داستان کامل قسمت بیست و چهارم سریال ترکی گلپری

منبع: کولاک

997

1398/6/24

17:46


فیدان به مدرسه ی بدریه می رود و به او خبر می دهد که یعقوب خان قصد دارد به جای حضانت حسن، حضانت او را بگیرد و همان شب هم به خواستگاری اش خواهند آمد. او که نگران شده از بدریه می خواهد با مادرش صحبت کند و به کمک او این مشکل را حل کند. بدریه، فیدان را در آغوش می گیرد و گریه می کند. حسن که در مصاحبه ی کاری قبول شده در همبرگر فروشی مشغول به کار می شود.

 

 

آرتمیس و دوستانش به آنجا می آیند و از دیدن حسن تعجب می کنند. آرتمیس حال حسن را می پرسد و کمی با او حرف می زند، حسن می گوید که با خانواده اش به مشکل بر خورده است و ازم است که خودش پول دربیاورد، آرتمیس با لبخند می گوید به نظرش اینگونه او هم جذاب تر شده است، اما دوستش آلپ که از حسن خوشش نمی آمد کار کردن او را مسخره می کند، حسن هم در در جواب با خونسردی از او می خواهد که به خاطر سلامتی خودش در دورترین میز بنشیند.

وقتی بدریه از مدرسه برمی گردد، علی در یک کوچه خلوت سعی می کند که او را بیهوش کند ، بدریه داد و فریاد می کند و آتاکان و دوستانش سر می رسند و با علی و راننده اش کتک کاری می کنند. بدریه هم با ترس فرار می کند و به خانه می رود. او که کاملا نا امید شده است، یک مشت قرص بر می دارد و در حالی که گریه می کند آن ها را می خورد.

آرتمیس بیرون از محل کار حسن منتظر او مانده است. حسن از دیدنش تعجب می کند و به او می گوید: چرا بی خیالم نشدی؟ خودت که با چشمات دیدی من دیگه زندگی شبیه به دوستات ندارم. آرتمیس می گوید: خب اگر منم برات تعریف کنم که زندگیم چقدر نابود شده، باورت نمی شه. بعد از آن از حسن می خواهد تا باهم درد و دل کنند. حسن هم که همیشه دوست دارد سه به سر او بگذارد پیشنهادش را قبول می کند. بعد مدتی هم صحبتی آنها با هم تخته نرد بازی می کنند و حسن برنده می شود.

آرتمیس که شرط را باخته با ناراحتی می گوید: برنده شدی… بازم شماره هامون رو به هم نمی دیم، همون طوری که دوست داری شد، اما حسن شماره اش را می نویسد و به او می دهد و می گوید که این به خاطر رفاقتشان است.

وقتی گلپری به خانه می رسد به خیال اینکه بدریه خواب است به کارهایش می رسد اما مدتی بعد بسته قرص را پیدا می کند و متوجه می شود که او بیهوش است. با گریه و زاری دخترش را صدا می زند و با استرس و نگرانی بدریه را سوار تاکسی می کند. در همین موقع حسن هم از راه می رسد و هر دو بدریه را به بیمارستان می برند. هنگامی که دکتر خبر می دهد که خطر مرگ رفع شده است حسن و گلپری نفسی از سر آسودگی می کشند.

از طرفی دیگر وقتی کادیر شب را به خانه اش بر می گردد، شیما از او می خواهد که باهم صحبت کنند اما کادیر می گ.ید : من به خاطر دخترم اومدم ، هنوز نمی تونم کارهات رو از ذهنم پاک کنم. عذرخوهی هم که نکردی بهتره فعلا از هم فاصله بگیریم.

حسن بالای سر بدریه می رود و دستش را روی صورت او می گذارد و با بغض می گوید: خوبی؟ خیلی ترسیدم، مردم و زنده شدم.

بدریه می پرسد که چرا نجاتش داده اند؟ حسن از او می خواهد که دیگر چنین حرفی نرند. بدریه با با گریه می گوید: من مردم، بدبخت شدم، علی منو کشت. حسن وقتی متوجه کارهایی که علی کرده است، می شود جلوی بدریه خودش را کنترل می کند و فقط او را دلداری می دهد و می گوید که اگر این ماجرا را زودتر می گفت، حتما از او حمایت می کرد.

بدریه توضیح می دهد که می خواهند او را به زور به علی بدهند، اگر زن اون کثافط بشوم باز هم این کار و می کنم. وقتی حسن با عصبانیت از اتاق بیرون می آید، گلپری ماجرا را می پرسد، او هم بعد از فهمیدن کل ماجرا ناراحت و غمگین روی صندلی می نشیند و خیلی محکم می گوید که امکان ندارد دخترش را به علی بدهد.

حسن که می خواهد حق علی را کف دستش بگذارد با خشم از بیمارستان خارج می شود و گلپری که نتوانسته بود او را متوفق کند با تاکسی به دنبالش می رود و در راه به کادیر زنگ می زند، ماجرا را تعریف می کند تا از او کمک بخواهد.

در همین حین حسن با علی تماس می گیرد و به او می گوید: شنیدم می خوای با بدریه ازدواج کنی می خوام ببینمت و بهت تبریک بگم!

علی هم آدرش اش را می دهد.

حسن به یکباره می رود و علی را همان جا کتک می زند. او هم به طرف حسن چاقو می کشد. در همین موقع گلپری از راه می رسد و با دیدن آن صحنه نگران می شود. حسن بدون ترس باز هم به علی حمله می کند و گلپری که قصد داشت مانع از چاقو خوردن پسرش شود، خودش زخمی و بیهوش می شود. حسن او را در آغوش می کشد و بلند فریاد می زند: مااااامااااااااااااااان

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو