بررسی قسمت چهارم فصل هشتم Game of Thrones/ آخرین استارک ها

بررسی قسمت چهارم فصل هشتم Game of Thrones/ آخرین استارک ها


منبع: بلاکس آپ

154

1398/2/27

22:47


بررسی قسمت چهارم فصل هشتم Game of Thrones/ آخرین استارک ها

اپیزود چهارم فصل هشتم سریال Game of Thrones با چهره ای سوگوار از راه رسید، اگر بخواهیم در چند کلمه این اپیزود را توصیف کنیم میگوییم خون، خیانت و وداع. برای ادامه مقاله بررسی قسمت چهارم فصل هشتم Game of Thrones/ آخرین استارک ها با ما همراه باشید.

اپیزود چهارم همانند یک جنگجوی خسته از راه رسید که پس از ساعتها نبرد طاقت فرسا در اوج ناامیدی اکنون به اندکی آرامش دست یافته است، در اینجا از جنگجویی سخن نمی گوییم که پس از نبرد با شوالیه زره پوش به خانه بازگشته است بلکه از جنگجویی سخن می گوییم که مرگ را به زانو در آورده و اکنون در سوگ همرزمانش که هرکدام در گوشه ای آرمیده، نشسته است. اپیزود چهارم (آخرین استارک ها) آرامش بین دو طوفان سهمگین است، طوفانی سرد و بی روح که همانند دست هایی کبود و لزج از زیر شنلی تاریک بیرون آمد و تا پشت دیوارهای وینترفل رسید و دومین طوفان نبردی از جنس کینه، انتقام و خیانت است که رفته رفته شکل می گیرد و همانند سایه ای خبیث روح همه شخصیت های داستان، حتی وفادارترین آنها را نیز مسموم می کند.

همه ما خوب میدانیم که سریال بازی تاج و تخت از آن دسته سریال های خوش ساخت و تحسین برانگیزی است که همیشه داستانی مرموز، غیر قابل پیشبینی و پر از دسیسه های خسمانه را به مخاطبش ارائه می دهد و بیشتر طرفدران این سریال نیز آن را بخاطر دلاوری های فراوان، چرخش ناگهانی داستان و همینطور استفاده درست و کاملا بجا از شخصیت های داستانی دنبال می کنند. اما چیزی که متاسفانه از آغاز این فصل شاهد آن هستیم تا حدود بسیار زیادی در نقطه مخالف فصل های پیشین قرار گرفته است سناریوی ضعیف، شتاب زدگی و عدم بهره گیری درست از شخصیت های داستان که به وضوح در این فصل دیده می شود که رفته رفته به نقطه ضعف های سریال تبدیل شده اند. اگر بخواهیم نگاهی دقیق تر به سریال بازی تاج و تخت بیندازیم متوجه میشویم که خط داستانی سریال متاسفانه در این یکی دو فصل اخیر از یک آشفتگی غیرقابل باور رنج می برد که با یک منطق بلک باستری در حال حرکت به سمت تولید یک سریال ابرقهرمانی است که پیچ خم های داستانی و همینطور آن فضا سازی هایی که در فصل های پیشین شاهد آن بودیم کمتر به چشم می خورد تا جایی که دیگر در برخی موارد حتی صدای برخی از طرفداران پر و پا قرص این سریال را نیز در آورده است، در همین هفته ای که گذشت سازندگان این سریال یکی از سخت ترین دوران حرفه ای خود را پشت سر گذاشتند به شکلی که با موج بی سابقه ای از انتقادات مثبت و منفی (عمدتا منفی) فراوانی رو به رو شدند، همانطور که کمی قبل تر نیز اشاره کردیم  سریال در این فصل با فراز و نشیب هایی فراوانی رو به رو بوده است که شروع این آشفتگی برخلاف اعتقاد خیلی از مخاطبان از فصل های پیشین نشائت گرفته است و مربوط به این فصل یا یک اپیزود خواص نیست و مشکل خیلی عمیق تر و ریشه ای تر است که امیدواریم در دو قسمت پایانی گریبان گیر این سریال نشود و شاهد پایانی زیبا باشیم. در اپیزود سوم (شب طولانی) سازندگان این سریال سعی کردند تا بزرگترین آنتاگونیستی که در جهان وستروس وجود داشت و ما با اولین نفس های این سریال شاهد زمزمه هایی از حضور آن بودیم را وارد مبارزه با انسانهای فانی کنند تا شاهد نبردی بینظیر بین قهرمانهای سریال و ارتشی از مردگان باشیم. جالب اینجاست که کارگردانی این اپیزود را میگل ساپوچنیک که در کارنامه هنریش ساخت اپیزودهایی چون «هاردهوم» و «نبرد حرامزاده‌ها» را داراست برعهده گرفت و توانست به خوبی از عهده آن بر آید اما هرچقدر که ساپوچنیک موفق به تولید یک اثر فوق العاده شده بود نویسندگان به همان میزان در روایت داستان ضعیف عمل کردند و  نتوانستند به خوبی از عهده یکی از مهمترین و حساس ترین اپیزودهای این سریال که از زمان انتشار اولین فصل از این سریال انتظار آن را می کشیدیم، بر آیند. قسمت سوم بیشتر تمرکز خود را روی صحنه های نبرد و دلاوری های شخصیت ها قرار داده بود که در نوبه خود بسیار زیبا و چشم نواز بود اما باید بگویم که طرفداران بازی تاج و تخت بیشتر از اینکه دیوانه یک نبرد هیجان انگیز باشند بیشتر عاشق یک خط داستانی پیچیده و غافلگیری های مبهوت کننده هستند که متاسفانه در این اپیزود کاملا به فراموشی سپرده شده بود. نمی خواهیم بیشتر از این وقت تلف کنیم و درباره  قسمت سوم صحبت کنیم (برای مطالعه بیشتر درباره اپیزود سوم می توانید از مقاله نگاهی بر قسمت سوم فصل هشتم سریال Game of Thrones استفاده کنید) بهتر است به سراغ قسمت چهارم برویم که شروعی بر یک نبردی به مراتب حماسی تر و جذاب تر است.  

نگاهی به اپیزود چهارم 

اگر راستش را بخواهید اپیزود چهارم نیز اگرچه پر از خبرهای ناگوار و دلخراش برای مخاطبان بود اما به هیچ وجه نتوانست خیلی بهتر از اپیزود سوم (شب طولانی) ظاهر شود. در این قسمت با اینکه خبری از نبردی خونین بین ارتش زنده ها و مردگانی که بعد از هر بار از پا در آمدن دوباره بر میخیزند یا نبرد اژدهایان در بالای ابرها نبود اما توانست تا حدود زیادی کنترل داستان را در دست گیرد و به شکلی بهتر ظاهر شود و داستانی منسجم تر را روایت کند، اگرچه خیلی از طرفداران این سریال انتظار داشتند تا این اپیزود همانند معجزه ای ظاهر شود و بر مشکلات قسمت قبل پرده بگذارد اما باید بگویم که به هیچ وجه اینگونه نشد و اپیزود از نیمه هایش با شتاب بیش از حدی که به خود گرفت در یک بی منطقی و سردرگمی فرو رفت که متاسفانه از شروع فصل هفتم با آن آشنا هستیم . به هر حال دو قسمت تا پایان این سریال بیشتر فاصله نداریم و سوال های بی جواب بسیاری زیادی در سریال باقی مانده است که بعید میدان سازندگان این سریال فرصت پرداختن یا بهتر بگویم قصد پاسخ گویی به آنها را داشته باشند. اپیزود چهارم همانند تند بادی وزیدن گرفت که داستانها، توطئه ها، رازهای سر به مهری که فاش می شوند، مرگ ها و خیانت های فراوانی را با خود همراه ساخت که بنظر من همه این ها برای یک اپیزود 78 دقیقه ای که مسائل و مشکلات همانند شلیک های بی امان و پشت سر هم به مخاطب ارائه می شود غیر منطقی است، نویسندگان مجبور بودند تا برای رسیدن به مقصد نهایی و شروع خط داستانی جدید  سرعت زیادی به داستان ببخشند که این شتاب زدگی باعث شد تا بار دارماتیک سریال خوب از آب در نیاید و گاهی برخی سکانس ها غیر قابل باور بنظر برسند به شکلی که حتی بنظر شخصی من اگر در این اپیزود یکی از قهرمان های داستان کشته می شد مخاطب فرصت هضم کردن ذهنی این مسئله و احساس همدردی را پیدا نمی کرد که نمونه آن را در صحنه کشته شدن دومین  اژدهای دنریس مشاهده کردیم، انقدر سریع اتفاق افتاد که مخاطب اگر لحظه ای هواسش به مانیتور رو به رویش نبود مطمئنن آن را از دست می داد. البته شاید بنظر خیلی از دوستان این نوع مرگ بسیار جذاب و غافلگیر کننده بنظر برسد که من هم تا حدودی با نظر این افراد موافقم. نوع کشتن اژدهای دنی (رایگال) بسیار تلخ و ناراحت کننده بود مخصوصا زمانی که آخرین تیر به گلوی او برخورد می کند و فواره ای از خون از گلوی او بیرون می زند، اما باید قبول کنیم که شتاب زدگی و سرعت بالای این اتفاق تمام حس غم و اندوهی را که باید مخاطب درک میکرد را از او گرفت و بجای آن حس تلخی که باید کمی آن را مزه مزه میکرد سریعا با صحنه حمله دنی به ناوگان کاملا مسلح گریجوی از هم گسسته شد.

ظهور دو ملکه دیوانه 

با شروع فصل هشتم شاید یکی از مورد انتظارترین نکاتی که طرفداران این سریال بی صبرانه انتظار آن را می کشیدند، نبرد و رو یا رویی ارتش مردگان در مقابل ارتش متحد وینترفل و دنریس بود که در فصل هفتم با تلاش های بسیار زیاد جان اسنو (Kit Harington) در کنار یکدیگر قرار گرفتند تا برای نبرد نهایی آماده شوند، نبردی که سرنوشت نهایی را رقم می زد، نبردی که لنیسترها از شرکت در آن سر باز زدند، نبردی که در اپیزود سوم این فصل رخ داد و نهایتا با نابودی ارتش مردگان همراه بود، نبردی که شاه شب در آن تا پای دیوارهای وینترفل رسید و سرانجام به دست آریا استارک (Maisie Williams) از بین رفت و همچون شیشه ای که سنگ به آن برخورد کند از هم پاشید. فصل هشتم با شور اشتیاق و امیدها و رویا پردازی های فراوانی آغاز شد و سرانجام به نقطه ای رسید که دو ملکه رو در روی یکدیگر قرار گرفته اند تا سرنوشت نهایی را مشخص کنند. اما به چه قیمیتی؟ 

بهتر است قبل از هرچیز فصل هشتم را به دو بخش تقسیم کنیم که سه قسمت ابتدایی در خدمت نبرد وینترفل از زمان آمادگی برای نبرد تا نبرد نهایی و بخش دوم را مبارزه ای خونین برای تصاحب تخت آهنین معرفی کنیم و هرکدام را بصورت جداگانه مورد بررسی قرار دهیم. در اپیزود چهارم (آخرین استارک ها) همانطور که از قبل هم پیش بینی میشد بنیوف و وایس سعی داشتند تا پایه و اساس نبرد نهایی را رقم بزنند و با استفاده از مصالح موجود دست به خلقتی نو ببرند که همین هم شد و سازندگان سریال با بازی با شخصیت های درون سریال سعی کردند تا داستان را به سمت ظهور یک ضد قهرمان جدید سوق دهند و با استفاده از توطئه چینی ها و خیانت ها که یکی از عناصر اصلی تشکیل دهنده این سریال هستند داستان را جلو ببرند که تا حدودی هم موفق بودند اما باز هم همین شتابزدگی و ضعف در داستانگویی که از اپیزوده های قبلی نشائت گرفته بود کار دستشان داد و این اپیزود را به یکی از ضعیف ترین اپیزوده های این سریال از نظر خیلی از مردم و منتقدان تبدیل کرد که با یک نگاه ساده به سایت IMDB و بررسی میزان نمره ای که به این اپیزود داده اند متوجه عمق فاجعه خواهید شد. همانطور که کمی قبل تر نیز اشاره کردیم اپیزود چهارم آبستن حوادثی بسیار مهیب و دلخراش بود که سعی داشت تا مخاطب را رفته رفته برای نبرد نهایی آماده کند، نبردی بین دو ملکه که هر دو دیگر چیزی را برای از دست دادن ندارند و هردو همانند گلادیاتورهایی عریان به میدان قدم گذاشته اند، نبردی بر سر حکومت بر سرزمینی که همه آرزوی رسیدن به آن را دارند و اکنون در دستهای زنی پر از کینه، خشم و لبریز از انتقام است، زنی که حتی خانواده اش نیز او را ترد کرده اند. اپیزود چهارم همانند نسیمی ملایم و لذت بخش که گونه های شما را به آرامی نوازش می کند آغاز شد و هر چه داستان جلوتر و جلوتر می رفت بر سرعتش افزوده می شود تا جایی که جای خود را به یک طوفان تمام عیار داد، طوفانی که دیگر نوازش نمی کند سیلی می زند و دیوانه وار زوزه می کشد و هر چیزی را که بر سرراهش قرار دارد را به چشم بهم زدنی نابود می کند، اپیزودی که همه چیز را برملا می کند حتی سر به مهرترین رازهایی که در سینه تا به امروز مبحوس بوده است و آتش خشمی که در کارکترهای داستانی به پا می شود کمتر از نفس های آتشین اژدهایان نیست. همه اینهایی که اشاره کردیم می توانست عناصر تشکیل دهند یک اپیزود فوق العاده باشد و البته با همه اپیزود مشکلی نداریم، منظور از مشکل، شتابزدگی میانه داستان است که دیگر گذر زمان در آن مشخص نبود، اما این اپیزود متاسفانه به یک کابوس تبدیل شد که با یک پایان نسبتا خوب همراه بود.

بهتر است قبل از هر چیز کمی در مورد این اپیزود و دلیل حساس بودن آن صحبت کنیم، اپیزود چهارم در حالی به نمایش در آمد که خیلی از طرفداران این سریال هنوز در شوک قسمت قبل بودند و انتظار داشتند تا خیلی از مواردی که قسمت سوم به راحتی از آنها چشم پوشی کرد را در این اپیزود شاهد باشند. اما باید بگویم در اپیزود (آخرین استارک ها) هیچگونه اشاره به قسمت قبل نشد به جز شادمانی بعد از پیروزی، زخم هایی که التیام نیافته بود و وداع با دوستان و همرزمانی که چند دقیقه از شروع این قسمت را مال خود کرده بودند. در اصل باید اشاره کنیم که اپیزود چهارم انقدر درگیر مسائل مهم تر و با شتابی سرسام آور به نقل داستان پرداخته بود که فرصت این را نداشت تا برگردد و نکاتی که در پشت سرش جا انداخته بود را پاسخ دهد که این عمل خود باعث نارضایتی برخی از مخاطبان این سریال شد و باعث گشت تا خیلی افراد بار انتقادات خود را نسبت به این فصل بیشتر و بیشتر کنند. خوب اگر بخواهیم واقع بینانه به این فصل و یا حتی فصل پیشین این سریال نگاهی بیندازیم متوجه میشویم که در فصل هفتم سریال همانند کسی ظاهر شد که از بیماری سختی رنج می برد اما انقدر بیماریش پیشرفت نکرده بود که او را از پا بیندازد اما با شروع این فصل متوجه کالبدی شدیم لاغر اندام و نحیف که در بسترش به انتظار مرگ آرمیده است، فصلی که با اما و اگر های فراوانی همراه بود. به هر حال این اپیزود اگرچه با مشکلات زیادی رو به رو بود اما سرانجام موفق شد تا به هر شکلی که شده در نقطه ای شکوهمند پایان یابد که آغازی بر مشکلات قسمت های بعدی این سریال است که به گفته برخی از سازندگان یکی از بزرگترین نبرده های تاریخ سینما و تلویزیون را در دل خود جای داده است. 

در قسمت چهارم با یک چرخش بسیار خوب داستانی رو به رو هستیم که با دسیسه چینی ها و یا به عبارتی خیانت هایی که در فصل های پیشین از آنها خاطره داشتیم تکمیل می شود و سرانجام با دو مرگ غیر منتظره مخاطب را غافلگیر می کند، یکی مرگ دلخراش و خیلی سریع اژدهای دنیریس (ریگال)توسط یورون گریجوی و دیگری کشتن میساندی توسط سرسی درست در مقابل چشمان دنریس که به اعتقاد من یکی از احساسی ترین صحنه هایی بود که در این فصل به نمایش در آمد، اگر دقت کرده باشید ما چندین بار با چهره معصومانه میساندی رو به رو می شویم که به صورت عجیبی آرام است و از طرفی شاید بخاطر این باشد که خودش خوب میداند باید با سرنوشتی که در مقابلش قرار گرفته کنار بیاید، در رو به رویش ملکه ای قرار گرفته که به او اعتقاد قلبی دارد و عشقی که از ترس و اضطراب آرام و قرار ندارد و پشت سرش ملکه هفت اقلیم و یورون گریجوی که با چهره ای خالی از روح به او خیره شده اند. ما در فصل پیش شاهد اعتراف کرم خاکستری بودیم که به میساندی درباره ترس هایش گفته بود و خوب میدانیم که تنها ترسی که در یک آویژه وجود دارد نکته ضعف اوست و نکته ضعف کرم خاکستری نیز میساندی است از طرفی دیگر میساندی نه تنها مشاوری قابل اعتماد و زیرک برای دنی بود بلکه در طول سریال شاهد رابطه خوب این دو نیز هستیم، پس عملا سرسی با قتل میساندی سعی کرد تا خشم نهفته دنریس را برافروزد چون خوب میداند که دنریس در زمان عصبانیت دست به هرکاری می زند تا خشمم فروکش کند حتی قتل عام مردم بی گناه که سرسی بخاطر خودخواهی خودش در قلعه رد کیپ فرا خوانده است تا به اصطلاح از آنها محافظت کند، که البته ما خوب میدانیم که توطئه ای بس کثیف و ناجوانمردانه است.

سازندگان این سریال که بعد از پایان اپیزود سوم این ایراد بر آنها وارد بود که چرا از کشتن قهرمانهای سریال خودداری کرده اند در «آخرین استارک ها» آستین های خود را بالا زدند و سعی کردند تا با نشان دادن مرگ های غیرمنتظره و دلخراش این خلاء را پر کنند پس از اینرو با کشتن اژدهایی که از قسمت قبل گمان آن میرفت که مرده باشد و قتل میساندی به دست سرسی و همینطور مرگ سر جورا مورمونت در قسمت قبل، این ذهنیت را برای مخاطب ایجاد کنند که این فصل از جوهره اصلی داستان فاصله چندانی نگرفته است و هنوز هم مرگ شخصیت ها می تواند باعث تغییری در خط داستانی شود. دنریس تارگرین (Emilia Clarke) در ابتدای سریال دختری ملایم و کمرو با اعتماد به نفس بسیار پایین معرفی می شود که از تنها برادرش ویسریس تارگارین چیزی جز تبعید، وابستگی و ترس دائمی نصیبش نشده است اما پس از ازدواجش با کال دروگو (Jason Momoa) پیشوای دوتراکی ها تغییر اساسی در زندگی اش ایجاد می شود. اما چیزی که دنریس را تغییر می دهد و از او یک پیشوا میسازد در اصل با مرگ برادرش و همینطور شوهرش کال دراگو و فرزندی که در شکم دارد آغاز می شود. پس در اینجا متوجه می شویم که عواملی چون مرگ، اسارت، تحقیر و حتی بخشش نقش حیاتی را در خط داستانی این شخصیت ایفا می کنند که به خوبی نیز به آنها در این سریال پرداخته شده است. حال سوالی که پیش می آید این است که تغییر شخصیت دنریس و تبدیل شدن او به یک شخصیت خاکستری، بعد از تمام اتفاقاتی که از ابتدا تا به اینجا برای او رخ داده قابل قبول است؟ بهتر است کمی به عقب تر برگردیم و این موضوع را از فصل های پیشین بررسی کنیم متوجه می شویم که دنریس قبل از اتحاد با جان و وارد شدنش به جنگی نابرابر در اوج قدرت بود، ارتشی بزرگ از آویژه ها، دو تراکی ها و 3 اژده ها که هر سپاهی را به لرزه می انداخت و از همه مهم تر از محبوبیت بسیار زیاد بین اقشار جامعه برخوردار بود که بیکباره همه آن ها را در این دو فصل اخیر از دست داد و شاهد مرگ بهترین دوستانش بود، کسی که عاشقش بود او را رها کرد و مشاورانش قصد سرنگونی او را دارند چون متوجه شده اند وارث حقیقی کس دیگری است. پس هرکدام از این موارد به تنهایی می تواند هرکسی را در خود خورد کند و به اوج دیوانگی بکشاند. در سمت مقابل نیز همین قانون صدق میکند و سرسی (Lena Headey) با مرگ پسرش جافری و دخترش میرسلا دچار یک تغییر کاملا آشکارا می شود و خویی تند و رفتاری خصمانه تر به خود میگیرد که بعد از قضیه انفجار سپت بیلور نویسندگان او را به عنوان ملکه دیوانه معرفی می کنند که از شخصیت قبلیش فاصله بسیار زیادی گرفته و به شخصی شرور تبدیل شده است که بعد از مد کینگ دومین دیوانه ای است که بر روی تخت آهنین تکیه کرده. اگرچه شاید نتوان سرسی را ملکه ای لایق و سیاستمداری باهوش دانست اما می توان او را فردی بسیار خانواده دوست و عاشق شوهرش معرفی کرد که تمام تلاشش را برای محافظت از فرزندانش به معنای واقعی انجام می دهد خصوصیتی که بارها و بارها در سریال به آن اشاره شده است، یکی از مثال های روشنی که بخواهیم در این رابطه مطرح کنیم علاقه بیش از حد سرسی به پدرش تایوین لنیستر است که او را  همچون یک بت می پرستد و در تمامی امور سیاسی از روش ها و تکنیک های او استفاده کرده و به تا به اینجای کار نیز برایش کارساز بوده است. 

در فصل هفتم و اپیزود The Dragon and the Wolf بنظر من شاهد یکی از بهترین صحنه هایی بودیم که در این سریال به نمایش در آمده است و آن هم صحبت های تریون و سرسی لنیستر است که بعد از مخالفت سرسی برای همراهی با ارتش وینترفل و دنریس برای مبارزه با ارتش مردگان صورت می گیرد. تریون که در این سریال فردی بسیار باهوش، معتمد و همینطور بسیار زیرک معرفی شده است، وقتی متوجه می شود خواهرش سرسی حامله است سعی میکند تا با استفاده از نقطه ضعفش که همان خانواده اش است او را راضی کند تا قبل از اینکه همه چیز به دست مردگان از بین برود دنیایی بهتر برای فرزندش یا بهتر بگوییم تنها فرزندی که در شکم دارد بسازد اما با توجه به هشدارهای تریون در واقعیت شاهد آن هستیم که به هیچ وجه این اتفاق رخ نمی دهد و دلیل آن هم خیلی ساده است، سرسی به شخصیتی کاملا متفاوت از آنچه تریون در سالها پیش می شناخته، تبدیل شده است. فردی بی روح، خشن، کینه توز و انتقام جو که حاضر است همه چیز و کس را برای جاه طلبی خودش قربانی کند تا جایی که حتی ماجرای حامله بودنش نیز شاید دروغی ساختگی برای فریب دادن دیگران باشد.

در قسمت دوم و سوم یعنی نبرد وینترفل ما شاهد هیچ گونه تصویر از شخصیت سرسی نبودیم، که در قسمت چهارم روشن شد که در زمانی که شخصیت های خوب داستان در حال نبرد با شاه شب بودند، او مشغول بر طرف کردن نقطه ضعف های کینگز لندیگ، برای مقابله با ارتش دنریس و اژدهایان او است. اگر بخواهیم خیلی واضح بگوییم اکنون سرسی قدرتی بیشتر از پیش دارد و دیگر هیچ گونه ترسی از ملکه اژدهایان ندارد و در اوج قدرت است. حال سوال اینجاست که تریونی که در فصل پیش نتوانست زنی را که از هر دشمنی حتی از مردگانی که به سمت وینترفل حمله ور شدن را راضی کند، حال چگونه پیشنهاد تسلیم شدنش را در اوج قدرت برای نجات جان انسان های بیگناه می دهد؟

همان طور که پیش تر نیز اشاره کردیم سرسی شخصیتی بیش از پیش شبیه تایوین لنیستر (پدرش) دارد. خصوصیاتی که در برادر دوقلویش جیمی و برادر کوچکترش تریون کمتر دیده می شود. بهتر است سرسی را یک لنیستر واقعی معرفی کنیم، کسی که برای محافظت از نام خاندان و خانواده اش، از انجام هیچ گونه کاری ابایی ندارد. در طول داستان ما شاهد دگرگونی بسیار زیادی در شخصت سرسی بودیم، در ابتدای داستان ما شاهد شخصیتی هستیم که مهمترین خواستهاش محافظت از فرزندانش بود و برای آن ها می جنگید، اما با جلو رفتن داستان و مرگ یکی پس از دیگری فرزندانش، شاهد تاریکتر شدن این شخصیت بودیم تا جایی که در انتهای فصل ششم به انفجار سپت بیلر ختم شد و نهایتا در اپیزود آخر نگاهی را دیدیم که به مراتب سردتر از نگاه شاه شب بود. که این خبر از ظهور آنتاگونیستی تاریکتر و بدتر از شاه شب را می دهد. در آخر نظر شما کاربران بلکس آپ در رابطه با این اپیزود چه بود؟ 

نویسنده: طهماسبی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو