اشعار عاشقانه فریدون مشیری + شعر کوتاه و بلند با مضامین متنوع و احساسی

اشعار عاشقانه فریدون مشیری + شعر کوتاه و بلند با مضامین متنوع و احساسی


منبع: تاپ ناز

988

1398/7/13

20:00


اشعار عاشقانه فریدون مشیری

مجموعه ای از اشعار عاشقانه شاعر ایرانی فریدون مشیری را آماده کرده ایم. این اشعار کوتاه و بلند در مضامین متنوع عاشقی و احساسی هستند و امیدواریم که این اشعار عاشقانه مورد پسند شما قرار بگیرند.
سرودن اشعار عاشقانه نیاز به قلبی پر احساس و عاشق دارد. بیشتر افرادی که فریدون مشیری را می شناسند، می دانند که شعرهایش ارام، بی ریبا، با صفا و زلال است. عشق را به زیبایی دریافته است و با طبع لطیف و واژه های زیبایی شعر می سراید.

شعر بی تو مهتاب شبی فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم :‌

“حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم”

باز گفتم که: ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

بیشتر بخوانید: شعر عاشقانه غمگین؛ اشعار سوزناک و غمناک عاشقانه برای عشق و جدایی

چهارپاره و دوبیتی عاشقانه از فریدون مشیری

درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارمندانم عاشقم، مستم، چه هستم؟
همی دانم دلی پر درد دارم

سیه چشمی به کار عشق استاد
مرا درس محبت یاد می‌داد

مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است

از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می‌توان چشم دلی دوخت به ایوان شما

از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی‌ست درین فاصله قربان شما

از بس که غم تو قصه در گوشم کرد
غم‌های زمانه را فراموشم کرد

یک سینه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد

بخوان ای مرغ مست بیشه دور
که ریزد از صدایت شادی و نور

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوش‌تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یک‌دم کنار دوست نشستن گناه نیست

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد

دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد

اشعار عاشقانه فریدون مشیری

اشعار فریدون مشیری

گاهی میانِ خلوتِ جمع،

یا در انزوای خویش،

موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم!

وز شوقِ این محال،

که دستم به دستِ توست،

من جای راه رفتن پرواز می‌کنم …!

اشعار زیبای فریدون مشیری

من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام

سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام ،

سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین

باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام ،

چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست

بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام ،

شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند

من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام ،

این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن

من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام

تک بیت عاشقانه از فریدون مشیری

بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب


ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود

نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما

دل من تاب تنهایی ندارد
دل عاشق شکیبایی ندارد

تو کیستی که من این گونه بی تو بی‌تابم؟!
شب از هجوم خیالت نمی‌برد خوابم

آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید

عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم

بخوانید: اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین شعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

اشعار عاشقانه فریدون مشیری

شعر عاشقانه فریدون مشیری در قالب نو و سپید

یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند
نگاهش می‌کنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می‌دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داندبه برگ گل نوشتم من
تو را دوست می‌دارمولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداندبه مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می‌دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می‌دارم

ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می‌دارم
ولی افسوس او هرگز نمی‌داند

معنای زنده بودن من، با تو بودن است…
آن لحظه‌ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن

من امیدی را در خود بارور ساخته‌ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری در جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت

مست از عشق تو، از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشی تا فریاد

در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست
ای همه مردم، در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذرانید؟
هرچه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وایِ شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیارزید
عشق بورزید
دوست بدارید

هر روز می‌پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می‌مانم
تو در نگاه من، چه می‌خوانی، نمی‌دانم
اما به جای من، تو پاسخ می‌دهی: آری

ما هر دو می‌دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می‌دانند
ننوشته می‌خوانند

من «دوست دارم» را
پیوسته، در چشم تو می‌خوانم
ناگفته، می‌دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی‌پرسم
هرگز نمی‌پرسم که: آیا دوستم داری؟
قلب من و چشم تو می‌گوید به من: آری

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

«دوستت دارم» را
من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام
این گل سرخ من است

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست

در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید

تو هم ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو

مطلب پیشنهادی: شعر عاشقانه حافظ؛ گلچین اشعار زیبای عاشقانه و غزل های کوتاه حافظ

شعر گرگ فریدون مشیری

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

و آنکه از گرگش خورد هردم شکست

گرچه انسان می نماید گرگ هست

و آن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟…

اشعار عاشقانه فریدون مشیری

شعر عاشقانه فریدون مشیری در قالب‌های سنتی

می‌خواهم و می‌خواستمت تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بودعشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشن‌گر شب‌های بلندِ قفسم بودآن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو؟! هیهات! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که بجز یاد تو، گر هیچ‌کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ‌کسم بود

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، بخدا، گر هوسم بود بَسَم بود

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست

دلی که رام محبت نمی‌شود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست

به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست

همرنگ گونه‌های تو مهتابم آرزوست
چون باده‌ی لب تو می‌ نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ‌های سبز
در زیر سایه‌ی مژه‌ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو، بی‌تاب گشته‌ام
بر من نگاه کن، که شب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه‌ی گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شب‌های انتظار
چون خنده‌ی تو مهر جهان‌تابم آرزوست

به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق
صفای روی تو، تقدیم می‌کنم، با عشق

درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم، همیشه روشنم با عشق

همین نه جان به ره دوست می‌فشانم شاد
به جان دوست، که غمخوار دشمنم با عشق

به دستِ بسته‌ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم، با عشق

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می‌زنم: با عشق

عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند آنجا خوش استگر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش استتا ببینی عشق را آینه‌وار
آتشی از جان خاموشت بر آرهرچه می‌خواهی به این دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌تر

عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار

عشق هستی‌زا و روح‌افزا بُوَد
هرچه فرمان می‌دهد زیبا بُوَد

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایمآنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این بام و به سوی تو بیایمخورشید از آن دور از آن قله پربرف
آغوش کند باز، همه مهر، همه نازسیمرغ طلایی پرو بالی‌ست که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرور است و سرود است

آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلورست

آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم

هر صبح در آئینه جادویی خورشید
چون می‌نگرم او همه من، من همه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجودست
در سینه من نیز دلی گرم‌تر از اوست

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می‌دوم اندر طلب دوست

ما هردو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌

ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش

شعرهای فریدون مشیری

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق،

که نامی خوش تر از اینت ندانم.

وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،

به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم.

تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی ، که شور هستی از تست.

شراب جام خورشیدی، که جان را

نشاط از تو ، غم از تو، مستی از تست

به آسانی، مرا از من ربودی

درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند: دل از عشق برگیر !

که نیرنگ است و افسون است و جادوست !

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که این زهر است ، اما ! …نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب آلود ،

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد؛

غمی شیرین دلم را می نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد؛

مرا مهرِ تو در دل جاودانی است.

وگر عمرم به ناکامی سرآید؛

ترا دارم که مرگم زندگانی است.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو