داستان کوتاه قفس اثر صادق چوبک

منبع: نت نوشت

230

1398/8/20

01:38


داستان قفس صادق چوبک

صادق چوبک چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی‌چیز، گرسنه و فاقد رؤیا ارائه می‌دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالکتیکی است بین جنبه‌های مختلف خشونت. او در اکثر داستانهای کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی‌ای را به قلم کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمی‌دهد. از این منظر طبقه فرودست هرچند مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می‌کند که هرچه بیشتر در گل و لای فرومی‌رود. در ادامه با متن داستان کوتاه قفس اثر صادق چوبک با نت نوشت همراه باشید.

صادق چوبک

نویسنده رئالیست تمام عیار

صادق چوبک (زاده تیر ۱۲۹۵ بوشهر – درگذشته تیر ۱۳۷۷ برکلی) نویسنده ایرانی بود. او را همراه صادق هدایت و بزرگ علوی، پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند. از آثار مشهور وی می‌توان از مجموعه داستان انتری که لوطی‌اش مرده بود و رمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد. بیشتر داستان‌های این نویسنده حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و نادانی و پایبندی به مذهب خویش هستند سرچشمه می‌گیرد.

چوبک با توجه به خشونت رفتاری‌ای که در طبقات فرودست دیده می‌شد سراغ شخصیت‌ها و ماجراهایی رفته که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می‌دادند و به شدّت به درهٔ تاریکی می‌بردند. او یک رئالیست تمام عیار بود که با منعکس کردن چرک‌ها و زخم‌های طبقه رها شده فرودست نه در جستجوی درمان آن‌ها بود و نه تلاشی داشت که پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت.

در ادامه می‌توانید فایل صوتی داستان کوتاه قفس را بشنوید یا در ادامه متن آن را مطالعه کنید.

داستان کوتاه قفس

لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله‌ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه‌های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند.

جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین می‌آوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم می‌شدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله‌های کف قفس میخورد. آن وقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمی چیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله‌های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون می‌نگریستند.

اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمی‌نمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.

داستان قفس صادق چوبک

داستان قفس صادق چوبک

تو هم می‌لولیدند و تو فضلهء خودشان تک می‌زدند و از کاسه شکسته کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا می‌کردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس می‌نگریستند و حنجره‌های نرم و نازکشان را تکان می‌دادند.

در آندم که چرت می‌زدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان می‌پلکیدند.

بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد.

هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می‌چرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن می‌لرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون “رادار” آنرا راهنمائی می‌کرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه‌ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.

بیشتر بخوانید: انتری که لوطی‌اش مرده بود اثر صادق چوبک

بیشتر داستان‌های این نویسنده حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و نادانی و پایبندی به مذهب خویش هستند سرچشمه می‌گیرد. چوبک با توجه به خشونت رفتاری‌ای که در طبقات فرودست دیده می‌شد سراغ شخصیت‌ها و ماجراهایی رفته که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می‌دادند و به شدّت به درهٔ تاریکی می‌بردند.

بیشتر داستان‌های این نویسنده حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و نادانی و پایبندی به مذهب خویش هستند سرچشمه می‌گیرد. چوبک با توجه به خشونت رفتاری‌ای که در طبقات فرودست دیده می‌شد سراغ شخصیت‌ها و ماجراهایی رفته که هرکدام بخشی از این رفتار را بازتاب می‌دادند و به شدّت به درهٔ تاریکی می‌بردند.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه عدل اثر صادق چوبک

اما هنوز دست و جوجه‌ای که در آن تقلا و جیک جیک می‌کرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر می‌چرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه می‌کردند و با چنگال خودشان را می‌خاراندند.

پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس می‌دیدند. قدقد می‌کردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را می‌نمود اما راه نمی‌داد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه می‌کردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله‌ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره‌ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله‌ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوخته رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته‌ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را می‌نگریستند.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو