سه شعر زیبا از الکساندر بلوک/ از "می‌خواهم زندگی کنم" تا "تکانه‌های جوانی"

منبع: ایران آرت

82

1398/8/22

22:32


بسیاری از اشعار این شاعر بازگوکننده بیزاری‌اش از کاروبار جهان و هراسش از وضعیت خود است.

ایران آرت: الکساندر بلوک که از سال 1880 تا 1921 زیست، بی‌شک در زمره بزرگترین شاعران روسیه است. اوایل بر اساس گفته‌های خودش شعرهایی روان‌شناسانه و شهودی می‌نوشت و به موجودیت عوالمی که خود نام "دنیاهای دیگر" به آنها داده بود، باور داشت. بعدها اما جهان هنر و جهان انسان در نظرش پررنگ شد.

بسیاری از شعرهایی که در حد فاصل سال‌های 1908 تا 1914 نوشت، بازگوکننده بیزاری‌اش از کاروبار جهان و هراسش از وضعیت خود بود. بلوک در عین حال، تا حدودی شاعر شادخواری و سرمستی، رقص کولی و خلسه نومیدی بود.

در اواخر عمر سال‌های سختی را از سر گذراند و سرانجام در اوت 1921 پس از طی یک دوره بیماری طولانی و طاقت‌فرسا چشم از جهان فروبست.

در ادامه سه شعر از الکساندر بلوک که با ترجمه مجتبی ویسی در ماهنامه تجربه چاپ شده را خواهید خواند.

می‌خواهم زندگی کنم

می‌خواهم زندگی کنم، تا سر حد جنون:

حال را برای ابد به زندگی وادارم

غیر انسان را انسانی کنم، گوشت بپوشانم

بر آن‌چه اکنون نیست!

رخوت زندگی اگر، جان به لبم کند، چه؟

خفه‌خون بگیرم، لالمانی، چه؟

سال‌ها بعد، جوانی شاد

شاید درباره‌ام بگوید:

"خلق و خویش به کنار – تلخی آنی آیا

او را به نوشتن وا می‌داشت؟

همو که یکسر در جبهه آزادی بود

در جبهه روشنایی بود یکسر!"

قلب زمین از نو سرد می‌شود

قلب زمین از نو سرد می‌شود.

رخ به رخ می‌شوم با سرما، با سری بالا.

بی کم و کاست، عشقم را

نگاه می‌دارم برای بشریت در صحرا.

در پس این عشق

خشم و خفت برمی‌خیزد، پر و بال می‌گیرد.

می‌خواهم در چشمان مردان و زنان ببینم

آثار لعنت و انتخاب را.

فریاد برمی‌آورند: "شاعر، فراموش کن، تمام شد

به مأمن‌های زیبا برگرد."

نه! بهتر است سوختن در این سرما !

مأمنی نیست، نه آرامشی، هیچ.

تکانه‌های جوانی

تکانه‌های جوانی، باز هم،

خیال و شور فوران می‌کنند...

اما از س عادت نشانی نیست؛ نبود هم آن زمان.

در این، دست کم، تردیدی نیست!

جان به در بردن از سال‌هایی خطرناک.

هر کجا بخواهی می‌روی، در کمین می‌مانند،

در مصاف‌شان اما زنده اگر بمانی،

دست کم به معجزه ایمان می‌آوری،

و پس از سال‌ها می‌پنداری

به سعادت نیازی نبوده است

و نیمی از عمرت، یا کمتر،

این رویای بی‌منطق پایدار بوده است؛

و سرمستی زایایی، بسان شراب،

از لب ساغر سرریز کرده است

و همه چیز از آن نه من، که ما بوده است

و با جهان عهدی جعلی بوده است

و به یاد می‌آوری، گاه‌گاهی

با لبخندی محو، لرزان

آن سراب، رویای شباب را

که سعادت می‌نامدیدند زمانی!

ایران آرت: الکساندر بلوک که از سال 1880 تا 1921 زیست، بی‌شک در زمره بزرگترین شاعران روسیه است. اوایل بر اساس گفته‌های خودش شعرهایی روان‌شناسانه و شهودی می‌نوشت و به موجودیت عوالمی که خود نام "دنیاهای دیگر" به آنها داده بود، باور داشت. بعدها اما جهان هنر و جهان انسان در نظرش پررنگ شد.

بسیاری از شعرهایی که در حد فاصل سال‌های 1908 تا 1914 نوشت، بازگوکننده بیزاری‌اش از کاروبار جهان و هراسش از وضعیت خود بود. بلوک در عین حال، تا حدودی شاعر شادخواری و سرمستی، رقص کولی و خلسه نومیدی بود.

در اواخر عمر سال‌های سختی را از سر گذراند و سرانجام در اوت 1921 پس از طی یک دوره بیماری طولانی و طاقت‌فرسا چشم از جهان فروبست.

در ادامه سه شعر از الکساندر بلوک که با ترجمه مجتبی ویسی در ماهنامه تجربه چاپ شده را خواهید خواند.
 

می‌خواهم زندگی کنم

می‌خواهم زندگی کنم، تا سر حد جنون:

حال را برای ابد به زندگی وادارم

غیر انسان را انسانی کنم، گوشت بپوشانم

بر آن‌چه اکنون نیست!

رخوت زندگی اگر، جان به لبم کند، چه؟

خفه‌خون بگیرم، لالمانی، چه؟

سال‌ها بعد، جوانی شاد

شاید درباره‌ام بگوید:

"خلق و خویش به کنار – تلخی آنی آیا

او را به نوشتن وا می‌داشت؟

همو که یکسر در جبهه آزادی بود

در جبهه روشنایی بود یکسر!"
 

قلب زمین از نو سرد می‌شود

قلب زمین از نو سرد می‌شود.

رخ به رخ می‌شوم با سرما، با سری بالا.

بی کم و کاست، عشقم را

نگاه می‌دارم برای بشریت در صحرا.

در پس این عشق

خشم و خفت برمی‌خیزد، پر و بال می‌گیرد.

می‌خواهم در چشمان مردان و زنان ببینم

آثار لعنت و انتخاب را.

فریاد برمی‌آورند: "شاعر، فراموش کن، تمام شد

به مأمن‌های زیبا برگرد."

نه! بهتر است سوختن در این سرما !

مأمنی نیست، نه آرامشی، هیچ.
 

تکانه‌های جوانی

تکانه‌های جوانی، باز هم،

خیال و شور فوران می‌کنند...

اما از س عادت نشانی نیست؛ نبود هم آن زمان.

در این، دست کم، تردیدی نیست!

جان به در بردن از سال‌هایی خطرناک.

هر کجا بخواهی می‌روی، در کمین می‌مانند،

در مصاف‌شان اما زنده اگر بمانی،

دست کم به معجزه ایمان می‌آوری،

و پس از سال‌ها می‌پنداری

به سعادت نیازی نبوده است

و نیمی از عمرت، یا کمتر،

این رویای بی‌منطق پایدار بوده است؛

و سرمستی زایایی، بسان شراب،

از لب ساغر سرریز کرده است

و همه چیز از آن نه من، که ما بوده است

و با جهان عهدی جعلی بوده است

و به یاد می‌آوری، گاه‌گاهی

با لبخندی محو، لرزان

آن سراب، رویای شباب را

که سعادت می‌نامدیدند زمانی!

 

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو