خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی کلاغ

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی کلاغ


منبع: کولاک

765

1398/8/23

15:18


سریال ترکی کلاغ محصول سال ۲۰۱۹ در ژانری درام و اکشن در ترکیه ساخته شد. این سریال پس از چند قسمت ابتدایی مخاطبان زیادی را به سوی خود جذب کرد و هم اکنون جزو سریال های پر طرفدار و در حال پخش است.

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی کلاغ

پس از پخش هر قسمت خلاصه داستان سریال کلاغ در این پست قرار می گیرد.

قسمت اول سریال ترکی کلاغ: کوزگون به تنهایی در خانه ی به هم ریخته اش در یک محله ی قدیمی زندگی می کند. صدای او را در حالی که ماجرای زندگی اش را در افکارش مرور می کند می شنویم: کلاغ ها کوچ نمی کنند. اما من کوچ کردم. دسته های پرندگان برای مهاجرت و زنده موندن پرواز می کنن. من دسته نداشتم. در طول مهاجرت به تدریج مردم. خودم رو توی ساحل کنار آب دفن کردم. خاک پدرم شد و آب مادرم. وقتی او درباره ی کودکی اش حرف می زند، به زمان گذشته برمی گردد.

قسمت اول سریال ترکی کلاغ

کوزگون زمانی که تنها هشت سال دارد شب هایی که پدرش در ماموریت است به همراه دوست صمیمی اش دیلا، کنار درختی می نشیند. آن دو با روشن کردن شمع کنار عکس پدرهایشان سعی می کنند از آنها محافظت کنند. به خاطر کل کلی که همیشه میان آنها وجود دارد شرط می بندند که هرکس خوابش ببرد، پدرش بمیرد. آنها کم کم خوابشان می گیرد اما ناگهان دیلا کوزگون را صدا می کند و می گوید: «خوابیدی! خوابیدی! » کوزگون با ناراحتی می پرسد: «بابام می میره؟ » دیلا او را بغل می کند و می گوید: «نه نه. نخوابیدی، شوخی کردم. »

در همان شب ماموریت، یوسف و رفعت موفق می شوند که رئیس یک باند مواد مخدر را گیر بیندازند. بعد از مدتی تیراندازی و درگیری با آدم های شرف، یوسف بالاخره به او دستبند می زند. رفعت چشمانش به ساک پر از پول است. شرف که متوجه این موضوع شده سعی می کند به آنها رشوه دهد تا آزاد شود، اما یوسف قبول نمی کند. در این ماموریت یوسف متوجه می شود که یکی از همکارانش تیرخورده است بنابراین سراغ او می رود تا به اورژانس خبر دهد.

بعد از این ماجرا، رفعت و یوسف که دوستان خانوادگی هم هستند برای ناهار پیش خانواده هایشان دور هم جمع شده اند. در گوشه ای از حیاط، یوسف به رفعت خبر می دهد که فیلم ماموریت را پیش خودش نگه داشته زیرا می ترسد آدم های شرف آن را نابود کنند. او به اتفاقاتی که اخیرا در مرکز می افتد مشکوک شده است. سر میز ناهار، همسر رفعت که بیمار است اشتهایی به خوردن غذا ندارد. رفعت به او می گوید که اگر کمی صبر کند دارویش را از خارج سفارش خواهد داد. دیلا هم مادر بیمارش را در آغوش می گیرد. در همین حال و هوا پلیس ها به خانه ی یوسف می ریزند و او را به جرم قتل همکارش خلیل، دستگیر می کنند. کمیسر رو به او می گوید: «گلوله ای که خلیل باهاش مرده از اسلحه ی شما شلیک شده. » پلیس ها یک بسته ی مواد مخدر را هم از خانه ی او پیدا می کنند. یوسف که خیلی تعجب کرده و نمی داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است، مدام می گوید بی گناه است. همسرش مریم، گریه می کند و به پلیس ها می گوید که امکان ندارد کار یوسف باشد. گوزگون هم محکم پای پدرش را می گیرد تا او را جایی نبرند.رفعت به یوسف می گوید که نگران نباشد چون همه چیز معلوم خواهد شد. او قول می دهد که دوستش را نجات دهد.

بعد از دستگیری یوسف، رفعت در حنگل با شرف قرار می گذارد و ساک پر از پولی که توافق کرده بودند را می گیرد.

در اتاق ملاقات، مریم به همراه سه فرزندش با یوسف دیدار می کند. یوسف می گوید که هنوز مدرکی برای رهایی از آنجا دارد. سپس از آنها می خواهد که هرچه زودتر به روستای یکی از رفیق هایش بروند و پنهان شوند. یوسف می گوید که رفعت رشوه قبول کرده و او را فروخته است.

وقتی مریم همراه بچه ها به خانه می رسد، آدم های شرف که منتظرش بودند دستگیرش می کنند. آنها کاست را از او می خواهند. مریم مدام گریه می کند و می گوید که نمی داند کاست کجاست اما شخصی که مصمم است همان روز کاست را بگیرد، از او می پرسد که کدام یک از بچه هایش را به آنها می دهد؟ مریم در حالی که گریه می کند و ترسیده است، می گوید همه ی بچه ها پاره ی تنش هستند و التماس می کند که به جای آسیب زدن به آنها او را بکشند. اما آن مرد مریم را تحت فشار قرار می دهد و با تهدید به اینکه هرسه بچه را خواهد برد، او را مجبور می کند که اسمی به زبان بیاورد. مریم لحظه های آخر اسم کوزگون را می برد. او هم مات و مبهوت و با غصه مادرش را نگاه می کند و می پرسد: «چرا! » اما جوابی نمی شنود. این آخرین دیدار او با خانواده اش می شود.

بیست سال بعد، کوزگون در یک بار نگهبانی می دهد. شبی چند نفر با اسلحه به آنجا حمله می کنند. کوزگون با خونسردی از همه ی مهمان ها می خواهد که قایم شوند. خودش هم به تنهایی و با دست خالی هرسه نفری که حمله کرده بودند را کتک می زند. بعد از پایان کارش رو به سردسته ی آنها می گوید: «۹۹۹ تعداد کتک هاییه که تا سن بیست سالگی خوردم. هشت سال گذشته و هنوز ۱۰۰۰ نشده. دوستات می خواستن پول اینجارو بخورن ولی موفق نشدن. حتما قسمت نبوده. »

بعد از این جریان، رئیس بار از کوزگون تشکر می کند و هم چنین به او می گوید که مهمان بسیار مهمی از استانبول خواهد آمد که خانم جوان و ثروتمندی است و نیاز به بادیگارد دارد. او از کوزگون می خواهد برای مدتی بادیگارد آن خانم بشود و می گوید: «چشم ازش برندار. لباس مرتب بپوش. حرف زدنت رو هم درست کن. وگرنه دهن کل جد و آبادمون رو سرویس می کنن. »

کوزگون با ماشین برای همراهی دیلا بیلگین به فرودگاه می رود، وقتی چشمش به دیلا می افتد دختری را که در کودکی می شناخت به یاد می آورد. کوزگون او را تا محل اقامتش همراهی می کند. در ماشین، دیلا تلفنی با پدرش صحبت می کند. بعد از این تماس پدر او رفعت، در راه رفتن به شرکتش با پسرش روبرو می شود و وقتی می فهمد که دست او خونی شده با غرور می گوید: «موقع اعتراف گرفتن به آدمات بگو این کارو بکنن. تو پسر منی! خودت رو تحقیر نکن. »

مریم که دیگر زن میان سالی شده همراه دو فرزندش سر قبر یوسف نشسته. او یاد زمانی می افتد که در جوانی ماجرای از دست دادن کوزگون را در زندان برای شوهرش تعریف کرده بود و یوسف هم با گفتن جای کاست ها، قصد داشت پسرش را پس بگیرد… اما مریم سر خاک به او می گوید: «کوزگونم هنوز هم برنگشته یوسف. » سپس گریه می کند.

قسمت دوم سریال ترکی کلاغ: دیلا بیلگین در مدرسه ای که به بازسازی آن کمک کرده بود سخنرانی می کند. سپس تعدادی نهال را به همراه بچه ها و کوزگون در باغچه ی آن مدرسه می کارد. کوزگون احساس می کند که کارهای او ریاکارانه و نمایشی است و با تمسخر و پوزخند نگاهش می کند. موقع درخت کاری، کوزگون دو نفر از بچه ها را میمون صدا می کند. شنیدن این کلمه دیلا را به خاطرات گذشته می برد.

قسمت دوم سریال ترکی کلاغ

در دوران کودکی، او با یک گلدان با گل های پژمرده به مدرسه اش می رود و به دوست صمیمی اش کوزگون می گوید که اگر از آن گل محافظت کند می تواند مادرش را زنده نگه دارد. لا به لای صحبت های آن دو “میمون بازی درنیار” که تکیه کلام کوزگون بوده است شنیده می شود. موقع برگشتن از مدرسه، بچه های دیگر دیلا را اذیت می کنند و باعث شکستن گلدانش می شوند. اما کوزگون به او کمک می کند و آنها باهم بچه های مدرسه را می زنند و کتک هم می خورند. در مسیر برگشت به خانه، دیلا که تنها هشت ساله است به خاطر کمک های کوزگون خیلی خوشحال شده بنابراین به او خیره می شود و با جدیت می گوید: «بیا قول بدیم که از این به بعد قلب هامون برای هم بتپه. » کوزگون قبول می کند و دیلا با زدن بوسه ای روی لپ هایش او را خجالت زده می کند.

بعد از درختکاری ای که دیلا آن را برای زنده نگه داشتن یاد مادرش انجام داد، موزه ی کوچکی در کنار خیابان توجه او را جلب می کند. در آن موزه به خاطر یک ماجرای عاشقانه، هرکس یک دسته ی کوچک از موهایش را می برد و از دیوار آویزان می کند. دیلا که این موضوع برایش جالب است از کوزگون می خواهد که کمی از موهای او را هم قیچی کند سپس شروع به آرزو کردن می کند و چیزی که می خواهد را روی کاغذی می نویسد. کوزگون با دیدن صحنه ی آرزو کردن او، صدایش را صاف می کند و می گوید: «نمی خوام دخالت کنم ها! ولی اینجا آرزو نمی کنن. » دیلا جواب می دهد: «آرزوی منه. به کسی چه مربوطه! » بعد از رفتن او، کوزگون از سر فضولی سراغ کاغذ آرزوی او می رود که روی آن نوشته شده: کوزگون برگرده! این جمله کمی ذهن کوزگون را مشغول می کند.

از طرفی مریم در خانه اش خیاطی می کند و از این راه درآمد کمی دارد. پسرش کارتال هم که تعمیرکار است، به خاطر مسائل مالی در مغازه اش به مشکل خورده است. مریم همچنان امیدوارانه منتظر بازگشت کوزگون است و هر سایه ای که از کوچه می گذرد امید تازه ای را در دلش به وجود می آورد.

دیلا به یک رستوران می رود. در آنجا می شنود که دیگران بادیگاردش را آکچا صدا می کنند. او درباره ی کوزگون کنجکاوی می کند و او را به میز خودش دعوت می کند تا بیشتر صحبت کنند. پس از مدتی گفت و گو، کوزگون میان حرف هایش به خاطر ثروت زیادی که آدم هایی مثل دیلا دارند به او متلک می اندازند. دیلا هم با خنده ی تلخی جوابش را می دهد.

شرف و رفعت فهمیده اند سعدون به آنها خیانت کرده، بنابراین دستور قتلش را می دهند. آدم هایشان سر میز سعدون را با انداختن طنابی دور گردنش جلوی چشم خود آنها می کشند. شرف با خونسردی به غذا خوردن ادامه می دهد. او از رفعت می خواهد که خودش را برای قاچاق تخم و همکاری با بورا آماده کند. رفعت می گوید که قبلا هم در این باره حرف زده اند و او نمی خواهد در کار تخم همکاری کند، به علاوه با بچه ها هم شراکت نمی کند. شرف به حالت تهدید و با جدیت می گوید: «بورا پسر منه! ولیعهدمه. تو هم شریک و برادرزنمی. اما اگه پسرم رو ندید بگیری، برای من حکم هیچ رو داری. »

کوزگون، دیلا را تا اتاقش همراهی می کند. دیلا که زیادی مشروب خورده مست است و چشمانش را از روی او برنمی دارد و می گوید: «بوی بچگیامو میدی! » کوزگون حرف او را نشنیده می گیرد. دیلا ادامه می دهد: «تو یه جریانی داری که من نمی تونم بفهمم. » کوزگون باز هم به صحبت های او اهمیتی نمی دهد و وقتی می خواهد در اتاق را برایش باز کند، دیلا به طور ناگهانی او را می بوسد. کوزگون با عصبانیت خود را کنار می کشد. دیلا با تمسخر می گوید: «قبل از ازدواج نمیشه؟! » کوزگون جواب می دهد: «با تو نمیشه! » چهره ی دیلا در هم می رود اما برای اینکه کم نیاورد زود قضیه را جمع می کند و می گوید: «آهان! پس دستوراتت اینجوریه. » کوزگون جواب می دهد: «نه. فقط از چیزی که راحت به دست بیاد خوشم نمیاد. » دیلا سیلی محکمی به او می زند و با عصباینت به اتاقش می رود. بعد از رفتن او، کوزگون با خودش می گوید: «باشه. خوبه! اولین سیلی ای که بعد هشت سال خوردم. »

دیلا که مست و ناراحت است به یاد خاطره ی دیگری از گذشته اش می افتد. او در کودکی به خواسته ی پدرش که قول داده بود مادرش را نجات دهد، پنهانی بسته ی مواد مخدر را به اتاق یوسف انداخته بود.

از طرفی کوزگون همان شب به خانه ی دختری می رود و شب را با او می گذراند. گذشته ی او هم ول کن نیست و همه جا سراغش می آید…

بعد از اینکه آدم های شرف کوزگون هشت ساله را می دزدند، او را در اتاقی زندانی می کنند. اما کوزگون موفق می شود که از دست آنها فرار کند. او با خوشحالی در جنگل می دود و در فکر رسیدن به خانواده اش است اما وقتی به خانه می رسد متوجه می شود که مادرش به همراه خواهر و برادرش آنجا را ترک کرده. او از اینکه رها شده بسیار ناراحت می شود و با غصه روی پشت بام خانه می نشیند. مدتی بعد آدم های شرف به همان خانه می آیند تا او را پیدا کنند اما نمی توانند. یکی از آنها برای نگهبانی در آنجا می ماند. زخم این خاطره هنوز در دل کوزگون جا مانده است. صدای غمگین او این اتفاق را اینگونه تعریف می کند: کوزگون رو نه یه گلوله کشت نه یه تصادف و یا کتک خوردن. کوزگون رو ترک شدن و رها شدن کشت.

صبح روز بعد، کوزگون سراغ دیلا می رود تا وظیفه ی بادیگاردی اش را انجام دهد. دیلا که شب قبلش تحقیر شده بود، بدون اینکه کلمه ای با او حرف بزند خودش پشت فرمان می نشیند اما بعد از مدت کمی رانندگی متوجه می شود دو نفر تعقیبش می کنند. او از این ماجرا بسیار تعجب می کند. ماشین عقبی مدام به ماشین آنها ضربه می زند. دیلا که به شدت ترسیده، با پدرش تماس می گیرد و این موضوع را به او خبر می دهد. رفعت به او اطمینان می دهد که کسی نمی تواند بلایی سر دخترش بیاورد. سپس در حالی که خودش بسیار نگران شده با عصبانیت به پسرش علی می گوید: «به آدمات زنگ بزن و بگو دیلارو پیدا کنن. »

قسمت سوم سریال ترکی کلاغ: دیلا که خیلی ترسیده، ماشین را به طرف دره هدایت می کند اما لبه ی پرتگاه نگه می دارد. ماشین عقبی با ضربه های مداوم سعی دارد آنها را به پایین پرتاپ کند. کوزگون و دیلا از ماشین پیاده می شوند و کوزگون هرسه مرد تعقیب کننده را کتک می زند و به خوبی از دیلا محافظت می کند.

قسمت سوم سریال ترکی کلاغ

در اداره ی پلیس، رفعت از طریق تماس تلفنی به دخترش می گوید که ماجرای تعقیب شدنش را برای ماموران تعریف نکند. دیلا به خاطر این خواسته ی او دلخور می شود اما به حرفش گوش می دهد. بعد از اینکه او و کوزگون از اداره ی پلیس خارج می شوند، با دو ماشین پر از بادیگارد مواجه می شوند که از طرف رفعت فرستاده شده اند و قصد دارند دیلا را تا فرودگاه همراهی کنند. وقت خداحافظی، دیلا به کوزگون می گوید که به او مدیون شده است و از او تشکر می کند. آنها جوری یکدیگر را نگاه می کنند که انگار خداحافظی کردن برایشان سخت است. بعد از رفتن دیلا، تلفن کوزگون زنگ می خورد. رفعت که کورگون را به عنوان آکچا می شناسد از پشت خط به خاطر نجات دخترش از او تشکر می کند و می گوید که می تواند هر چیزی از او بخواهد. کوزگون با شنیدن صدای رفعت عصبی می شود اما خشمش را کنترل می کند و با آرامش صحبت می کند.

دیلا وقتی به خانه ی پدرش می رسد بدون اینکه به او سلام دهد بیرون می رود تا کمی تنها باشد. پس از مدتی، رفعت پیش او می رود تا حرف بزنند. دیلا درمورد ترسی که همیشه در وجودش هست و ثروت زیاد پدرش که منبعش را هیچ وقت نپرسیده صحبت می کند. او که دیگر تحملش به خاطر کارهای رفعت به سر رسیده، خود را مثل تاریکی می داند و با حرف هایش سعی دارد به پدرش بفهماند که اگر پیش او بماند ممکن است شبیه او شود. دیلا با گریه احساسات تلخش را بیان می کند و می گوید قصد دارد دوباره به لندن برود. رفعت از شنیدن این حرف به هم می ریزد و دخترش را در آغوش می گیرد و قول می دهد که دیگر او را قاطی کارهایش نکند. اما تصمیم دیلا جدی است.

از طرفی کوزگون با چهره ای مصمم سوار اتوبوس می شود و به طرف استانبول حرکت می کند. او در راه، خاطرات آغاز تنهایی اش در کودکی را به یاد می آورد. کوزگون قصه اش را اینگونه تعریف می کند “اینکه چطوری با گرسنگی و تنهایی و سرما جنگیدم، اینکه چطوری به نفس کشیدن ادامه دادم و بدون هویت زندگی کردم رو یادمه. مردن راحت بود ولی من از لجم زنده موندم. ” اتوبوس به استانبول می رسد و کوزگون خود را به همان درختی که همیشه زیر آن با دیلا قرار می گذاشت می رساند و حرف هایش را ادامه می دهد ” دیگه پرتگاهی برای افتادنم نمونده، چیزی برای از دست دادن ندارم. من آکچا کوزگون، برگشتم. ”

کوزگون به قبرستان می رود و سنگ قبر پدرش را پیدا می کند. او در حالی که سعی دارد گریه نکند، مدتی با پدرش درد و دل می کند و از سختی زندگی می گوید. کمی بعد کوزگون که دیگر گریه اش گرفته می گوید: «بابا! بعد تو من خیلی تنها شدم. » سپس سرش را روی سنگ قبر می گذارد و امیدوارانه و با لبخند می گوید: «من برگشتم که درون تو زندگی کنم. » نگهبان قبرستان با دیدن کوزگون با عجله یادداشتی را به وسیله ی پسربچه ای به او می رساند. روی یادداشت نوشته شده:” من سلام باباتو دارم. بیا بگیرش.” پشت یاد داشت آدرسی وجود دارد. کوزگون طبق همان آدرس به بازارچه ای می رود و وارد مغازه ی مرد خیاطی می شود. خیاط که مرد میانسالی است با دیدن او می پرسد: «چرا برگشتی کوزگون؟ » کوزگون که او را نمی شناسد جواب سوالش را نمی دهد و می گوید: «بابامو از کجا میشناسی؟ » خیاط جواب می دهد: «زیاد نمی شناختمش اما یه خوبی بهش بدهکارم، از طریق تو. » سپس پاکت نامه ای به او می دهد که یوسف در آن نوشته بوده:” تو این دنیا فقط یه چیزی ازت می خوام. پسرم رو پیدا کن. این رو به من بدهکاری.” خیاط برای پیدا کردن کوزگون به نگهبان قبرستان گفته بوده که اگر شخص متفاوتی سر قبر یوسف آمد، به او خبر دهد. خیاط قصد دارد که برای کوزگون کت و شلوار بدوزد. کوزگون با خنده می گوید: «میخوای بدهیت به بابام رو با یه کت و شلوار بدی؟ » اما هدیه او را قبول می کند و قرار می شود که فردا کت و شلوارش را تحویل بگیرد.

بعد از رفتن او، خیاط که فهمیده کوزگون با رفعت قرار کاری دارد با نگرانی به نامه ی یوسف نگاه می کند و می گوید: «پسرت برای رفعت برگشته. تو اگه بودی چیکار می کردی؟ »

قسمت چهارم سریال ترکی کلاغ: کوزگون به کوچه ی خانه ی مادرش می رود و در حالی که مضطرب است و بغض گلویش را می فشارد، پشت در می ایستد و خود را مخفی می کند. مریم سایه ای را در آن اطراف می بیند اما در حالی که نگاهش به آنجا است سراغ سایه نمی رود و وارد خانه می شود.

خانواده ی دیلا سر میز شام جمع شده اند و شرف هم مهمان آنهاست. رفعت به خاطر اینکه دخترش قصد دارد به زودی به لندن برود از ناراحتی سکوت کرده است. دیلا قضیه ی رفتنش را به بقیه هم اطلاع می دهد. آنها از بازگشت دوباره و زود هنگام او به لندن تعجب می کنند. شرف با شنیدن این خبر، رو به رفعت می گوید: «بورا داره میاد، دیلا داره میره. ما باز هم نتونستیم این دو تا رو کنار هم بیاریم. »

قسمت چهارم سریال ترکی کلاغ

کوزگون کت و شلوار جدیدش را می پوشد و مرد خیاط بعد از کلی نصیحت کردن، به او می گوید: «مهم تر از اینکه با لباس مناسب با رفعت رو در رو بشی، اینه که با هویت درست بری پیشش. » سپس کارت ملی کوزگون با هویت واقعی اش را به او می دهد. کوزگون از دیدن کارت ملی متعجب می شود و مات و مبهوت او را نگاه می کند و می پرسد که او واقعا چه کسی است؟ خیاط جواب می دهد: «یه روزی در موردش حرف می زنیم. » کوزگون می پرسد که اگر هویتش را پنهان کند چه خواهد شد؟ خیاط جواب می دهد: «پیدات می کنن. هرکاری می کنی مخفیانه نکن. پشت هویت و گذشته ت در بیا و بعد کارهاتو انجام بده. » کوزگون تحت تاثیر صحبت های او قرار می گیرد.

نیمه شب وقتی دیلا می خواهد بخوابد کسی با چراغ قوه از پنجره به او علامت می دهد. دیلا یاد گذشته ها و قرارهای شبانه با دوست دوران بچگی اش می افتد و با عجله به سمت پنجره می دود. در همین موقع پیامی به گوشی او فرستاده می شود که نوشته است: حاضری تا طلوع آفتاب بیدار بمونیم؟ این جمله هم برای او کاملا آشناست. دیلا در حالی که چشمانش پر از اشک شده و از هیجان بی قراری می کند، با خوشحالی سریعا بیرون می دود. در داخل ماشین او کاغذ کوچکی هست که روی آن نوشته: پس هستی؟ دیلا می خندد و سوار ماشین می شود و با استفاده از لوکیشنی که از پیش در ماشینش زده اند، به سمت همان درختی حرکت می کند که همیشه در آنجا با کوزگون دیدار می کرد. او به محض رسیدن به آنجا اسم کوزگون را صدا می زند. کوزگون هم از پشت درخت بیرون می آید و با چهره ای آرام روبروی او می ایستد. دیلا با بادیگاردی روبرو می شود که او را با نام آکچا می شناخت. ناباورانه گریه می کند و ابتدا خیال می کند که سرکار است اما وقتی نشانه ی سوختگی روی دست کوزگون را می بیند می فهمد که تحقق آرزویش واقعیت دارد. آنها یکدیگر را در آغش می گیرند. دیلا به خاطر اینکه از همان اول او را نشناخته معذرت خواهی می کند و سپس هول می شود و نمی داند باید از کجا شروع کند. برای اینکه دوباره او را از دست ندهد، درحالی که دست کوزگون را می کشد می پرسد: «خوبی؟ بیا بریم… خوبی؟ گشنته؟ هان؟! » کوزگون او را آرام می کند و می گوید: «زمان زیادی برای حرف زدن خواهیم داشت. من دیگه اینجام. فرار نمی کنم. » دیلا می پرسد که چرا بعد از این همه سال برگشته است؟  کوزگون با چهره ای جدی جواب می دهد: «برای اینکه بازم کوزگون بشم. و چیزی که حقمه رو پس بگیرم. » شادی از چهره ی دیلا پر می کشد و او با ترس و نگرانی می پرسد: «از کی پس بگیری؟ »

روز بعد کوزگون با خونسردی به دیدن رفعت می رود و هویت واقعی اش را به او هم می گوید. رفعت وقتی او را می بیند با لبخندی زورکی می گوید: «شکر خدا که زنده ای! خیلی پی اونایی که ربودنت رو گرفتم. اما… » بعد از گفت و گوی کوتاهی رفعت از او می خواهد که رک و روراست حرفش را بزند. کوزگون می گوید: «جایگاه بابامو می خوام. همون رشوه ای که بابام یه روز نگرفت و شما گرفتید و باعث شد الان به این زندگی برسی. روزی که دیلارو نجات دادم یه قولی بهم دادی یادت هست؟ » رفعت جواب می دهد: «من اون قول رو به آکچا دادم. اما حالا که هویتت رو پنهون نکردی باز هم به قولم عمل می کنم. البته برعکس تصورات تو، درمورد گذشته خودم رو مدیون و بدهکار هیشکی نمی دونم. » آنها برای روز دیگری با هم قرار می گذارند و رفعت هنگامی که در ماشینش می نشیند به دیلا زنگ می زند و می گوید به توافقشان عمل کرده است. در واقع قبل از این دیدار، دیلا ماجرای برگشتن کوزگون را برای پدرش تعریف می کند و به او می گوید: «من زندگی اونو گرفتم ولی اون جون من رو نجات داد. باید به خاطر من یه شانس بهش بدی. » رفعت که از انتقام می ترسد ابتدا قبول نمی کند اما با اصرارهای دیلا و به شرط اینکه او به لندن برنگردد، با بی میلی حاضر می شود به کوزگون کار بدهد.

کوزگون کلید خانه ی قدیمی دیلا که روبروی خانه ی خودشان است را می گیرد و برای سکونتش به آنجا می رود. او به یاد می آورد که چگونه تمام آن سالهایی که پنهان بوده در مورد اعضای خانواده ی رفعت تحقیق می کرده و همه ی روزنامه ها و مصاحبه های مربوط به آنها را بررسی کرده است. او از طریق دوست دخترش، دیلا را به بهانه ی بازسازی مدرسه به شهر خودشان کشانده و با نقشه ی قبلی بادیگارد او شده و در حمله ای که خودش آن را طراحی کرده بوده دیلا را نجات داده است. کوزگون احساساتش را اینگونه بیان می کند: هرکی جای من بود فراموش می کرد. اما من هیچ وقت فراموش نمی کنم. من گذشته رو روی بدنم حک کردم. دیگه درست تو قلب دشمنم هستم.

او اسم رفعت و شرف و علی و مادرش مریم و حتی دیلا را واقعا با تیغ روی بدنش حک کرده است.

قسمت پنجم سریال ترکی کلاغ: وقتی مریم دیلا را در محله می بیند به هم می ریزد و با تندی از او می خواهد هرچه زودتر آنجا را ترک کند. او به یاد دارد که دیلا در کودکی بسته مواد مخدر را در خانه شان انداخته بود. به همین دلیل مدام می گوید که چیزی را فراموش نکرده است. دیلا چشمانش پر از اشک می شود و بدون اینکه چیز زیادی بگوید از آنجا می رود. مریم و دخترش متوجه می شوند که کسی در خانه ی رو به رویی شان زندگی می کند و با این فکر که یکی از آدم های رفعت در آنجاست ناراحتند. کوزگون از پنجره چشمش را به خانه ی مادرش دوخته و وقتی آنها را در حال شام خوردن و محبت کردن به هم می بیند با بغض پیش خودش می گوید:« من دیگه باور نمی کنم، گولت رو نمی خورم.»

قسمت پنجم سریال ترکی کلاغ

رفعت برای اینکه سر از کار کوزگون دربیاورد پسرش را برای تحقیق به شهری که او در آنجا زندگی می کرد می فرستد. شرف وقتی متوجه می شود که رفعت واقعا تمایلی برای قاچاق بذر ندارد و خیال می کند شرکت های دیگر در آن کار قوی تر هستند، به یکی از افرادش می گوید: «علی رو برای این کار جایگزین رفعت می کنیم. اون هم دیگه از اینکه زیردست باباش باشه خسته شده.»

دیلا سر میز شام مدام به خاطر بلاهایی که سر کوزگون آمده به پدرش متلک می گوید. رفعت عصبانی می شود و دیلا با گریه توضیح می دهد: «من به خاطر خانواده ی خودم خانواده ی کوزگون رو نابود کردم. بچگی من بچگی اون رو نابود کرد. می ترسم دیگه نتونم حالش رو خوب کنم.»

دیلا باز هم اطراف خانه ی قدیمی خود می رود و کوزگون را در حال هواخوری می بیند. او در کنار پله ای که برایشان پر از خاطره است با خنده خاطره ای را برای کوزگون تعریف می کند. اما کوزگون با اینکه همه چیز را به یاد آورده، با لحن سردی می گوید: «یادم نمیاد! من گم شدم دختر. مثل تو خارج از کشور تو پر قو بزرگ نشدم. من بچه خیابونم. همه چیز رو فراموش کردم چون اگه به یاد می آوردم می مردم؛ از شدت ناراحتی و دلتنگی می مردم. از بی محبتی و از گرسنگی می مردم. از تنهایی، از عصبانیت، از خیانت می مردم.» دیلا با شنیدن این حرف ها گریه اش می گیرد و کوزگون اشک او را پاک می کند و می گوید: «جلوی گریه ات رو بگیر. حداقل یکیمون مثل قبل باشه.» او به تنهایی به قدم زدن ادامه می دهد و جلوی یکی از انبارهای رفعت در همان محله متوجه شخصی می شود که قصد آتش زدن انبار را دارد. او به آدم های رفعت خبر می دهد تا مانع آتش سوزی شوند و خودش هم آن مرد را دنبال می کند و او را گیر می اندازد اما وقتی متوجه می شود که او برادرش کارتال است به او فرصت فرار می دهد.

روز بعد کوزگون جلوی مغازه کارتال از او می پرسد که چه کسی دستور این کارها را به او داده است. کارتال حرفی نمی زند اما کوزگون می گوید که او به عنوان پسر یک پلیس نباید قاطی کارهای خلاف بشود و خانواده اش را نادیده بگیرد. به همین ترتیب لا به لای حرف هایش کارتال را تهدید می کند که اگر جواب سوالش را ندهد همه چیز را فاش خواهد کرد و آبرویش را خواهد برد. کارتال به ناچار اسم جمال را به او می دهد و می گوید که در جایی به اسم تارا می توان جمال را پیدا کرد.

کوزگون در اولین روز کاری اش متوجه می شود که رفعت قصد دارد به عنوان راننده از او استفاده کند. بنابراین عصبانی می شود اما خودش را کنترل می کند و بعد از کمی رانندگی برای رفعت، به او می گوید: «من اگه از شما کار خواستم منظورم حقوق ماهانه و عیدی و اینها نبود. من از اتفاقاتی مثل دیشب نمی ترسم. اینکه دستم کثیف می شه و سرم می شکنه و جیگرم سوراخ میشه و از این حرفا برام مهم نیست. تو می دونی باید منو وارد چه راهی بکنی.» رفعت به شرط اینکه کوزگون از دیلا فاصله بگیرد قبول می کند که او را وارد مسیری که دلش می خواهد بکند. کوزگون به راحتی شرط را می پذیرد.

قسمت ششم سریال ترکی کلاغ: رفعت بخاطر دشمنی که می خواسته انبارش را آتش بزند ناراحت است و این نگرانی اش را پیش شرف بیان می کند و نمی داند که این جریان ها کار چه کسی ممکن است باشد. شرف از بابت کوزگون شکی به دل رفعت می اندازد.

کوزگون بدون اینکه چهره اش در دوربین های امنیتی مشخص شود به کلوب جمال می رود و به زور تهدید ماجرای پشت آتش زدن انبار را از زیر زبان او بیرون می کشد.

قسمت ششم سریال ترکی کلاغ

از طرفی یکی از آدمهای شرف به او اطلاع می دهد که شخصی درباره ی ماجرای انبار پرس و جو می کند و جمال را تحت فشار گذاشته و چیزهایی فهمیده است. شرف می گوید:« رفعت نمی تونه باشه چون خودش امروز از من پرسید کار کیه. تو اون کسی که دنبالمونه رو پیدا کن. ردی از خودت به جا نذار.»

دیلا به کوزگون پیشنهاد می دهد که با هم ناهار بخورند. بعد از مدتی قدم زدن، کوزگون از دست فروش غذا می خرد و می گوید که خرید این گونه غذاها تخصص خودش است. دیلا که نگران کوزگون است مدام از گذشته ها حرف می زند و می خواهد بفهمد که چه بلاهایی سر کوزگون آمده. کوزگون از یادآوری گذشته اصلا خوشش نمی آید و به دیلا پیشنهاد می دهد که به جای این دلسوزی ها به باغ وحش برود و حیوانات را نوازش کند و به آنها غذا بدهد تا خودش را آرام کند. دیلا می گوید که نگرانی اش از سر دوست داشتن است، نه بخاطر دلسوزی. کوزگون خداحافظی می کند و می رود. دیلا که جواب درست و حسابی از او نشنیده به سالچوک زنگ می زند و از او می خواهد پرونده ی یکی از موکلهای سابقش یعنی آکچا کورگون را برایش پیدا کند.

کوزگون مردی را می بیند که به سگها غذا می دهد و به یاد خاطره ای از گذشته اش می افتد. او در کودکی با درماندگی در خرابه ای نشسته بود و به پیرمردی که به سگها غذا می داد نگاه می کرد. پیر مرد وقتی دید که کوزگون یک لنگه کفش بیشتر ندارد و پایش زخمی شده، از او خواست که همراهش برود و یکی از کفشهای پسر او را بگیرد. کوزگون لبخندی زد و قبول کرد.

مردی که از شرف دستور گرفته بود به کلوب می رود و دوربین ها را چک می کند اما نمی تواند چهره ی کوزگون را شناسایی کند. او همانجا جمال و همکارش را می کشد.

آدمهای رفعت بعد از تحقیق به او می گویند که کارتال قصد داشته انبار را آتش بزند. رفعت می گوید:« واسطه ها رو نمی خوام. می خوام بدونم دشمن واقعیم کیه.» مردی که این خبر را به او داد در ادامه می گوید که کوزگون کارتال را موقع فرار دیده و حتی اسم جمال را از او پرسیده اما چیزهایی که می داند را مخفی می کند. رفعت کمی به فکر فرو می رود و می گوید که برای تنبیه کارتال نقشه ای در سر دارد.

دیلا پرونده ی زمان کودکی کوزگون را باز می کند وعکس هایی از زخم های روی بدن او را می بیند. او درحالی که دستانش می لرزد و چشمانش پر از اشک شده گزارش داخل پرونده را می خواند. پلیس در گزارش اینطور نوشته است:” اکیپ ما بچه ی ۸ الی ۱۰ ساله ای رو پیدا کردن که کلیه ی سمت چپش دزدیده شده. پسر بچه ای که به بیمارستان منتقل شد از وقتی به دنیا اومده تو کوچه و خیابون زندگی کرده و پدر و مادرش رو نمی شناسه و گفته اسمم آکچاست.” کوزگون زمانی که بخاطر کلیه اش در بیمارستان بستری شد در جواب به سوالات پلیس گفته بود:« یه عمویی منو دزدید. بهم گفت یکی از کفش هامو بدم بهت؟ همون مردی که به سگها غذا می داد. فکر کردم چون سگها رو دوست داره آدم خوبیه.» دیلا بعد از خواندن گزارش به شدت گریه می کند.

رفعت متوجه می شود که جمال کشته شده است بنابراین بیشتر ذهنش درگیر می شود. او به کوزگون می گوید که به زودی وارد همان مسیری که دوست داشت خواهد شد. سپس فندکی به او می دهد و می گوید:« امشب باید ثابت کنی که پسر بابات نیستی.»

مرد خیاط بالای تپه و به طور مخفیانه با کوزگون دیدار می کند و از آنجایی که اطلاعات کاملی درباره ی ماجراهای اخیر دارد از او می پرسد:« طرفتو انتخاب کردی؟» کوزگون جواب می دهد:« طرف مرف نداریم.» خیاط می گوید:« می خوای برادرت رو قربانی کنی؟» کوزگون می گوید:« من خانواده ای ندارم. بیست سال پیش همشون رو از دست دادم.» خیاط بعد از کمی سکوت می رود.

از سویی علی که برای تحقیق به شهر کوزگون رفته بود موفق می شود دوست کوزگون که یکی از تعقیب کنندگان دیلا بود را دستگیر کند.

قسمت هفتم سریال ترکی کلاغ: شب، کوزگون وقتی به خانه می رسد دیلا را ناراحت و غمگین جلوی در می بیند. دیلا دلش گرفته و ‌می خواهد کمی با کوزگون صحبت کند. بنابراین باهم وارد خانه می شوند. کوزگون سکه ای دارد که همیشه آن را بین انگشتانش می چرخاند. دیلا دلیل این کارش را می پرسد و کوزگون می گوید:” وقتی که راهم تله دار باشه از این سکه می پرسم. اگه شیر باشه، آره و اگه خط باشه، نه. تا امروز اشتباه نکرده.” دیلا سکه را از او می گیرد، چشمانش را می بندد و در دلش چیزی می پرسد و سکه خط می آید. کوزگون می خواهد بداند که سوال او چه بوده و دیلا بعد از کمی مکث می گوید:” یه سوالی پرسیدم که اگه ازت می پرسیدم اصلا بله نمی گرفتم، کوزگون هنوز هم دوستم داره؟ سوالم این بود.” کوزگون مودبانه به او می فهماند که دیگر به خانه اش برگردد. دیلا موقع رفتن با بغض و چشمانی پر از اشک دستش را به سمت کلیه ی کوزگون می برد و می گوید:” چه بلایی سرت آوردن؟” کوزگون کمی عصبی می شود اما چون کار دارد مجبور می شود زودتر از دیلا از خانه خارج شود.

قسمت هفتم سریال ترکی کلاغ

شب، کوزگون وقتی به خانه می رسد دیلا را ناراحت و غمگین جلوی در می بیند. دیلا دلش گرفته و ‌می خواهد کمی با کوزگون صحبت کند. بنابراین باهم وارد خانه می شوند. کوزگون سکه ای دارد که همیشه آن را بین انگشتانش می چرخاند. دیلا دلیل این کارش را می پرسد و کوزگون می گوید:” وقتی که راهم تله دار باشه از این سکه می پرسم. اگه شیر باشه، آره و اگه خط باشه، نه. تا امروز اشتباه نکرده.” دیلا سکه را از او می گیرد، چشمانش را می بندد و در دلش چیزی می پرسد و سکه خط می آید. کوزگون می خواهد بداند که سوال او چه بوده و دیلا بعد از کمی مکث می گوید:” یه سوالی پرسیدم که اگه ازت می پرسیدم اصلا بله نمی گرفتم، کوزگون هنوز هم دوستم داره؟ سوالم این بود.” کوزگون مودبانه به او می فهماند که دیگر به خانه اش برگردد. دیلا موقع رفتن با بغض و چشمانی پر از اشک دستش را به سمت کلیه ی کوزگون می برد و می گوید:” چه بلایی سرت آوردن؟” کوزگون کمی عصبی می شود اما چون کار دارد مجبور می شود زودتر از دیلا از خانه خارج شود.

آدم های رفعت با نقشه ای کارتال را از خانه بیرون می کشند و جلوی تعمیرگاهش او را بیهوش می کنند‌. رفعت با کوزگون تماس می گیرد و به او می گوید:” مردی رو که انبار رو آتیش زد پیدا کردم. تو مجازاتش میکنی.” چهره ی کارتال جلوی چشم کوزگون نقش می بندد. او از خواسته ی رفعت عصبی می شود اما به تعمیرگاه می رود تا دستورش را اجرا کند. کوزگون با شرمندگی به عکس پدرش که روی دیوار است نگاه می کند، آن را از قاب خارج می کند و توی جیبش می گذارد. بعد هم مغازه را آتش می زند و بیرون می رود. دیلا که او را تعقیب کرده بود پس از رفتن کوزگون متوجه می شود که مغازه آتش گرفته است. او تعجب می کند و با اضطراب به آتش نشانی زنگ می زند.

کارتال در گوشه ای از مغازه بیهوش افتاده است و شعله های آتش بیشتر و بیشتر می شود. گوشی کارتال زنگ می خورد و دیلا متوجه می شود که او درمغازه گیر افتاده است. کارتال به هوش می آید اما نفس نفس می زند و کمک می خواهد.

خبر آتش سوزی تعمیرگاه در محله می پیچد و مریم و قمری هم باخبر می شوند و به سمت مغازه ی در حال سوختن می روند. آنها گریه می کنند و فریاد می زنند. اما مردم اجازه نمی دهند که کسی وارد مغازه شود.

کوزگون در راه رفتن به خانه از زبان دو نفر از اهالی محل می شنود که کارتال هم در مغازه بوده است. او با عجله و دوان دوان خود را به محل آتش سوزی می رساند و مات و مبهوت ضجه زدن های مریم و قمری را تماشا می کند. در همین حال دیلا به همراه کارتال از مغازه بیرون می آید. کوزگون نفس راحتی می کشد و مریم و قمری کارتال را در آغوش می گیرند. کارتال در حالی که نفس کشیدن هنوز کمی برایش سخت است از دیلا بابت نجات زندگی اش تشکر می کند.

کوزگون همان شب در خانه با ناراحتی به عکس پدرش نگاه می کند و می گوید:”بابا اونجوری نگاه نکن!” سپس عکس را پشت و رو می کند.

دیلا هم با عصبانیت به خانه ی او‌می آید و می خواهد دلیل این کارهایش را بداند. کوزگون به سوالات او جواب های کوتاه می دهد و توضیح یا واکنش زیادی ندارد. دیلا بیشتر عصبی می شود و فریاد می زند:” داشتی داداشتو میکشتی احمق! سنگی؟ چی هستی؟! من نمیشناسمت. تو کی هستی؟” کوزگون هم از کوره درمی رود و سر او فریاد می زند و می گوید که دیگر سمتش نیاید. دیلا از خانه بیرون می رود و پشت در گریه اش می گیرد.

صبح روز بعد کوزگون جلوی خانه با مریم روبرو می شود. او بی تفاوت از کنار مادرش عبور می کند اما مریم با دیدن او میخکوب می شود و دقیقتر نگاهش می کند. سپس زیرلب ناباورانه می گوید:”پسرم!” مریم اسم کوزگون را صدا می کند و با خوشحالی به طرف او می دود. چشمان کوزگون پر از اشک می شود اما با حرص به طرف مادرش برمی گردد و نگاه بی مهری به صورت مریم می اندازد و نمی گذارد که او را در آغوش بگیرد. مریم کمی جا می خورد اما با بغض و لبخند می گوید:” همین که زنده و سلامت هستی خوبه!” کوزگون می گوید:”مریم خانم سرت رو بالا نگهدار! پشت انتخاب هات واسا! تو یکی از بچه هات رو به خاطر اون دوتای دیگه کشتی. سرتو بالا بگیر و برو پیش اونا.” سپس راهش را می گیرد و می رود. مریم با غصه نگاهش می کند.

قسمت هشتم سریال ترکی کلاغ: علی مطمئن است که دزدیدن دیلا و نجات دادنش هردو نقشه ی کوزگون بوده است. رفعت از او می خواهد که در این باره از دوست کوزگون یعنی کسیک حتما اعتراف بگیرد. دیلا حرف های پدر و برادرش را می شنود و نگران کوزگون می شود. او آدرس تمام انبارهای نزدیک اسکله را از شخصی می گیرد تا دنبال کسیک بگردد.

قسمت هشتم سریال ترکی کلاغ

 

مریم بعد از رفتن کوزگون از حال می رود و کارتال و قمری او را به خانه می برند و بسیار نگران می شوند. مریم به محض باز کردن چشمانش می گوید که کوزگون برگشته است. کارتال و قمری فکر می کنند مادرشان باز هم خیالاتی شده است اما او با اطمینان در حالی که گریه می کند و از خداوند تشکر می کند، توضیح می دهد که مردی که به خانه ی روبرویی اسباب کشی کرده کوزگون است.

کوزگون هنگام رانندگی کردن برای رفعت، به خاطر بلایی که او می خواست سر کارتال بیاورد با خشم و نفرت نگاهش می کند اما رفتار خود را کنترل می کند.

کوزگون در وقت آزادش پیش خیاط می رود و ابتدا با حرص درباره ی بلایی که رفعت می خواست سر او و کارتال بیاورد حرف می زند. خیاط با کنایه می گوید: «خب مگه تو نوچه ی اون نیستی؟ مگه وقتی وارد این کار شدی اینارو نمی دونستی بچه؟ تازه وایسا! اول راهی! اذیت نشدی. قربانی ندادی. » کوزگون می گوید: «من برنگشتم قربانی بدم. من برای قربانی کردن اونا برگشتم. هرچی سر بابام اومد باید سر رفعت بیاد. پسرشو با خونهایی که رو دستشه میکشم. اون شرف بی شرف رو با دستای خودم می کشم! » خیاط می پرسد که با دیلا چه خواهد کرد و کوزگون بعد از مکث کوتاهی می گوید: «اونو نمی کشم. کاری میکنم آرزوی مرگ کنه. اونو بی کس و کار می کنم. همون کاری که با من کردن. اونا میرن تو گور و من به اوج! » خیاط با تمسخر به او می گوید که رویای خوبی در سر دارد. کوزگون اسمی که جمال به او داده بود را به خیاط نشان می دهد تا به کمک او آن شخص را پیدا کند اما خیاط می گوید که آن اسم به دردش نمی خورد چون آن مرد دیگر کشته شده است. سپس آدرس شرف را به کوزگون می دهد و به او می فهماند که آتش زدن انبار رفعت کار شرف بوده است. کوزگون تعجب می کند و خیاط او را نصیحت می کند و می گوید که اگر بخواهد با شرف وارد جنگ شود می سوزد و می سوزاند و قربانی می دهد.

علی، کسیک را به شدت کتک می زند تا از او اعتراف بگیرد که طبق نقشه ی کوزگون، دیلا را دزدیده است. ناگهان دیلا از راه می رسد و با اقتدار از برادرش می خواهد که کسیک را آزاد کند و می گوید: «بسه دیگه! سر به سر کوزگون نمیذاری. بلاهایی که سرش اومد کافی نبود؟ » او دست های کسیک را باز می کند و رو به علی ادامه می دهد: «سر تار موی این آدم بلایی نمیاد وگرنه قسم میخورم دیگه هیچ وقت منو نمیبینی! فهمیدی؟! باشه؟ » کسیک از انبار خارج می شود و علی با عصبانیت به دیلا می گوید: «تو احمقی! واقعا احمقی! طرف اومده همه ی مارو نابود کنه و به لطف تو ما نشستیم که این کارو بکنه. کوزگون اومده از همه ما انتقام بگیره. »

از طرفی کوزگون به باغ شرف می رود و از میان نگهبان ها عبور می کند. چند نفری را کتک می زند، نوچه ی شرف را هم گروگان می گیرد و وارد اتاق می شود. کوزگون اسلحه اش را زمین می گذارد تا با شرف حرف بزند. نگهبانها هم به دستور شرف اسلحه ها را پایین می آورند. کوزگون خود را معرفی می کند و می گوید که می داند آتش زدن انبار کار او بوده است. شرف جا می خورد و کوزگون می گوید که حاضر است برای نابودی رفعت با او همکاری کند. شرف لبخندی می زند و قبول می کند اما بعد از بیرون رفتن کوزگون به نوچه اش می گوید که بعد از پایان همکاری، او را خواهد کشت.

کسیک بعد از خارج شدن از انبار با کوزگون قرار ملاقات می گذارد و ماجرای گرفتار شدنش و کمک کردن دیلا را توضیح می دهد. دیلا هم که به کمک دوستش کسیک را تعقیب کرده، آنها را با هم می بیند و متوجه می شود که حرف های علی درباره ی کوزگون درست بوده است.

قسمت نهم سریال ترکی کلاغ: کوزگون در حال رانندگی و دیلا کنار او نشسته است که ناگهان صدای جابجا شدن چیزی از صندوق عقب می آید. کوزگون ماشین را نگه می دارد و وقتی صندوق عقب را باز می کند با جنازه ی دوست صمیمی اش کسیک روبرو می شود. او و دیلا ناباورانه کسیک را نگاه می کنند…

قسمت هشتم سریال ترکی کلاغ

یک روز قبل از این اتفاق: کوزگون و کسیک بعد از این که دیلا آنها را در حال گفت و گو دید، به مسافرخانه ای می روند و کوزگون که به علی اعتماد ندارد تصمیم می گیرد پس از مدتی کسیک را به جای امن تری بفرستد. کسیک که احساس می کند دیلا به کوزگون علاقه دارد و درست و حسابی از گذشته کوزگون خبر ندارد مدام در این باره با او شوخی می کند.

رفعت وقتی ماجرای آزاد شدن کسیک را می فهمد به علی می گوید: «وقتی دیلا میگه ولش کن، باید ولش می کردی. کاریش نمیشه کرد. هیچ کاری برخلاف میل دیلا انجام نمیدی. » علی ناراحت و عصبی می شود و از پدرش می پرسد: «اگر من جای اون بودم هم همین کارو میکردی؟ » رفعت سکوت می کند و علی بعد از خارج شدن از اتاق، با ذکی تماس می گیرد و با عصبانیت از او می خواهد که هرطور شده کسیک را پیدا کند.

شرف با رفعت تماس می گیرد و باز هم حرف قاچاق بذر را پیش می کشد. اما رفعت می گوید که تصمیمش را گرفته و در این کار همکاری نخواهد کرد. شرف هم در رستوران خودش با او قرار می گذارد تا بتواند راضی اش کند سپس به نوچه اش می گوید: «از این به بعد این بازی اونجوری که ما می خوایم پیش میره. کوزگون رفعت رو میکشه، من دشمن شریکم که شریکم رو کشت، میکشم. علی رو هم جایگزین باباش میکنیم. » آیهان می پرسد: «اگه کوزگون رفعت رو نکشت چی؟ » شرف می گوید: «برای این که مطمئن بشیم، تحریکش می کنیم. »

پلیس در مغازه ی کارتال گزارش آتش سوزی را می نویسد و کارتال درمورد آدم هایی که شب آتش سوزی او را کتک زده و در تعمیرگاه رها کرده اند، چیزی نمی گوید. قمری متوجه دروغ او می شود و سعی دارد در این باره بیشتر بداند اما کارتال به سوالات او جواب نمی دهد. قمری قاب عکس خالی ای که عکس پدرشان در آن بود را پیدا می کند و به فکر فرو می رود.

مریم که متوجه شده کوزگون برای رفعت کار می کند به شرکت رفعت می رود و به او می گوید دست از سر پسرش بردارد. رفعت در چشمان او نگاه نمی کند و در حالی که سرش را پایین نگه داشته یاد روزی می افتد که مریم کاست را به او داده بود و کوزگون را می خواست. رفعت در آن روز هم با خجالت به مریم نگاه می کرد. او بعد از گرفتن کاست با آدم های شرف تماس گرفت تا کوزگون را برگردانند اما پشت تلفن خبر بدی به او رسید و مریم که شاهد آن صحنه بود با خشم و عصبانیت اسلحه را از کمر رفعت برداشت و سمت او نشانه گرفت اما گلوله را به سمت شکم رفعت شلیک کرد. مریم می خواست خودش را هم بکشد اما صدای گریه کارتال و قمری او را منصرف کرد. رفعت در جواب مریم می گوید: «کوزگون رو من پیدا نکردم. اون منو پیدا کرد. دیلا رو نجات داد و من هم بهش کار دادم. » مریم فریاد می زند که نباید این کار را بکند. اما رفعت ادامه می دهد: «اینو به پسرت بگو. کسی رو اینجا به زور نگه نداشتم. کوزگون اگه برای پول و قدرت اومده باشه موفق میشه. اما اگه برای انتقام اومده باشه تاوانشو پس میده. » او همچنین به خاطر خیانتی که سالها پیش به یوسف کرده بود از خود دفاع می کند و می گوید هرکاری کرده به خاطر خانواده اش بوده است. مریم با حرص به او نگاه می کند و پیش از رفتن می گوید: «نمیدونم سرنوشت من چیه ولی میدونم سرنوشت تو چیه. مرگ تو به دست من خواهد بود. » مریم هنگام خازج شدن از آنجا با کوزگون روبرو می شود. کوزگون او را به گوشه ای می برد و باز هم رفتار سردی از خودش نشان می دهد و از او می خواهد که ادای مادرهای دلسوز و قهرمان را درنیاورد. مریم با مهربانی به او می گوید: «بیست سال منتظرت موندم… وقتی تو اومدی از همه چی بیشتر قلبم آروم شد. نمی تونی با حرفات قلبمو زخمی کنی. هرچی بگی رو سرم جا داره. همین که برگشتی، از طرف تو همه چی قبوله. قهرمانت نیستم، سرپرستتم نیستم اما تا زمان مرگ مادرتم. اینو یه روز به یاد میاری… » کوزگون با شنیدن این حرف ها متاثر می شود اما باز هم جلوی گریه کردنش را می گیرد و سکوت می کند.

کارتال وقتی می فهمد که هزینه های خسارت مغازه را خودش باید پرداخت کند بسیار ناراحت و آشفته می شود. قمری هم تصمیم می گیرد شخصی که مغازه را آتش زده بود را پیدا کند.

دیلا که از دست کوزگون ناراحت است روی خوشی به او نشان نمی دهد و از پدرش می خواهد که کوزگون دیگر راننده ی او باشد.

از طرفی افرادی، کسیک را در مسافرخانه پیدا می کنند و او را همراه خود می برند.

کوزگون دیلا را به یک کلوپ می رساند. دیلا از او می خواهد که جلوی در منتظر بماند و خودش پیش دوستانش می رود. کمی بعد کوزگون هم وارد آنجا می شود و دیلا را به عنوان یک دی جی می بیند. دیلا وقتی چشمش به کوزگون می افتد بعد از کمی رقصیدن با یکی از دوستانش به تنهایی به پشت بام می رود. کوزگون هم دنبالش کرده و بابت رفتار شب گذشته، از او معذرت خواهی می کند. دیلا با دلخوری از او می پرسد که چرا می خواسته کارتال را بکشد؟ کوزگون بحث را عوض می کند و دیلا می گوید: «اگه یه روز بهم آسیب بزنی چی؟ بعد برگشتنت من خیلی فرق کردم. نمی تونم توصیف کنم. بعد از تو، بعد از مامانم، من همیشه دوست داشتم برم. اول می خواستم جایی برم که تو رفتی بعد می خواستم جایی برم که مامانم رفته. قبل اومدن تو من از هر طرف بسته بودم. جایی برای نفس کشیدن نبود. الان حس میکنم بدون دیوارم، بدون مرز. کوزگون برای من روشنایی آورد. پنجره ی بدون مرز آورد… اما اشتباه کردم. چون تو اون پسری که من بهش اعتماد داشتم نیستی. البته خب، کسی که می خواد برادرش رو بکشه… » کوزگون می گوید در شب آتش سوزی نمی دانسته کارتال داخل مغازه است. دیلا می گوید: «علی فکر میکنه تو برای انتقام برگشتی، درسته؟ » کوزگون توضیح می دهد: «نه. چطوری بگم. من دیگه می خوام یه آدم قدرتمند باشم، همین. درسته دیگه اون بچه سابق نیستم. انکار نمی کنم. اما تو همیشه می تونی بهم اعتماد کنی. » دیلا به لبه پشت بام می رود و برای این که خودش را به دست کوزگون بسپرد، به سمت عقب قدم برمی دارد. کوزگون در لحظه آخر او را می گیرد. دیلا با چشمان پر از اشک می گوید: «یه کاری کن باورت کنم. لطفا. »

قسمت دهم سریال ترکی کلاغ: کسی از کسیک در حالی که دست و پایش را به صندلی بسته اند برای کوزگون ارسال می شود. سپس شخص ناشناسی با کوزگون تماس می گیرد و آدرسی را به او می دهد. کوزگون بدون این که به دیلا توضیحی دهد با عجله راه می افتد و به انباری می رسد و به راحتی کسیک را آزاد می کند. ناگهان دیلا که به طور کنایه آمیز آنها را تشویق می کند وارد انبار می شود. دیلا که به تلافی نقشه ای که قبلا کوزگون برایش کشیده بود با دزدیدن کسیک او را به چالش کشیده می گوید: «تا لحظه ی آخر وقتی روی تراس بودیم امیدوار بودم که اعتراف کنی. دیگه می دونم جایگاهم پیش تو چیه. من شکارم تو شکارچی. » کوزگون با خونسردی می گوید: «چیزی نفهمیدی. » دیلا ادامه می دهد: «برگشتی کوزگون، برای انتقام گرفتن. اما نمیذازم بگیری. می خوای خانوادمو از هم بپاشونی؟ نمیذارم بپاشونی. می خوای به بابام آسیب بزنی؟ اجازه نمیدم. چون هرچیزی که دشمنش شدی منم. فامیلی بیلگین هم منم دشمنت هم منم. مقابلتم. اگه می خوای حساب پس بگیری، اینجام. حسابتو با من تسویه کن. » کوزگون می گوید: «من با کسی حسابی ندارم. » دیلا هم آنجا را ترک می کند و قبل از رفتن از کوزگون می خواهد که به عنوان راننده اش صبح زود دنبالش بیاید. کوزگون هم از این که دستش برای دیلا رو شده به هم ریخته و آشفته می شود. او همان شب کسیک را با اتوبوس راهی شهر دیگری می کند.

قسمت دهم سریال ترکی کلاغ


علی که به خاطر آزاد کردن کسیک عصبی است برای پیدا کردن او قصد دارد نیمه شب از خانه بیرون برود. همسرش صدا که طبق معمول از او بی توجهی می بیند می پرسد: «کسی تو زندگیته؟ » علی کمی جا می خورد اما رو به صدا می گوید: «فرض کنیم که هست. چیکار میخوای بکنی؟ ترکم میکنی؟ این حلقه هارو تو به زور کردی تو گلومون. ادای زنای معصوم رو در نیار. »
زکی با یک نفر دیگر از آدم های علی جلوی اتوبوس را می گیرند و با خشونت کسیک را همراه خود می برند.
از سویی مریم با ذوق و شوق برای کوزگون سوپ درست می کند و تمام شب را لب پنجره منتظر او می ماند. قبل از رسیدن کوزگون، کارتال به خانه می رسد و مادرش را در آغوش می گیرد. کوزگون هم که تازه وارد کوچه شده از پنجره آنها را در آغوش هم می بیند و اشکی می ریزد و کمی با ناراحتی نگاهشان می کند. او جلوی در قابلمه ی سوپ را می بیند و نگاه سرزنش آمیزی به خانه ی مادرش می اندازد و با بی تفاوتی وارد خانه می شود.
علی در یک انبار رو باز و خلوت کسیک را تهدید می کند و از او می خواهد که کوزگون را لو دهد. کسیک چیزی نمی گوید و فقط نگاه می کند. از سویی آیهان که از آدم های شرف است از پشت بام خانه ای در همان اطراف، آنها را زیرنظر دارد و کنار او مردی با تفنگ دوربیندار به سمت کسیک نشانه گرفته است و مرد دیگری فیلمبرداری می کند. درست زمانی که علی با تفنگش کسیک را تهدید به مرگ می کند، تیری از اسلحه ی دوربین دار به قلب کسیک شلیک می شود. علی و زکی که نمی دانند چه اتفاقی افتاده پا به فرار می گذارند. علی با عصبانیت از زکی می خواهد که از این ماجرا سر در بیاورد.
کوزگون که نگران کسیک شده برای او وویس می فرستد تا خبری از او بگیرد. قمری لب پنجره منتظر است تا برادرش را ببیند. وقتی کوزگون پایش را از در بیرون می گذارد قمری با شوق و هیجان فریادی می زند و به طرف او می دود. کوزگون نگاه سردی به او می اندازد و قمری او را در آغوش می گیرد و سپس با لبخند به صورت او نگاه می کند. اما کوزگون می پرسد: «تموم شد؟ فیلم بازی کردن و خواهر برادر بازی تموم شد؟ » خنده از صورت قمری محو می شود. او با چشمان پر از اشک می گوید: «واسه همین برگشتی؟! اصلا واسه خودت تمومه… باشه… تموم شد. این اولی و آخری بود. تموم شد. » قمری با گریه به خانه برمی گردد.
کوزگون دنبال دیلا می رود. دیلا به او توجهی نمی کند و فقط سوار ماشین می شود و با پرونده ای خود را سرگرم نشان می دهد. در راه، کارتال جلوی ماشین انها را می گیرد و از دیلا می پرسد که در شب آتش سوزی مورد مشکوکی در اطراف مغازه دیده است؟ دیلا کوزگون را لو نمی دهد. کارتال می گوید: «می خواستم ببینم کی نونمو آجر کرده. اگه چیزی یادت اومد مغازه رو که میشناسی. » کوزگون که حرف های آنها را می شنود از شرمندگی مدام سرش را این طرف و آن طرف را می چرخاند.
آیهان با کوزگون قرار می گذارد و به او می گوید فردا باید کار رفعت را تمام کند. او آدرس و اسلحه ای را هم به کوزگون می دهد. از طرفی قمری در نبود کوزگون از پنجره وارد خانه ی او می شود و آنجا را زیر و رو می کند و عکسی از پدرشان که قبلا در قاب عکس مغازه کارتال بود را پیدا می کند.

امتیاز کاربران: اولین نفری باشید که امتیاز می دهد!

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو