داستان کوتاه مور مور نوشته‌ی بوریس ویان

منبع: نت نوشت

106

1398/9/13

23:46


داستان کوتاه مورمور

ادبیات غنی و قوی بوریس ویان تاثیر پذیر از هنرهای دیگر او می‌باشد. بوریس علاوه بر نویسندگی به هنرهای دیگر مانند سرودن شعر، نوازندگی، خوانندگی و… نیز می‌پرداخته است. در این متن داستان کوتاه مور مور از نوریس ویان را با هم مطالعه خواهیم کرد، با نت نوشت همراه باشید.

در داستان کوتاه مور مور این نویسنده اشاره مستقیم به مخالفت به جنگ دارد. سربازی که با وجود خدمت برای وطنش و گذران روزهای سخت جنگ همچنان خوبی‌ها را می‌بیند و به دنبال یک رابطه عاطفی عمیق است تا بتواند زخم‌های روانی حاصل از جنگ را ترمیم کند و در نهایت در این راه جان خود را از دست می‌دهد که شاید این حالت برای او بهتر از تحمل رنج حاصل از جنگ است.

بوریس ویان Boris Vian

بوریس ویان یک نویسنده فرانسوی است ( ۱۰ مارس ۱۹۲۰ – ۲۳ ژوئن ۱۹۵۹ ) او یک دیپلمات، نویسنده، شاعر، خواننده، مترجم، بازیگر و مخترع و موسیقیدان بود که بیشتر از همه حرفه‌ها به نویسندگی او اشاره می‌کنند. نام مستعارش ورنون سالوان است که بیشتر کتاب‌ها و اشعارش با همین نام منتشر می‌شده است. علاقه شدیدی به داستان‌های جنایی داشت و آن‌ها به طرز شگفت آوری می‌نوشت و همواره کتب جنایی او با جنجال و طرفداران بسیاری روبه رو می‌شد.

داستان‌های بسیاری از بوریس ویان در دسترس است که دارای سبک منحر به  فرد این هنرمند می‌باشد. قالب‌های بندی متون کتاب‌های او بیشتر به نمایش نامه و شاید فیلم نامه شباهت دارد که در کنار توصیفات بسیار ظریف و دقیق می‌تواند خواننده را در حال و هوای متن غرق کند. داستان‌های بسیاری در زمینه ضد جنگ از این نویسنده به چاپ رسیده است که یکی از زیباترین و بهترین آن‌ها داستان کوتاه ” مورمور” است.

قالب‌های بندی متون کتاب‌های او بیشتر به نمایش نامه و شاید فیلم نامه شباهت دارد که در کنار توصیفات بسیار ظریف و دقیق می‌تواند خواننده را در حال و هوای متن غرق کند.

قالب‌های بندی متون کتاب‌های او بیشتر به نمایش نامه و شاید فیلم نامه شباهت دارد که در کنار توصیفات بسیار ظریف و دقیق می‌تواند خواننده را در حال و هوای متن غرق کند.

داستان کوتاه مور مور

جوانکی که پشت سرم بود نصف بیش‌تر صورتش را گلوله برد، و من قوطی کنسرو را یادگاری نگه داشتم. تکه‌های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون…

۱

امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیرایی خوبی نکردند، چون در ساحل هیچ کس نبود جز انبوهی از آدم‌های مرده یا تکه پاره‌هایی از آدم‌های مرده و تانک‌ها و کامیون‌های خرد شده. از چپ و راست گلوله می‌آمد و من این جور شلوغ پلوغی را اصلا خوش ندارم. پریدیم توی آب، ولی آب گود تر از آن بود که نشان می‌داد و پای من روی یک قوطی کنسرو لیز خورد.

جوانکی که پشت سرم بود نصف بیش‌تر صورتش را گلوله برد، و من قوطی کنسرو را یادگاری نگه داشتم. تکه‌های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد و گمان نمی‌کنم که دیگر آن زیر چشمش آن قدر ببیند که راه را گم نکند.

من راه درست را پیش گرفتم و همین که رسیدم یک لنگ پا صاف آمد وسط صورتم. خواستم یارو را فحش کاری کنم، اما انفجار مین فقط مقداری تکه‌های به درد نخور باقی گذاشته بود، لذا ندید گرفتم و رفتم.

ده متر آن ورتر، رسیدم به سه نفر که پشت یک بلوک سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشه دیوار که بالا تر از آن‌ها بود تیر اندازی می‌کردند. عرق می‌ریختند و خیس آب بودند و من هم لابد مثل آن‌ها بودم، لذا زانو زدم و من هم مشغول تیر اندازی شدم. سر کار ستوان پیدایش شد، سرش میان دو دستش بود و از دهنش خون بیرون می‌زد. حال خوشی نداشت و تند روی ماسه‌ها دراز کشید، دهنش بازماند و دست‌هاش ول شد. ماسه‌ها را حسابی کثیف کرد. فقط همین گوشه تمیز مانده بود.

از آن جا کشتی مان را که به گل نشسته بود می‌دیدم که شکل مضحکی داشت. بعد که دو تا گلوله بهش خورد دیگر اصلا شکل کشتی نداشت. هیچ خوشم نیامد، چون هنوز دوتا از رفیق‌هام آن تو بودند و گلوله که به اشان خورد بلند شدند و به هوا پریدند.

زدم به شانه آن سه نفر که داشتند تیر اندازی می‌کردند و بهشان گفتم: «بیایید برویم جلوتر.» البته آن‌ها را اول فرستادم جلو و چه فکر خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلوله آن دوتایی که به ما شلیک می‌کردند کشته شدند. جلو من فقط یک نفر دیگر مانده بود، اما بیچاره بد آورد. تا یکی از آن دو تا حرامزاده را زد آن یکی دیگر دخلش را آورد که خودم را رساندم و حساب تیرانداز را رسیدم.

بی شرف‌ها پشت دیوار یک مسلسل سنگین و کلی فشنگ داشتند. گلوله مسلسل را به طرف مقابل برگرداندم و مشغول تیر اندازی شدم، اما زود دست کشیدم، چون صداش گوشم را کرد می‌کرد و بعدش هم فشنگ توی لوله گیر کرد، این مسلسل‌ها را باید میزان کرد که گلوله‌هاشان را از این ور در نکنند.

آن جا خیالم تقریبا راحت بود. از آن بالا چشم انداز خوبی داشتم. از روی دریا دود بلند می‌شد و‌ آب می‌پرید بالا. برق شلیک رزمناو‌ها هم به چشم می‌خورد و گلوله‌هاشان از بالای سرمان رد می‌شد و صدایی می‌کرد که انگار دارد هوا را سوراخ می‌کند.

سروان آمد. فقط یازده نفر مانده بودیم. گفت عده مان خیلی نیست ولی همین که هستیم باید یک کاری بکنیم. بعد عده مان بیشتر شد. فعلا دستور داد چال بکنیم. خیال کردم برای خوابیدن، اما نه. برای این که برویم توش و تیر اندازی کنیم.

خوشبختانه اوضاع داشت رو به راه می‌شد. حالا گروه گروه از کشتی‌ها پیاده می‌شدند، اما بیش ترشان می‌افتادند توی آب و بعد بلند می‌شدند و مثل دیوانه‌ها خرناسه می‌کشیدند. بعضی‌ها هم بلند نمی‌شدند و روی آب همراه موج‌ها می‌رفتند. سروان فوری دستور داد که دنبال تانک پیش برویم و آشیانه مسلسل را که دوباره مشغول تیر اندازی بود از کار بیندازیم.

دنبال تانک راه افتادیم، ولی من پشت سر همه بودم، چون ترمز این جور ماشین‌ها هیچ اعتباری ندارد. یکی آن هم راه رفتن پشت تانک راحت تر است، چون دیگر دست و پات توی سیم‌های خاردار گیر نمی‌کند، تانک همه را می‌اندازد زیر و از روشان رد می‌شود. اما از این کارش خوشم نمی‌آمد که نعش‌ها را آش و لاش می‌کرد، آن هم با چه صدایی که هیچ دوست ندارم به یاد بیاورم. سه دقیقه بعد، یک مین زیر تانک ترکید و تانک شعله کشید. از سه نفر توی تانک دو تا نتوانستند خودشان را بکشند بیرون. سومی هم که توانست در برود یک پایش ماند آن تو و گمان نمی‌کنم که پیش از مردن متوجه شد که پایش کجا مانده. خلاصه دو تا از سه تا گلوله‌های تانک افتاده بود روی آشیانه مسلسل و دخل مسلسل‌ها و مسلسل چی‌ها را آورده بود.

آن‌هایی که تازه داشتند از کشتی پیاده می‌شدند با وضع بهتری رو به رو بودند، ولی همان وقت یک توپ ضد تانک شروع کرد به تیر اندازی و دست کم بیست نفر سرنگون شدند توی آب. من فوری دراز کش کردم. از همان جا، کمی که خم می‌شدم، می‌دیدم که از کجا دارند تیر اندازی می‌کنند.

لاشه تانک که در حال سوختن بود مرا تا اندازه‌ای حفظ کرد و من به دقت نشانه گرفتم و شلیک کردم. توپچی افتاد. مثل مار دور خودش می‌پیچید. لابد گلوله کمی پایین خورده بود اما من نمی‌توانستم خلاصش کنم، چون اول بایست آن سه تای دیگر را از پا درمی‌اوردم. راستش خیلی ناراحت شدم، خوشبختانه صدای تانک که شعله می‌کشید نمی‌گذاشت صدای ضجه آن‌ها را بشنوم. به نظرم سومی را هم بد جور ناکار کرد بودم.

همه چیز از چپ و راست همین طور داشت منفجر می‌شد و دود می‌کرد. مدتی چشم‌هام را مالیدم تا بهتر ببینم، چون عرق جلو دیدم را گرفته بود. سروان دوباره پیداش شد. فقط دست چپش کار می‌کرد. به من گفت: «می‌توانی دست راستم را محکم ببندی به تن؟» گفتم بله. و با تنزیب و پارچه او را چپر پیچ کردم. بعد با جفت پاهاش از روی زمین جست زد بالا و افتاد روی من، چون یک نارنجک پشت سرش ترکیده بود. جا به جا خشکش زد، گویا این حالت وقتی اتفاق می‌افتد که آدم خیلی خسته بمیرد، به هر حال این جور راحت تر می‌شد از روی خودم برش دارم.

بعدش هم انگار مدتی خوابم برد و وقتی بیدار شدم صدا از راه دور می‌آمد و یکی از آدم‌هایی که دور کاسکتشان علامت صلیب سرخ دارند برایم قهوه می‌ریخت.

۲

بعد به داخل سرزمین پیش رفتیم و سعی کردیم که به آموزه مربی‌ها و چیز‌هایی که در رزمایش‌ها یادمان داده بودند عمل کنیم. جیپ مایک همین الان برگشت. فرد جیپ را می‌راند و مایک دو تکه شده بود. با مایک به یک سیم برخوره بودند. حالا دارند به جلو بقیه ماشین‌ها تیغه فولادی می‌اندازند، چون هوا خیلی گرم است و نمی‌شود شیشه جلو را بالا بدهیم.

هنوز از این ور و آن ور صدای تیر اندازی می‌آید و باید پشت سر هم گشت بفرستیم. گمانم ما زیادی پیش رفته ایم و حالا تماسمان با تدارکات مشکل شده است. امروز صبح دست کم نه تا تانک ما را از کار انداختند. اتفاق عجیبی افتاد؛ یک بازوکا با موشکش در رفت و یک سرباز که بند شلوارش به آن گیر کرده بود با بازوکا رفت به هوا و در ارتفاع چهل متری ول شد و سقوط کرد به زمین.

گمانم مجبوریم نیروی کمکی بخواهیم چون همین الان صدایی به گوشم رسید مثل صدای قیچی باغبانی. حتما ارتباط ما را با پشت سرمان قطع کرده اند.

۳

… شش ماه پیش را یادم می‌آید که رابطه مان را با پشت سرمان قطع کرده بودند. به نظرم حالا دیگر کاملا محاصره شده ایم، ولی این دیگر مثل تابستان نیست. خوشبختانه چیزی برای خوردن داریم. مهمات هم هست. نوبت گذاشته ایم که دو ساعت به دو ساعت کشیک بدهیم. خسته کننده است. آن‌ها یونیفورم بچه‌های ما را که اسیر شده اند درمی‌آورند و می‌پوشند و می‌شوند شکل خود ما. باید خیلی مواظب باشیم.

علاوه بر این، چراغ برق هم نداریم و از چهار طرف گلوله و خمپاره است که روی سرمان می‌ریزد. فعلا داریم سعی می‌کنیم که دوباره با پشت سر تماس برقرار کنیم. باید برایمان هواپیما بفرستند. سیگار‌هامان دارد ته می‌کشد. بیرون یک صداهایی هست، گمانم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند. دیگر حتی فرصت نداریم که یک لحظه کاسکتمان را از سرمان بر داریم.

۴

نگفتم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند؟ چهار تا تانک خودشان را تا این جا رساندند. بیرون که آمدم اولی را دیدم که یک هو ایستاد. یک نارنجک یکی از زنجیر‌هاش را خرد کرده بود. یک صدای تلق تولوق وحشتناکی ازش بلند می‌شد که گوش را کر می‌کرد. ولی لوله تانک از کار نیفتاده بود و همین طور تیراندازی می‌کرد. یک شعله افکن برداشتیم، ولی مشکل کار با شعله افکن این است که اول باید برجک تانک را ببریم و بعد از شعله افکن استفاده کنیم والا مثل دانه شاه بلوط می‌ترکد و آدم‌های آن تو کباب می‌شوند.

سه نفرمان یک اره آهن بر برداشتم و رفتیم که برجک را ببریم، اما دو تا تانک دیگر سر رسیدند و ما ناچار شدیم تانک را منفجر کنیم. تانک دوم هم منفجر شد و تانک سوم عقب گرد کرد که برود، ولی این حیله بود، چون شروع کرد عقب عقب به طرف ما بیاید و ما تعجب کرده بودیم که از پشت به ما تیر اندازی کرد. دوازده تا گلوله ۸۸ برای ما سوغاتی جشن سالگرد فرستاد.

حالا دیگر اگر بخواهند از این خانه استفاده کنند باید آن را از نو بسازند، ولی اصلا بهتر است بروند سراغ یک خانه دیگر. بالاخره با بازوکا و گرد عطسه آور که آن تو ریختیم کلک تانک سوم را هم کندیم و آن‌هایی که تویش بودند آن قدر کله شان را به دیواره تانک کوبیدند که دست آخر فقط چند تا نعش از آن تو بیرون کشیدیم.

فقط راننده هنوز یک خرده جان داشت، ولی سرش لای فرمان تانک گیر کرده بود و نمی‌توانست در بیاورد. آن وقت به جای آن که تانک را که سالم مانده بود ناقص کنیم سر یارو را بریدیم. دنبال تانک موتورسوارها با مسلسل سبک آمدند و یک غوغایی راه انداختند که نگو، ولی ما سوار یک تراکتور کهنه شدیم و دخلشان را آوردیم.

در این مدت، چند تا بمب و حتی یک هواپیما روی سرما افتاد، هواپیما را توپ ضد هوایی ما زده بود، اما نمی‌خواست آن را بزند چون معمولا تانک‌ها را می‌زد. چهار نفر از گروهان ما کشته شدند، سیمون و مورتون و باک و مامور ارتباط با ستاد، ولی بقیه هستند، یکی از دست‌های اسلیم هم که از شانه قطع شده این جاست.

۵

همین طور در محاصره ایم. دو روز است که دم ریز باران می‌آید. سفال‌های سقف کنده شده، ولی قطره‌های باران آن جا که باید بچکد می‌چکد و ما خیلی خیس نشده ایم. هیچ معلوم نیست که چند وقت دیگر باید این جا بمانیم. متصل رفت و آمد گشتی‌هاست، ولی نگاه کردن توی پریسکوپ، آن هم برای کسی که تمرین ندارد، کار آسانی نیست. بیش تراز ربع ساعت ماندن توی گل واقعا خسته کننده است. دیروز به یک گروه کشتی دیگر برخوردیم.

نمی‌دانستیم از ماست یا از طرف مقابل، ولی توی گل تیراندازی در کار نیست، چون غیر ممکن است که به طرف صدمه بزند، آخر تفنگ‌ها فوری منفجر می‌شوند. هر کاری که بگویید کردیم تا از شر گل خلاص بشویم. بنزین ریختیم و آتش زدیم، گل خشکید، ولی وقتی از رویش رد می‌شدیم پاهامان کباب می‌شد. راهش این است که زمین را بکنیم تا به خاک سفت برسیم، ولی آن وقت کار گشت روی خاک سفت مشکل تر از توی گل است. بالاخره باید یک جوری باش بسازیم. بدبختی این قدر باران آمده که همه جا شده مرداب. حالا گل رسیده تا پای نرده‌ها. متاسفانه دوباره به زودی می‌رسد به طبقه اول و این دیگر راستی راستی دردسر است.

۶

امروز صبح گرفتار بد مخمصه‌ای شدم. توی انبار پشت آلونک بودم و برای دو نفری که توی دوربین می‌دیدیم و می‌خواستند جای ما را شناسایی کنند داشتم نقشه جانانه‌ای می‌کشیدم. یک خمپاره انداز کوچک ۸۱ را روی یک کالسکه بچه کار گذاشته بودم و قرار بود که جانی لباس زن‌های دهاتی را بپوشد و کالسکه را براند، ولی اول خمپاره انداز افتاد روی پام و البته چیزی نشد جز همان که این جور وقت‌ها می‌شود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پام را توی دستم گرفته بودم خمپاره در رفت و رفت به طبقه دوم و خورد به پیانویی که جناب سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ «جادا» می‌زد.

صدای وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر جناب سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند مرا زیر مشت و لگد بگیرد. خوشبختانه همان وقت یک گلوله توپ ۸۸ افتاد روی همان اتاق. جناب سروان به فکرش نرسید که آن‌ها جای ما را از روی دود خمپاره پیدا کرده بودند و از من تشکر کرد که چون برای تنبیه من از اتاق آمده بیرون جانش را نجات داده ام. ولی تشکرش دیگر فایده‌ای برای من نداشت، چون دو تا دندانم را شکسته بود و خصوص که همه شیشه‌های شرابش درست زیر پیانو بود.

محاصره هی تنگ تر می‌شود. پشت سر هم روی سرمان گلوله می‌بارد. خوشبختانه هوا دارد باز می‌شود و دیگر تقریبا از هر دوازده ساعت فقط نه ساعت باران می‌آید. از حالا تا یک ماه دیگر می‌توانیم امیدوار باشیم که با هواپیما برایمان نیروی کمکی بفرستند. آذوقه فقط برای دو روز داریم.

۷

هواپیما دارند چیز‌هایی با چتر برایمان پایین می‌اندازند. یکی از آن‌ها را که باز کردم وا رفتم: فقط یک عالمه دارو بود. دادم به دکتر و عوضش دو تا تخته شکلات بادامی گرفتم (از آن خوب خوب‌ها، نه از این آشغال‌ها که به ما جیره می‌دهند) با نیم بطر کنیاک. اما کنیاک به خودش برگشت، چون پای مرا که له شده بود راست و ریس کرد و من کنیاک را به‌اش برگرداندم و الا حالا یک پا بیش تر نداشتم. دوباره آن بالا توی آسمان غوغاست. یک کم لای ابر‌ها باز شده و باز هم برایمان با چتر چیز می‌فرستند. اما این دفعه انگاری دارند آدم می‌فرستند.

۸

آره، این‌ها واقعا آدم اند، با دو تا بازیگر کمدی. این دو تا، ظاهرا در طول پرواز، دلقک بازی راه می‌انداختند، کشتی جو دو می‌گرفتند، دانه‌های بلوط را برای هم پرتاب می‌کردند، زیر صندلی‌ها قایم می‌شدند. با هم پریدند پایین و بازی در آوردند که می‌خواهند طناب چتر همدیگر را با چاقو ببرند. بدبختانه باد آن‌ها را از هم جدا کرد و مجبور شدند که با شلیک گلوله ادامه بدهند. من تیر اندازهایی به این خوبی کم‌تر دیده ام. حالا داریم می‌رویم آن‌ها را بکنیم زیر خاک، چون از خیلی بالا سقوط کردند پایین.

۹

محاصره شده ایم. تانک‌های ما برگشته اند و بقیه هم تاب نیاورده اند. من نتوانستم خوب بجنگم، به علت پای مجروحم، ولی بچه‌ها را تشویق می‌کردم. هیجان انگیز بود. از پنجره همه چیز را می‌دیدم، و چتر باز‌هایی که دیروز آمدند مثل دیوانه‌ها می‌جنگیدند. من حالا یک شال گردن ابریشمی از پارچه چتر نجات دارم. رنگش زرد و سبز روی زمینه بلوطی است و با رنگ ریشم جور در می‌آید، ولی فردا که به مرخصی استعلاجی می‌روم ریشم را می‌زنم. چنان تهییج شده بودم که یک آجر پرت کردم به سر جانی که از آجر اولی سرش را دزدیده بود، و حالا دو تا دیگر از دندان‌هایم شکسته است. این جنگ برای دندان‌ها هیچ خوب نیست.

۱۰

عادت احساس‌ها را سرد می‌کند، دیروز این را به هوگت گفتم (زن‌های فرانسوی از این جور اسم‌ها روی خودشان می‌گذارند). در مرکز صلیب سرخ داشتیم با هم می‌رقصیدیم و او گفت: «شما یک قهرمان هستید»، ولی من فرصت نکردم جواب خوبی برایش پیدا کنم چون ماک زد روی شانه ام و من ناچار هوگت را گذاشتم برای او. بقیه نمی‌توانستند انگلیسی خوب حرف بزنند و ارکستر هم خیلی تند می‌زد. پایم هنوز اذیتم می‌کند، ولی تا دو هفته دیگر تمام می‌شود، و از این جا می‌رویم. برخوردم به یک دختر از خودمان،‌ ولی پارچه یونیفورم خیلی کلفت است، این هم احساس آدم را سرد می‌کند. زن این جا خیلی هست، حرف‌های آدم را هم خوب می‌فهمند، و من از خجالت سرخ شدم، اما آبی از آن‌ها گرم نمی‌شود. رفتم بیرون، طولی نکشید که چند تا دیگر را دیدم، نه از آن نوع،‌ بلکه رو به راه‌تر، ولی نرخشان دست کم پانصد فرانک است، تازه آن هم برای اینکه من زخمی شده ام. عجیب است، این‌ها لهجه شان آلمانی است.

بعد ماک را گم کردم و یک عالمه کنیاک خوردم. امروز صبح سرم به شدت درد می‌کند. همان جای سرم که دژبان زد. دیگر هیچ پول ندارم، چون دست آخر از یک افسر انگلیسی سیگار‌های فرانسوی خریدم و کلی پول بالاشان دادم. بعد آن‌ها را دور ریختم، آدم اقش می‌گیرد. افسر انگلیسی حق داشت که خودش را از شر آن‌ها خلاص کند.

۱۱

وقتی که از فروشگاه صلیب سرخ می‌آیید بیرون با یک کارتن سیگار و صابون و شکلات و روزنامه، توی کوچه با حسرت نگاهتان می‌کنند و من نمی‌فهمم چرا، چون آن‌ها خودشان کنیاک‌هاشان را آن قدر گران می‌فروشند که می‌توانند از این چیز‌ها بخرند و زن‌هاشان هم که مفتی با آدم نمی‌خوابند. پایم تقریبا خوب شده است. گمان نمی‌کنم دیگر مدت زیادی این جا ماندنی باشم. سیگار‌ها را فروختم تا بتوانم بروم بیرون یک کم تفریح کنم و بعد هم مختصری از ماک قرض گرفتم، اما ماک جانش بالا می‌آید تا پولی به آدم قرض بدهد. دیگر دارد حوصله ام این جا سر می‌رود. امشب با ژاکلین می‌رویم سینما. دیشب توی باشگاه باش آشنا شدم، اما گمان نمی‌کنم خیلی باهوش باشد چون مرتب دست مرا از روی کمرش بر می‌دارد و موقع رقص هم خودش را نمی‌جنباند. از سربازهای این جا حرصم می‌گیرد. به هر حال کاری نمی‌شود کرد جز این که صبر کنم تا شب.

۱۲

باز برگشته ایم همان جا. لا اقل توی شهر که بودیم حوصله مان سر نمی‌رفت. خیلی کند پیش می‌رویم. توپخانه را که رو به راه می‌کنیم یک گروه گشتی می‌فرستیم، هر بار یکی از افراد با ما با گلوله یک تک تیر انداز لت و پار می‌شود. باز توپخانه و بقیه بند و بساط را روبه راه می‌کنیم و این بار هواپیما‌ها را می‌فرستیم که همه جا را می‌کوبند و داغان می‌کنند ولی، دو دقیقه بعد، تک تیر اندازها دوباره شروع می‌کنند. در این وقت هواپیماها بر می‌گردند، من شمردم هفتاد و دو تا بودند. این‌ها هواپیما‌های بزرگی نیستند، ولی دهکده هم کوچک است.

از این جا بمب‌ها را می‌بینم که با چرخش مار پیچی می‌آیند پایین و صدای خفه‌ای بلند می‌شود با ستون‌هایی از گرد و غبار. دوباره داریم دست به حمله می‌زنیم، ولی اول باید یک گروه گشتی بفرستیم. از بد بیاری، من هم جزو گروهم. باید نزدیک به یک کیلومتر و نیم پیاده برویم و من دوست ندارم که این همه مدت راه بروم، ولی توی این جنگ مگر کسی نظر مرا می‌پرسد؟ ما پشت خرابه‌های اولین خانه‌ها کپه می‌شویم و گمان نمی‌کنم که از این سر تا آن سردهکده یک خانه هم سر پا باشد.

به نظر نمی‌آید که از اهل دهکده هم عده چندانی مانده باشند و آن‌هایی که مانده اند همین که ما را می‌بینند قیافه عجیبی می‌گیرند (اگر قیافه‌ای برایشان مانده باشد) ولی باید این را بفهمیم که ما نمی‌توانیم برای محافظت از آن‌ها و خانه‌هاشان جان افرادمان را به خطر بیندازیم.

به گشت ادامه می‌دهیم. من نفر آخرم و چه بهتر، چون نفر اول افتاد توی یک گودال بمب که پر از آب بود. از گودال که بیرون آمد کاسکتش پر از زالو شده بود. یک ماهی گنده هم با خودش آورد بیرون.

۱۳

یک نامه از ژاکلین برایم رسید. نامه را حتما به یکی از افراد ما داده بود که پست کند، چون نامه توی پاکت‌های ما بود. ژاکلین واقعا دختر عجیبی است، ولی گویا همه دخترها فکرهای غیر عادی می‌کنند. از دیروز تا حالا کمی عقب نشینی کرده ایم، اما فردا دوباره پیش می‌رویم. همیشه به دهکده‌هایی می‌رسیم که به کلی ویران شده اند. آدم غصه‌اش می‌گیرد. یک رادیو پیدا کرده ایم سالم و نو. بچه‌ها دارند سعی می‌کنند راهش بیندازند. من نمی‌دانم آیا می‌شود به جای لامپ یک تکه شمع گذاشت. گمانم شد، صدایش را می‌شنوم که دارد آهنگ « چاتانوگا» پخش می‌کند. من و ژاکلین، قبل از این که از آن جا بیایم، با این‌ آهنگ رقصیده ایم. حالا نوبت «اسپایک جون» ‌است. من این موزیک را هم دوست دارم و دلم می‌خواهد این جنگ تمام بشود تا بروم یک کراوات معمولی با راه راه آبی و زرد بخرم.

۱۴

این جا را ترک کردیم. باز رسیدیم نزدیک جبهه، و دوباره گلوله و خمپاره است که دارد می‌آید. باران می‌بارد ولی خیلی سرد نیست. جیپ ما رو به راه است. اما باید پیاده بشویم و پیاده برویم.

گویا جنگ دارد به آخر می‌رسد. نمی‌دانم این را از کجا می‌گویند، ولی می‌خواهم سعی کنم تا جایی که می‌شود خودم را راحت از این منجلاب بکشم بیرون . هنوز در گوشه و کنار درگیری‌های سختی هست. نمی‌شود پیش بینی کرد که کار به کجا می‌کشد.

دو هفته دیگر باز مرخصی دارم و به ژاکلین نوشتم که منتظرم باشد. شاید بد کردم که این را نوشتم. آدم نباید خودش را پابند کند.

۱۵

همین طور روی مین ایستاده ام. امروز صبح گروه ما راه افتاد و من طبق معمول آخر صف بودم. همه از کنار مین رد شدند، ولی من زیر پام صدای «تلیک» را شنیدم و فوری ایستادم. فقط وقتی پا را از روی مین برداریم منفجرمی‌شود. هر چه توی جیب‌هام داشتم برای دیگران پرتاب کردم و به اشان گفتم که بروند. حالا تنها مانده ام. معمولا باید منتظر باشم که آن‌ها برگردند، ولی به اشان گفتم که بر نگردد. البته می‌توانم سعی کنم که خودم را پرت کنم جلو به روی شکم. ولی از این که بدون پا زندگی کنم منزجرم… فقط این دفتر را با یک مداد پیش خودم نگه داشته ام. قبل از این که پام را بردارم آن‌ها را پرتاب می‌کنم، و حتما باید پام را بردارم، چون دیگر از این جنگ ذله شده‌ام و بعدش هم پام دارد مور مور می‌کند.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو