نقد و بررسی آخرین اپیزود فصل هشتم Game of Thrones/ تخت آهنین

نقد و بررسی آخرین اپیزود فصل هشتم Game of Thrones/ تخت آهنین


منبع: بلاکس آپ

535

1398/3/5

15:40


نقد و بررسی آخرین اپیزود فصل هشتم Game of Thrones/ تخت آهنین

بلاخره اپیزود پایانی سریال «بازی تاج و تخت» با چهره ای غمگین از راه رسید، مرگ، خیانتی عاشقانه، تبعید و بازگشت شاه، کلیدی ترین عناصر تشکیل این اپیزود بودند. برای ادامه نقد و بررسی آخرین اپیزود سریال Game of Thrones (بازی تاج و تخت) با ما همراه باشید.

همه چیز با مرگ مردی شریف آغاز شد مردی با موهایی تیره و چشمانی خاکستری که همانند روزهای مه آلود در مرغزاران بنظر می رسید، مردی تنومند همچون درختان قدیمی سربه فلک کشیده که سرانجام بخاطر شرافتش به همه دارایی خود پشت کرد. مردی که با مرگش آغازی داستانی بود که در انتها جان اسنویی (Kit Harington) که از او شرافتش را به ارث برده بود از عشق خود گذشت و وظیفه را بر عشق ارجعیت داد و در پایانش به آغوش فراموشی سپرده شد.

 سفری که نیمه تمام ماند...

بگذارید قبل از اینکه وارد بررسی قسمت آخر فصل هشتم و پایانی سریال «بازی تاج و تخت» شویم، در رابطه با کل این سری از قسمت اول و شروع ماجرا در پشت دیوار بزرگ تا پایان آن در پشت همان دیواری که اکنون دیگر بود و نبودش فرقی نمیکند (چرا که نه دیگر وایت واکری مانده و نه پادشاهی از جنس شب)، صحبت کنیم. یک مثال ساده بزنم، معمولا وقتی ما یک سفر را شروع می کنیم، فقط به نقطه مقصد و رسیدن فکر میکنیم، در صورتی که بعد از سفر متوجه میشویم که بیشتر لذت را در همان راه و دیدن مناظر برده ایم. تقریبا نزدیک به یک دهه از آغاز سفر ما با سریال «بازی تاج و تخت» میگذرد و در ابتدا و تا فصل ششم ما شاهد مناظر فوق العاده ای بودیم و چیزهایی دیدیم که در کمتر جایی نظیرشان را میتوان یافت، تا اینکه در میانه های راه مشخص شد چیزی تا پایان این سفر باقی نماده و قرار است زودتر از موعد به مقصدمان برسیم. ما هرچه با سرعت تمام به انتها و مقصد نزدیک تر می شدیم دیگر نه خبری از کوه بود و نه جنگل و نه هیچ چیزی که بتوان از آن لذت برد و در نهایت خود را در بیابانی بی آب و علف پیدا کردیم که کیلومترها با آنچه که فکر میکردیم فاصه داشت، به گونه ای میتوان گفت که در فصل آخر اصلا به مقصد نرسیدیم و سفر ما نیمه تمام ماند.

وقتی که هشت سال پیش اولین اپیزود های فصل اول سریال «بازی تاج و تخت» را دیدم، کاملا برایم روشن بود که این سریال قرار نیست مانند هیچ چیز دیگر باشد و هدفی بزرگتر نسبت به دیگر سریال ها دارد. همانند دنریسی که قصد داشت چرخه قدرت ظالمان را بشکند، خود سریال نیز در همان فصل اول نشان داد که قرار نیست برده قواعد معمول ژانر فانتزی باشد و این قانون ها را شکست و زیرپا گذاشت. فصل اول سریال Game of Thrones با شخصیت پردازی، تضاد منافع با جنگ قدرت و جزئیات بی نظیر درباره وقایع، حوادث و شخصیت ها شروع شد و در ادامه نیز هر چقدر جلوتر رفت شاهد فصل های بهتر و اتفاقات ریز و درشت تری بودیم که همه از شاهکار «نغمه یخ و آتش» جرج آر.آر.مارتین سرچشمه گرفته بود. فیلمنامه فصل یک تا چهارم سریال تماما از روی کتاب های مارتین نوشته شده بود و تا حدودی فصل پنجم نیز اینگونه پیش رفت ولی در فصل ششم شوارنرها (بنیاف و وایس) به دلیل جلو افتادن داستان سریال از کتاب، تصمیم گرفتند که خودشان داستان را جلو ببرند و از ایده های خود برای جلو رفتن داستان شخصیت ها استفاده کنند. این اتفاق و جدایی از منبع اصلی داستان در فصل ششم به صورت معجزه واری خوب پیش رفت و توانست نظر منتقدان و مردم را جلب کند تا جایی که قسمت آخر فصل ششم توانست نمره 9.9 را در وبسایت IMDB دریافت کند. ولی در فصل هفتم و جایی که همه ما سریال «بازی تاج و تخت» را در نقطه اوج همه آثار تلویزیونی می دیدیم، متوجه شدیم که همه چیز شتاب زده پیش می رود و دیگر خبری از منطق داستانی نیست، که این همانند به صدا در آمدن ناقوص ها (در قسمت پنجم فصل هشتم)، زنگ خطری بود برای اتفاقی که قرار است در فصل هشتم رخ دهد، اتفاقی که باعث میشود ما شاهد پایان خوبی برای این سریال بزرگ نباشیم. البته باید این را اضافه کنم که فصل هفتم به مراتب خیلی بهتر از فصل هشتم بود. اگر چه فصل هشتم از حساسیت و هیجان بیشتری در بین مخاطبانش برخوردار بود و نبردهای مهم زیادی در آن رخ داد اما در نهایت نتوانست در قامت یک داستان منسجم و قابل قبول ظاهر شود. 


فصل هشتم پر از صحنه های هیجانی و غافلگیری های بی منطق بود

اتفاقی که از فصل هفتم شروع شد و در فصل هشتم به صورت بسیار گسترده تری شکل گرفت، این بود که شوارنرها یعنی دیوید بنیاف و دی. بی. وایس به جای اینکه همانند فصل های اول به جزئیات داستان بپردازند و بر روی شخصیت ها و دیالوگ های آن ها، که نقش بسیار مهمی در واقعی و انسانی تر شدن داستان داشتند، کار کنند، بیشتر به دنبال خواسته های عموم طرفداران که حالا به اوج خود رسیده، رفتند و در این دو فصل بیشتر سعی کردند که از عنصر غافلگیری و هیجان استفاده کنند، که در انتها نتیجه نداد و ما در فصل هشتم دیدیم که بیشتر طرفداران قدیمی و جدید ناراضی و خواستار فیلمنامه ای قوی و غیر شتاب زده بودند که همین باعث شد نمرات فصل هشتم به معنای واقعی کلمه افتضاح شود و قسمت آخر این سریال بزرگ در سایت IMDB نمره 4.3 را از 180 هزار رای مردمی دریافت کند. که این موضوع در تاریخ سریال سابقه نداشته و در بدترین مورد نیز اینگونه نبوده است. بعد از قسمت آخر فصل هشتم، قسمت چهارم با نام آخرین استارک ها به کارگردانی دیوید ناتر کمترین نمره را دریافت کرده، که ما در مقاله بررسی قسمت چهارم فصل هشتم Game of Thrones/ آخرین استارک ها به صورت کامل مشکلات این اپیزود را نیز شرح دادیم.

باید گفت که بنیاف و وایس واقعا فراموش کردند که چه چیزی بازی تاج و تخت را به اوج خود رساند، آنها فراموش کردند که شخصیت های داستان همان عنصری بودند که به این سریال شکوه می بخشیدند و نه جنگ های عظیم بی مغزی که در دو فصل آخر شاهد آنها بودیم. این نویسندگان قصد داشتند با صحنه های گرافیکی جای خالی فیلمنامه قوی و پر محتوا را پرکنند. اگر بخواهیم واضح تر بگوایم، این نویسندگی بد باعث شد که ما در دو فصل آخر شاهد سلسله وقایعی باشیم که بک گراند آنها به هم متصل نبود و به بیانی دیگر هیچ زمینه چینی برای بیشتر اتفاقات صورت نگرفته بود و ما شاهد صحنه ها و رخ دادهایی بی پشتوانه بودیم، که از مهم ترین آنها می توان به شاه شدن برن استارک (Isaac Hempstead Wright) اشاره کرد که تا پیش از این نه خود را برن می دانست و نه علاقه ای به شاه شدن نشان داده بود و همه می دانیم که او چندین بار در طول سریال تکرار کرده بود که کلاغ سه چشم است و نه برن استارک.

قسمت ششم از فصل آخر سریال Game of Thrones با نام «تخت آهنین» در روز دوشنبه از شبکه شبکه HBO پخش شد. این قسمت نکات منفی زیادی داشت ولی نکات مثبتی نیز در این اپیزود قابل مشاهده بود. در ابتدا و در همان تیتراژ ابتدای قسمت، همانند دیگر قسمت های فصل هشتم شاهد تغییرات زیادی در تیتراژ هستیم. در قسمت قبل یعنی ناقوص ها که قبلا به بررسی آن پرداختیم (اگر تا به الان بررسی قسمت پنجم فصل هشتم را نخوانده اید می توانید به صفحه بررسی قسمت پنجم فصل هشتم سریال Game of Thrones/ ناقوس‌ها مراجعه کنید) ما شاهد این بودیم که دنریس نتوانست خشم خود را کنترل کند و تمام کینگز لندینگ را با مردمش به آتش کشید و بناهای زیادی را تخریب کرد، این اتفاق و تخریب ها در تیتراژ قسمت آخر نیز مشاهده می شود که در آن کینگز لندینگ به طور کامل ویران شده بجز تختی که همه آرزوی نشستن بر روی آن را دارند. این میتواند مثالی خوبی باشد از نفرینی که این تخت آهنین یا هر نماد دیکتاتوری دیگری که می تواند باعث نابودی یک سرزمین شود، به طوری که این تخت حاضر است هر چیزی که دور و اطرافش هست را نابود کند و خودش به تنهایی همه چیز را در اختیار داشته باشد. نماد تخت آهنین چیزی شبیه به حلقه و وسوسه هایش در سری ارباب حلقه ها است. 

در ابتدا ما شاهد شخصیت تیریون با بازی پیتر دینکلیج هستیم که در خرابه های کینگز لندیگ در حال راه رفتن و دیدن خساراتی است که دنریس در همان روز به وجود آورده است. تیریون پیش از این نیز در فصل قبل شاهد سوختن و از بین رفتن سربازها در نبرد دنریس با ارتش لنیسترها (با ابعاد کوچکتر) بود و این می تواند اشاره ای باشد بر اینکه او دو بار تحت تاثیر بی رحمی های دنریس قرار گرفته است. تیریون در ادامه وارد بخش فرماندهی لنیسترها در رد کیپ می شود و با ویرانه هایی روبرو می شود که او را یاد روزهایی می اندازد که خود در انجا دست پادشاه بوده است. در ادامه تیریون بدون اینکه حتی یک ذره خاکی شود به جایی وارد می شود که آوار بر روی سر جیمی و سرسی وارد شده و در این لحظه او با دیدن اجساد خواهر و برادرش حس بی خانمانی و از دست دادن خانواده اش در او به اوج می رسد و ما در این لحظه شاهد بازی فوق العاده دینکلیج هستیم که احتمالا برای او جایزه ای به ارمغان خواهد آورد.

ملکه ای با بال های سیاه

به نظر من یکی از درخشان ترین سکانس های فصل هشتم مربوط به زمان ورود دنریس تارگرین (Emilia Clarke) در همین قسمت است که همزمان با بال گشودن اژدهایش دروگون تصاویر فوق العاده ای به ما نشان میدهد. در اصل در این سکانس بالها نمادی شیطانی هستند که به ما خبر از تولد یک آنتاگونیست میدهند، آنتاگونیستی که قصد دارد انقلاب آتشینش را به همه جا صادر کند. در اینجا سخنرانی حماسی دنریس برای نیروهایش آغاز می شود که این برای من یادآور صحنه سخنرانی شخصیت سارومان در قسمت دوم ارباب حلقه ها است، جایی که سارومان سفید نیروهای شیطانی خود را پس از تجهیز کامل آماده نبرد پایانی می کند. دنریس در سخنرانیش با ارتش خود یعنی آنسالید ها و دوتراکی ها می گوید که شما هفت پادشاهی را به من دادید و عقیده دارد که او و ارتشش مردم کینگز لندینگ را آزاد کرده اند. او در ادامه می گوید که جنگ هنوز تمام نشده و تا زمان آزادی تمام مردم دنیا سلاح ها را زمین نمیگذارند. در اینجا معنای آزادی برای دنریسی که می شناختیم تغییر کرده و او به این باور رسیده که رسم عدالت و صلح را می داند و هرکس بر خلاف این فکر کند دشمن او محسوب میشود. نویسندگان با نشان دادن این سخنرانی هیتلری وار قصد داشتند بگویند که دیگر هیچ راهی برای بازگشت دنی نیست و اکنون او همانند یک دیکتاتور فکر و عمل می کند. برای من تغییر ناگهانی شخصیت دنی از شکننده زنجیرها به یک انسان بی رحم، با وجود تمام زمینه چینی هایی که نویسندگان در رابطه با آن ها صحبت کرده اند، قابل باور نیست. اینکه این شخصیت در دو اپیزود به بزرگترین آنتاگونیست سریال تبدیل شود و کودکان و زنان را با آتش خاکستر کند، نیاز به فرصت بیشتری داشت که این در طول یک یا حتی دو فصل امکان پذیر و باور پذیر بود. نکته دیگری که در همین صحنه سخنرانی دنریس مشاهده می کنیم، آنسالید ها و دوتراکی هایی هستند که حالا تقریبا دو برابر قبل شده اند. این در صورتی است که در نبرد وینترفل ما شاهد نابودی کامل ارتش دوتراکی ها توسط مردگان بودیم. به نظر من نویسندگان چندان به جزئیات و چیزهایی که در قسمت های قبل نوشته اند، توجه ای ندارند و این باعث شده که ما در فصل آخر شاهد صحنه هایی باشیم که در آن ها منطق جایی ندارد. 

عشق، مرگ وظیفه‌ست...

بعد از سخنرانی نازی گونه، تیریون لنیستر که بلند پایه ترین مقام در حکومت دنی است، به او نزدیک می شود و در حرکتی نمادین و با انداختن نشان دست ملکه، حکومت دنریس را زیر سوال می برد و دنریسی که در قسمت قبل به او گفته بود که اگر دوباره مرتکب اشتباه شود آخرین اشتباه او خواهد بود، دستور میدهد که تیریون را زندانی کنند. نکته ای که در این صحنه وجود دارد و با منطق جور در نمی آید، این است که چرا دنریسی که چند ساعت پیش تمام شهر را با مردمانش به خاکستر تبدیل کرد، تیریون را به خاطر خیانتش و آزاد کردن جیمی برادارش نکشت. بعد از این سکانس و رفتن دنریس با گارد آنسالیدش یکدفعه آریا جلوی جان ظاهر می شود و به او می گوید که او چهره یک قاتل را خوب می شناسد و با این کار به جان می فهماند که دنریس باید بمیرد. بعد از آن هم جان اسنو به پیش تیریون در زندان می رود، و در انجا مکالماتی صورت می گیرد که جان اسنو را تا حد یک احمق پایین می آورد. در ابتدا جان اسنو قصد ندارد که باور کند که دنی اکنون به یک دیوانه تشنه قدرت تبدیل شده است و به تیریون می گوید که او همانند پدرش مدکینگ نیست و سوزاندن کینگز لندینگ به خاطر این بوده که او شاهد سربریدن نزدیک ترین دوستش و مرگ اژدهایش بوده است. در این دیالوگ ها تنها چیزی که برای من مشخص و مهر تاییدی بر آن زده می شود، این است که تغییر شخصیت دنی به انداره ای سریع و بی منطق بوده که اکنون شاهد این هستیم که باید جان اسنو این ها را به ما یادآوری کند و بگوید که چه عواملی باعث این حجم بزرگ از دگرگونی در شخصیت دنی شده است. در آخر تیریون با گفتن اینکه خواهرانت هرگز جلوی دنی زانو نخواهند زد، جان را متقاعد میکند که دنی باید بمیرد. 

دیالوگ های بین جان و تیریون یادآور صحبت های استاد ایمون بود که میگفت عشق مرگ وظیفه‌ست. که این جمله اشاره ای بود به اینکه چرا استاد ایمون از خاندان تارگرین ها بود ولی هیچ وقت حاضر نشد که به کینگز لندینگ برود و به خاندانش خدمت کند. ایمون عشق رو در تضاد با وظیفه اش در کسل بلک می دانست.

این چرخه رو باهم می‌شکنیم...

بلاخره رویایی که دنریس در خانه نامیرایان داشت به حقیقت پیوست و ما در صحنه ورود دنی به تالاری که در آن تخت آهنین قرار داشت، متوجه میشویم که خرابی هایی که در واقعیت اتفاق افتاده خیلی بیشتر از آن رویاست و تقریبا فقط تخت آهنین باقی مانده است. این سکانس ها دقیقا جوری کارگردانی شده که ما را به یاد همان رویا بیندازد. همان طور که دنریس در رویایش دید در واقعیت نیز این تخت نفرین شده را لمس کرد ولی هیچ وقت نتوانست بر روی آن بنشیند، چرا که در همان لحظه جان اسنو یا همان ایگون تارگریان وارد میشود و به او این اجازه را نمی دهد. در ادامه دنریس و جان وارد مکالمه ای احساسی می شوند، دنی در آخرین سخنانش می گوید:

با من باش... دنیای جدید رو با من بساز... این هدف ماست... از اولش همین بود... از وقتی که تو یک پسربچه‌ی حرومزاده بودی و من یک دختربچه که نمی‌تونست تا ۲۰ بشماره... باهم انجامش میدیم... این چرخه رو باهم می‌شکنیم.

با وجود اینکه جان عاشق دنی است ولی در اینجا وظیفه را بر عشق ارجعیت می داند و خنجری را در قلب دنریس فرو میکند. پیش تر تئوری هایی توسط طرفداران گفته شده بود که در آن تئوری دنی به دست جان کشته میشود. در تئوری دقیقا ذکر شده بود که آزور آهای با فرو کردن شمشیر در قلب عشق زندگی‌ اش یعنی نیسا نیسا، تاریکی را شکست می‌دهد. چنین اتفاقی در قسمت آخر نیفتاد اما به هرحال، سرنوشت جان و دنریس به هم گره خورد. 

رویای دنریس که در نهایت به آنطرف دیوار بزرگ و دنیای دیگر پیش کال دارگو و فرزندشان ختم میشد، در نهایت با مرگش کامل شد و اژدهای او دروگون تختی را که دنریس حاضر بود همه چیز را به خاطرش زیرپا بگذارد، نابود کرد و همراه با جنازه دنی در افق محو شد. در این سکانس نویسندگان قصد داشتند بگویند که دروگون متوجه شده که قاتل اصلی مادرش این تخت بوده نه کسی که روبروی او ایستاده است و همچنین دلیل دیگر خاکستر نشدن جان اسنو مربوط به این است که او جزء تارگرین ها محسوب میشود و اژدهایان هیچ وقت برای آنها تهدید بحساب نمی آیند.

عشقی که واقعی بنظر نمی‌ رسید

بنیوف و وایس قصد داشتند پایان غم انگیزی برای دنریس رقم بزنند و او را به دست معشوقه‌ اش به قتل برسانند، اما عشق میان جان اسنو و دنریس تارگرین آنگونه که باید و شاید باور پذیر نبود و به مخاطب منتقل نشد. اگر بخاطر داشته باشید جان اسنو عشق سوزانی به ایگریت داشت و به‌ رغم اینکه عشق و عاشقی این دو مدت زمان زیادی طول نکشید، اما عشق باورپذیری داشتند و حرارت محبت این دو عاشق به مخاطب منتقل می‌ شد. در این بین جان اسنو بیشتر به دلایل استراتژیک و قدرت سپاه دنریس تارگرین به نزد او رفت تا با کمک ارتش وی و اژدهایانش، شاه‌ شب را شکست دهد. در طول این ماجرا جان و دنریس رابطه‌ ای عاشقانه را برقرار کردند، اما در بسیاری از گفتگو‌های میان جان و دنریس کاملا مشخص بود که جان از ته قلب باوری به گفته‌ های دنریس ندارد. اگر سازندگان سریال عشق میان جان و دنریس را باورپذیر جلوه می‌ دادند و هوداران واقعا باور می‌ کردند که جان از صمیم قلب عاشق دنریس است، دنباله‌ روی بی‌ اختیار جان اسنو از دنریس توجیه پیدا می‌ کرد، اما در عوض شاهد اطاعت کورکورانه جان اسنو از دنریس بودیم که سازندگان قصد داشتند این اطاعات کورکورانه را به حساب وفاداری و عشق جان اسنو به دنریس بگذارند. اما در عمل چنین احساسی به مخاطب منتقل نشد.

بعد از اینکه دنی می‌ میرد، جان اسنو توسط کرم خاکستری زندانی می‌ شود. این اتفاق در حالی است که جان اسنو ملکه ای را که آنها تمام زندگیشان را برای او وقف کرده اند کشته است و آنها در حالت منطقی باید او را بی درنگ میکشتند. همان طور که در ابتدای قسمت آخر دیدم کرم خاکستری اسیران لنیستری را به دستور دنریس میکشد و به گونه ای اعتقادی به زندانی کردن آنها ندارد، ولی در رابطه با کسی که ملکه اش را کشته است، بسیار متمدنانه عمل می کند و او را به زندان می اندازد. در ادامه وضعیت از اینی که است بدتر و بی منطق تر می شود و ما در سکانسه بعدی که مربوط به چند هفته بعد است متوجه میشویم که شورایی برگزار شده که در آن بزرگان وستروس برای تصمیم گیری اینکه چه کسی قرار است پادشاه هفت اقلیم شود، دور هم جمع شده اند. در ابتدا شاهد آن هستیم که تیریون خائن توسط کرم خاکستری در پیش روی بزرگان وستروس قرار می‌گیرد تا سرنوشت او را مشخص کنند. حال این سوال که چرا تا به الان آنسالید ها و دوتراکی ها گذاشته اند جان و تیریون زنده بمانند را می گذاریم کنار و سوالی دیگری که پیش می آید این است که به چه دلیل بزرگان وستروس باید برایشان انتخاب شاه برای یک شهر نابود شده مهم شده باشد. در حالت منطقی باید اینگونه میبود که آنها بعد از سوختن و نابودی کامل شهر به سمت مستقل شدن بروند، مخصوصا دورنی ها که از قبل نیز جزء هفت اقلیم نبوده اند و اکنون فرصت خوبیست که آنها اعلام جدایی کنند. یا از طرفی دیگر چرا باید آنسالید ها و دتراکی هایی که این همه قدرت دارند از خیر همچین شهر مهمی بگذرند و این شورا برایشان اهمیت داشته باشد. ما می دانیم که وقتی کالیسی و یا فرمانده اصلی دوتراکی ها بمیرد، آنها از کنترل خارج می شوند و شروع به غارت شهر های اطراف می کنند، ولی در اینجا می بینیم که مرگ کالیسیشان اصلا برای آنها مهم نبوده و این وحشی ها به صورت متمدنانه با این قضیه کنار آمده اند. در این شورا سانسا استارک (Sophie Turner) به لشکری از شمالی‌ ها اشاره می‌ کند که آماده نبرد با سپاه کرم خاکستری هستند. چنین لشکری به لحاظ آماری بعید بنظر می‌ رسد که بتواند در نبرد با سپاه دوتراکی‌ ها و آنسالیدها شانسی برای پیروزی داشته باشد. اما از نظر منطق بنیاف و وایس، کرم خاکستری راهی جزء اطاعت از صحبت های بزرگان وستروس ندارد.

برن استارک پادشاه جدید وستروس میشود!!!

همانطور که ذکر کردیم در شورایی که تشکیل شد همه دور هم جمع شدند تا پادشاه و یا ملکه آینده هفت اقلیم را مشخص کنند. در اینجا تیریون لنیستر با دستبند در دستانش اعلام می کند که چه کسی بهتر از برن استارک برای جایگاه پادشاهی است. او تمام گذشته را می داند و دایرة المعارف زنده ی وستروس است و همه اینها باعث می شود که برن استارک بیشتر از بقیه لایق نشستن بر تخت پادشاهی کیگز لندینگ باشد. جالب اینجاست که در این شورا هیچ کس اشاره ای به وارث حقیقی بودن جان اسنو یا همان ایگون تارگرین نمی کند و به گونه ای همه او را فراموش می کنند. این در حالی است که از همان ابتدای ماجرا بر روی این موضوع که جان اسنو فرزند لیانا استارک و ایگان تارگرین بوده بسیار تاکید شده، ولی ما در اینجا متوجه می شویم همه آن دیالوگ ها و وارث بودن جان هیچ اهمیتی نداشته است و برنی که تا پیش از این کلاغ سه چشم بوده و به هیچ چیز علاقه نشان نداده، بهترین گزینه برای پادشاه شدن است. وقتی تیریون پیشنهاد شاه شدن برن را می دهد، در کمال تعجب همه کسانی که در این شورا بودن به او رای مثبت دادند و هیچ کدام اعتراض و یا حتی صحبتی در این مورد نداشتند. اما در همین جا می بینیم که سانسا که خواهر تنی برن استارک است، رای مثبت نمی دهد و به برن می گوید که شمال باید جدا و به کشوری مستقل تبدیل شود. در اینجا منطقی تر این بود که آهن زادگان و دورنی ها این تقاضا را داشته باشند، ولی طبق منطق فیلمنامه اینگونه نشد و برن جواب مثبت به مستقل شدن شمال می دهد و باعث می شود که هفت اقلیم تبدیل به شش اقلیم شود. نکته جالبی که در رابطه با باور پذیر نبودن پادشاه شدن برن استارک وجود دارد این است که ایزاک همپستد رایت، بازیگر نقش برن زمانی که فیلمنامه قسمتی که بزرگان وستروس او را به پادشاهی انتخاب می‌کنند را خوانده بود، واقعا باورش نمیشد که نویسنده‌ ها می‌ خواهند او را پادشاه کنند. او فکر می‌کرد نویسنده‌ ها برای شوخی، نسخه‌ ای از یک فیلمنامه بامزه را برای تمامی هنرپیشه‌ ها فرستاده‌ اند و در این نسخه تمام هنرپیشه‌ ها به عنوان پادشاه انتخاب شده‌اند!

حتی اگر جان اسنو را نیز از فهرست نامزد‌های پادشاهی هفت اقلیمی که اکنون شش اقلیم شده کنار بگذاریم باز هم نامزد‌های شایسته‌ تری برای پادشاهی وجود داشتند که هیچ توجه به آن‌ها نشد و در عرض چند دقیقه با شتاب‌ زدگی تمام شاهد انتخاب پادشاه تختی بودیم که خون افراد بی‌ گناه زیادی برای آن ریخته شد. به هر حال در ادامه شاهد این هستیم که جان اسنو به خاطر خیانتی که کرده است برای نگهبانی تا آخر عمر، به سمت دیوار فرستاده می شود و سانسا به آرزوی دیرینه اش که ملکه شدن است می رسد و ما او را در قامت ملکه شمال میبینیم و آریا نیز به گفته خودش به غرب وستروس می رود تا سرزمین های ناشناخته را کشف کند. یکی از محدود بخش هایی که در این قسمت خوب کار شده بود، مربوط به تدوین موازی دقایق آخر سریال است. جایی که سرنوشت تمام شخصیت ها بصورت موازی به تصویر کشیده می شود و ما شاهد ورود جان اسنو به شمال برای سپری کردن دوران محکومیتش به عنوان نگهبان شب هستیم. او به سرزمینی بازگشته که مردمانش او را دوست دارند و با احترام با او برخورد می کنند. سرزمینی که خانه همیشگی اوست و سرنوشت او در آن گره خورده است. سرزمینی که برخلاف دنریس، جان اسنو احترام همیشگی مردمانش را دارد و که مانند یک اعضای خانواده او را می پذیرند. بهترین لحظه در این تدوین موازی ملاقات جان اسنو با گوست هست و ابراز علاقه مجدد به اوست. آن دو بار دیگر به یکدیگر رسیدند و همدیگر را در آغوش کشیدند. اتفاقی که بسیاری منتظر آن بودند و سرانجام در اپیزود پایانی رخ داد! سفر آریا استارک به منطقه ای کشف نشده نیز می تواند راه را برای ساخت یک اسپین آف از سریال باز بگذارد که قطعاً از اهداف سازندگان سریال بوده است.

تنها بخشی که از سیل انتقادات در امان ماند و توانست نظر همه را جلب کند، موسیقی این فصل بود که توسط «رامین جوادی» به بهترین نحوه ممکن ساخته شد. باید گفت که موسیقی جوادی توانست در برخی از صحنه ها ضعف ها و کمبود ها را به خوبی کم رنگ کند تا ما از دیدن تصاویر بتوانیم بیشتر لذت ببریم. برای مثال در لحظه کشته شدن نایت کینگ موسیقی جوادی به خوبی توانست حس وقوع اتفاقی غیر منتظره را در دل بینندگان زنده کند و در همین قسمت آخر نیز ما شاهد این بودیم که جوادی با بازسازی آهنگ های فصل های گذشته سعی داشت که به ما لذتی را که در تمام این هشت سال تجربه کردیم، یادآوری کند. در کل تیم آهنگسازی این سریال به ما گوشزد کردند که ضعف دیگران دلیلی برای عمل نکردن یک فرد وظیفه شناس به تعهدات خود نخواهد بود.

در پایان باید گفت...

باید گفت که با اینکه فصل هشتم و آخر سریال Game Of Thrones نتوانست نظر طرفدارانی را که نزدیک به یک دهه آن را دنبال کرده اند جلب کند و نویسنگان پایانی شتاب زده و تقریبا بی منطق نسبت به کتاب و خود فصل های اولیه سریال را تقدیم این جمع بزرگ هوادار سریال کردند، ولی هیچ کدام از این اتفاقات باعث نمیشود که ما فراموش کنیم که با چه داستان غنی و پرباری روبرو بودیم. در آخر اینگونه بگویم که با وجود دو فصل ضعیف و پایانی ضعیف تر، بازی تاج و تخت یک پدیده خواهد ماند و به نظر من مجموع این سریال در تاریخ به عنوان چیزی که تجربه اش دیگر تکرار نخواهد شد (یا حداقل در این ابعاد)، باقی می ماند. سریال بازی تاج و تخت نگاه به ژانر فانتزی را چه از نظر منتقدان سخت گیر و چه از نظر مردم تغییر داد و قطعا در آینده نزدیک شاهد آن خواهیم بود که تلویزیون بیشتر به سمت ساخت سریال هایی فانتزی حماسی برود.

نویسنده: امین طهماسبی

در آخر سوالی که از شما خوانندگان این مطلب دارم این است که به قسمت آخر این مجموعه چه نمره می دید و آیا پایانش از نظر شما خوب بود؟

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو