داستان شنیدنی و کوتاه لحظه ی مرگ

منبع: نمکستان

107

1398/9/25

13:37


داستان شنیدنی و کوتاه لحظه ی مرگ زمانی که سردار فرانسوی ناپلئون به روس ها حمله کرده بود دسته ای از سربازان ویژه ی او در مرکز یکی از شهرهای کوچک روسیه در حال جنگ بودند یکی از فرماندهان سپاه ناپلئون بناپارت به طور اتفاقی از سربازان خود جدا می افتد و گروهی از سربازان […]

داستان شنیدنی و کوتاه لحظه ی مرگ

داستان شنیدنی و کوتاه لحظه ی مرگ

زمانی که سردار فرانسوی ناپلئون به روس ها حمله کرده بود دسته ای از سربازان ویژه ی او در مرکز یکی از شهرهای کوچک روسیه در حال جنگ بودند

یکی از فرماندهان سپاه ناپلئون بناپارت به طور اتفاقی از سربازان خود جدا می افتد و گروهی از سربازان روسی رد او را می گیرند و در خیابان های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند

فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک مغازه ی پوست فروشی می شود

و با مشاهده ی پوست فروش با التماس زیاد و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده لطفا مرا پنهان کن

پوست فروش می گوید : زود باش بیا برو زیر این پوست ها و سپس روی فرمانده را با مقداری زیادی پوست می پوشاند

پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که سربازان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد این داخل !

سربازان روسی علیرغم اعتراض های پوست فروش مغازه ی او را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنن

آنها داخل پوست ها را با شمشیرهای خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوست ها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند

پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد :

ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو می داد خشمگین می غرد :

تو به چه حقی جرات می کنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟

سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید

من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد!

سربازان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند

پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباس هایش را در جریان باد سرد می شنود

و برخورد ملایم باد سرد بر لباس هایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند

سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی می گوید :

آماده … نشانه گیری هدف مقابل …

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد

احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد

پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام های را می شنود که به او نزدیک می شوند

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند

پوست فروش که در اثر تابش نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ به او می نگرد

فرمانده با لبخندی که روی لب داشت به پوست فروش گفت : حالا کاملا فهمیدی من چه احساسی داشتم !

داستان شنیدنی و کوتاه لحظه ی مرگ

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو