دیدار معشوق


اول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستیم.

به من نگاه نمی کردی، شاید از حجب. ولی من نه، خیره به چشمهای سیاه تو بودم. شاید به دنبال تصویر خودم می گشتم. همان قدر که تو خودخواه بودی، من لجوج بودم و تا نیافتم آرام نگرفتم. خودم بودم، در چشمهای تو اما مواج. و تازه فهمیدم که تو به من در آب چشم دوخته ای و آنچه در مردمک سیاه چشمهای توست، من نیستم. تصویر زلال و بی رنگی است از چهره ی رنگارنگ من؛ چهره ی چند رنگ من.



تو که به من نمی گریستی، خیال کردی من آنم که در آب دیده ای. زلال، پاک و بی آلایش اما من که این نبودم. آنچه نبودم تو دیدی و آنچه که بودم تو ندیدی.

گاهی فکر می کنم – و اکنون نیز که اینجا خوابیده ای و باز به من نگاه نمی کنی – که کاش تو مرا می شناختی، از همان اول، و مغبون نمی شدی. ولی من چه؟ من چه می کردم بی تو؟ چرا اسمش را خودخواهی بگذاریم؟ می گذاریم عشق؛ خب؟

تو دست در آب کردی و تصویر من در آب که تکان خورد، بی درنگ دست کشیدی و نگفتی چرا.  به حرفهایت ادامه دادی...

از صداقت می گفتی و نجابت عشق.

زندگی را می گفتی که چیست و هشدار می دادی به کرّات که هنوز وقت باقی است و اگر ترا توان زیستی چنین هست و عشقی چنان و صداقتی اینسان بیا، وگرنه بمان، که راه سخت است و مرا تحمل ناهمراه، نه.

حرفهایت همان قدر که لطیف بود و دوست داشتنی، برای من غریب بود و دست نیافتنی. می دانستم که توان همراهیم نیست اما نگفتم؛ نگفتم که با تو بمانم. و سکوت کردم که سربلند کنی و جوابت را از چشمهایم بگیری و تو سربلند کردی، سرخ شدی و دوباره چشم بر آب دوختی. دیگر هیچگاه رنگ رویت به اندازه ی آن لحظه سرخ نشد و کاش می شد، بخصوص الان که اینقدر صورتت احتیاج به سرخی دارد؛ الان که رنگ رویت چیزی میان سفیدی و زردی است.

تاب نیاوردی و بلند شدی به بهانه ی قدم زدن و من هم.

و من پایم را لغزاندم به عمد و تو دستم را گرفتی، مبادا که بیفتم و بمانم در راه. و رها نکردی، شاید به این خیال که لغزشهای همیشه ام را پیشگیری کنی. تو فکر کردی که آنچه گفتی فهمیده ام و من چنین وانمود کرده بودم که نه تنها فهمیده ام بلکه پذیرفته ام و پاسخ مثبت داده ام. گفته بودم که می توانم، اما از سر فهمیدن نبود.

دوست داشتم بتوانم آنچه تو می گفتی باشم ولی توانی تا این حد نداشتم و می دانستم که ندارم و این همان بود که به تو نگفتم و همان نبود که به تو گفتم. و آنچه که بعدها کشیدی و آن کسالت دائم و این موهای کم و بیش سپید در این سن، همه از آن بود که علیرغم علم به نتواستن، سوگند توانستن خوردم و تو با قلب شفاف و ساده ات پذیرفتی و نفهمیدم هیچگاه که آن لحظه چه در سینه داشتی و حتی هنوز هم که محتوای سینه ات ملوس تر و علنی تر است.

بعد از آن و به اعتقاد من همان زمان هم تو فهمیدی که من آن نیستم که تو طلب می کردی اما با چنان متانتی سوختی و به رو نیاوردی و با چنان عظمتی آب شدی و خم به ابرو نیاوردی که بی آنکه خود بخواهی تخم شرمندگی جاودان را در خاک وجود من نشاندی.

و این سؤال همیشه ی دلم بود که تو چگونه این همه وقت مرا تحمل کردی؟

و این همان چیزی است که اکنون مرا وادار می کند با تو به گفتگو بنشینم. قصدم ابداً اعتراف و استغفار نیست، چرا که برای اعتراف نزد تو اکنون دیر است و برای استغفار بدرگاه خداوند هم.

شاید مروری است بر آنچه که در این چند سال بر ما گذشته است.

هر چند به غیر خدا، در و دیوار این اتاقی که اکنون در آنیم گواهند که من با تو چه کرده ام. دیشب که ترا...

انگار صدای پا می آید. مرا از نشستن در کنار تو منع کرده اند. صدای پا نزدیکتر می شود، به گوشه ای باید گریخت تا هر که هست بگذرد و مرا در کنار تو نبیند که آشوب می شود.

انگار خواهرت است. صدای بغضی را که در گلو فرو می خورد حتی می شنوم، چه سعی می کند گریه در دل بماند و از گلو فراتر نیاید.

کاش من هم می توانستم گریه کنم. درست در هنگامی که فقط گریه می تواند راه گرفته ی دل بگشاید و مرهمی بر جان خسته شود، انگار که مشکی آب بر دل سنگینی می کند و نم به چشمها پس نمی دهد. خدا کند که زودتر بگذرد و تنهایمان بگذارد.

اما نه، انگار در کنار تو قصد نشستن دارد. به روی زانو می نشنید و بر روی تو خم می شود. چه می خواهد بکند؟ رویت را کنار می زند و صورتش را به صورتت نزدیک می کند. نکند چیزی از من به تو می خواهد بگوید، از خواهر شوهر بعید نیست که... نه، بوسه بر پیشانیت می زند. خدا کند که بی سر و صدا بلند شود و برگردد. صدای گریه اش نکند دیگران را بیدارکند، لحظه به لحظه بلندتر می شود.

تو آنقدر سنگین خوابیده ای و آرام که هیچ صدایی بیدارت نمی کند.

ای وای، جیغ کشید، چرا؟ الان است که همه برخیزند، چراغها را روشن کنند و مرا در کنار تو بیابند. الان است که خلوت ما را بیاشوبند و حضور مرا در کنار تو فغان کنند.

نمی توانم این صیحه ی بی وقت را سکوت کنم، خواهرت است، باشد!

چرا چنین کردی دختر؟ هان؟ چرا؟ نترس، منم ... من؟ ... من؟... من آمده ام سر بزنم... ببینم که مهدیار هست؟ ... نه ...نه ... قرار نبوده که نباشد... همین طوری آمده بودم ببینمش... تو چی؟ تو هم که دلیلی محکم تر از من برای آمدنت نداری ... انگار هر دو به همان دلیلی که نداریم آمده ایم. ببین، چراغ آن اتاق روشن شد، بیا به رختخوابهایمان برگردیم. هان؟ چرا. من هم بر می گردم.

گریه برای چیست؟ باشد، یکبار دیگر ببوسش ولی به این شرط که بر گردی و بخوابی. هیس، انگار صدای پا می آید، بمان.

چراغ را چرا روشن کردند، مادرت است مهدیار! چه دلیلی برای حضورمان اقامه کنیم؟

چشمهایش سرخ سرخ است. چه کسی می گوید او این مدت را خواب بوده است؟ چه عروس بدی بودم برای او.

نم اشکهایی که تازه پاک شده در لابلای چروکهای زیر چشمانش هویداست.

و عجب رسوا کننده است این چشم، نه اینجا و الان فقط، که همیشه.

«چشم به تابلوی دل می ماند. نه، تابلو نه، چشم انگار جدار  شفافی است که به خیال خود دل را می پوشاند، غافل از این که مثل ویترین موجودی دل را بهتر به نمایش می گذارد» این ها حرفهای تو بود که یادم آمد.

به مادرت چه بگویم؟ حتماً بعد از خواهرت نوبت اعتراض به من است. و من هم مثل او پاسخی برای گفتن ندارم. زودتر بگریزم به رختخواب که از شر سؤال و جواب آسوده شوم. آبها که از آسیاب افتاد دوباره بر خواهم گشت. همین یک شب است فرصت درددل با تو، فردا صبح زود خواهی رفت و من خواهم ماند. با باری از مصیبت و اندوه. همه جا سرد است بی تو. تا کی باید در رختخواب بمانم؟ چقدر بیداریشان را کشیک بکشم؟ چراغ را خاموش کردند ولی کو تا بخوابند. مهم نیست؛ بر می خیزم و اگر بیدار شدند و پرسیدند، پاسخی برایشان تدارک می کنم. به دروغ؟ آری ولی مگر چاره ای هست؟ چه تلاشی کردی تو که ریشه ی دروغ را از وجود من پاک کنی و نشد. تو از همان اول ریشه ی ناراستی را مثل تمام زشتیها و ناپاکی های دیگر در وجود من دیدی به روشنی و وضوح، ولی دم بر نیاوردی. جگرت از آتش صفات رذیله ی من می سوخت و به آه رخصت بر آمدن نمی دادی. تا مدتهای مدید ، تو ساده ی با صفای خوشدل در این اندیشه بودی که تنها با عملت مرا به راه بیاوری، هدایتم کنی و صیقلم ببخشی.

در ازاء هر قدم ناراست من دو گام به راستی برداشتی و بیشتر؛ و در ازاء هر خار خیانت من دهها گل محبت به بوستان زندگی افزودی و در ازاء هر کلام فتنه جویانه ی من سخنی به آشتی گفتی.  من خوش خیال دغلکار، دلخوش از فریبی که ترا می دادم و تو یک کلام به روی نمی آوردی که می فهمی. در یکی از یادداشت پاره هایت که جستجو می کردم – وقتی نبودی – نوشته ای دیدم که در آن لحظه تکانم داد؛ هنوز آن را دارم. در آن یادداشت نوشته ای:

«خدایا! می دانی که می دانم چه می کند. می دانی که می دانم بوقلمون صفت و روباه پیشه است. می دانی که دروغهایش را می دانم، خدعه هایش را می فهمم، گناهانش را می بینم و این همه را به فراست تو می دانم و می فهمم و می بینم و نیک می دانی که بروز نمی دهم. پرده اش را حتی بر خودش، نمی درم، گناهانش را و عطوفتم را برایش نمی شمرم، موأخذه اش نمی کنم، در ازاء کاستی هایش فزونی فراهم می کنم و در ازاء دروغهایش صدق، و در ازاء ناسپاسی هایش محبت و در ازاء ... و اینها قطره ی کوچکی است از دریای مهری که تو به من داشته ای و حرفی از کتاب قطوری که تو برایم خوانده ای.

اگر اقیانوس بیکران ستر تو نبود، این نم را من از کجا می گرفتم، و اگر خورشید مهرگستر تو نبود، من این کورسو را هم نداشتم. خدایا! با من هماره چنین باش که بوده ای.

آن خورشید همچنان گسترده بدار تا بلکه این کور سو بماند و اقیانوس سترت را همچنان از من دریغ مکن تا این نم برگرفته از آن به خشکی نگراید».

دیدن همین چند پاره خط قاعدتاً می بایست مرا به خود آورد، تکانم دهد و مسیرم را بگرداند. لیکن نیاورد و نداد و نگرداند. البته همان روز تکانم داد، آن چنان که مصمم شدم به پایت بیفتم و عذر بخواهم و برگردم.

لیکن مرا یارای مقابله با هوای نفس نبود و از فردا همان بود که بود. ای وای بر من و مرگ بر دل بی حیای من! کور باد چشم نابینای من!

در همان اوایل زندگی که صحبت از همراهی و همیاری با تو می کردم و علیرغم آنچه در دل داشتم، سوگند عاشقانه می خوردم برای پرواز با تو و تو جز تشویق هیچ نمی گفتی علیرغم آنچه می فهمیدی. در یکی از یادداشتهای پنهانیت خواندم که:

« خدایا! او نه تنها مرا همسری شایسته نیست، در او نه تنها توان همراهی نیست، بل سد راهست. با خنجرهایش از پشت، رمق تنم را می کاهد، او را نه تنها یارای همسفری نیست ،که مرا از سلوک باز می دارد و خدایا! من این نمی دانستم. می خواستم او را دست بگیرم و از این منجلاب عفنی که غوطه می خورد نجات دهم. تصور نمی کردم که آنچنان به باتلاق خو کرده باشد که دست نجات مرا نیز به تعفنش بیالاید. خدایا! مرا برهان و توفیق سلوکی تنها عنایت فرما! خدایا! تنهایم به خویش بخوان!...

پس مهدیار! همچنان که تو فهمیدی که نه همسر نیستم و همراه که سربارم و سدّ راه، من نیز فهمیدم ولی بجای آن که کوله بردارم و با تو به راه بیفتم، ترا به نشستن و ماندن می کشیدم.

عجیب است! خودم نفهمیدم دوباره چطور پیشت آمدم. بی آن که کسی بفهمد، چادرم را به کمر بستم و از پله ها بالا خزیدم، به پله های آخری که رسیدم از عجله چادرم به پایم پیچید و چیزی نمانده بود که ...

فکرش را می کردم که ممکن است دست و پا گیر باشد و اسباب زحمت؛ ولی راستش دیگر از روی تو خجالت می کشیدم، خدا که جای خود دارد. گفتم مبادا برادرت که در اتاق سمت کوچه خوابیده است بیدار شود و مرا بی حجاب ببیند.

چه خون دلی خوردی تو برای حجاب من، و من لئین و پست چه لجاجتی کردم با تو. می گفتی زن به گلی می ماند که در معرض ملایم ترین نسیم می پژمرد، می شکند و می سوزد. استناد می کردی به کلام مولا علی(ع) که « فَاِنِّ المَرأةَ رَیحانَةٌ و لَیْسَتْ بِقَهْرمانَة» می گفتی زن به همان میزان که پوشاندنیهای خویش را، آنچه را که ارزشش به پوشیدگی است از دست و پا و چشم و صورت در معرض نمایش بگذارد، به همان میزان در معرض خطر است... و هیهات از آنچه با تو کردم و از آنچه بی تو...

گفتم که، برای اعتراف و پوزش دیر است. لیکن چاره ای مگر هست؟

می خواهی بگویی آن زمان که راه برگشت بود و زمان رجعت چرا برنگشتم؟

می خواهی بگویی اعتراف و رجعت اکنونم را چه سود؟

ولی نه، می دانم که این را نمی گویی، چرا که آن زمان هم هدایت مرا برای خودت نمی خواستی. اصلاح مرا نمی خواستی که خود بهره مند شوی و به همین دلیل رهایم نکردی با این که دلت را شکستم، جگرت را آتش زدم، پشتت را خمیدم، موهایت را سپید کردم، ظهور استعدادهایت را مانع شدم، از راهی که می رفتی بازت داشتم؛ با این وصف رهایم نکردی.

یادم نمی رود به یکی از دوستانت که می خواست با ازدواجش دست کسی را بگیرد و از مهلکه نجاتش دهد می گفتی:

« مواظب باش برادر! که باری سنگین تر از توان خویش برنداری و دست آخر مضطر و مستأصل بمانی؛ از یک طرف تاب زیستن با او نداشته باشی و از طرفی نتوانی در این دنیای وانفسا رهایش کنی»...

و من این کلام آهسته ی ترا با دوستت – البته غیر مجاز – شنیدم.

دریافتم که این تنها سرنوشت «راحله ی » شیرین زبانمان نیست که ترا نگه می دارد. تو نگران این هستی که مبادا تیزی خنجری که بر پشتت می زنم دست خودم را مجروح کند. نگو چرا با این همه که فهمیدم به خود نیامدم. برنگشتم و تغییر و توبه نکردم. توجیه معقولی نیست ولی آن چنان وجودم به ظلمت خو کرده بود که نور ارزشهای تو چشمانم را می زد و من برای آرامش چشمانم هم که شده نگاهم را می گرداندم و چشم از خوبیهای تو فرو می بستم.

شب رو به پایان می رود و هنوز حرفهای ناگفته بسیار مانده است.

راستی آن غم که بسان ابری لطیف، خورشید چشمهای ترا همیشه ی خدا پوشانده بود، چه بود؟ گفته بودی دنیا قفسی را می ماند که به پرنده خیلی که لطف کنند آب و دانه می دهند و این کجا پاسخ نیازهای پرنده است؟!

و من در نیافته بودم که دنیا قفسی را می ماند که پرنده ی جان تو در آن عذاب می کشد ولی این آرامش که اکنون در چهره ی توست، مبیّن آن غم عظیمی است که در چشمهای تو بود. راستی این چه شیوه ایست در آفرینش خداوند که بهترین خلایق را به واسطه ی بدترین اشرار، به خویش می خواند؟

جاودانه باد الیم ترین عذابها بر جان این اشرار واسطه ی خیر!

بریده باد دست آن منافقی که ماشه را چکاند!

خاموش باد ضربان قلب هر چه منافق در پهن دشت تاریخ!

می گفتی تنها و تنها از حرام شدن می ترسم. در این تلخی روزگار، امیدم تنها به چشیدن شهد شهادت است.

نگرانم که معشوق، گلوله ای را حتی از قلب زنگار گرفته ام دریغ کند. نگرانم که گلی به باغچه ام ننشیند.

ولی نشست. گلوله نشست، بر همانجا که تو می خواستی، و دیدی که خداوند بیش از تصورت گل کاشت.

آتش قلب تو با یک گلوله به خاموشی نمی نشست، یک خشاب گلوله بر مجمر سینه ات رها کرده اند. قلب پهناورت پنج تای آنها را در خویش جای داده است.

بنازم به این سعه ی صدر و این وسعت دل.

دیر است، سحر دارد از پنجره ی اتاق سرک می کشد که چهره ی رنگ پریده ی ترا ببیند. چهره ی رنگ پریده گفتم، یاد این کلام تو افتادم که: «ای رهروان!

بر این صداقت آبی!

با چشمهای نجابت نظر کنید...»

و من با نانجیبانه ترین نگاه به تو نگریستم. خاموش باد برای همیشه این چشم نانجیب من، تا همان همیشه ای که یاد تو دهلیز تاریک دلم را روشن نگاه می دارد.

اگر ترا به خانه نیاورده بودند، اگر پافشاری ما به نتیجه نمی رسید، اگر به بهانه تشییع ترا به خانه نمی کشیدیم، من این همه حرف را چگونه با تو می گفتم؟

صبح نزدیک است، این آخرین لحظه های وداع من و توست. وداع که نه، ابداً. این لحظه های آشنایی است، اولین قدم های شناخت گوهر وجود توست. و در عین حال، آخرین لحظه های دیدار.

الان است که بیایند و گرد تو حلقه بزنند، فغان سر دهند، شیون و زاری کنند و در فقدان توی حاضر، توی شاهد شهید، مرثیه بسرایند.

الان است که بیایند و بر دوشت بگیرند و تو را، توی ناظر را، توی شاهد زنده را تشیع کنند.

نه، دیگر هراسی نیست از اینکه حضور مرا در کنار تو دریابند. هراس نیمه شب از آن بود که از مصاحبت محرومم کنند. نه، خواهم نشست در کنار تو که یا ترا یا مرا از زمین بردارند. چه باک از سرزنش های ایشان.

سر و صدای برخاستنشان بلند شده است. در را گشودند، دهانشان از حیرت بازمانده است. انگار دارند داد و فریاد می کنند.

از حرکت دهانشان می گویم وگرنه چیزی که نمی شنوم و گفتم که برنمی خیزم. ولی دارند بسوی ما می آیند، می خواهند مرا از تو جدا کنند، زیر بغلم را گرفته اند و می خواهند مرا ببرند...

رهایم کنید... رهایم کنید... خودم می آیم، یک لحظه فرصت دهید، یک کلمه مانده است بپرسم.

راستی مهدیار! اکنون دیگر لبخند رضایت بر لبانت می نشیند؟ غم مبهم چهره ات رخت بر می بندد؟ چروک از پیشانیت می گریزد؟

برای یکبار هم که شده، نه، برای همیشه برق شادی به چشمان خسته ات می رود؟

راستی! دیدار چهره ی معشوق چه عالمی دارد؟ هان؟

نویسنده:سید مهدی شجاعی