بیش از ۱۵ داستان کوتاه جالب و خواندنی

بیش از ۱۵ داستان کوتاه جالب و خواندنی


منبع: ستاره

283

1398/12/19

18:42


بیش از ۱۵ داستان کوتاه را با عناوین داستان کوتاه جالب، داستان کوتاه زیبا، داستان کوتاه آموزنده و داستان کوتاه مفهومی مطالعه کنید و لذت ببرید.

پانزده داستان کوتاه جالب و خواندنی


ستاره |
سرویس فرهنگ و هنر -
داستان‌‌های کوتاه جالب و داستان‌های کوتاه زیبا برگرفته از زندگی افراد معمولی بوده که در همین اطراف ما زندگی می‌کنند ولی اتفاقات زندگی‌شان وقتی به زبان داستان بیان می‌شود، جالب‌تر و جذاب‌تر هستند. این داستان‌های کوتاه گاه آموزنده هستند و با هم‌ذات‌پنداری می‌توان به اصلاح رفتار فردی دست زد. برخی از داستان‌های کوتاه از زندگی افراد مشهور نقل شده‌اند. بعضی دیگر خواننده را در غم و اندوه فرومی‌برند. در ادامه گلچینی از انواع داستان کوتاه جالب را انتخاب کرده‌ایم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم.
در این مطلب بخوانید:

داستان کوتاه جالب

چوپان

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
 
داستان کوتاه فارسی

داستان کوتاه فارسی زیبا

داستان کوتاه فارسی
 

بیشتر بخوانید: چند داستان کوتاه زیبا و جالب با تم‌های متفاوت


وقتی که او مرد

وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه‌های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی‌درد و بی‌کس. و این لقب هم چقدر به او می‌آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس‌وکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمی‌شود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچه‌های محل که می‌دانستیم ثروت عظیم و بی‌کرانش بی‌صاحب می‌ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه‌ها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانه‌‌اش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پول‌ها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه می‌توانیم کمی هم از این پول‌ها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری‌اش که با همت ریش سفید‌های محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچه‌ها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی‌درد خرج سرپرستی همه آنها را می‌داده، بچه‌های یتیم را دیدیم که اشک می‌ریختند و انگار پدری مهربان را از دست داده‌اند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
 
 

آیا تا به حال پلی ساخته‌ایم؟

در زمان‌های دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
 

بیشتر بخوانید: مجموعه ۲۵ داستان خیلی کوتاه جالب و خواندنی


آیا کارمندان خود را می‌شناسید؟

روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی‌که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد.
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک‌جا بایستند و بی‌کار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکی‌اش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
 

بیشتر بخوانید: ۱۳ حکایت و داستان کوتاه آموزنده از بزرگان


نگهداری هدیه

مرد هدیه‌ای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینه‌اش چسبانیده بود و طول خیابان را طی می‌کرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و  شلختگی خودش می‌ترسید. توی مسیر همه‌ش به این فکر می‌کرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینه‌اش گرفت و گفت: تقدیم به همسر عزیزم!
همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکه‌ای از بدن خودش مواظبت می‌کرد.
 

بیشتر بخوانید: مجموعه داستان کوتاه فارسی بسیار زیبا

 

داستان کوتاه زیبا

یک لنگه کفش

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
 
داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده از گاندی

داستان کوتاه آموزنده 
بیشتر بخوانید: ۵ داستان کوتاه تخیلی


قدرت عشق

همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه می‌کرد. خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج می‌برد. ساعات کمی می‌خوابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیبایی‌اش را از دست می‌داد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود.
من امیدی نداشتم و فکر می‌کردم به زودی طلاق خواهیم گرفت. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
اول دعا کردم، ناگهان تصمیم دیگری گرفتم. می‌دانستم من زیباترین زن زمین را دارم. او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است. و من شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم. و هر لحظه او را سورپرایز می‌کردم. فقط برای او زندگی می‌کردم. در جمع فقط در مورد او صحبت می‌کردم. او را در مقابل دوستان مشترکمان ستایش می‌کردم.
او روز به روز شکوفا می‌شد. هر روز بهتر می‌شد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود. و من نمی‌دانستم که عشق تا این حد توانایی دارد و پس از آن متوجه یک مطلب شدم:
زن بازتابی از رفتار مردش است. اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید، او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد.

براد پیت
 


مجازات شغالان

شبی آقا محمدخان قاجار نتوانست از زوزه شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته را برای شغالان طلب کرد.
هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند. اما او هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سخت‌تر را برای شغالان جستجو می‌کرد. دستور داد تمامی  شغالانی را که در آن حوالی یافت می‌شدند، را بیابند و زنده به حضورش آورند.
وقتی  شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آنها زنگوله‌ای آویخت و آنها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمه‌ها از صدای زنگوله شغالان می‌گریختند و هیچ یک نتوانستند طعمه‌ای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی  از گرسنگی مُردند.

ایران در دوره سلطنت قاجار، علی اصغر شمیم
 

بیشتر بخوانید: ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان


خبر مرگ نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و... می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
 

بیشتر بخوانید: داستان های کوتاه طنز خنده دار و طنز تلخ


خواستگاری از آلبرت اینشتین

مریلین مونرو نامه‌ای به آلبرت اینشتین نوشت که من و تو ازدواج کنیم بچه‌هایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می‌شوند.
آقای اینشتین هم نوشت: از این همه لطف و دست و دلبازی شما ممنونم.
واقعاً غوغا می‌شود. ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی برپا می‌شود.
 


داستان کوتاه آموزنده

مراقبت

پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو  به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید  و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
 
داستان کوتاه جالب

داستان کوتاه جالب و غمگین

داستان کوتاه جالب


ثبت نام در مدرسه

مدیر: خانم اگه می‌خوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدوپنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری.
زن: مگه اینجا مدرسه دولتی نیست؟
مدیر: اگه دولتی نبود که می‌گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن: آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن؟!
مدیر: این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن: اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچ‌گونه وجهی نمی‌تونن دریافت کنن.
مدیر: خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس! اینقدر هم وقت منو نگیر...
زن: آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم؟
مدیر: خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم‌خونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن.
زن با چشم‌های پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد.
روزنامه‌ای که روی صندلی جا مانده بود را برداشت و به آن خیره شد:
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز 
ستاد مبارزه با بی‌سوادی 
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود:
با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می‌کنید؟
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می‌کنید؟
 

بیشتر بخوانید: ۵ حکایت کوتاه از کلیله و دمنه


نقاشی بچه مدرسه‌ای

خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچه‌ها، حالا هر کس باید آخرین صحنه‌ای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچه‌های خوب.
نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشی‌ها شد، بعضی از بچه‌ها خانواده‌شان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و... تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچه‌ها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد.
دو ساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر دانش آموز را - که هفته قبل با هم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند - از داخل باغچه خانه بیرون کشیدند و پدر کودک را هم بازداشت کردند!
 

بیشتر بخوانید: ۸ داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه (از مبتدی تا سطح بالا)


قضاوت از روی ظاهر

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده... چقدر عینک آفتابی بهش میاد... یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه... آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)... می‌دونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی... چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می‌شد...
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گام‌های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد...  یک، دو، سه و چهار... لوله‌های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند...
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد...
 


فقط یک شوخی

هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس می‌گفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید...
پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم... اشک روی گونه‌اش لغزید.
باز صدای پسرک در گوشش پیچید: غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین!


داستان کوتاه مفهومی

پیرمرد روستایی

پیرمردی در یک روستا زندگی می کرد. او یکی از بدشانس ترین آدم های دنیا بود. کل روستا از دست او خشمگین و عصبانی بودند. او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض می کرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود!

هرچه سنش بالاتر می رفت بداخلاق تر و بد دهن تر می‌شد. مردم از او دوری می‌کردند، چرا که بدشانسی او مسری بود. او حال بدش را به بقیه نیز منتقل می‌کرد.

اما یک روز، وقتی به هشتاد سالگی رسیده بود، یک اتفاق عجیب افتاد.

شایعه ای فورا در میان مردم پخش شد:

پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمی‌کند، لبخند می‌زند و حتی چهره اش باز شده است.

اهالی روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد پرسیده شد: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟

گفت: اتفاق خاصی نیفتاده. هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بی فایده بود. حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل الان شادم!

بیشتر بخوانید: ۵ داستان عاشقانه شاد و زیبا


مرد دانا

مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی می‌رفتند. یک روز، او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.

بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خمدیدند

وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید

حکیم گفت:

شما نمی‌توانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه می‌کنید؟

بیشتر بخوانید: زیباترین حکایت های بهلول

 

جنگیدن با زندگی

هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.

این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید.

پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.

دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.

پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت

سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟

دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه

پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.

دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند

سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.

در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.

سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟

پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.

تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.

با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.

تو کدام یک از این سه ماده ای؟!


کلام آخر

در پایان امیدواریم این مجموعه داستان‌ کوتاه جالب نظر شما را به خود جلب کرده باشد. از طریق بخش نظرا و پرسش‌ها برایمان بنویسید که کدام داستان را بیشتر دوست داشتید و کدام داستان را تأثیرگذارتر می‌دانید. در پایان از شما دعوت می‌کنیم تا ۱۰ داستان با مضمون خیانت را نیز در ستاره مطالعه کنید.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو