در این قسمت سایت روزانه مجموعه اشعار ملک الشعرا بهار شاعر ایرانی با نام اصلی محمدتقی بهار را آماده کرده ایم. شعرهایی با مضامین عاشقانه، کوتاه و بلند را می خوانید که امیدواریم لذت ببرید.
اشعار ملک الشعرای بهار + شعر های زیبای کوتاه و بلند
ملک الشعرای بهار شاعر، روزنامه نگار، نویسنده، سیاستمدار و آزادی خواه دوره مشروطه در ایران بود. او متولد 18 آذر 1265 در شهر مشهد بود. شش دوره نماینده محلس شد و سال های استاد دوره دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکده ادبیات بود. به دلیل اینکه مشروطه طلب بود چندین بار تبعید و زندانی شد.
معروفترین آثار ملک الشعرای بهار، دیوان اشعار، سبک شناسی، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ بلعمی، تاریخ سیستان و محمل التواریخ و القصص هستند.
این شاعر بزرک در دوم اردیبهشت سال 1330 در خانه مسکونی اش در تهران از دنیا رفت و در آرامگاه ظهیرالدوله شمیران به خاک سپرده شد.
به یزدان نخست آفرین بر شمار
پس آنگ اه دل را به رامش سپار
کت افزایش آید ز یزدان پاک
ز رامش نگردد دلت دردناک
. . .
به تاریکی از خواب بیدار شو
به نام خدا بر سر کار شو
که شب خیز را کار باشد روا
فزون خواب مردم شود بینوا
. . .
به راه زنان دانه دل مپاش
فریبنده جفت مردم مباشزن پارسا را مگردان ز راه
که از رهزنی بدتر است این گناهروان را گناه گران آورد
بس آسیب در دودمان آورد
. . .
شعر گل و گل
شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که پیر پاره دوزیچنین می گفت با سوز و گدازی
گِلی خوشبوی در حمام روزیرسید از دست محبوبی به دستم
گرفتم آن گِل و کردم خمیری
خمیری نرم نیکو چون حریریمعطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیریکه از بوی دلاویز تو مستم
همه گِل های عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودمپو گِل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گِلی ناچیز بودمو لیکن مدتی با گُل نشستم
گُل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کردچو عمرم مدتی با گُل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کردو گر نه من همان خاکم که هستم
. . .
ای پسر مادر خود را مازار
بیش از او هیچ کرا دوست مدارتو چه دانی که چها در دل اوست
او ترا تا به کجا دارد دوستنیست از «عشق» فزون تر مهری
آن کهبسته است به موی و چهریعشق از وصل بکاهد باری
کم شود از غمی و آزاریلیکن آن مهر که مادر دارد
سایه کی از سر ما بردارد؟مهر مادر چو بود بنیادی
نشود کم ز عزا یا شادیکور و کر کردی و بیمار و پریش
پیر و فرتوت و فقیر و درویشمام را با تو همان مهر بجاست
نیست این مهر، که این مهر خداستگر نبودی دل مادر به جهان
آدمیت شدی از چشم نهانمعنی عشق درآب و گل اوست
عشق اگر شکل پذیرد دل اوستهست فردوس برین چهرهٔ مام
چهره مام بهشتی است تمامو اب کوثر که روان افزاید
زان دو پستان مبارک زایدشاخ طوبیست قد و بالایش
خیز و سر نِه به مبارک پایشاز تو گر مادر تو نیست رضا
دان که راضی نبود از تو خداوای اگر خنده گستاخ کنی!
آخ اگر بر رخ او آخ کنی!بسته مادر دل دروای به تو
گر کنی وای برو، وای به تو!دل او جوی گرت عقل و ذکاست
کان کلید همه خوشبختیهاست
. . .
رباعیات ملک الشعرای بهار
آزادی ماست اصل آبادی ما
این است نتیجه خدادادی ما
آزاد بزی ولی نگر تا نشود
آزادی تو رهزن آزادی ما
. . .
امروز نه کس ز عشق آگه چو من است
کز شکّر عشقم همه شیرین سخن است
در هر مژه من به ره خسرو عشق
نیروی هزار تیشه کوهکن است
. . .
ای کاش دلم به دوست مفتون نشدی
چون مفتون شد ز هجر مجنون نشدی
چونمجنونشد ز رنج پرخون نشدی
چون پر خون شد ز دیده بیرون نشدی
. . .
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد، که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
. . .
ما درس صداقت و صفا میخوانیم
آیین محبت و وفا میدانیم
زبن بیهنران سفله ای دل مخروش
کانها همه میروند و ما میمانیم
. . .
تصنیف ز من نگارم…
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
امان از این عشق فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
ز هر دو سر، بر سرش بکوبند
کسی که تیغ دو سر ندارد
. . .
تصنیف مرغ سحر
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
ناله عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پرده دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینه من پرشرر شد
کز غم تو سینه من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
. . .
قصیده ای وطن من
ای خطه ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمه دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بیتو زیم باز
افرشته من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بیبرک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
. . .
چه بد رفتاری ای چرخ
دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار
هجر آمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وآن باغ که بودست پر از مرغ خوشالحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمه شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهن سال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشک گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخساره ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشهنشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
. . .
من نگویم که مرا از قفس آزادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان! گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محالست که آباد کنید
کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید
~*~*~*~*~*~*~*~*~
دیگران کاشتند و ما خوردیم
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانه جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز میکنی به زمین
جوز ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
«مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند»
. . .
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا
به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه، قصر چلستون، کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت یار بیوفا، کن کنار پل سراغش
بنشین در کریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بیغم بودن بیغم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه! بر غریبان رحمی کن خدا را
. . .
خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وآن راز نهانی را از پرده براندازند
این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید
ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید
تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید
تا یار کهرا خواهد تا عشق کهرا شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید
تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید
تا حقطلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید
این محنت بیدردی دردی دگرست آری
گر دست دهد خود را در دردسر اندازید
گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وآنجا که جنون آید پیشش سپر اندازید
یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید
. . .
چو خواهی که بد نشنوی از کسان
میاور بد هیچ کس بر زبان
. . .
اگر وام خواهی ز یاران بخواه
ز بیشرم زر خواستن نیست راه
. . .
دلت را ز نیکو سخن ده فروغ
میالای هرگز دهان از دروغ
. . .
به بی گاه بر روی مردم مخند
زگفتار بیمایه لب باز بند
. . .
رود هرکه با تو به خشم و به کین
از او دور باش و به رویش مبین
. . .
مشو خویشتن بنده در زندگی
مکن پیش همچون خودی بندگی
. . .
هر آن چیزکان زی تو نبود نکو
به دیگر کسانش مکن آرزو
. . .
زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلی تر باشدنثر هر چند به تنهایی خود هست نکو
لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد
. . .
خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد
خانم آنست که باب دل شوهر باشد
. . .
آن شمع دل افروز من از خانه من رفت
پروای گلم نیست که پروانه من رفتدارم صدف آسا کف خالی و لب خشک
تا از کفم آن گوهر یک دانه من رفتچون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم
زبن شاخه پر گل که ز گلخانه من رفت
. . .
دیشب من و پروانه سخن میگفتیم
گاه از گل و گه ز شمع، می آشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
. . .
خوش باش که گیتی نه برای من و تست
وین کار برون ز ماجرای من و تست
. . .
امشب ز فراق دوست خوابم نبرد
هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد
از بس که دو دیده آب حسرت بارد
بیدار نشستهام که آبم نبرد
. . .
امروز نه کس ز عشق آگه چو من است
کز شکّر عشقم همه شیرین سخن است
در هر مژه من به ره خسرو عشق
نیروی هزار تیشه کوهکن است
. . .
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکاردر سر راه دید مزرعه ای
که در آن بود مردم بسیاراندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نوددانه جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شودگفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص میزنی چندین؟پای های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمینجوز ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آیدتو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟مرد دهقان به شاه کسری گفت:
مردم از کاشتن زیان نبرنددگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
. . .
رباعی عاشقانه
بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست
چشمی به ره و سبزه عصایی در دست
گویی مجنون به انتظار لیلی
ازگور برون آمد و بر سبزه نشست
. . .
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازهتر ندارم
. . .
تصنیف عاشقانه
ای دلبر من، تاج سر من
یک دم ز وفا، بنشین بر مننازت بکشم ای مایه ناز
بارت ببرم ای دلبر منوای از تو که سوخت پروانه صفت
شمع رخ تو بال و پر منرحمی که بسوخت عشق تو مرا
چندان که نماند خاکستر منای مرغ سحر این نامه ببر
نزد صنم گل پیکر منلیلای منی مجنون توام
من بندهٔ تو تو سرور مندل شد ز غمت چون قطره خون
وز دیده چکید در ساغر منویرانه شود آن خانه که نیست
روشن ز رخت ای اختر منلطفت شکرست قهرت شررست
هم نوش منی هم نشترمنهرجا گذری با صوت خوشت
خاک ره توست چشم تر منگوید که «بهار» نالد چو هزار
ناکرده نظر بر منظر من
. . .
شعر در مورد بهار
هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرودکز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فروددریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبودجای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
. . .
معروف ترین اشعار ملک الشعرای بهار
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است
. . .
جز از راستی هیچ دم بر میار
که باشی بر مردمان استوار
. . .
همی تا توانی سخن نرم دار
دل مردمان با سخن گرم دار
. . .
اشعار دیوان ملک الشعرای بهار
یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همه جا همراه من تویی
دل خواه من تویی تو