غزل عاشقانه + مجموعه احساسی از غزلیات از شاعران مختلف

منبع: روزانه

1,383

1399/2/22

14:19


غزل عاشقانه

گلچین تعدادی غزل عاشقانه زیبا را در این بخش روزانه آماده کرده ایم. قالب شعر غزل یکی از قالب های پرکاربرد در شعر فارسی می باشد و از لحاظ ساختار 5 تا 15 بیت دارد که مصرع اول با مصراع های زوج هم قافیه است. واژه غزل به معنی عشق و عشق بازی می باشد. موضوع غزل هم بیشتر عشق به معشوق زمینی است ولی غزل های عارفانه بسیاری هم در ادبیات فارسی وجود دارد.

در غزل عاشقانه از موضوعات مرتبط با عشق، وصف معشوق، جور و جفا، بی وفایی، دور از دست بودن معشوق، ناز و غرور معشوق، عهدشکنی و … صحبت می شود. در ادامه زیباترین غزلیات عاشقانه را می خوانید.

غزل عاشقانه معاصر

موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را

زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را

 

در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون

باز، وحشی می‌کند باز کبوتر خورده را

 

مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است

تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را

 

خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز

جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

 

شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش

می‌کند مشغول خود، هرکس به من برخورده را

 

مژگان عباسلو

***

تمام کرده خدا در لبت ملاحت را

دمیده ‌است درآن لب‌به‌لب لطافت را

 

شکرتر از شکری و گلاب‌تر ز گلاب

خودت بیا! که کند آب کار شریت را

 

پُرم ز عشقت و هر روز نیز عاشق‌تر

اضافه کرده‌ای اکنون به عشق، عادت را

 

سپید شانه‌ی تو صبح محشر است و باز

به شانه ریخته‌ای موبه‌مو قیامت را

 

هوای خانه غزل‌بیز و من غزل‌بازم

تو نیز کرده غزل‌ریز قدّ و قامت را

 

غزل هنوز هزاران غزل بغل دارد

اگر نگیری از این بی‌قرار فرصت را

 

بهمن صباغ زاده

***

چه می‌شد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم

که محض لحظه ای لبخند، در دست تو بگذارم!

 

جوانی ام، غرورم، آبرویم، آرزوهایم

تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم

 

هر از گاهی در آیینه لبم را سیر می‌بوسم

تو را در خویش می‌بینم! چنین بی مرز بیمارم!

 

اگر از من بپرسی، عشق راز مطلق است، اما

تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم!

 

هر از گاهی که بادی می‌گشاید پنجره ها را

به فال نیک می‌گیرم که می‌آیی به دیدارم

 

خیالت مایه سرسبزی این عمر بن بست است

شبیه پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم

 

فقط در لحظه هایم باش، بی دیدار، بی منّت

نه اینکه آدمم؟ قدری هوا را هم سزاوارم!

 

بگو با که، کجا، سر می‌گذاری تا بدانم که

کجا، تنها، سری بر زانوان خویش بگذارم

 

علی حیات بخش

***

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد

 

آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت

تا هاله ای به دور زحل اختراع شد

 

آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت

نزدیک ظهر بود … غزل اختراع شد

 

آدم که سعی کرد کمی منضبط شود

مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد

 

«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

اینگونه بود ها…! که بغل اختراع شد

 

حامد عسکری

***

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ پلک‌های من

من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من

 

می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو

حالا بریز هستی خود را به پای من

 

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند

خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

 

تو انعکاسِ من شده‌ای… کوه‌ها هنوز

تکرار می‌کنند تو را در صدای من

 

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس

در شهر نیست باخبر از ماجرای من

 

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی

من… تو… چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من

 

نجمه زارع

***

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی‌ام !

حتی اگر به دیده رؤیا ببینی‌ام

 

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست

بر این گمان مباش که زیبا ببینی‌ام

 

شاعر شنیدنی ست…ولی میل، میل توست

آماده ای که بشنوی ام یا ببینی‌ام ؟

 

این واژه ها صراحت تنهایی من است

با این همه مخواه که تنها ببینی‌ام

 

مبهوت می‌شوی اگر از روزن شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینی‌ام

 

یک قطره وگاه چنان موج می‌زنم

درخود، که ناگزیری، دریا ببینی‌ام

 

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما تو با “چراغ” بیا تا “به” ببینی‌ام

 

محمدعلی بهمنی

***

غزل عاشقانه

غزل عاشقانه و زیبا

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

 

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

 

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

 

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه شبانه با من است

 

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

 

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

 

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

 

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

 

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

 

هوشنگ ابتهاج

***

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

 

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

 

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله‌هائی است در این کلبه احزان که مپرس

 

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

 

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

 

عقل خوش گفت چو در پوست نمی‌گنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

 

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

 

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

 

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

 

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

 

شهریار

***

غزل عاشقانه

غزلیات عاشقانه از شاعران بزرگ و نامی ایران

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

 

زان می که در شب‌های غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

 

نور سحرگاهی دهد فیضی که می‌خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

 

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

 

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

 

رهی معیری

***

غزل عاشقانه شاعران معاصر بزرگ

گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست

لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست

 

آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو درپای منست

 

رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع

با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست

 

جامه ای را که به خون رنگ نمودم، امروز

برجفا کاری تو شاهد فردای منست

 

سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود

با همه جور و ستم همت والای منست

 

دل تماشایی تو،دیده تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای منست

 

آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز

پای پر آبله بادیه پیمای منست

 

فرخی یزدی

***

بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی

نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی

 

بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات

بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی

 

بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد

بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی

 

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت

تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی

 

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال

نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی

 

عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد

به گاه جلوه، مگر دیده تماشایی

 

ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم

بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

 

ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده

یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی

 

ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی

روان فشاند بر روی تو ز شیدایی

 

به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی

به پرسش دل بیچاره‌ای برون آیی!

 

نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی

مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی

 

دل عراقی بیچاره آرزومند است

امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟

 

فخرالدین عراقی

***

چشم او قصد عقل و دین دارد

لشکر فتنه در کمین دارد

 

عالمی را کند مسخر خویش

هر که او لشکری چنین دارد

 

مست و خنجر به دست می‌آید

آه با عاشقان چه کین دارد

 

هیچکس را به جان مضایقه نیست

اگر آن شوخ قصد این دارد

 

ساعد او مباد رنجه شود

داغ بر دست نازنین دارد

 

هر کرا هست تحفه‌ای در دست

پیش جانان در آستین دارد

 

نیم جانی‌ست تحفه وحشی

چه کند بی‌نوا همین دارد

 

وحشی بافقی

***

خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد

سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد

 

چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش

دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد

 

خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست

چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد

 

فتراک او بلندتر از چتر سنجری است

دست من گدا به دوالش کجا رسد

 

تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است

درویش را زکات ز مالش کجا رسد

 

تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست

عین الکمال خود به کمالش کجا رسد

 

عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت

عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد

 

خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت

نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد

 

خاقانی

***

چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد

دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد

 

اختر عاشق و امید ترقی، هیهات

دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد

 

بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش

کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسد

 

ما قدم بر قدم جاذبه دل داریم

خبر قافله ما به شنیدن نرسد

 

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش

که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد

 

قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند

به من خسته به جز چشم پریدن نرسد

 

پرده صبح امیدست شب نومیدی

تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد

 

دورتر می‌شود از قطع مسافت راهش

رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد

 

تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار

که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد

 

در حریمی که من از درد کشانم صائب

بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد

 

صائب تبریزی

***

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم

دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

 

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد

تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

 

نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها

جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم

 

آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو

تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم

 

از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست

این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم

 

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست

کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

 

گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی

من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم

 

جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من

من به جهان چه می‌کنم چونک از این جهان شدم

 

مولوی

***

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

 

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

 

یاد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 

دوستان در پرده می‌گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

 

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 

اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سلیمان نیز هم

 

حافظ

***

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

 

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

 

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

 

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

 

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

 

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت

مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

 

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

 

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

 

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

 

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

 

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

 

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو