وی در دوران دفاع مقدس، مسئولیت‌های مهمی در قرارگاه قدس، نجف، و غیره بر عهده داشت و پس از شهادت شهید مهدی باکری، مجددا به عنوان فرمانده لشکر عاشورا منصوب گردید و تا پایان جنگ در این مسئولیت انجام وظیفه کرد.

بعد از جنگ نیز به عنوان جانشین فرماندهی قرارگاه کربلا، فرماندهی قرارگاه کربلا و فرماندهی لشکر ۷ ولیعصر(ع)، جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه، مسئول مهندسی ستاد مشترک سپاه و غیره خدمت کرد.

سردار شریعتی در یادداشتی به مناسبت سالروز عملیات بیت المقدس، نکاتی پیرامون عملیات آزادسازی خرمشهر و نیز خاطراتی از حاج قاسم سلیمانی بیان کرده است که بخشی از آن را می خوانید؛

در عملیات بیت المقدس (اردیبهشت ۱۳۶۱) فرمانده تیپ عاشورا بودم. در آن موقع از استانهای آذربایجان، زنجان، تهران، خوزستان، خراسان، اصفهان، فارس، مازندان، گیلان و غیره نیرو داشتیم که با این پراکندگی استانی و گستردگی عملیات‌های پیش رو، با مشکلات فراوانی روبرو بودیم. ابلاغیه  فرمانده کل سپاه در نخستین روز عملیات بیت المقدس، این نقیصه‌ها را به طور کامل، نه تنها برای یگان ما بلکه برای تمامی یگانهای سپاه برطرف کرد.

در عملیات آزادسازی خرمشهر، تیپ عاشورا با مسولیت حقیر و تیپ ۴۱ ثارلله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی، در کنار هم، علیه ارتش بعثی عراق برای آزادسازی خرمشهر می جنگیدیم. لذا یادداشت خود را با آخرین خاطراتم از شهید حاج قاسم سلیمانی شروع می کنم: روزی در عراق خدمت حاج قاسم سلیمانی و حاج ابومهدی مهندس بودم. مثل همیشه ابراز لطف و محبت برادرانه آنها شامل حالم بود و صحبت های مفصلی داشتیم. 

در بین صحبتها، حاج قاسم یک مرتبه گفت: امین، تو واقعا روزی فکر می کردی که با این همه مشکلاتی که در جنگ داشتیم و با ارتش عراق در دوره صدام در جنگ بودیم، یک روزی اینگونه با هم در عراق باشیم؟ اصلا فکر می کردی با همان ارتش عراق که می جنگیدیم، امروز در کنار هم مثل یک برادر باشیم؟ اصلا فکر می کردی روزی اینگونه در سامراء حضور پیدا کنی و با همان ارتش،  برادرانه، در کنار بچه‌های حشدالشعبی قرار بگیری و برای امنیت و آسایش و رفاه زائرین اینگونه با هم برنامه ریزی و کار کنید؟ فکر می کردی یک روز حماسه اربعین اینگونه رقم بخورد؟ هرگز تصور می کردی که حضور میلیونی زائران در سامرا، با استقبال گرم و صمیمانه شیوخ و اهالی این منطقه مواجه شود؟ 

حاج قاسم، در نهایت، دست مرا گرفت و گفت: اینها همه الطاف الهی است که از سوی امام و شهدا به ما هدیه شده است. پس باید قدرشناس باشیم و آن را با جان و دل و با تمام وجودمان حراست کنیم.

در بخش دیگری از این یادداشت آمده است؛

بعد از جنگ هم یکی از کارهای بسیار خوب، مراسم افطاری ساده و صمیمی در منزل آقامحسن است که همه مقید هستند آن روز در هر نقطه که باشند، در این مراسم شرکت کنند. این دید و بازدید و نمازجماعت و خاطرات جبهه، با یک افطاری بسیار ساده و همنشینی یاران جامانده از قافله شهدا و ذکر خاطرات شهدا و راه و روش آنها به پایان می رسد.

متاسفانه امسال این دیدار سالانه، به علت کرونا برگزار نشد و داغ فراق شهید حاج قاسم سلیمانی عزیز برای همه ما و خانواده ها و فرزندان ما سنگین تر شد. قطعا اگر افطاری امسال برگزار می شد، همه برنامه ها حول محور حاج قاسم بود و همه دوستان درباره خاطرات او، اخلاق و کردار او و ناگفته هایی از روش فرماندهی او صحبت می کردند و یکی از طولانی ترین مراسم افطاری سالهای اخیر می شد.

من هم مثل همه دوستان، ناگفته هایی درباره حاج قاسم عزیز داشتم که می خواستم در افطاری امسال مطرح کنم ولی نشد و می خواهم بخشی از آن را اینجا بازگو کنم:

از نکات جالب این بود که حاج قاسم همیشه در هر ماموریتی که بود؛ از عراق و شام و لبنان و غیره، خود را به افطاری آقامحسن می رساند؛ با تمام‌ مشغله ای که داشت حتی اگر شده با چهره غبارآلود و با لباس خاکی سعی می کرد خود را به این مراسم ساده و معنوی برساند و واقعا برایم سئوال بود که چه سرّی است که حاج قاسم تا این حد به حضور در این مراسم، مقید است.

چند سال پیش، دو شب قبل از اینکه مراسم افطاری فرماندهان در منزل آقامحسن برگزار شود، در خواب دیدم که خبر آمد، شهید حاج احمد کاظمی و تعدادی از شهدا دارند می آیند و قرار است حاج قاسم به استقبال آنها برود. در عالم رویا، حاج قاسم از همه این جزئیات و نحوه ورود حاج احمد و دیگر بچه ها خبر داشت. خلاصه، حاج قاسم به استقبال رفت. حاج احمد رسید، خودش جلو بود و تعداد زیادی از شهدا با لباس سبز سپاه پشت سرش. حاج احمد و حاج قاسم به صورت عجیبی همدیگر را در آغوش گرفتند و پس از مدتی حاج احمد به حاج قاسم گفت ما برای دو کار آمده ایم؛ یکی برای افطاری آقا فرماندهان و بعد هم برای کمک به تو. بعد، رو کرد به پشت سرش که تعدادی از شهدا بودند و گفت حاج قاسم اصلا نگران نباش، همه ما در کنار تو هستیم. بعد از این، حاج احمد به حاج قاسم گفت تا افطاری حاجی شروع نشده، من بروم به بچه ها و خانواده ام سری بزنم. این وسط اتفاقات عجیب دیگری بین حاج احمد و حاج قاسم اتفاق افتاد و مطالب دیگری در گفتگوی آنها مطرح شد که از ذکر آن معذورم.

آن موقع شرایط سیاسی عراق بسیار پیچیده و نگران کننده بود. من این خواب را همان موقع برای سردار رسول زاده تعریف کردم و قرار گذاشتیم که جایی بازگو نشود. البته آقای رسول زاده گفت باید به خود حاج قاسم گفته شود. خلاصه، آقای رسول زاده برای حاج قاسم تعریف کرد و حاج قاسم به من گفت حتما در یک فراغتی، باید خودت هم برای من تعریف کنی.

در اولین فرصت، این رویا را به حاج قاسم گفتم. در شروع صحبتهای من، حاج قاسم مثل همیشه با آن محبت و برادری و شوخی که بین ما بود، سربه‌سر می گذاشت و به شوخی گرفته بود ولی وقتی رسیدم به آن بخشهای دو نفره، یعنی موضوعاتی که در عالم واقع من بی خبر بودم و فقط بین خودشان دو نفر بوده و حاج احمد در عالم رویا مطرح کرده بود و ظاهرا فقط حاج قاسم از آن خبر داشت، حاج قاسم بسیار متعجب شد و گفت فعلا این را برای کسی تعریف نکن. این گذشت.

چند بار دیگر وقتی مرا می دید، می گفت رویای عجیبی بود، مبادا این را برای کسی تعریف کنی فعلا. بگذار تا وقتش. بله دوستان، حاج قاسم، قبل از اینکه وقت پروازش فرا برسد، آسمانی شده بود و ما همه غافل بودیم. در اصل او سفیر شهدا بر روی زمین بود. روحش با سالار شهیدان محشور باد.