داستان مطیع و مطالع
یک مردى به یک شهرى مىرفت بلکه کارى پیدا کند و روزگارش را بگذراند. در بین راه یک جوانى به او رسید و ازش پرسید کجا مىروی؟ مرد گفت: ‘مىروم شهر شاید کارى پیدا کنم’ . مرد جوان گفت: ‘بیا لب دریا من قلاب انداختهام اما ماهى که به تور افتاده خیلى سنگینه کمک کن بکشیمش بیرون من مزدت را مىدم’ .
مرد قبول کرد و هر دو لب دریا رفتند هر دو قدر تقلا کردند که ماهى را بیرون بکشند نتوانستند. آخر صاحب تور گرفت: ‘تو اینجا بمان تا من بروم یکنفر دیگر را هم بیارم بلکه بتونیم ماهى را از دریا بیرون بیاریم’ . مرد قلاب و تور را نگه داشت و صاحب تور رفت یکنفر را بیاورد. مرد پیر که تور را نگاه داشته بود یکدفعه دید ماهى سرش را از آب درآورده و به صورت مرد خندید و دوباره سرش را زیر آب کرد.
پیرمرد خوشقلب و نازکدل که تا آنوقت ندیده بود ماهى بخندد دلش سوخت و راضى نشد ماهى زبانبسته را صید کند. تور را شل کرد تا ماهى توى آب برود و گفت: ‘برو به امان خدا، خدا از هر جا باید روزى ما را برسونه، مىرسونه’ . صاحب تور برگشت و از پیرمرد پرسید: ‘پس کو ماهی؟’ پیرمرد گفت: ‘ماهى مىخواست مرا توى آب بیندازه من هم ولش کردم’ . صاحب تور گفت: ‘پس برو مزد هم نداری’ . پیرمرد گفت: ‘خدا بزرگ است’ .
و حرکت کرد.رفت و رفت تا در راه دوباره به یک جوان زیبائى برخورد. جوان گفت: ‘کجا مىروی؟’ پیرمرد گفت: ‘پى کسب و کار و روزى به شهر مىروم’ . جوان گفت: ‘من هم با تو مىآم’ . قرار شد با هم بروند و کار کنند و شریک باشند. دست برادرى به هم دادند و حرکت کردند. رفتند و رفتند تا به شهرى رسیدند اما چون شب بود توى یک کاروانسرا منزل کردند تا صبح دنبال کار و کاسبى بروند. صبح که شد پیرمرد از جوان پرسید: ‘اى جوان بگو ببینم اسمت چیست؟’ جوان گفت: ‘اسم من مطاع است’ . پیرمرد گفت: ‘اسم من هم مطیع است’ .
مطیع به مطاع گفت: ‘خب، امروز چکار کنیم؟’ مطاع جواب داد: ‘تو مىروى فلان جا مىایستى هر چه گوشت مىفرستم تو مىفروشی’ . پیرمرد قبول کرد. هر روز مطاع گوشت مىفرستاد و مطیع هم مىفروخت.روزها و ماهها گذشت تا اینکه یک سال سپرى شد. مقدارى پول بهدست آوردند سر سال مطیع به مطاع گفت: ‘سال آینده چکار کنیم؟’ مطاع جواب داد: ‘حالا چند روز دیگر هم مىمانیم’ . باز چند روزى ماندند و همانطور گوشت فروختند تا یک روز مطاع، مطیع را صدا زد و گفت: ‘تو باید فردا برى بازار و طبل داروغه را بزنى اگر مردم گفتند چرا طبل مىزنى بگو من مىخوام به قصر سلطان برم و هیچکس به من نشانى نمىده. وقتىکه تو را خدمت سلطان بردند بگو من طبیبم و شنیدهام که دختر شما لاله من مىتونم او را خوب کنم و هر شرطى کرد قبول کن و بگو فردا شب میام و او را به حرف مىآرم. حالا برو اینکار را بکن تا بقیهٔ دستورات را فردا شب به تو بدهم’ .
مطیع قبول کرد و صبح به بازار رفت و طبل داروغه را به صدا درآورد. مردم آمدند و گفتند: ‘چرا طبل مىزنی؟’ گفت: ‘من قصر سلطان را مىخوام کسى نشونم نمىده’ . او را به در قصر سلطان بردند. مطیع به سلطان گفت: ‘من طبیبم. شنیدهام دختر شما لال است آمدهام خوبش کنم’ .
سلطان تعجب کرد چون تا آن روز هیچ طبیبى نتوانسته بود دخترش را خوب کند براى همین به مطیع گفت: ‘اگر دخترم را به حرف بیاورى او را به زنى تو مىدهم و اگر نتوانستى تو را مىکشم و هر تکهٔ گوشتت را به دروازهاى آویزان مىکنم’ . مطیع قبول کرد و به سلطان گفت: ‘من از فردا شب شروع به طبابت مىکنم و حتماً دخترت خوب میشه’ . سلطان خوشحال شد و مطیع خداحافظى کرد و رفت.
شب مطیع به خانه آمد و از مطاع دستور خواست که چگونه دختر لال شاه را که هیچ طبیبى نتوانسته خوبش کند به حرف بیاورد. یادتان هم باشد که مطیع قول داده بود مطیع باشد و تمام کارهاى مطاع را انجام بدهد. مطاع به مطیع گفت: ‘فردا شب وقتىکه شام خوردید بگو امشب کمى کسالت دارم براى همین از گل قالى مىخواهم که حرف بزند و دختر لال را که پشت پرده نشسته ـ به حرف بیاورد’ .
فردا شب مطیع به خانهٔ سلطان آمد. سلطان مجلسى مرتبى تشکیل داده بود و افراد زیادى را دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام، مطیع دستور داد که دختر سلطان را پشت پرده بیاوردند. بعد از آنکه دختر را پشت پرده آوردند مطیع گفت: ‘من کمى کسالت دارم براى همین از گل قالى که وسط مجلس هست مىخواهم دختر پادشاه را به حرف بیاورد’ . در این وقت گل قالى به سخن درآمد و گفت: ‘اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم خدا یک است دو نیست. یک روز، وزیرى با زنش به باغى رفتند. باغبان خیلى از وزیر و زنش پذیرائى کرد.
وقتىکه وزیر خواست از باغ بیرون برود به باغبان پول داد، باغبان قبول نکرد. وزیر گفت: ‘اى باغبان پس چه مىخواهى به تو بدهم؟ هر چه مىخواهى بگو تا برایت بفرستم’ . باغبان گفت: ‘من هیچچیز نمىخواهم فقط وقتىکه خواستند دخترت را عقد کنند بیاید دم باغ تا من یک نگاهى به صورتش کنم و برگردد’ . وزیر قبول کرد و از آن باغ خارج شدند.
اتفاقاً دختر وزیر هم که همراه پدرش بود این حرف را شنید.روزگارى گذشت تا اینکه دختر وزیر را براى پسر تاجرى عقد کردند. وقتىکه عروس رفت تو حجله نشست ناراحت بود. داماد که متوجه شد عروس ناراحت است گفت: ‘چرا ناراحتی؟’ عروس قضیه را تعریف کرد که روزى به باغى رفتیم و باغبان آن باغ از ما پذیرائى کرد و پدرم به باغبان گفت: ‘هر چه مىخواهى بگو برایت بفرستم’ . باغبان جواب داد که من هیچچیز نمىخواهم فقط وقتىکه دخترت عروس شد بفرستش دم باغ تا من صورتش را نگاه کنم و برگردد.
داماد گفت: ‘اگر اینطور قول و قرار دادهاى زودتر برو که الان منتظرت هست. برو دم باغ که صورتت را ببیند و برگردد’ . عروس بلند شد که برود دم در باغ. اتفاقاً در راه چند تا دزد جلو دختر را گرفتند و گفتند: ‘سیاهى کى هستی؟ هر که هستى بایست’ .
دختر ایستاد. دزدان گفتند: ‘تو به این زیبائى دختر کى هستی؟’ گفت: ‘من دختر فلان وزیرم’ . دزدها گفتند: ‘دختر وزیر امشب عروسیش بود اینجا چه کار مىکند؟’ دختر قضیه را دوبار براى دزدها تعریف کرد و گفت: ‘داماد اجازه داده که بروم دم در باغ که باغبان صورتم را ببیند و برگردم حالا به شما برخوردم و الان هم اختیارم دست شماست’ . رئیس دزدها گفت: ‘چون داماد اجازه داده برو پیش باغبان ما هم از این دختر بگذریم هر چه نصیب و قسمت ما باشد بهدستمان مىرسد’ .
دزدها دختر را با آن سر و وضع و جواهرات قیمتى و رختهاى گرانقیمت که داشت آزاد کردند و گفتند برو. دختر رفت و رفت تا به در باغ رسید. باغبان که مىدانست آن شب، شب عروسى دختر وزیر است پشت در منتظر بود.
دختر در زد، باغبان فورى در را باز کرد و فقط صورت دختر را دید و گفت: ‘برو داماد منتظرته’ . دختر صحیح و سالم، پیش داماد برگشت’ .
همهٔ اینها را گل قالى گفت و تمام مردم که در مجلس بودند گوش مىدادند. در آخر گفت: ‘حالا با اجازه از دختر سلطان که پشت پرده نشسته مىخواهیم ببینم گذشت داماد بیشتر بود یا گذشت دزدها؟’ دختر از پشت پرده جواب داد: ‘اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم خدا یک است و دو نیست.
گذشت داماد از دزدها بیشتر بود’ . همهٔ حاضران مجلس حرف زدن دختر را شنیدند. سلطان بسیار خوشحال شد. مطاع به مطیع گفته بود که این مجلس باید در دو شب برگزار شود.
مطیع هم در همان موقع گفت: ‘فردا شب مىآیم آنوقت دیگر دخترت خوب میشه’ . مطیع خداحافظى کرد و به خانه آمد و ماجرا را به مطاع که خودش مىدانست گفت و از مطاع دستور فردا شب را خواست. مطاع جواب داد: ‘فردا شب هم مىرى منزل سلطان. وقتىکه شام خوردید بگو من امشب هم کمى کسالت دارم و از گل لاله مىخوام امشب دختر سلطان را به حرف بیاره’ .
مطیع، فردا شب به خانهٔ سلطان رفت و بعد از صرف شام دستور داد دختر را پشت پرده آوردند. سلطان مجلس باشکوهى ترتیب داده بود و جمعیت زیادى هم بودند.مطیع همانطور که مطاع دستور داده بود گفت: ‘امشب هم بهعلت کسالت دارم و از گل لاله مىخوام امشب دختر سلطان را به حرف بیاره’ .
این حرف را که زد ساکت شد و گل لاله به زبان آمد و گفت: ‘اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم! خدا یک است و دو نیست. روزى بود روزگاری. یک سلطانى سه تا وزیر داشت و هر کدام از وزیرها یک پسر داشتند. سلطان هم یک دختر داشت. این سه پسر مىخواستند دختر سلطان را بگیرند. سلطان دید این دختر را به هر کدامشان بدهد دو تاى دیگر دشمن او خواهند شد.
براى همین فکرى کرد و مقدارى پول به هر کدام از این سه پسر داد و گفت: ‘شما سه تا به یک شهرى مىروید و هر کدام یک چیزى مىخرید چیزى که خریدید مال هر که بهتر از همه باشد من دخترم را به او مىدهم’ . پسرها قبول کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند تا به شهرى رسیدند. چون شب بود خوابیدند. صبح که شد هر کدام به یک طرف شهر رفتند. یکى از پسرها در راه که دنبال چیزى مىگشت یک جام دست یکنفر دید.
پسر جام را پسندید و به صاحب جام گفت: ‘اى مرد این جام را چند مىفروشی؟’ صاحبش گفت: ‘صد تومان’ . پسر گفت: ‘چرا این جام را اینقدر گران است؟’ صاحبش گفت: ‘این جام یک خاصیت دارد’ . پسر گفت: ‘خاصیتش چیه؟’ صاحبش گفت: ‘خاصیتش اینه که اگه کسى بمیره، جام را پر آب کنى و به حضرت سلیمان قسمش بدهى و روى سر مرده بریزى مرده زنده میشه’ پسر دومى که تا نصفههاى روز دنبال چیز باارزشى مىگشت دید یک نفر یک قالیچه مىفروشد.قالیچه را پسندید و گفت: ‘اى مرد این را چند مىفروشی؟’ مرد گفت: ‘صدوپنجاه تومان’ . پسر گفت: ‘قالیچهٔ به این گرانى خاصیتى هم دارد؟’ مرد صاحب قالیچه گفت: ‘بله خاصیت هم دارد. خاصیت این است که اگر روى آن بنشینى و به حضرت سلیمان قسمش بدهى هر کجا که بخواهى و نیت کنى مىبرد’ .
پسر سومى نزدیک ظهر یک آینه را که دست مردى دید و خرید. خاصیت این آینه این بود که هر کس را در هر شهرى مىخواستى ببینى اگر توى این آینه نگاه مىکردى و به حضرت سلیمان قسمش مىدادى او را مىدیدی. ظهر هر سه به قرارگاه مىآیند و خواص چیزهائى را که خریده بودند براى هم تعریف مىکنند.
دو نفرشان به آنکه آینه خریده بود گفتند: ‘آینه را بیار ببینیم دخترى که ما مىخواهیم بگیریم کجاست؟’ توى آینه نگاه کردند و به حضرت سلیمان قسمش دادند ناگهان دیدند دختر سلطان مرده و الان توى غسالخانه است و او را مىخواهند بشویند و تا نیم ساعت دیگر خاکش مىکنند. هر سه فورى سوار قالیچه شدند و به حضرت سلیمان قسمش دادند و فورى در غسالخانه پایین آمدند و آنکه جام داشت پر از آب کرد و به سر دختر ریخت و به حضرت سلیمان قسمش داد. دختر زنده شد’ .
اینها را همه گل لاله گفت و او از دختر سلطان که پشت پرده بود جواب خواست که: ‘اى دختر لال بگو ببینم حالا این دختر تعلق به کدامیک از پسرها دارد؟ به آنکه جام خریده بود یا آنکه قالیچه خریده بود یا آنکه آینه خریده بود؟’ دختر سلطان به سخن آمد و گفت: ‘اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم خدا یک است و دو نیست دختر به آن پسر مىرسد که آینه را خریده بود.چون اگر آینه نبود نمىفهمیدند دختر مرده است’ . از آن شب به بعد دختر به حرف آمد و زبانش باز شد. مطیع از سلطان اجازه خواست که به خانهاش برود و صبح بیاید. سلطان قبول کرد و مطیع به خانه نزد مطاع آمد و قضیه را تعریف کرد و از مطاع دستورات بعدى را خواست.
مطاع گفت: ‘دختر را عقد مىکنند و به تو مىدهند ولى تو دختر را به تصرف خود درنیاورى تا سه شب، شب چهارم راه را بر تو مىگیرند که چرا دختر سلطان را گرفته و به تصرف نمىگیری؟ تو بگو من پسر آدم بىسر و پائى نیستم. من پسر ملکالتجارم. من مىخواهم دختر را به ولایتمان ببرم و آنجا او را به تصرف بگیرم’ . مطیع قبول مىکند و صبح به خانهٔ پادشاه مىرود و پس از دو سه روز جشن مىگیرند و دختر را به مطیع مىدهند. مطیع هم مطابق دستورات مطاع رفتار مىکند تا شب چهارم مىرسد و از او مىپرسند چرا دختر سلطان را به تصرف درنمىآوری؟ مطیع مىگوید: ‘من پسر آدم بىسر و پائى نیستم من پسر ملکالتجارم اگر سلطان مىخواد من دخترش را به تصرف بگیرم باید اجازه بدهد تا به شهرمان برم و با او عروسى کنم و او را به تصرف خود دربیارم’ . قضیه را به سلطان گفتند.
سلطان جواب داد: ‘اشکالى ندارد ببرد’ . آنوقت پنجاه تا غلام پنجاه تا کنیز با جهیز به او دادند. مطیع همهٔ اینها را برداشت و با یک شمشیر طلا آمدند تا قرارگاهى که معین کرده بودند به مطاع رسید و از مطاع پرسید: ‘حالا چکار کنیم؟’ مطاع گفت: ‘بریم تا به تو بگم’ . رفتند و رفتند تا به جائى رسیدند که روز اول همدیگر ار دیده بودند. مطاع به مطیع گفت: ‘ما همینجا به هم رسیدیم و همینجا هم باید از یکدیگر جدا شویم و هر چه داریم نصف کنیم’ . مطیع به مطاع گفت: ‘از آن روز تا حالا اختیار دست شما بود و حالا هم دست شماست’ .
مطاع دستور داد که کنیزان و غلامان زرینکمر، نصف یکطرف و نصفى طرف دیگر بروند و فقط ماند دختر و شمشیر. جهاز را هم نصف کردند. مطاع گفت: ‘دختر سلطان که محرم توست چادرى روى او بکش و با شمشیر نصفش کن’ . مطیع این کار کرد ولى تا شمشیر را بالا برد که دختر را نصف کند دختر از ترس کرمى از دهانش بیرون پرید و درست در همان لحظهاى که مطیع خواست شمشیر را پایین بیاورد مطاع پرید و شمشیر را گرفت و گفت: ‘دختر را آزاد کن و این کرم را بکش.
اگر این کرم توى دل و اندرون این دختر بود و او را به تصرف مىگرفتى تو هم به درد او مبتلا مىشدى و حالا تمام این جواهرات و غلامها و کنیزها از تو هستند و دختر و شمشیر هم از تو. من همان ماهى هستم که توى دریا به صورت تو خندیدم و تو مرا آزاد کردی. تا حالا شریکت بودم حالا خداحافظ’ . آنوقت یکمرتبه غیبش زد. مطیع هم رفت و به خوشى زندگى کرد.-