داستان حیله زن مکار
این داستان جالب و زیبا را در سه قسمت برایتان قرار دادیم تا اگر خسته شدید هر قسمت را یک شب بخوانید
یک زن و شوهرى بودند که خیلى همدیگر را دوست مىداشتند. روزى پهلوى هم نشسته بودند و از هر درى حرف مىزدند تا اینکه صحبت آنها به اینجا کشید که زن مکارتر است یا مرد. زن مىگفت: زن مکارتر است و مرد مىگفت: مرد مکارتر است.
تا بالاخره با هم عهد کردند که هرکدام یک مکرى بهکار ببرند تا ببینند کدام مکارتر هستند. زن گفت: اول من مکرم را بهکار مىزنم و بعد تو. مرد قبول کرد و گفت: خیلى خوب و بلند شد رفت دنبال کار خودش. زن برخاست چادر سر خود کرد و یک نوکر همراه او انداخت و رفت در دکان یک نفر بزاز و به بزاز گفت: مخمل بیار، کرپ بیار، اطلس بیار، و هرچه آوردند باز هم گفت بیاورید.
هرچه آنها گفتند: خانم حالا شما اینها را بخرید تا باز هم بیاوریم. گفت: اگر نمىخواستم که نمىگفتم پاره کنید. تا بالاخره به اندازه دویست سیصد تومان پارچه از بزاز پاره کرد وانداخت روى شانه نوکر خود و دست کرد توى این جیب خود و توى آن جیب خود و گفت: هیهات که من کیسه پولم را جا گذاشتهام.من مىروم و پارچهها را هم مىبرم.
شما شارگدتان را رانه کنید تا من پول بدهم بیاورد. آنهاهم گفتند: خانم قابل ندارد ( قابل نیست، مهم نیست.) ما شما را هزار تومان هم قبول داریم، و شاگرد آنها را همراه خانم روانه کردند. خانم وقتى آمد توى خانه رفت توى اتاق و آمد بیرون و گفت: اى داد و بیداد که پول توى دو لابچه بوده است و کلید آنرا آقا با خودش برده است. برو به آقاى بزاز بگو خواهش دارم خودتان یک ساعت از شب گذشته تشریف بیاورید اینجا تا هم پولتان را بدهم و هم ساعتى با هم خوش باشیم.
شاگرد رفت و خانم باز چادر کرد و با نوکر خود رفت در دکان میوهفروشى و گفت: به اندازهٔ صد تومان میوه براى من بار بگیرید. اینها هم صد تومان میوه براى او بار گرفتند و دادند دست حمال و نوکر خود. باز خانم دست کرد توى این جیب و آن جیب خود و گفت: اى داد، اى دل غافل که پول همراهم نیاوردهام، و کیسهٔ پولم را توى خانه جا گذاشتهام.
شاگردتان بیاید دم خانه تا پول به او بدهم بیاورد. میوهفروش هم قبول کرد و شاگرد خود را همراه خانم فرستاد.باز خانم رفت توى اتاق و آمد بیورن و گفت: اى داد که پول توى دولاب است و کلید آن را هم شوهرم برده است. به استاد بگو امشب دو ساعت از شب رفته خودتان بیائید تا هم پول بهتون بدهم و هم یک ساعتى با هم خوش باشیم. همینکه این یکى هم رفت، فوراً خانم دوباره چادر خود را سر خود انداخت و نوکر خود را هم دنبال خود و رفت در دکان یک نفر سقطفروش و گفت: اى آقا سقطفروش دویست تومان قند و چاى و تنباکو و شمع گچى و صابون بیار.
همینکه همه را آوردند و دست حمال و نوکر و دادند باز دست کرد توى جییب خود ‘و همان حقه را سوار کرد’ و توى خانه هم که رفت همان حیله را بهکار برد و براى سه ساعت از شب رفته عمو سقطفروش را دعوت کرد که بیاید و یک ساعتى با هم خوش باشند و پول آنرا هم بگیرد و برود.
باز وقتى شاگرده * رفت خانم چادر کرد و با نوکر خود راه افتاد رفت دم دکان یک نفر بلورفروش دویست سیصد تومان هم اینجا از همه جور اسبابى خرید کرد و داد دست حمال و نوکر خود و همینکه آنها رفتند دست کرد توى جیب خود و گفت: اى داد و بیداد که یادم رفته است کیف پول خود را همراه بیاورم.* (ها، علامت تصغیر است ک عوام معمولاً در آخر اغلب اسامى عام اضافه مىکنند و مىگویند شاگرده، سقطفروشه، قصابه و امثال آن.)یک نفر را بفرستید دنبالم تا پول بدهم بیاورد و با زتوى خانه که رفت همان ‘حقه را جفت کرد’ و گفت: به آقاى بلورفروش بگو چهار ساعت از شب رفته تشریف بیاورید اینجا که هم پولتان را بگیرید و هم یک ساعتى هم خوشمان باشد. اینهم رفت. زن فوراً فرستاد عقب مخیاط و مخملها را پرده کرد و کرپها را روى میزى و لباس، و اطلسها را هم باز لباس کرد و چراغها و جراها و چلچراغها را هم چه به طاق آویزان کرد و چه توى دور طاقچهها را چید و خلاصه اتاق خود را خیلى قشنگ و مفصل درست کرد.
شام هم که شد چراغها را روشن کرد و خودش را هم هفت قلم آرایش کرد و لباسها را پوشید و نشست. اتفاقاً فوقالعاده هم خوشگل بود یک وقت دید یک ساعت از شب رفته صداى در بلند شد. فوراً برخاست و رفت در را باز کرد و دید آقاى بزاز است. خیلى سلام و تعارف کرد و گفت: بفرمائید، خیلى مشرف فرمودید.
بزاز دید، بهبه، عجب خانم قشنگى است و عجب اتاق باشکوهی.نشستند و یک ساعتى با هم خوش بودند و صحبتهاى عاشقانه مىکردند که یکهو ناغافل صداى در بلند شد. زن گفت: اى داد که شوهرم آمد، بنا نبود به این زودى بیاید، حالا شما چکار مىکنید؟ بزاز گفت: من که اینجا غریب هستم و کور، نمىدانم چکار بکنم… زن گفت: بیائید بروید توى اسن صندوق تا من درش را ببندم. بزاز رفت توى صندوق و زن در آن را بست و دوید در را باز کرد دید آقاى سقطفروش است . با هم آمدند نشستند و ‘دل دادند و قلوه گرفتند’ * و صحبتهاى عاشقانه کردند که باز سر ساعت که شد دیدند صداى در بلند شد و باز زن گفت: اى داد و بیداد شوهرم آمد. شما حالا چکار مىکنید؟ سقطفروش گفت: نمىدانم. زن گفت: بیائید بروید زیر پایه این چراغ قایم بشوید. سقطفروش جست و رفت زیر پایه چراغ پنهان شد و زن به تندى رفت در را باز کرد دید آقاى بلورفروش است.
سلام و تعارف خیلى گرم و نرمى با او کرد و با هزار قر و قر یارو را برد توى اتاق و نشستند باز سرگرم خوشى و صحبتهاى عاشقانه شدند که بعد از یک ساعت باز صداى در بلند شد و زن گفت: اى واى خاک بهسرم.* عوام کلیه را ‘قلوه’ تلفظ مىکنند و منظور از این اصطلاح محلى بهمعنى سخت سرگرم صحبت شدن و از روى قلب با یکدیگر درددل کردن است.این صداى در زدن شوهرم است، حالا چکار مىکنید؟ بلورفروش که مردى محترم بود رنگاز روى او پرید و گفت: من نمىدانم، دخیلت، یک کارى بکن که آبروى من نریزد. زن گفت: بروید پشت تاپو قایم بشوید. همینکه بلورفروش قایم شد دوید رفت در را باز کرد و دید آقاى میوهفروش است.
آمدند نشستند ساعتى که خوش گذراندند دوباره صداى در بلند شد. زن گفت: عجب مرافعهاى از دست این شوهرمان داریم، باز آمدش اینکه بنا نبود امشب بیاید، حالا شما چکار مىکنید؟ گفت: چکار کنم، من راهى بهجائى نمىبرم. دخیلتم، یک کارى بکن که ما ‘دک بشویم (آهسته و پنهانى فرار کردن)’ .
زن گفت: شما پا شوید بروید توى ننى بچه بخوابید، من رویتان را مىاندازم و مىگویم بچه خوابیده است. میوهفروش همینکار را کرد و زن رفت در را باز کرد و دید شوهر او است. خرند* گرفت به حرف زدن و تمامى تفضیلات را براى او گفت و دست آخر هم گفت: که آن یکى کجا است و آن دیگرى کجا.* به فتح خ و ر و سکون نون و دال در اصطلاح مردم اصفهان قسمتى از حیاط منزل است که آجر فرش شده باشد.
قسمت دوم داستا زن مکار
نجار رفت توى اتاق و لباسها را کند و یک تا پیراهن و شلوار رفت توى خانهٔ چهارمى که زن برجست و در آن را بست و یک قفل هم زد به در آن و فوراً آمد از خانه بیرون و رفت در زندان و به زندانبان گفت: داروغه فرمود به نشانى اسم شب امشب فلان کس را که دیشب دستگیر و حبس کردیم آزاد کن.زندانبان گفت: خانم اسم شب چیست؟
زن گفت: ‘گزمه’ زندانبان گفت: صحیح است، به دیده منت و فوراً رفت رفیق زن را بیرون آورد و تحویل او داد. زن خوشحالىکنان رفیق خود را برداشت و از زندان خارج گردیده و در بین راه تمامى شرح احوال خود را براى رفیق خود گفت که چه حقهاى سوار کرده و چگونه حاکم و داروغه و قاضى را که در مقام آزار او برآمدهاند به پاداش کردار خود رسانده است.
رفیق او گفت: اینکه خیلى بد شده است، حالا مىخواهى چه کنی؟ زن گفت: تو هیچ نترس و مابقى کار را هم به خودم واگذار و بیا برویم تا برایت بگویم که چه باید کرد. دو نفرى رفتند و در خانه را باز کردند و زن به رفیق خود گفت: ده یاالله زود باش و اسبابهاى خانه را برچین.تمامى اسبابهاى خانه را برچیدند و یکجا میان حیاط خانه جمع کردند. اینرا نگفتیم که زن هرکدام از حاکم و داروغه و قاضى را که باتاق مىبرد فوراً لباسهاى آنها را مىکند وهمان جامهٔ سفید خود را به آنها مىپوشاند و حالا که اسبابهاى خودش را جمعآورى کرد، لباسهاى آنها را م برداشت و توى جیبهاى آنها را کاوش کرد.
از توى جیب حاکم سیصد تومان و از جیب قاضى نیز صد تومان و از وى جیب داروغه که همان روز رشوهٔ زیادى گیر او آمده بود خیلى از این چیزها زیادتر سکهٔ زر گیر او آمد و پولها را برداشت و لباسها را هم توى صندوقهاى خود گذاشت و فوراً رفیق خود را فرستاد یک دسته چارپادار آوردند و اسبابها را به خانه دیگرى از رفقاى خود که با او میانهٔ خیلى گرمى داشت انتقال دادند و پولها را برداشت و با رفیق خود با دو اسب راهوار به طرف خراسان فرار کردند.
بیچاره حاکم و داروغه و قاضى و نجار چندین ساعت گذشت دیدند از طرف زن سر و صدائى نشد و هریک پیش خود مىگفتند: آیا چه شده که این زن نیامد و ما را از این تنگناى خطرناک نجات نداد و از طرف دیگر مىگفتد: لابد شوهر خود را نتوانسته ‘دست به سر’ بکند و باز صبر و حوصله را پیشه مىکردند تا بالاخره کمکم روز شد و از روزنههاى دولابچه نور آفتاب را که در اتاق افتاده بود مىدیدند.
نجار به صدا درآمد وگفت: اى خدا عجب گهى خوردم، این چه دام بلائى بود که به دست خودم براى خودم تهیه کردم، داروغه که خانه او پهلوى خانهٔ نجار بود گفت: تو کیستی؟ گفت: من آن نجار بىروتى هستم که فریب چهرهٔ زیباى این زن مکار را خوردم و به دست خودم این چاه را براى گور خودم حفر کردم، تو کیستی؟ داروغه گفت: من هم داروغه شهرم که در این دام بلا افتادهام.
قاضى صداى داروغه را شناخت. گفت: داروغه، رفیقت قاضى شهر هم اینجا است. حاکم هم که صداى آن دو نفر را شناخت، گفت: ببخشید، رفیق هر دو نفرتان خانحاکم هم اینجا است. در این بین دست قضا صاحب خانه که این عمارت را چندى بود به آن زن کرایه داده بود و حریف او نمىشد که کرایه آنرا بگیرد آمد که به هر نحوى است مالالاجاره خود را وصول کند.وقتى دم در خانه رسید هرچه در زد دید کسى جواب او را نمىدهد در را هل داد، باز شد. داخل گردید دید صدائى و ندائى نیمآید.
رفت در تمامى اتاقها سر زد ید نه کسى است و نه اسبابی، اوقات او تلخ شد و فهمید که آن زن مکار کلاه سر او گذاشته و به چاک محبت زده است. هر دم دست تأسف بههم مىزد و مىگفت: اى بدجنس، آخرش مرا فریب دادى و چندین ماه کرایه مرا برداشتى و یک سک (به ضم س و سکون ک: قطعه شاخه بسیار کوچک چرب) هم در این خانه جا نگذاشتى و رفتی؟ باشد، پدرت را درمىآورم و به هر دیار باشى تو را خواهم جست همینطور که این حرف را با خود مىزد و گرد اتاقهاى خانه مىگشت ناگهان در اتاقى چشم او به دولابى برخورد، خوشحال شد که لااقل این دولاب را زن به جا گذاشته و رفته است. قدرى پیش رفت دید انگار مىکنى صداى حرف زدن و خش و خش از میان آن مىآید.
اول قدرى متوحش شد بعد پاورچین پاورچین پیش رفت و سر او را پهلوى یکى از شکافهاى دولاب گذاشت و دید سه چهار نفر در اینجا حرف مىزنند و هر دم مىگویند: خدایا خودت فرجى کرامت کن.
صاحبخانه فهمید که در اینجا هم حقهاى از طرف زن بهکار رفته است و بدبختانى را به دام بلا انداخته بلند گفت: شا جن هستید یا انس، دیوید یا آدم؟ داروغه گفت: اى مرد به خدا ما نه جن هستیم نه دیو، نه غول و نه پری، چهار نفر بدبختیم که به دام یک نفر زن مکار افتادهایم ما را نجات بخش و انعامت را هم بگیر. مرد اول جرأت نمىکرد پیش برود
ولى بعد به قلب خود فوتى داد و پیش رفته قفل اولى را شکست و در خانه اولى را باز کرد، دید واویلا، خانحاکم است که در آنجا حبس شده و او را با کمال احترام بیرون کشید، در حالىکه او پاهایش از بس در آن سوراح تنگ روى آنها ایستاده بود خشک شده بود حاکم با کمال زحمت روى زمین اتاق نشست و نفسى بهراحتى برآورد و گفت: اى مرد دخیلت رفقاى دیگرم را نجات ده، اینرا، گفت در حالىکه عرق شرمندگى از پیشانى او مثل سیل ریزان بود. صاحب خانه قفلهاى درهاى سه خانه دیگر را هم شکست و قاضى و داروغه و نجار را نجات داد و آن سه نفر حاکم و قاضى و داروغه به مشورت نشستند و گفتند چه کنیم و چه نکنیم، بالاخره به اتفاق آراء رأى دادند
که باید صداى این پیشآمد بلند نشود تا گند آن بلندتر نشود. از نجار و صاحبخانه هم خواهش کردند که شما هم این راز را نگاه داری. ولى افسوس که ‘حرفى که میان دو تن گذشت ورد زبان عالم گشت…
قسمت سوم داستان :
یک زنى بود رفیقى داشت که او را خیلى دوست مىداشت. یک روز رفیق او گفت: اى زن، من دلم کلهپاچه مىخواهد. زن گفت: خیلى خوب، امشب به شوهرم مىگویم یک کلهپاچه بگیرد. رفیق او گفت: شوهرت مىگیرد به من چه، خودش مىخرد و خودش هم مىخورد. زن گفت: تو کارى به این کارها نداشته باش و مطمئن باش که ما بىتو نمىخوریم. شب که شوهر او آمد گفت: اى مرد، من دلم کلهپاچه مىخواهد. شوهر او گفت: چشم، فردا برایت مىخرم.
فردا که شد رفت کلهپاچه را خرید و آورد توى خانه. زن آنرا گرفت. و خوب و پاکیزه پخت و بعد به مرد گفت: اى مرد مىگویند یک کله خوب نیست دو نفر با هم بخورند باید سه نفر باشند. شوهر گفت: حالا یکى دیگر را از کجا بیاوریم. گفت: برو مسجد، وقتى نمازتان تمام مىشود هرکس بالاى دستتان ایستاده است همان را همراه بیاورید.
قبلاً هم به رفیق خود گفت: مىروى مسجد هرکجا شوهرم ایستاده است تو بالاى دست او مىایستی. وقتى به تو تعارف کرد، فوراً مىگوئى خیلى خوب و با او مىآئی. اتفاقاً وقتى شوهر او رفت مسجد و در صف جماعت نشست رفیق زن قدرى دیر کرد، چهار نفر لر نتراشیدهٔ نخراشیده آمدند بالاى دست او نشستند و همینکه او آمد و دید کار از کار کذشته و دیگر بالاى دست آن مرد جائى گیر او نمىآید ناچار رفت. جاى دیگرى نشست.
بارى شوهره همینکه از نماز فارغ شد رو کرد به آن چهار نفر لر و گفت: آقایان ما امشب کلهپاچه پختهایم، زنم مىگوید دو نفرى نمىشود بخوریم. حالا بفرمائید تا برویم خانهٔ ما آنرا با هم بخوریم. لرها قبول کردند و به اتفاق شوهر رفتند.
از آن طرف زن همینکه شام شد فوراً خانه را آب و جاروب کشید و پر و پاکیزه ( ‘پر’ در زبان عوام همیشه مترادف با ‘پاکیزه’ گفته مىشود) کرد و چراغها را روشن کرد و خودش هم رفت حمام و بعد هم هفت قلم آرایش کرد و آمد منتظر در زدن شوهر خود شد و همینکه صداى در بلند شد با شور و شوقى هر چه تمامتر دوید در خانه را باز کرد و خودش دوید توى خانه پشت در قایم شد. یک دفعه دید شوهر او با یک دستهجمعى دارند مىآیند که همه از لرهاى نتراشیده و نخراشیدهاند.
همینکه رفتند توى اتاق، آمد شوهر را صدا کرد و به او گفت: ‘اى مرد من کى گفتم بروى چها رتا لر را همراهت بیاوری. حالا که ما شام شب همه آنها را نداریم، چکار خواهى کرد. مرد گفت: حالا دیگر چارهاى نیست. زن گفت: خیلى خوب، معلوم مىشود رزق اینها را خدا امشب حواله به خانه ما کرده است. پس حالا زود برو یک صد درمى نان بگیر و بیا، من هم آب دیزى را زیادتر مىکنم.
مرد گفت: خوب، و رفت که برود نان بگیرد، زن فوراً رفت و یک تکه دنبه برداشت و انداخت توى هاون و بنا کرد به کوبیدن. بعد همچه که دید حالا آمدن شوهر او نزدیک مىشود فوراً رفت دیزى کلهپاچه را برداشت و برد قایم کرد و بعد دوید پیش مهمانها و گفت: اى بندگان خدا، اینجا آمدید چکار کنید، این شوهر من رسم دارد هر شب یک دسته را مىآورد خانه و قدرى دنبه توى هون مىاندازد و من مىکوبم، همینکه دسته یانه (دسته هاون ـ عوام اصفهان هاون را ‘هونک’ (به فتحها و واو و سکون نون) و ‘یانه’ هم مىگویند.)خوب چرب شد آنرا برمىدارد …
حالا من گفتم، دیگر خودتان مىدانید. آقام (آقایم) به شما گفتنى (این جملهاى است که عوام غالباً در خلال سخن خود مىگویند گاهى هم مىگویند: جانم به شما گفتی)، لرها را نمىگوئی؟ بهقدرى ترسیدند ک فوراً بلند شدند و زدند به چاک و دو تا پا داشتند چهار تاى دیگر هم قرض کردند و از در خانه رفتند بیرون و بنا کردند به دویدن، زن هم از پشت سر آنها بنا کرد به جیغ کشیدن و هى داد زدن که دیزى را بردند.
دست قضا مرتیکه هم همین موقع رسید و گفت: زنیکه چه خبر است؟ گفت: اینها کى بودند آورده بودی؟ دیزى را برداشتند و فرار کردند! مرتیکه نانها را انداخت و یک نان برداشت و بنا کرد دنبال آنها دویدن و هى داد زد و التماس کرد که بایستید من لااقل نوک آن را توى آن بزنم.لرها همینکه این را شنیدند خیال کردند که مقصود او نوک دسته یانهاست، بدتر ترسیدند و بیشتر زور به فرار آوردند. بالاخره مردک مأیوس برگشت و آمد توى خانه، یک قدرى غرغر کرد و از زن خود هم غرغر شنید و یک دانه نان خالى خورد و با اوقات تلخ گرفت خوابید و فردا صبح وقتى از خانه رفت دنبال کار و کاسبى خود، زنک فوراً رفت رفیق خود را خبر کرد و آمد دیزى را گذاشتند گرم شد و نشستند سر آن و بنا کردند به خوردن.
زنک همانطور که غذا مىخورد حال و تفصیل دیشب را براى رفیق خود نقل مىکرد و دنبال هم مىخندید…