در این بخش اشعار کوتاه، بلند و عاشقانه شهرام شیدایی شاعر معاصر را قرار داده ایم و امیدواریم از این اشعار لذت ببرید.
شهرام شیدایی شاعر و مترجم معاصر متولد 23 خرداد سال 1346 در سراب است و در دوم اذر سال 1388 به دلیل ابتلا به سرطان درگذشت و در بهشت سکینه کرج به خاک سپرده شد.
اشعار کوتاه شهرام شیدایی
زندگی جایی پنهان شده است
این را بنویس
**
یک باطری نو در رادیو
تمام بعد از ظهر اخبار، موزیک
**
آنها شبها را خالی گذاشتند
و روزها را پُر کردند
**
فاصلهها منطقیست
این چیزیست که هنوز اذیتم میکند
**
از هرجایی موسیقی بخواهد میتواند شروع شود
از هرجایی شعر بخواهد میتواند شروع شود
**
روی ما اینجا
چند فعلِ گذشته ملافه سفید میکشند
**
یکزمانی
دیدنِ کولیها در شهر
استعداد نمیخواست
**
مرگ، در شهرهای بزرگ
عمودی به سراغِ آدم میآید
**
سایهای که در ذهن به وجود میآید
هیچجایی نمیافتد
**
دیدنِ یک آشنا
درست وسطِ کویر
**
زیباترین اشعار بهرام شیدایی
آنقدر به خودم گوش میدهمکه رودخانه گِلآلود زلال میشودکلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنندپرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرندکلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزیو رودخانه آنقدر زلال شدهکه عزیزترین مُردهات را بیصدا کنارت حس میکنیچشمهایت را میبندی، حرف نمیزنی، ساعتهااین درکِ من از توست:در سکوتت مُردهها جابهجا میشوندــ کسی که منم، اما کلمه تو با آن آمد ــطول میکشد، سکوتت طول میکشدآنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک میزنندو چیزی میخواهند که تو را زجر میدهدــ از هیچکس نتوانستهام، نمیتوانم جدا شوم ــاین درکِ من از، من و توستبه جادهها نمیاندیشی، به کشتیها نمیاندیشیبه فکرِ استخوانهایت در خاکیاستخوانهایی که بیشک آرام نخواهند شدمن از سکوتِ تو بیرون میآیمو میدانم آدمهای زیادی در تو زجر میکشندو میدانم که رفتهرفتهدر این فرشِ کهنهدر این دودکشِ روبهرودر این درختِ باغ چه ریشه میکنیو میدانم که تو سالهاست در منحرف نمیزنیحرف نمیزنیحرف نمیزنی
**
از خودمان بیرون آمدیمبه اشیا رسیدیمماندیممزخرفبودنِ شعرها و داستانهامان رافهمیدیم
**
کلمههایی که از ما به جا خواهند ماندبی خوابی عجیبی خواهند کشیدبی خوابی عجیبی
**
آیا شنیدن صدای یک رودخانهدنیاهایی دفن شده را از زندگیبیرون نمیکشد؟
**
برف میباریدبرف میباردبرف با ماستبشقابها را میچینیمقاشقهای خالی را به دهان میگذاریمو خیال میکنیم خوشبختیمو خیال میکنیم سکوتمان لبخندهای فقیرانهمانکمی از سرما میکاهدسرمای مجازی سرمای واقعی را میگیردزندگیِ مجازیمان به جای ما زندگی میکند«من و تو» یا «ما» سردترین، دورترین چیزهایی بودندکه نمیتوانستند دیگر در افقهای نزدیک به ما باشندخانه ما خالی از فعلهاستبینِ «من و تو» همیشه برف میباریدهبینِ «من و تو و ما» همیشه برف میباردبرف میباریدبرف میباردبرف با ماستبه یادِ پسرِ کوچکمانبرف میباریدبرف میباردبرف با ماست
**
غلت که زدممادر از جلوِ چشمم گذشتبدون لبخند بدون حرفغلت که زدمنموریِ دیوارها را حس کردمدو سال از زندان کسی رااز این پهلو به آن پهلو گذراندمصدایِ ظرفِ غذایش راصداهایی که از ماخولیای او بیرون میآمد
**
نمره عینک کسی بالا میرفتحتما یکی از نزدیکانم بودهیا کسی که میشناختمشچهره کسی داشت به زیرِ آبها میرفت
**
بیآنكه بدانی حرف زدهایبیآنكه بدانی زنده بودهایبیآنكه بدانی مُردهایساعت را بپرس كمكت میكنداز هوا حرف بزن كمكت میكندنامِ مادرت را به یاد بیاورشكل و تصویرِ كسی راسریع! از چیزِ كوچكی آغاز كنمثلاً رنگها، مثلاً رنگِ زردسبز، اسمِ چند نوع درختبه مغزی كه نیست فشار بیاورفصلها را، مثلاً برفسریع باش، سریعچیزی برای بودنت پیدا كُن، دُور بردارممكن است بقیه چیزها یادت بیایدسریع! وگرنهواقعاً به مرگت عادت كردهای
**
چرا هیچكس به ما نگفته است كه زمینمدام چیزی را از ما پس میگیردو ما فكر میكنیم كه زمان میگذردشاید زمین، آن سیارهای نیست كه ما در آن باید میزیستیمو از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میماندو به این زندگی برنمیگردد
**
دور از چشمهاوسطِ دریاهادو جزیره به دیدنِ همدیگر میآیندزیرِ آبها در هم فرو میروندنئوفرویدیستها جلو میآیندساموئل از آنها خواهش میکند نظری ندهندخاموش باشند.نهنگی آن پایین سینهاش را، بدنش را به آنها چسباندهو امواجی که ناخواسته تا هزاران هزار کیلومتر میفرستدبسیار بسیار فراتر از چیزی به نامِ آرامش است