سری جدید مجموعه زیبای شعر نیمایی کوتاه احساسی و عاشقانه

سری جدید مجموعه زیبای شعر نیمایی کوتاه احساسی و عاشقانه


منبع: روزگار

251

1399/3/16

14:38


سری جدید مجموعه زیبای شعر نیمایی کوتاه احساسی و عاشقانه

 شعر نیمایی کوتاه ، به همراه زیباترین و جدیدترین اشعار نیما شعر نیما یوشیج شعر نیما یوشیج ای آدما زیباترین شعر نیما یوشیج عاشقانه و شعر نیما یوشیج افسانه را در اختیار شما همراهان عزیز در این مجموعه از سایت روزگار قرار میدهیم  

 

مرغ آمین نیما یوشیج

 

مجموعه زیبای شعر نیمایی کوتاه احساسی

 

فکر را پر بدهید

و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

فکر باید بپرد

برسد تا سر کوه تردید

و ببیند که میان افق باورها

کفر و ایمان چه به هم نزدیکند .

فکر اگر پر بکشد

جای این توپ و تفنگ ، این همه جنگ

سینه ها دشت محبت گردد ،

دستها مزرع گل های قشنگ….

فکر اگر پر بکشد

هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست

همه پاکیم و رها …


((نیما یوشیج))

 

شب است،

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.

و من اندیشناکم باز:

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


((نیما یوشیج))


شعر افسانه نیما

 

هست شب ، یک شبِ دم کرده و خاک

رنگِ رخ باخته‌است.

باد، نوباوه‌ی ابر، از برِ کوه

سوی من تاخته است.

هست شب، همچو ورم‌کرده تنی گرم در استاده هوا،

هم ازین روست نمی‌بیند اگر گمشده‌ای راهش را.

با تَنَش گرم، بیابانِ دراز

مُرده را ماند در گورش تنگ

با دلِ سوخته‌ی من مانَد

به تنم خسته که می‌سوزد از هیبتِ تب!

هست شب. آری، شب.


((‏نیما یوشیج))

 

 

کاش تا دل میگرفت و میشکست

دوست می آمد کنارش می نشست!

کاش میشد روی هر رنگین کمان

می نوشتم "مهربان " با من بمان

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه و غم ها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

کاش می شد کاش های زندگی

تا شود در پشت قاب بندگی

کاش میشد کاش ها مهمان شوند

درمیان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد پای کینه ها رنگین نبود


((نیما یوشیج))

 

اشعار عاشقانه نیما یوشیج، اشعار نیما یوشیج

 

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،

آواره مانده از وزش بادهای سرد،

بر شاخ خیزران،نشسته است فرد

بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند

از رشته های پاره ی صدها صدای دور

در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه

دیوار یک بنای خیالی می سازد .

از آن زمان که زردی خورشید روی موج

کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال، و مرد دهاتی

کرده است روشن آتش پنهان خانه را

قرمز به چشم، شعله ی خردی

خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب

وندر نقاط دور،خلق اند در عبور

او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست

از آن مکان که جای گزیده ست می پرد

در بین چیزها که گره خورده می شود

یا روشنی و تیرگی این شب دراز می گذرد

یک شعله را به پیشمی نگرد

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی

ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش

نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است

حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او

تیره است همچو دود.

اگر چند امیدشانچون خرمنی ز آتش

در چشم می نماید و صبح سپیدشان.

حس می کند که زندگی او چنان

مرغان دیگر ار به سر آید

در خواب و خوردرنجی بود کز آن نتوانند نام برد

آن مرغ نغزخوان،

در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،

اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته

بسته است دم به دم نظر

و می دهد تکانچشمان تیزبین

وز روی تپه

ناگاه، چون به جای پر و بال می زند

بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ

که معنیش نداند هر مرغ رهگذر

آنگه ز رنج های درونیش مست

خود را به روی هیبت آتش می افکند

باد شدید می دمد و سوخته است مرغ

خاکستر تنش را اندوخته است مرغ

پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در .


((نیما یوشیج))


 

در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید،همچون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد

و به مانند چراغ من

نه می افروزد چراغی هیچ،

نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد

من چراغم را در آم درفتن همسایه­ ام افروختم

در یک شب تاریکو شب سرد زمستان بود،

باد می پیچید با کاج،

در میان کومه­ها خاموش

گم شد او از من جدا زین جاده­ی باریک

و هنوز قصه بر یاد است

وین سخن آویزه­ی لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانیکوره ی خورشید هم،

چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد .

 

 

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته . انداخته است

چند تن خواب آلود . چند تن ناهموار

چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته . انداخته است

چند تن خواب آلود . مشتی ناهموار

چند تن نا هشیار . چند تن خواب آلود


((نیما یوشیج))


اشعار عاشقانه نیما یوشیج، اشعار نیما یوشیج

 

سبزه ها در بهار می رقصند،

من در کنار تو به آرامش می رسم

و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست

تو را عاشقانه می بوسم

تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم

و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.

دوستت دارم،

با همه هستی خود، ای همه هستی من

و هزاران بار خواهم گفت:

دوستت دارم را …


((نیما یوشیج))

 

 

هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت

زان دیر سفر که رفت از من

غمزه زن و عشوه ساز داده

دارم به بهانه های مانوس

تصویری از او بر گشاده

لیکن چه گریستن چه طوفان؟

خاموش شبی است هر چه تنهاست

مردی در راه می زند نی

و آواش فسرده بر می آید

تنهای دگر منم که چشمم

طوفان سرشک می گشاید

هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت.


((نیما یوشیج))

 

شب است،

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،

جهان با آن، چنان

چون مرده ای در گور.

و من اندیشناکم باز:

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


((نیما یوشیج))

 

 شعر نیمایی کوتاه احساسی


در نخستین ساعت شب،

در اطاق چوبیش تنها، زن چینی

در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:

« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را

هر

یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان

مرده اش در لای دیوار است پنهان»

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی

او، روانش خسته و رنجور مانده است

با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،

در نخستین ساعت شب:

ـــ « در نخستین ساعت شب

هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست

آویزان

همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من

که ز من دور است و در کار است

زیر دیوار بزرگ شهر.»

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز

در غم ناراحتی های کسانم؛

همچنانی کان زن چینی

بر زبان اندیشه های

دلگزایی حرف می راند،

من سرودی آشنا را می کن در گوش

من دمی از فکر بهبودی

تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش

و سراسر هیکل دیوارها

در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!

در نخستین ساعت شب،

این چراغ رفته را خاموش تر کن

من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی

راهبردم

را به خوبی می شناسم، خوب می دانم

من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند

وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر

دیرگاهی هست می خوانم.

در بطون عالم اعداد بیمر

در دل تاریکی بیمار

چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته

که بزور دستهای ما به گرد ما

می روند این بی زبان دیوارها بالا.


((نیما یوشیج))

 

 

هنوز از شب دمی باقی است،

می خواند در او شبگیر

و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من

به مانند دل من که

هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند

و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من

نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من

در این تاریک منزل می زند سوسو.


((نیما یوشیج))

 

اشعار عاشقانه نیما یوشیج، اشعار نیما یوشیج

 

ترا من چشم در راهم

شباهنگام

که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم.

 

مجموعه شعر نیمایی کوتاه عاشقانه

 

در نخستین ساعت شب،

در اطاق چوبیش تنها، زن چینی

در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:

« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را

هر

یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان

مرده اش در لای دیوار است پنهان»


آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی

او، روانش خسته و رنجور مانده است

با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،

در نخستین ساعت شب:

ـــ « در نخستین ساعت شب

هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست

آویزان

همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من

که ز من دور است و در کار است

زیر دیوار بزرگ شهر.»

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز

در غم ناراحتی های کسانم؛

همچنانی کان زن چینی

بر زبان اندیشه های

دلگزایی حرف می راند،

من سرودی آشنا را می کن در گوش

من دمی از فکر بهبودی

تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش

و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!

در نخستین ساعت شب،

این چراغ رفته را خاموش تر کن

من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی

راهبردم

را به خوبی می شناسم، خوب می دانم

من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند

وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر

دیرگاهی هست می خوانم.

در بطون عالم اعداد بیمر

در دل تاریکی بیمار

چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته

که بزور دستهای ما به گرد ما

می روند این بی

زبان دیوارها بالا.

 

((نیما یوشیج))

 

 

آن گل زودرس چو چشم گشود

به لب رودخانه تنها بود

گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود

لب گشادی کنون بدین هنگام

که ز تو خاطری نیابد

سود

گل زیبای من ولی مشکن

کور نشناسد از سفید کبود

نشود کم ز من بدو گل گفت

نه به بی موقع آمدم پی جود

کم شود از کسی که خفت و به راه

دیر جنبید و رخ به من ننمود

آن که نشناخت قدر وقت درست

زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟


((نیما یوشیج))

 

اشعار عاشقانه نیما یوشیج، اشعار نیما یوشیج

 

به شب آویخته مرغ شباویز

مدامش کار رنج افزاست ، چرخیدن

اگر بی سود می چرخد

وگر از دستکار شب

درین تاریکجا ، مطرود می چرخد

به چشمش هر چه می چرخد

چو او بر جای

زمین ، با جایگاهش تنگ

و شب ، سنگین و خونالود ، برده از نگاهش رنگ

و جاده های خاموش ایستاده

که پای زنان و کودکان با آن گریزانند

چو فانوس نفس مرده

که او در روشنایی از قفای دود می چرخد

ولی در باغ می گویند

به شب آویخته مرغ شباویز

به پا ، زآویخته ماندن

بر این بام کبود اندود می چرخد

 

شعر نیمایی کوتاه

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو