رهی معیری با نام شناسنامه ای محمد حسن بیوک معیری متولد اردیبهشت ماه سال ۱۲۸۸ می باشد وی اهل تهران بوده و حدود ۵۹ سال عمر کرده است و در تاریخ ۲۴ آبان ماه سال ۱۳۴۷ به دلیل ابتلا به بیماری سرطان، دار فانی را وداع گفت. بیشتر شعرهای این شاعر گرانقدر متأثر از شاعران بزرگی همچون سعدی شیرازی، نظامی گنجوی، مولوی، حافظ شیرازی، صائب تبریزی و مسعود سعد سلمان می باشد.
مجموعه غزلیات و اشعار رهی معیری
مجموعه اشعار معیری با نام سایه عمر می باشد که این اشعار زیبا و برجسته در سال ۱۳۴۵ چاپ شده است. وی از اعضای فعال انجمن های ادبی حکیم نظامی و فرهنگستان بود. رهی معیری علاقه بسیار زیادی به سعدی داشت تا به حدی که طراوت و زیبای غزل و شعر عاشقانه سعدی در شعرها و غزلیات او نیز جاری بود. شعر “شد خزان گلشن آشنایی” از شعرهای معروف معیری می باشد و از دیگر اشعار وی می توان شعرهای بهار، خلقت زن، یاد ایامی و غیره را نام برد.
شعری از رهی معیری
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کندزان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کندنور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کندسوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کندبستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
سروده رهی معیری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده امبا یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده امچون خاک در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده اممن جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده اماز جام عافیت میِ نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده امموی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده امای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز
آزاده من ، که از همه عالم بریده امگر می گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرابا بال شوق ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می برد مراگفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می برد مرابرگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کندبر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کنددام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کندعشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کندگوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کندمی رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز همای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز همگفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز همگفتم : که بعد از آن همه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز همای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دلمن که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دلهمچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دلدل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دلما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دلخانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دلگنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دلدر میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیباییمن از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از ماییبه شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآراییمنم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآییمراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی حریف باده پیماییمه روشن میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل مشو پنهان که پیداییکسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشاییمرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرماییمن آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشاییرهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانیمن خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانیخواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانیای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانیدر سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانیمن زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانیاز آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانیدل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانیای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
اشعار رهی معیری
چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هر چه تمنا کنیعافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تو نیستاز تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار توهمدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودیغیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تستبر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باشچشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده استتا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای توخواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
شعری پرمحتوا رهی معیری
آن را که جفا جوست، نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست، نمی باید خواست
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست، نمی باید خواست
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان تو ایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان تو ایم
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افسانه افسانه سرا آخر شد
امیدواریم از مطالعه گلچینی از اشعار رهی معیری نهایت لذت را برده باشید. شما می توانید با مراجعه به بخش شعر و ادبیات آرگا، مجموعه غزل ها و شعرهای دیگر شعرای کهن و معاصر ایرانی را مورد مطالعه قرار دهید.