عاشقانه‌های حسین منزوی: نترس از اینکه عشق من با تو یه روز تموم بشه

منبع: سیمرغ

49

1399/7/1

17:28


عاشقانه‌های حسین منزوی: نترس از اینکه عشق من با تو یه روز تموم بشه

نترس از اینکه عشق من با تو یه روز تموم بشه/ چیزی که ابتدا نداشت ، چه طوری انتها داره ؟! در ادامه چند شعر عاشقانه از زنده یاد حسین منزوی را می‌خوانید؛ شاعری که عشق را در نهایت زیبایی‌اش در شعر تصویر کرد.

اشعار زیبای حسین منزوی

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را

نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را

گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟

درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را

سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !

**************************************

آهای تو که یه «جونم»ت ، هزار تا جون بها داره
بکُش منو با لبی که بوسه شو خون بها داره

بذار حسودی بکُشه ، رقیبو وقتی می کُشه
سرش توو کار خودشه ، چی کار به کار ما داره ؟

سرت سلامت اگه باز میخونه ها بسته شدن
با چشم مست تو آخه ، به مـِـی کی اعتنا داره ؟

این همه مهربونی رو از تو چطور باور کنم ؟
توو این قحط وفا که عشق ، صورت کیمیا داره

حرف «من» و «تو» رو نزن ، ای من و تو یه جون ، دو تن
بدون که از تو عاشقت، فقط سری سوا داره

خوشگلا ، خشگلن ولی باز تو نمی شن، کی میگه
خوشگل ِ خالی ربطی با خوشگل ِ خوشگلا داره ؟

کی گفته ماه و زهره رو که شکل چشمای توان ؟
چه دخلی خورشیدای تو به اون ستاره ها داره ؟!

توو بودن و نبودنت ، یه بغض ِ سنگین باهامه
آسمونم بارونیه تا دلم این هوا داره

من خودمم نمی دونم که از کِی عاشقت شدم
چیزی که انتها نداشت ، چه طوری ابتدا داره ؟

نترس از اینکه عشق من با تو یه روز تموم بشه
چیزی که ابتدا نداشت ، چه طوری انتها داره ؟!

************************************

خالی‌ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفر‌انش
خالی ‌ام چون آسمان شب ‌زده بی ‌اخترانش

خلق، بی‌ جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمه‌ی بی‌ خاورانش

سرزمین مرگم اینک برکه‌ هایش دیدگانم
وین دل طوفانی ‌ام دریای خون بی‌ کرانش

پیش چشمم شهر را بر سر سیه ‌چادر کشیده
روسری ‌های عزا از داغ ‌دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل‌ مرده‌ ام کز هیچ سویی
درنمی‌گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش

جنگ‌ جوی خسته ‌ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته‌ ای از کشته‌ی هم ‌سنگرانش

دعوی‌ ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش

***************************************

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

*************************************

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن
یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست

ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما
چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ کـشتیم
امروز هم زان سان ، ولی آینده ماراست

دور از نوازش های دست مهربانت
دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز ِ دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست

**************************************

نام من عشق است آیا می ‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می ‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌‏ شناسیدم؟

راه ششصد ســاله ‌‏ای از دفتر "حــافظ"
تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏ شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده ‌است
من همان خورشیدم اما، می ‌‏شناسیدم

پایره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می ‌‏شناسیدم

می ‌‏شناسد چشم ‌‏هایم چهره‌‏ هاتان را
همچنانی که شماها می ‌‏شناسیدم

این چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، می ‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می‌ شنـاسیدم

اصل  من بودم ,  بهانه بود  و فرعی بود
عشق"قیس"و حسن"لیلا" می ‌‏شناسیدم؟

در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!
من بریدم "بیستون" را می‌ شناسیدم

مسخکرده چهره ‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی می ‌‏شناسیدم

من همانم, آَشنای سال ‌‏هـای دور
رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏ شناسیدم!؟

 

بیشتر بدانید : زندگینامه حسین منزوی، شاعری که عاطفه و عشق، قوی ترین عنصر غزل هایش بود

 

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ

نظرات


تصویری


ویدئو