زن قرمز پوش میدان فردوسی کیست؟ +عکس و فیلم

منبع: ساتین

165

1399/7/24

11:21


زن سرخ‌پوش یا یاقوت متولد ۱۳۰۵ لقب زنی است مجهول الهویه از اهالی تهران که حدوداً ۳۰ سال، هر روز، ساکت و آرام با لباس، کفش، کیف و جوراب قرمز رنگ در میدان فردوسی و اغلب ضلعِ شمال شرقی آن ایستاده و انتظار می‌کشید.

او تا حدود سال‌های ۶۲–۶۱ هر روز به این کار ادامه می‌داد و به گفته مردم، یک‌باره از صحنه محو شد. روایات دربارهٔ این زن زیاد است و کلاً بر این باورند که او در عشق شکست خورده بود و در انتظار معشوق گم گشته در آن مکان به انتظار می‌ایستاده‌است.

تنها مستند و تصویری که از آن زن وجود دارد، صحنه‌هایی از زن سرخ‌پوش در فیلم مستند «تهران امروز» ساخته خسرو سینایی (محصول ۱۳۵۶) است. همچنین مسعود بهنود در سال ۱۳۵۵ خورشیدی با او مصاحبه‌ای انجام داده‌است. خود شخص مصاحبه‌شونده (زن مشهور به سرخ‌پوش) در مصاحبه چندین بار عاشق بودن و روایت‌های گفته‌شده دربارهٔ خود را انکار می‌کند.

میدان فردوسی مطالب کم یاب زن قرمز پوش میدان فردوسی اخبار تهران

آثار هنری به یاد یاقوت

ترانه

رحیم معینی کرمانشاهی ترانه‌ای بنام «تو شهری که تو نیستی خیابون شده خالی» را در وصف زن سرخ‌پوش سروده‌است.

سناریوی موزیک ویدیو «هفته عشق» از بنیامین بهادری اشاره مستقیم به زن سرخ‌پوش میدان فردوسی دارد.

شعر

محمدعلی سپانلو در منظومه «خانم زمان»، با شعری از او یاد می‌کند. فریدون فروغی نیز ترانه «همیشه غایب» را از زبان یاقوت خوانده‌است.

فیلم مستند

اکرم بهرامیان در مستندی به نام «بگذار تا همیشه» به زندگی یاقوت می‌پردازد.

در سراسر تهران امروز هر از گاهی نمایی از زن سرخ‌پوش میدان فردوسی تهران پخش می‌شود و کارگردان می‌کوشد داستان فیلم را با بودن او واگویی کند.

فیلم کوتاه

آناهیتا نعمتی در فیلم کوتاهی به‌نام «مثل همیشه» ساخته محمد حمزه‌ای در نقش این زن سرخ‌پوش به ایفای نقش پرداخت.

پرفورمنس

به گزارش روزنامه شرق در پنج شنبه ۲۱ مهر ماه ۱۳۹۰، پنجاه زن با لباس قرمز بر تن، به یاد «زن سرخ‌پوش» در میدان فردوسی تجمع کرده بودند تا با روش فلش ماب و طی یک پرفورمنس یاد او را زنده نگاه دارند. بر طبق اعلام مرکز اطلاع‌رسانی فرماندهی انتظامی تهران بزرگ این حضور صرفاً برای تهیه یک برنامه مستند با عنوان پنج عصر میدان فردوسی، به تهیه کنندگی و کارگردانی جابر انصاری و حسینی بوده‌است.

نمایش

قصه زندگی زن سرخ‌پوش میدان فردوسی در مرداد ماه ۱۳۹۵ به کارگردانی رضا قنبرزاده فرید با نام در یکی از سالن‌های نمایش تهران به روی صحنه رفت.

میدان فردوسی مطالب کم یاب زن قرمز پوش میدان فردوسی اخبار تهران

روایت اول

شاید برای خیلی‌ها میدان فردوسی یادآور آن مجسمه باشد. پیرمردی بزرگ و بچه‌ای کوچک. برای بعضی‌ها صدای وزوز دلار فروش‌ها که هر چند قدم به گوش آدم می‌رسد. ولی غیر از این‌ها میدان فردوسی یک داستان دیگر هم داشت. آن‌هایی که از گذشته چیزهایی به یاد دارند حتماً زن سرخ پوش میدان، خاطرشان هست. وقتی هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که بی‌توجه به آدم‌ها از خیابان‌ها بگذرم، توی میدان همیشه زنی را می‌دیدم که با لباس‌های قرمز و رفتار خاصش کاملاً از بقیه متمایز بود. شاید شکل یک دیوانه‌ی ولگرد یا یک گدای بی‌خانمان. خیلی‌ها وقت رد شدن از آنجا او را به همدیگر نشان می‌دادند و میگفتند:
« آره اینه. این همونیه که بهت گفتم».
خوب یک روز هم یک نفر او را به من نشان داد و همین را گفت. قصه‌ی زن سرخ‌پوش میدان فردوسی را:

«سال‌ها قبل یه جایی یه دختر جوون عاشق پسری بود. پسر رنگ قرمز رو دوست داشت و دختر همیشه برای دیدن اون لباس‌های قرمز می‌پوشید. یه روز که قرار بود همدیگه رو ببینن قرار شد که دختر برای دیدن اون پسر بیاد میدون فردوسی. دختر اون روز هم مثل همیشه قرمز می‌پوشه و می‌آد سر قرار ولی خبری از پسره نمی‌شه. دختر روز بعد هم می‌آد همونجا. و روز بعد، و روز بعد… ولی از اون پسر دیگه خبری نمی‌شه. ٣٠ سال، ۴٠ سال، دیگه اون یه زن مسن شده بود. حالا همه قصه‌ی بانوی سرخ‌پوش توی میدون فردوسی رو می‌دونستند. اون سال‌ها سر قرار، منتظر نشست. حالا مردم اونو به بقل‌دستی‌شون نشون می‌دادن:

« ایناهاش! این همون زن سرخ‌پوشه.»

بعضی وقت‌ها کسی پیدا می‌شد و با او مصاحبه می‌کرد. یکی دو بار هم در موردش فیلم‌های کوتاهی ساخته شد. کاسب‌های محل می‌گویند که زن‌ها برای بانوی سرخ‌پوش پارچه قرمز نذر می‌کردند. نذرشان که قبول می‌شد، برایش پارچه قرمز می‌خریدند. زن‌هایی که می‌شناختندش می‌گویند یک دختر بشاش و پرانرژی ولی ساده و بی‌تکلف بود که در  اینجا زندگی ‌می‌کرد.

در فیلم مستند “بگذار تا همیشه” ساخته اکرم بهرامیان ( ١٣٧٩)  کارگردان سعی می‌کند رد پایی از او پیدا کند. از خیلی‌ها پرسیده می‌شود و به خیلی جاها سرک می‌کشد اما اثری از او نیست که نیست. همه می‌گویند که سال‌ها چنین کسی اینجا بوده. قدیمی‌ترها داستان زندگی او را هم به خاطر دارند ولی ظاهراً برای پیدا کردنش دیر شده است.

اما در فیلم مستند “تهران امروز، تصاویر یک شهر” ساخته خسرو سینایی (١٣۵۶) مصاحبه‌ای با او هست:
– می‌گن شما عاشقید، درسته؟
– نه، تو جوونی‌هام بودم.
– می‌گن همیشه لباس قرمز می‌پوشید! چرا؟
– چون اگه یه روز گذارش به میدون فردوسی افتاد… شاید منو با همون لباسی که با هم قرار گذاشتیم سر قرارمون ببینه و بشناسه.

روایت دوم

تمام شب به آهنگی از تورج شعبانخانی با صدای یکی از خوانندگان قدیمی و بر اساس شعری از معینی کرمانشاهی گوش می کردم که روایت تلخ تنهایی و سرگشتگی دلخستگانی است که بی پناه و دردمند در انزوای پر هیاهوی شهرهای بزرگ سرگردانند. ترانه،آهنگ و صدا به طرز ماهرانه ای درهم تنیده اند.

شوریدگی انسان های بی پناه و رنج جانکاه دل سوختگان شیدا در این ترانه به شیواترین ترین وجه  بازنمایی شده است .این اثر تکرار ناشدنی است. شما هم آن را بشنوید و به حال و هوایی که هر سه هنرمند خالق آنند ، گوش بسپرید.

و اما داستان شعر، آنگونه که تورج شعبانخانی  برای نگارنده  تعریف کرده ، از این قرار است:

سالها پیش رهگذران خیابان فردوسی، کمی بالاتر از میدان فردوسی، روز و شب زنی شوریده را با لباسی سراپا سرخ با شاخه گلی در دست می دیدند که در انتظاری تمام ناشدنی است.

او سالها با همان لباس سرخ و کفش و جورابی با همان رنگ، روزها را به شب می رساند و هرگز تغییری در فرم و رنگ لباسش نمی داد. کاسب ها و اهل محل او را می شناختند و پاس حرمت او را داشتند. می گفتند: سال ها پیش هنگامی که با همان شمایل در میدان فردوسی، منتظر مرد دلخواهش بوده است، خبر می رسد که آن مرد با زن دیگری گریخته و به این ترتیب، او تمام آن روز و روزهای بعد در همان نقطه به انتظار او مانده است و هرگز سخنان دوستان و اطرافیان خود را در مورد سُست پیمانی آن مرد و ازدواج او با زنی دیگر را باور نکرده و همچنان در همان نقطه منتظر آن مرد باقی مانده است تا پایبندی خود را به عشق خود ثابت کند.

تورج شعبانخانی می گوید:

او سالها (قریب به سی سال ) در باران و برف- در سرما و  گرما – با متانت خاصی در کنجی می نشست و به نقطه ای دور نگاه می کرد. برای همین او را مظهر عشق و وفاداری می خواندند و اهالی محل کم وبیش از او مراقبت می کردند. برای همین از معینی کرمانشاهی خواستم  ترانه ای درباره او بسراید و به این ترتیب، این ترانه ساخته شد.

روایت سوم

کسانیکه مثل من سن و سالی از آن ها گذشته است خیلی خوب “یاقوت” زن تماما سرخپوش را بیاد می آورند که همه روزه قبل از طلوع آفتاب در گوشه شمال شرقی میدان فردوسی حضور می یافت و در آخر شب میدان را ترک میکرد. من خیلی کوچک بودم که او را در میدان فردوسی دیدم و برای ده ها سال بعد نیز وقتیکه از آنجا عبور میکردم “یاقوت” همیشه آنجا بود. بعضی می گفتند که بیش از بیست سال است که یاقوت همین کار را تکرار میکند و آفتاب تابستان و سرمای زمستان و یا کسالت باعث نشده است که حتی یک روز غیبت کند. می گفتند که این بانوی سرخپوش که حتی کفش و جوراب و تمام البسه او هم سرخ بود .، در سالیان دور قرار ملاقاتی با معشوقه خود در میدان فردوسی داشته است که معشوقه به میعادگاه نمی آید و از روز بعد همه روزه یاقوت برای یافتن محبوب خودش به میدان می رفته است.

یکی از خوانندگان محبوب دوران نوجوانی من “بریندا لی” خواننده بسیار ریز جثه و قد کوتاه امریکائی هست اما از همین جثه ریز چنان دامنه ای از وسعت صدای بسیار قوی بر می خیزد که برای سالیان متوالی او بانوی اول بین خوانندگان امریکائی بود. “بریندا” بقدری کلمات را کامل و با احساس ادا میکند که حتی به دانش اندک انگلیسی من در نوجوانی فرصت ادراک میداد. مضمون اکثر آهنگ های بریندا تصویری از عاشقی ناکام را نمودار میکند. یکی از آهنگ های دلخواه من در این میان As Usual به معنای “مثل همیشه” است. اخیرا دستی به فیلمسازی برداشته ام و تصمیم گرفتم که احساس شعر را جامه تصویر بپوشانم که بسیار مقبول افتاد و بینندگان بسیاری یافته است. وقتیکه من این تصاویر را بر روی آهنگ دلخواهم می پوشاندم اصلا به یاد “یاقوت” نبودم اما مدتی که گذشت تشابه عجیبی بین این دو سرنوشت یافتم. یکی در امریکا و دیگری در ایران با صدها هزار کیلومتر فاصله و ببینید که عواطف و احساسات بشر چقدر به همدیگر نزدیک و شبیه است. یکی اینور دنیا و یکی انور دنیا

آفتاب بالا می آید و فرو می رود…مثل همیشه/
وقتیکه من بیدار میشوم می بینم که تو رفته ای…مثل همیشه/
اما نمیتونم راهی پیدا کنم تا این دل دیوانه تو را فراموش کند/
و وانمود می کنم که تو هنوز نزد منی…مثل همیشه/
عصر هر روز من به قدم زدن می پردازم…مثل همیشه/
من مطمئنم که ما هنوز مشغول گپ زدن هستیم…مثل همیشه/
رهگذران دائما باز می ایستند و بمن خیره می شوند/
من تصور می کنم که آن ها نمی توانند تورا ببینند/
آیا آن ها نمی دانند که تو همیشه در کنار من هستی…مثل همیشه/
امروز توی آینه به خودم خیره شدم…مثل همیشه/
و بخودم گفتم که تو هنوز در کنار من هستی…مثل همیشه/
و در حالیکه در جلوی آینه دروغ می گفتم/
دریای اشک تمام پهنه چشمان مرا پر کرد/
برای اینکه میدانستم که فقط مشغول گول زدن خودم هستم…مثل همیشه/

روایت چهارم

همیشه گوشه ی میدان فردوسی می نشست .

مظهر عشق در تهران را می گویم . در دهه ی پنجاه .

زنی بود ریزه نقش ، سفید چهره با چشمانی زرد رنگ .

سرا پا سرخ می پوشید ، سرخِ سرخ .

حتی بقچه ای که در دست داشت سرخ بود .

خسرو سینایی مستند ساز ایرانی از او فیلم مستندی ساخت که به نمایش در نیامد و یا من ندیدم سپس  در فیلم کوتاه و مستندی  بخشی از این فیلم گنجانده شد ، اما حقّ مطلب ادا نشد .

ترانه ای برای او ساخته و اجرا شد اما هرگز در خور یاقوت نبود . کم بود برای یاقوت ، خیلی کم !

آرام گوشه ای می نشست .

روزی (م.ب ) با او مصاحبه ای انجام داد و  بعد ها در نوار ی  صدایش را به ثبت رساند .

گوینده چنین شروع می کند :

هیچ می دانید مظهر عشق در تهران، چندی ست گم شده است؟

(م.ب) با او به گفتگو نشست و از او پرسید :

یاقوت خانم؟ چرا همیشه لباس سرخ بر تن دارید ؟

پاسخ داد : برای این که از همه ی رنگ ها بهتره !

می گویند شما عاشق هستید !

با اکراه می گوید : نه  و چنان ” نه ” را می کشد و می گویدکه (م.ب) می گوید :

انکارت ای زن ، لرزش صدایت ، می گوید تو عاشقی و از تبار همه ی مجنونان زمان .

باز می پرسد :

در جوانی چی ؟ در جوانی عاشق بوده اید ؟

در جوانی بله ، هر کس در جوانی عاشقه در پیری هم عاشقه؟!

این را با لحنی از (م.ب) می پرسد که گویا می خواهد بگوید از این فراتر نرو!

یاقوت خانم چرا همیشه گوشه ی میدان فردوسی می نشینی ؟ چرا مثلا” یک میدان دیگر نمی روی ؟

: اینجا یک سری دوست دارم  با آنها زندگی می کنم .

(م.ب) می پرسد :

یاقوت خانم ، می گویند شما منتظر کسی هستید …

سخن (م.ب) را قطع می کند که:

نـــــــــــــــــه ، ….در…..و…غه ….. این حرفها در…و….غه !

دیگه این حرفها عیبه برای من !

می گفتند یاقوت دختری بوده که دل به مهر جوانی بسته ، با  او قرار دیدار می گذارد و نشانه اش برای این که معشوق  پیدایش کند ، لباس و کفش سرخ بوده .

بر سر قرار می رود و هر چه انتظار می کشد ” او ” نمی آید .

از آن پس ، مسکن و ماوای یاقوت همان مکان می شود و تا سالها انتظار می کشد .

در هیاهوی انقلاب گم شده بود اما ،  زمستان سال ۵۹ بارها او را دیدم که همان گوشه کز کرده بود با پالتو سرخ ، چکمه ی سرخ و کلاه سرخ و بقچه اش نیز !

بعد از آن دوباره از دیده ها محو شد ، یکبار سال ۶۰  در چهار راه ولی عصر دیدمش و این آخرین بار بود !…

روایت پنجم

یه زمانی ( بدون اینکه داستان شعر زیر رو بدونم ) خیلی دوستش داشتم و گاهی که دلم می گرفت این یکی از اون آهنگ هایی بود که ورد زبونم بود و واسه دلم زیر لب زمزمه اش می کردم : (خانم ف) با اون غم خاصی که تو صداش هست ترانه  شهر خالی رو برای زن سرخ پوش میدون فردوسی خونده :

تو شهری که تو نیستی، خیابون شده خالی

دیگه هر چی که میبینم دارن رنگ خیالی

با من یه هم صدا نیست

با من یه آشنا نیست

دیگه یه  هم زبونی

با من غیر از خدا نیست  …

تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی

تو که نیستی منو با این دل داغون ببینی

بی تو لبریزم از این فاصله‌ی سال و زمونا

تا تو برگردی می‌شم دود و می‌رم تو آسمونا

چه کنم بسته به دنیای خیالم

چه کنم زنده به فردای محالم . . .

داستان از این قراره :

دخترکی از رشت توی اون سالهای دور میاد تهران . با پسری که به صورت تلفنی دوست شده بوده و به اون دل بسته بوده قرار می ذارن که توی میدون فردوسی همدیگه رو ببینن . قرار میشه واسه اینکه پسره اونو بشناسه دخترک یه لباس قرمز بپوشه . دخترک سرخ پوش منتظر می مونه و عشقش نمیاد .

هیچ وقت نمیاد !

حدود سی سال بعد یک گروه فیلمساز از تلویزیون ملی اون زمان با پیرزنی که سالها توی میدون و انبارها و مغازه های اطراف میدون فردوسی زندگی می کنه و همه کسبه می شناسنش مصاحبه می کنن . زنی با موهای سفید و لباس قرمز رنگ تمام قد و وسایل کمی که به همراه خودش از این ور به اونور می کشه . مصاحبه گر  ازش می پرسه : می گن شما عاشقید ، درسته ؟

_ نه ، تو جوونیهام بودم .

می گن همیشه لباس قرمز می پوشید ! چرا ؟

_ چون اگه یه روز گذارش به میدون فردوسی افتاد . . . شاید منو با همون لباسی که با هم قرار گذاشتیم سر قرارمون ببینه و بشناسه .

چند سال پیش دختر خانم جوونی که اولین تجربه فیلمسازیش هم بوده فیلم مستند دیگه ای درباره همین زن عاشق پیشه می سازه ؛ من این فیلمو توی مرور آثار جشنواره فیلم مستند کیش دیدم . توی این فیلم کارگردان سعی می کنه رد پایی ازش گیر بیاره و ببینه سرنوشت اون زن چی شده و الآن کجاست .

از تمامی کسبه میدون فردوسی دهه ۸۰ سوال می شه . به همه جاهایی که اون زن یه زمانی اونجاها می خوابیده سر زده می شه . خبری از زن سرخ پوش عاشق قصه ما نیست که نیست . همه می دونستن که سالها چنین کسی اونجا بوده، قدیمی تر ها داستان زندگیش رو می دونستن . می گفتن داستان عشقش رو واسه هر کسی می گفته . اما سرعت زندگی و گرفتاری آدمایی که سال به سال خبر از نزدیک ترین فامیلشون ندارن ، وقتی و حالی واسه کسی باقی نمی ذاره که حواس ها به محو تدریجی پروانه ها و کفش دوزک ها و . . . و  عاشقای واقعی از پیرامونشون باشه .

گاهی انگار بعضی آدما فقط به دنیا میان و زندگی می کنن که نمادی و سمبلی باشن واسه یه مفهوم خاص . یکی نماد خصاصت، دیگری سمبل طمع، اون یکی مظهر پاکی و . . . .

هر کدوم اینها یه پیامبرند . هر کدوم ،بدون اینکه خودشون بدونن پیامی واسه ما دارن . یه پیام واضح و روشن .

آیا اون زن تشنه خود نمایی بود ؟

داشت نقش یه عاشق مغموم رو بازی می کرد ؟

دیوانه بود و از نظر عقلی مشکل داشت ؟

درصد حساسیت رمانتیک و عاطفیش بیش از آدمای عادی بود ؟

قدرت تحملش در برابر جامعه خشن و بی مروتی های اون کمتر بود ؟

اصلا” وجود خارجی داشت و واقعی بود یا نه ؟

آیا فرشته ای بود فقط برای اینکه فریاد بزنه که ای آدمای سرگرم زندگی ، زندگی این راهی نیست که شما هر صبح تا شام با شتاب و اصرار برش پا می فشارید . این منجلابیست که هر چه دست و پا بزنید بیشتر درش فرو می روید ؟

چند روز پیش توی اتوبوس پیرمردی ژنده پوش سوار شد و با صدای بلند شروع کرد به انتقاد از مردم ، که چرا عشق رو فراموش کردید ؛ شما همه بدبختید ، بیچاره اید ، شما مرده های متحرکید ، بر گردید به زندگی،

عادی حرف نمی زد . غر نمی زد . خطابه ایراد می کرد و حرفهاش رو با اشعار زیبا و مربوط و سخنانی از بزرگان تزئین می کرد . اولش همه بهش خندیدند . بعد دو سه نفری چند جمله به شوخی جوابشو دادند . وقتی انتقادش شدت گرفت و حرفهاش ادامه دار شد . همه برگشتند و به هر زحمتی بود نگاهش کردند ببینن کیه ! دیگه همه فهمیدن که قضیه جدی تر از غر و لند هاییه که امروزه توی تاکسی ها و اتوبوسها از طرف مردم یا خود راننده ها برای تخلیه خودشون رسم شده . همه احساس کردن که با کسی طرفند که یک ( یا چند ) تخته اش کمه ! همه ساکت شدند و دیگه چیزی نگفتند . همه سرها رفت به سمت پنجره ها . خنده ها تبدیل به اخم شد . یکی با موبایلش ور می رفت . اون یکی روزنامه اش رو باز کرد .

وقتی که یواش یواش بدبختی و نکبت زندگیشون رو عریان جلو چشاشون کشید ، رفت رو اعصاب خیلی ها و از جاهای مختلف اتوبوس شلوغ ، صدای اعتراض بلند شد که بسه دیگه . . .مخمونو خوردی و غیره . واسه من مثه یه سوژه تمام عیار یه فیلم کوتاه بود . به زحمت از لای سرها می تونستم قسمتی از صورت نحیفش رو ببینم . ایستگاه بعد پیاده شد . دمش گرم . در فاصله بین دوتا ایستگاه، توی دل مرده مسافران یه اتوبوس یه خونه تکونی اساسی کرد و رفت . اگه کار نداشتم حتما” دنبالش می رفتم و سعی می کردم سر از زندگی شخصیش در بیارم ببینم این آدم کیه و توی این شهر دود و دغل چه می کنه و چه به روزش اومده ….

روایت ششم

“آنچه آدمی را والا می کند مدت احساسهای والا در اوست نه شدت آن احساسها”

این را  لیلا عزیزخانی، از قول نیچه، در وبلاگش نوشته بود. همین نوشته مرا به یاد یاقوت انداخت؛ یاقوتی که من هرگز او را ندیده ام اما از او بسیار شنیده ام.

من آن وقتهای تهران را که کافه “فیاما” داشت و جلال داشت و فروغش هنوز رخ در نقاب خاک نکشیده بود، اینجا نبودم. سن و سالم هم اقتضای داشتن دغدغه های بزرگسالی را نمی کرد. در آن سالها من هنوز به مدرسه نمی رفتم اما از هوس نوشتن، پر بودم. من با خط خرچنگ قورباغه ام، چیزهایی روی دفترچه های حساب و کتاب اداره ی پدرم می نوشتم که غالباً منجر می شد به داد و بیدادهای پدرم و وساطت های مادرم و قهر کردن هایی که دست آخر با ناز و نوازش های دستهای بزرگ و مهربان پدرم، بدل به آشتی کنان بی توبه و بی پشیمانی من می شد و باز در فرصتی دیگر، روز از نو، روزی از نو. اصلاً این دفتر های دیوانی با آن خط های صاف و آبی زمینه شان مرا سحر می کردند؛ طوری که دعوای پدرم را به جان می خریدم و شور نوشتن را از دست نمی دادم! و آن کاغذ های کاربن با مارک پلیکان که هر چیز را دوتا دوتا می کردند. آنها قادر بودند حتی عصبانیت پدرم را هم دو برابر کنند.

شنیده ام آن  وقتها که من نبودم ، تهران بود و یک توپ مروارید که عشاق و دل شکسته هاش به آن دخیل می بستند برای گشایش گره های کورشان. و وقتی اینجا نبودم، تهران یک یاقوتی داشت که سرخ می پوشید و همواره حول و حوش میدان فردوسی می چرخید. یک یاقوتی که مظهر عشق تهران لقب گرفته بود و داستان های زیادی را به خودش اختصاص داده بود. یک یاقوتی که بهار و پاییز و تابستان و زمستان، به میعادگاه می آمد بی آن که نا امید باشد از رسیدن معشوقش. وقتی هم خسته می شد، یا سردش می شد، می رفت توی کافه  فیاما، قهوه ای سفارش می داد. کنار آتش بخاری دیواری، قدری خودش را گرم می کرد. اما انگار دلش شور آمدن محبوب را می زد؛ برای همین باز خودش را می رساند سر قرارش. یک یاقوتی که صبح روز نیامدنش؛ مرا جا مانده در این طرف  تقویم ها، و ندیده جمالش را؛ مطمئن می کند  به این که خلف وعده اش با یار گم شده، حتماً به ناگزیر بوده است وگرنه بعد از بیست سال آمدن و آمدن و آمدن، یاقوت و نیامدن؟!

روایت هفتم

آی یاقوت! یاقوت! کاش می دانستم با دیوانه ای چون تو، چه باید کرد! تو که حالا، بعد از این همه سال باز پیدات شده تا همسرم را بندازی یاد آن وقتها که می رفت دبیرستان دانشگاه ملی. آن وقتها که بارها تو را دیده و هر بار از پدرش شرح حالت را شنیده بود. آن وقتها که همه ی دار و ندارت را می گذاشتی توی بقچه ی سرخ رنگت تا با همه ی تعلقت به میعاد گاه آمده باشی. با همه ی دار و ندارت.

ای بانوی سرخپوش که بی شاخه گلی سرخ به کوی و برزن پا نمی گذاشتی! امان از حوصله ات. امان از صبرت! امان از این باور سرخ خونخوار آدمیخوار که دلداده ی رفته، بر می گردد! او که برنگشت اما بانو! همین که تو با شعله ی فروزان جان و جوانی، راهش را روشن نگه داشته ای، هر نیامدنی را کرده ای صدای دلنشین آمدم! آمدم!

بانو! لیلای ما امروز بارها صدایت را شنیده است تا ببیند حرفهای تو؛ در لرز و پریشانی و دلواپسی، رنگ و بوی نام چه کسی را دارند. الهی که لطف بلند تو شامل حالش باشد. در حاشیه ی سبز خوابهای این دخترک بروی و اسمی را که می خواهد به گوشش بگویی! الهی! الهی!

روایت هشتم

مبادا در این هیاهو ، شهر بی عشق بماند …

این آخرین جمله ی (م.ب) در پایان مصاحبه ی او با یاقوت است !!

امشب با تمام وقت هایی که فکر کردم گریه نکردم …

تنها قطره اشکی در پای این مصاحبه گذاشتم!!

موزیک پشت ، موزیک همیشه آشنای ریچارد آنتونی بود .

ترانه ای که من اون رو عاشقانه ترین ترانه ی جهان میدونم بدون اینکه تحقیقی در این مورد کرده باشم! تنها به صداقت و حقیقت ایمانم ایمان دارم!!

ترانه ای که ساعت ها با اون گریستم ….

و تنها صدای یاقوت!! یعنی تنها یادگار یاقوت!!

زن ِ سرخ پوش! با تمامی سرخ های اطرافش! کیف و کفش و …

ناخودآگاه یاد تنها صداست که می ماند فروغ می افتم! چقدر این روزها برام آشناست!!

سرخ!! همیشه منو یاد خسرو گلسرخی میندازه و مظلومیت اون …

دروغ های یاقوت ! که از جنس ماست! جنس دروغ ِ عشق!! و انکار عشق!! ماهایی که می ترسیم عشق رو بگیم مبادا که باورمون نکنند! میادا بخندند! از ۱۰۰ نفر ۹۰ نفر به ما بخندند و ۹ نفر تنها شانه ای تکان بدن و یک نفر تنها یک نفر بفهمه! اون هم بریده و ناقص! نه حرف تو را که حرف خودش را!!

باز هم یاد صادق هدایت افتادم!! جمله ی نه چندان مشهور و نه چندان غریب ِ اون! صادق هدایت رو در ویکی گفتار دنبال می کنم تا عین جمله رو بیابم تا دیگران دریابند!!

«آن‌چه که زندگی بوده است از دست داده‌ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، می‌خواهد کسی کاغذپاره‌های مرا بخواند، می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این که عجالتا برایم ضروری شده‌است می‌نویسم»

خوب بفهمند یا نفهمند!! چه تفاوتی!؟

خسته م ! نه از خواب و کار! نه از زندگی!! از تکرار این همه ناملایمتی و شکست !! نه شکست خودم که مهم نیستم و نه شکستنم که جز فعلی نیست!!

بگذاریم و بگذریم !!

در کنار این جستجوهای احمقانه بانوی سرخ پوش رو یافتم! یاقوت!! و داستان عشقی افسانه ای که افسانه نبود!! و رد عاشق بودن ِ خودش! و دروغ برای همه چیز!! ترس از رسوایی و گفتن عاشق بودن! این داستان چقدر زیبا بود، آنقدر زیبا که گریه رو با خنده حس میکردی…..همچون طنزی شبیه اشک و اشکی شبیه طنز

روایت نهم

یاقوت زنی که به قدر نیم عمرمن سراپا سرخ پوش ساکن میدان نامرادی‌ها بود
میدان تاریخ و دلاوری‌ها، فردوسی
از بچگی این‌طور شنیدم:
یکی سر قرار کاشته اش
عشقش با او قرار می‌گذاره وبا دیگری ازدواج می‌کنه
دیگری که می‌گفت:
یاقوت عاشق رهی معیری بوده
اما یاقوت هر که و عاشق هر کسی که بوده برای من امروز از پیش بیشتر سمبل عشق‌های اسطوره ای شد

یادگار عهد شباب
فایل زیر مصاحبه رادیو با “یاقوت” است
و او همچنان  سعی در پرده‌داری و کتمان راز محبوب دارد
یاقوت که افسانه شد و روزی هم دیگر نبود و کسی نفهمید یاقوت رفت .

“به این می گن عشق”
گزارش‌گر سوال می‌کنه، می‌گن عاشق بودی
می تونست یکباره راز سر به مهر را برملا کنه و آبروی عشق را بر باد سپارد
اما او که پاسدار حرم عشق است
میگه: نه

او همه ما را به سخره جهل انسانی می‌گیره
کی می تونه بفهمه چه بر یاقوت گذشته؟
یا چه عشقی در دلش خانه داشته؟
حتی ما را لایق دانستن عشق بزرگش ندانست
و چه خوب فهمید که بشر امروز عشق را نشناسد.

روایت دهم

یادم میاد تاره ازدواج کرده بودیم . داشتیم میرفتیم مهمونی .یه ماشین پبکان قهوه ای داشتیم که پدر سعید براش قبل از ازدواجمون خریده بود . آن ماشین رو خیلی دوست داشتیم شاید چون خاطرت زیادی با آن ماشین قبل از ازدواجمون داشتیم.

توی میدان فردوسی که رسیدیم چشمم خورد به زنی که سر تا پا قرمز پوشیده بود. زنی مسن و کمی هم چاق .شاید هم لباسهاش اینطوری نشون میداد. هوا کمی گرم بود ولی یک کت قرمز با یه دامن قرمز بلند تنش بود . موهای آشفته اش  از زیر رو سری زده بود بیرون .توی میدان مشغول فروش گل بود .آن موقع میدان فردوسی مثل حالا شلوغ نبود برای همین آن زن خیلی به چشم می خورد. من حسابی مجذوبش شده بودم با آن چتر و دستکش های پارچه ای قرمز. برای اولین بار بود که میدیدمش.

به سعید گقتم :این زن رو ببین !

سعید گفت: تا حالا اینو ندیده بودی ؟

گفتم: نه چطور مگه؟

گفت: این زن سرخپوش معروف هست دیگه . همون که (خانم.ف) براش آن اهنگ …رو خونده .

گفتم :جدی میگی! داستانشو میدونی ؟

گفت: آره مثل اینکه اینجا با معشوش قرار داشته ولی هر چی اینجا منتظرش میشه اون سر قرار نمیاید. بعد از او همیشه لباسهای قرمز میپوشه و اینجاها میگرده و هنوز چشم به راهه.تنها فرقی که کرده یه رو سری قرمز بعد از انقلاب سرش میکنه …

مدتها بعد از آن هر وقت از میدان فردوسی رد میشدیم چشمم دنبالش می گشت تا دوباره ببینمش . گاهی هم گذری چشمم بهش میافتاد.از دیدنش خوشحال میشدم . منو شاید جنون عاشق بودن این پیرزن مجذوب کرده بود.با اینکه میدونم که باید مرده باشه ولی باز هم هر وقت از آن میدان میگذرم باز یاد اولین روزی میافتم که این زن عاشق رو دیده بودم.

……………………………..

حالا فکر میکنم اگر همه چیز به خوبی پبش میرفت و آنها به هم میرسیدند و بعد هم ازدواج میکردند و صاحب چند تا بچه قد و نیم قد هم  میشدند تازه میشدند مثل زن و  شوهرهایی که بعد از مدتی تو سر و کله هم میزنند و از دیدن قیافه های هم بیزارن.

زن سرخپوش شد خاطره ماندگار از یک مجنون عاشق در دنیایی که عشق واقعی رنگ باخته است.

شاید کمی تلخ باشه که بگم ,

خوب شد که آن مردک نیامد چون اگر میامد….

دیگه زن سرخپوشی نبود که ازش حرفی زده بشه

یا کسی از عشق و چشم به راهی این زن مجنون یاد کنه

روایت یازدهم

امروز با پدر خاطرات عاشقه ی قرمز پوش میدان فردوسی را مرور میکردیم ….

یاقوت ، نامش بود ، میدان فردوسی پاتوقش، در انتظار معشوق، با لباسی سرخ،کفشی سرخ و گلسرخی در دست ، بعد از ظهری منتظر یار بود که نیامد، فردا نیز و سالها همچنان با پوششی سرخ در حاشیه میدان فردوسی میایستاد. یاقوت نماد عشق تهران بود، چون چشمه آنتونیوی مقدس در رم و  هر نماد عشقی در هر جای دنیا! اوایل انقلاب هنوز بود……تا اینکه روزی جایش، سرخیش را عشاق تهران جستجوگر بودند و …بیهوده! (م.ب) با وی مصاحبه داشت، صدایش را پخش کرد و از مردم خواست ، اگر از او خبر دارند ، بگویند…..و سمبل عشق در تهران گم شد. خدا کند که عشق گم نشود.

هر وقت پدر می خواهد یاد آوری کند که عشق سرانجامی ندارد ابتدا داستان این زن را مثال می زند و سپس داستان عشق استاد شهریار …هر دو ناکام و واقعی

روایت دوازدهم

امروز میخواهم درکنار شرح وقایع دوران انقلاب  قدری هم به حاشیه های آن بپردازم که بنظرم به اندازه همان وقایع جذابیت دارد

مبارزات انفلابی بصورت تظاهرات ودرگیری بانیروهای نظامی که معمولا مرکزش از پیچ شمیران تا میدان انقلاب را در بر می گرفت ،حاشیه های جالبی داشت .یکروز برای دیدن خانه تصرف شده سرهنگ زیبایی که  واقع در یکی از خیابان های فرعی بهار قرار داشت براه افتادم .

اولین نکته حاشیه ای را در اینجا اشاره می کنم .آنموقع اکثر کیوسک های تلفن عمومی در جریان درگیری ها تخریب شده بودند و داخل آن هم پربود از شعارهای ضدرژیم و باقی قضایا .

باقی قضایا یش نیز این بود که وقتی به نوشته های داخل کیوسک نگاه می کردی چیزهای عجیب و غریبی مشاهده می کردی که درآن نوعی فرصت طلبی و انتقام جویی وجود داشت .

مثلا آدرس چند خانه را می نوشتند و ادعا می کردند صاحبان این خانه ساواکی هستند و از مبارزین میخواستند که به این خانه ها ریخته و آن را به آتش بکشند .

نود درصد این آدرس ها و اطلاعات صحیح نبود و نشانگر این بود که افرادی که از شخصی کینه ای دارند میخواهند از او انتقام جویی کنند .

در این میان هنرپیشه های سینما و خوانندگان آن دوره نیز در امان نبودند .مثلا می نوشتند “مردم بهوش باشید که گوگوش بازجو و شکنجه گر ساواک است !!!و در بند فلان زندان اوین از زنان زندانی بازجویی می کند و آنها را شکنجه می کند .

در این میان سوپراستارهای آن زمان سینمای ایران مانند بهروز وثوقی ،ناصر ملک مطیعی ،مرحوم محمد علی فردین نیز در دیوار نوشته ها وکیوسک ها متهم به ساواکی بودن می شدند . ستار  را متهم ساخته بودند که هفته ای یکبار برای همخوابگی با فرحناز دختر بزرگ شاه به دربار می رود !. از روابط پنهانی سعید کنگرانی و اشرف پهلوی نوشته بودند و قیس علیهذا .

بگذریم

و اما مطلبی که میخواهم در اینجا به آن اشاره کنم .یک ماجرای حاشیه ای غم انگیز است . در طول این روزها که به آن خیابانها می رفتم در ضلع شمالی میدان فردوسی متوجه زنی میانسال شدم که کاملا قرمز پوش بود واز لباس هایش تا کلاهش وحتی بند ساعتش قرمز رنگ بود و تقریبا هرروز با همین پوشش قرمز می آمد آنجا می نشست . من باخودم می گفتم به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد حتما دیوانه است .

یکروز بعداز فراغت از تظاهرات و درگیری تصمیم گرفتم از یکی از کسبه میدان موضوع این زن را جویا شوم که آن کسبه موضوع تکان دهنده ای را در مورد این زن مطرح کرد.

او گفت جریان از اینقرار است که حدود سی سال قبل این خانم در ایام جوانی اش بصورت تلفنی و مکاتبه ای با پسر جوانی آشنا می شود .یکروز قرار میگذارند در میدان فردوسی همدیگر را ببینند . پسر جوان از این زن میخواهد تا با پوششی کاملا قرمز به میدان بیاید تا وی بتواند در میان میدان راحت تر اورا پیدا کند ،ولی در روز موعد پسر مورد اشاره سر قرار نمی آید و بعد هم هیچ مکالمه و مکاتبه ای با این زن برقرار نمی کند و ردی از خود بجا نمی گذارد و این زن برای اثبات عشق اش به آن پسر نزدیک به سی سال با همان پوشش قرمز در میدان می ایستد تا شاید بتواند جمال عاشق بی وفا را رویت نماید .

سرگذشت این زن بسیار برایم تکان دهنده بود بعدها شنیدم خانم پوران درخشنده دریکی از فیلمهایش اشاره ای به موضوع این زن داشته است .

همیشه در این فکر بودم که این زن چگونه بدون دیدن صورت آن پسر و فقط با شنیدن صدای او اینگونه عاشق اوشده است آنهم عشقی چنین پایدار:

راست گفتند این سخن صادق بود

گوش قبل از چشم عاشق می شود .

هیچ وقت نتوانستم راز این دلبستگی ها را در یابم و اینطور شیدایی هیچ موقع برایم جا نمی افتد .خیلی دوست داشتم این چنین عاشق شوم ولی اتفاق نیافتاد والان  از این مقوله خیلی می ترسم .چراکه یکبار از شریعتی خوانده بودم که گفته بود عشق مانند مخملک است که هر انسانی یکبار به آن مبتلا ءمی شود . یکبار از یکی از دوستانم پرسیدم چرا پس ما عاشق نشدیم ؟جوابش زیبا بود گفت : نسل ما کودکی و نوجوانی و جوانی اش را در تلاطم هایی گذراند که دیگر وقتی برای عاشق شدن نداشت .

البته من در دوران نوجوانی یک دوبار نسبت به یکی دو دختر دچار گرایش های عاطفی شدید شدم اما هیچگاه نتوانستم نام آن را عشق بگذارم چرا که وقتی دقت می کردم می دیدم این کشش ناشی از تبعات بلوغ و بیداری جسم و تمنای تن است و نمی تواند از آن فراتر رود . واز وقتی این گفته شریعتی را خواندم بسیار می ترسم .می ترسم عشق زمانی به سراغ من بیاید که پادرسالمندی گذاشته ام .از اینرو هست که شخصیت حاج یونس در میوه ممنوعه را خیلی دوست دارم . اما آرزوی قلبی ام این است که هرگز به چنین وضعی دچار نیایم چراکه گرچه عاشق نشدم ولی حال آدمهای عاشق را می فهمم .به این دلیل که زمانی میخواستم داستانی درباره عشق بنویسم و با تمرکز وحس درونی سعی کردم حال وهوای یک عاشق را بیابم دیدم واقعا سنگین وتحمل ناپذیر است هم لذتبخش است و هم عذاب آور و هم بد جوری انسان را از واقعیت های پیرامون جدا می سازد .بهرحال امیدوارم هیچ وقت به این بلیه دچار نیایم که نه توان روحی تحمل آن را دارم نه حال و حوصله آن را. بهرحال می ترسم از روزی که دل بتپد و خدا آنروز را نیاورد و ما را در این رابطه عاقبت بخیر کند .حال که به ما هیچی نداددر این وانفسای محنت آفرین روزگار طلب عشق هم از او نمی کنیم که این مدینه پیشکش امتانش !

بهرحال آن زن را چند سال بعد از انقلاب هم می دیدم گاهی مثل “ثمره “میرفت و چند روز پیدایش نمی شد و تا اینکه مثل “رضا بردستانی “یکروز ناپدید شد و رفت .

روایت آخر

آن‌هایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخ‌پوش اطراف میدان فردوسی را دیده‌اند. زنی بزک‌کرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکسته‌اش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تل سر و بغچه‌ی همیشه‌دردستش و این اواخر روسری و عصایش.

تهرانی‌ها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. می‌گویند بیست، سی سال، هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی ایستاده بود. اگر این حرف راست باشد، من جزو آخرین کسانی بودم که او را دیده‌اند.

چنان به اطراف میدان نگاه می‌کرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه می‌رسد. بیشتر او را در ضلع شمال شرقی میدان، اول خیابان فیشرآباد (سپهبد قرنی امروز) می‌دیدم. همان‌جایی که امروز پاساژی ساخته‌اند. به پایین میدان نگاه می‌کرد. همه می‌گفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود او را برای همیشه سرخ‌پوش و خیابان‌نشین کرده بود. آدم‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کرد مگر یکی از آن‌ها همانی باشد که باید. گاهی که خسته می‌شد روی سکوی مغازه‌ها می‌نشست. مغازه‌دارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چایی یا  غذا می‌دادند. بعضی گفته‌اند ره‌گذران به او پول هم می‌دادند و من خود این را ندیدم، ولی می‌دیدم که گاهی لات‌ها و کودکان ول‌گرد سربه‌سرش می‌گذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان می‌رفت.

اسطوره‌ی تهران بود. همیشه ساکت بود و حرف نمی‌زد و اگر (م.ب) مصاحبه با او را در کاستی منتشر نکرده بود، امروز صدایش را نداشتیم. سپانلو در منظومه‌ی “خانم زمان” او را به یاد تهران آورد:

«بدان سرخ‌پوشی بیندیش

که عمری مرتب به سروقت میعاد می‌رفت

و معشوق، او را چنان کاشت

که اکنون درختی‌ست برگ و برش سرخ »

فیلمهای مستندی نیز درباره‌اش ساخته شد و گاهی هنوز از زبان پیرمردها و پیرزن‌ها حرف‌هایی می‌توان شنید،‌ ولی کمتر کسی با خود او حرف زده بود. بارها از کنارش گذشتم. با احترام و ترسی آمیخته. ولی خوب نگاهش می‌کردم. نگاهم می‌کرد. یقیناً پیرزنی که عمری به انتظار معشوقی ایستاده، نگاه پسرکی برایش معنایی نداشت. گاهی با همان اندیشه‌های نوجوانی، می‌خواستم با او حرف بزنم و به او بگویم: “خانم، من به عشق شما احترام می‌گزارم!” اما می‌ترسیدم رفتاری پشیمان‌کننده از او سر بزند.

آخرین باری که دیدمش سال‌های ۶۰ یا ۶۱ بود و گویا همان سال‌ها ناگهان یک روز، دیگر نیامده بود و دیگر نیامد. اسطوره‌ی تهران گم شد و دیگر او را هیچ‌کس ندید…

سال‌هاست که از ناپدید شدن او گذشته است. اما تهران او را فراموش نخواهد کرد. همان‌طور که دیگر اسطوره‌هایش را فراموش نمی‌کند. تهران،این شهر مهربانی که دعوت ناشده هایش از جای جای ایران به دامنش پناه می آورند و پیشرفت خود را مدیون آنند،لیکن هر روز این شهر را با صفاتی چون «خراب شده» نام می برند.
تهران اسطوره‌هایی دارد: تختی، اسطوره‌ی جوانمردی و پهلوانی؛ زیور جهودِ قابله، اسطوره‌ی مادر؛ داریوش رفیعی اسطوره ی  صدای مستی و عاشقی و بسیاری چهره‌های فرهنگی و هنری که روزگاری نامشان هر روز از زبان‌ها شنیده می‌شد و یاقوت، بانوی سرخ‌پوش تهران، اسطوره‌ی عشق و وفاداری است.

بانوی سرخ‌پوش، اسطوره‌ی عشق روزگار ما بود. مجنون ‌بانویی که از بخت بد، شاعری همچون ” نظامی”‌ نبود تا در منظومه‌ای جاودانه‌اش کند.

اما  می‌توان یاقوت را باز شناخت. بالاخره این زن، هر که بود، اسم و شناسنامه و هویت حقیقی و بستگانی داشت. می‌توان روز تولدش را یافت و این روز را روز عشق نامید و در آن روز همه‌ی عاشقان، جفت‌جفت یا یکی‌یکی با لباسی سرخ در میدان فردوسی جمع شوند و به یاد یاقوت و همه‌ی عاشقان گمنام و نامدار و به یاد معشوق خود و به حرمت خودِ‌ عشق، گل سرخی بر گِردی میدان بنهند.آری  می‌توان این‌گونه زیبا و  انسانی فرهنگ‌سازی کرد.

این سالم‌ترین اسطوره‌ای است که از دل همین مردم و کاملاً طبیعی ساخته شده.. می‌توان عکس‌ها و فیلم‌های کوتاهی که یاقوت را در آن‌ها می‌توان دید، همان شب در همان میدان فردوسی نمایش دهند و هر سال مردم تهران با او ملاقات کنند.

از روز و روزگاری می‌گویم که یقیناً‌ دیگر نیستم تا ببینم. این چندان مهم نیست. خودِ یاقوت هم نیست و نخواهد بود که چنین روزی را که به نام او خواهد بود ببیند. از ایران آینده‌ می‌گویم که اسطوره‌هایش را گرامی  میدارد..در آن روزگار  هر چه هست عشق هست و زیبایی .

« روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد.

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت…

و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتی روزی که دیگر نباشم»

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو