متن زمستانی
زمستان زیباست همه فصلها زیباست با اینکه هر سال تکرار می شوند اما اصلا تکراری نمی شوند زمستان و برف بازی و شور و شوق کودکان زمستان و سرما و یخبندان زمستان و چای گرم و دورهمی های زیبا , زمستان زیباست یکسری متن های زیبای زمستانی برایتان قرار داده ایم بخوانید و لذت ببرید
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه
تا زمستان شد
درختها همه عریان شدندُ
دی ماه شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد..
آغوش تو برای زمستانِ من بس است..
بی تابانه درانتظار تُ ام
غریقی خاموش
در کولاک زمستان…
از درون شب تار
میشکوفد گل صبح
خنده بر لب
گل خورشید کند
جلوه بر کوه بلند
نیست تردید
زمستان گذرد
“با شاخهی گل یخ ”
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس میدهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفتهی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من . . .
و ما
زمستان دیگرى را
سپرى خواهیم کرد…
با عصیان بزرگى که درونمان هست
و تنها چیزى
که گرممان مىدارد،
آتش مقدس امیدواریست!
«عبور گندم از زمستان»
ایستاده
“ابر و باد و ماه و خورشید و فلک” از کار،
زیر این برف شبانگاهی
بدتر از کژدم
میگزد سرمای دیماهی.
کرده موجِ برکه در یخ-برف
دستوپای خویشتن را گم،
زیر صد فرسنگ برف، امّا
در عبور است از زمستان دانه ی گندم
متن زمستانی
به زودى در تیرگى سرد
فروخواهیم رفت
زمستان در حال رسیدن است…
لرزلرزان
به افتادن هر کنده اش گوش مى دهم
با لاى لاى این ضربه ى یکنواخت
چنینم مى نماید
که در جایى
تابوتى را به شتاب میخ مى کنند…
با شاخه گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس میدهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفتهٔ گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوهای که مرا مهمان کردی
لب میزنم
و شاخه گل یخ را کنار فنجان جا میگذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس میدهم
آری قسم به ساعت آتش
گم میکنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوهٔ سایش به واژههاست
ناامیدان را بگو امیدواری در ره است
سبز میمانیم زمستان را بهاری در ره است
میشود چون سرو قامت بر رخ طوفان کشید
ایستاده قامتان را افتخاری در ره است.
بیایید به ساعاتی فکر کنیم که خسته و زار، در دل تاریکی یکدیگر را در آغوش گرفتهایم و پیکرمان به یکدیگر تنیدهاند، و قلبهایمان چون یک قلب کار میتپد، و به نوای باد گوش میکنیم که میگوید بیرون بودن، در تاریکی شب، در زمستان، چگونه است و اینکه در خلال گذر زمان همین بودهایم که همواره بودهایم چه معنایی دارد، و بعد در کنار همدیگر غرق میشویم، در ژرفنای احساس شوربختی و ناخشنودیای که هیچ شرم نمیشناسد.
آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمه ،
نیست معلومم
آخرین شکوه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ؟!
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد، دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام میشود، بهار میآید..
زمستان است ولی؛
خورشید، هنوز هم میدرخشد، ماه هنوز میتابد، نبض جوانه ها زیر سنگینیِ خاک میتپد و شکوفه ها میان حنجرهی درخت، در انتظار شکوفایی ایستاده اند.
زمستان است ولی؛
هنوز هم پروانه ها از پیله بیرون میزنند، گنجشکها روی شاخه های خشک لانه میکنند و کبوترها در آبیِ آسمانها، پرواز …
مشکلات، دریچه های روشنی برای فهمیدناند و دردها، پلهای ناگزیری برای عبور ..
برای سبز شدن؛ باید تن به پاییز سپرد و زرد شد،
و برای رسیدن به بهار؛ باید سردیِ زمستان را به جان خرید .
تمامِ سبزهای جهان، پیش از “سبز” شدن، “زرد” بوده اند،
تمامِ سبزها …
ننه سرما قدمت مبارک
زیبایی هایت را عزیز میداریم
برایمان دعا کن چرخ روزگارمان
در حضور تو به سلامتی و خیر بچرخد
و برف شادی به دل همه ببارد
برخیز اگر رفیقی، همگام این طریقی
وز چند و چون دشوار هول و حذر نداری
جهد و جهاد باید، تا سنگ سد گشاید
کی ره سپرده آید، تا گام برنداری؟
در ما غریبه ای نیست، خیز ای ره آشنا مرد
همراه باش و همدل، یا خود جگر نداری؟
ای سنگخون یخین جغد، در بیشهٔ زمستان
اینک بهار دیگر! شاید خبر نداری؟
آرامآرام تنهایی اسم میشود…
اسم زمان میشود…
اسم مکان میشود…
اسم روزگار در بند میشود…
اسم خیابان میشود…
اسم زمستان میشود…
همهی ما؛…
اندکاندک…
تنها میشویم…
گل بکاریم از دل گِل گُل بَراریم
در زمستان در بهاران زیرِ باران
گل بکاریم گر بخواهیم گر نخواهیم
باغبانِ روزگاریم
متن برف
چشم به هم زدیم و پاییز تمام شد، چشم به هم زدیم و زمستان رسید، چشم به هم زدیم و حوصلهای برای وداع با پاییز هم نداشتیم…
پاییز بود و کنار هم نبودیم، پاییز بود و با کسی قدم نزدیم، پاییز بود و به گرمی آغوش کسی پناه نبردیم، و حالا یلدا رسیده و محکومیم به تنهایی …
یلدایی بدون جمع شدنها و قصه گفتنها و خندیدنها، یلدایی در انزوا و سکوت، یلدایی بدون شور و شوق، یلدایی به دور از هم
تفال میزنیم به دیوان حافظ و امید داریم که بشنویم؛ “یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور، کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور…” و یوسف گمگشتهی ما شادیست و سلامتیست و همنشینیهای بدون هراس
امید داریم که سال بعد پاییز که رسید کنار هم باشیم با عشق و لبخند و بگوییم: این پاییزی که گذشت؛ آخرین پاییزی بود که کنار هم نبودیم و حالمان خوب نبود.
امید داریم
«زمستان»
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون،
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آی …
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخوردهی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش،
نغمهی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم،
همان بیرنگِ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی،
صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت میدهد،
بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
«مهدی اخوان ثالث»
انسان به کندی تغییر میکند!
به همان کندی ای که بهار تبدیل به تابستان و تابستان تبدیل به پاییز و پاییز تبدیل به زمستان میشود،
هرگر کسی نمیفهمد در کدام لحظه بهار تبدیل به تابستان میشود.
یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و حس میکنیم هوا گرم است. تابستان وقتی ما در «خواب» بودیم فرارسیده است.
پس از یلدا ، سحرگاهت همایون
طلوع روشنِ راهت همایون
رسید اسب زمستان ، یالش از برف
نخستین روز دی ماهت همایون