گزیده ای از اشعار زیبای فردوسی

گزیده ای از اشعار زیبای فردوسی


منبع: آرگا

82

1399/11/4

13:02


در این مطلب مجموعه ای بی نظیر از اشعار فردوسی را پیش رو داشتید که امیدواریم این شعرهای دلنشین مورد توجه تان قرار بگیرند.

فردوسی یکی از شاعران بزرگ ایرانی است که در سطح جهانی نیز دارای شهرت می باشد و وی شعرهای زیاد و معروفی را سروده است. از جمله اشعار فردوسی که مورد استقبال افراد مختلف قرار گرفته است اشعار میهن پرستانه او است که دارای مضامین پرشکوه و عضمت می باشند.

اشعار فردوسی با مضامین زیبا و دلنشین

شاعران ایرانی اشعار زیبا و پرمحتوایی را سروده اند که در این میان شعرهای مولانا و شعرهای سعدی و شعرهای فردوسی مورد توجه پارسی زبان قرار گرفته اند.

اشعار فردوسی

شعرهای زیبا فردوسی

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

ز دانش اولین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه به جای

به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس

دگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس

به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر

چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین

به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست

سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ؛ بدیست

*********

ندانی که ایران نشست منست

جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس

ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس

بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شود

کنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم

جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم

بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

شعر زیبا فردوسی

شعرهای دلنشین از فردوسی

نمانیم که این بوم ویران کنند
همی تاراج از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین

بیارای دل رابه دانش که ارز
به دانش بود چو بدانی بورز

به دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست آهرمنی

به دانش بود بیگمان زنده مرد
خنک رنجبردار پایند مرد

چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر

هر آن مغز کو را خرد روشنست
ز دانش به گرد تنش جوشنست

یک فارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام

*********

ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ

ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ

ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ

ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ

ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ

ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ

ﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ

ﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ
ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ

ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

شعر زیبا از فردوسی

اشعار ناب و زیبا از فردوسی

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده‌ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس وی را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

*********

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همین رنج را کس خریدار نیست

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

ز نیکو سخن به چه اندر جهان

به نزد سخن سنج فرخ مهان

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بدی نزد ما رهنمای

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

نبشته من این نامهٔ پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامهٔ خسروان بازگوی

بدین جوی نزد مهان آبروی

چو آورد این نامه نزدیک من

برافروخت این جان تاریک من

شعر ناب از فردوسی

اشعار زیبا از فردوسی

از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز

چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس

بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد

بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی

به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌ و جو آیدت کاستی

وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور

نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست

بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار

سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر

سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه‌روی

مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را

هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه

همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب‌روی

چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی

تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار

همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان

که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان

ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود

نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من

بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم

*********

گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
برینیم و گردن ورا داده‌ایم

اشعاری زیبا از فردوسی

در این مطلب با گلچینی از اشعار فردوسی در خدمت شما عزیزان بودیم که امیدواریم از مطالعه این شعرهای دلنشین نهایت بهره را ببرید.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو