سیامک گلشیری: اتفاقات دوران کودکی یک ذهن قصه‌گو در من به‌وجود آورد | نویسنده باید پایان همه‌ رمان‌های خوب دنیا را بداند

96

1399/11/30

09:14


فاطمه‌سادات عبادی - سیامک گلشیری می‌گوید بدون این‌که بخواهد به سمت نویسندگی کشیده شده ولی مطالعه کتاب‌ کمک زیادی به او کرده است.

سیامک گلشیری: اتفاقات دوران کودکی یک ذهن قصه‌گو در من به‌وجود آورد | نویسنده باید پایان همه‌ رمان‌های خوب دنیا را بداند

سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: سیامک گلشیری در سال ۱۳۴۷ در اصفهان چشم به‌جهان گشود. این نویسنده، در رشته زبان آلمانی تحصیل کرده است. او از سال ۱۳۷۰ فعالیت ادبی‌اش را آغاز کرد.

«یک شب، دیروقت» نخستین داستان کوتاهش در ۱۳۷۳، در مجله «آدینه» منتشر شد و پس از آن داستان‌های زیادی در مجلات مختلف ادبی و چند مقاله در روزنامه‌ها به چاپ رساند. در ۱۳۷۷ «عشق و مرگ» اولین مجموعه‌ داستانش نشر یافت. گلشیری تاکنون بیش از بیست رمان و چند مجموعه‌ داستان منتشر کرده، پنج بار موفق به دریافت جایزه و بیش از ۱۰ بار نامزد جوایز مختلف ادبی بوده است.

رمان‌های پنج‌گانه‌ «خون‌آشام» او در فهرست کاتالوگ کلاغ سفید کتابخانه‌ بین‌المللی مونیخ سال ۲۰۱۴ جای گرفته است. او در دانشگاه‌ها و مراکز مختلف به تدریس داستان‌نویسی مشغول است. چند کتاب از زبان آلمانی به فارسی ترجمه کرده و به بازنویسی متون کهن در قالب چند کتاب نیز پرداخته است. «رژ قرمز»، «میدان ونک، یازده و پنج دقیقه»، «شب طولانی»، «مهمانی تلخ»، «نفرین شدگان»، «خفاش شب»، «آخرش می‌آن سراغم»، «تصویر دختری در آخرین لحظه»، «آرش و تهمینه»، «خانه‌ای در تاریکی» و «داستان انتقام» عناوین برخی آثار منتشر شده گلشیری محسوب می‌شوند. با او گفت‌وگویی داشتیم که بازتاب آن را می‌خوانید.

آقای گلشیری، از دوران کودکی‌تان برایمان بگویید که چطور گذشت؟ به‌نظرم با توجه به این که در خانواده فرهنگی به دنیا آمده‌اید طبیعتا با کتاب مانوس بودید.

نه این‌طور نبود، اتفاقا آنقدر کتاب اطرافم توی قفسه‌ها و این‌طرف و آن‌طرف می‌دیدم که کاملا از کتاب زده شده بودم. اگر در یک جمله بخواهم بچگی خودم را توضیح بدهم، باید بگویم تمام کودکی من در کوچه‌ها گذشت. آن موقع خانه ما در خیابان شادمان بود. ما تمام مدت از صبح تا آخر شب توی کوچه بازی می‌کردیم. البته این که دارم می‌گویم در فصل تابستان‌ است. در طول دوران مدرسه هم عصرها که به خانه می‌آمدیم، تکالیفم را انجام می‌دادم و یکی دو ساعتی می‌رفتم تو کوچه. آن‌وقت‌ها همه همین‌طور بودند. ماجراهای زیادی آن‌جا برایم اتفاق افتاد که خیلی‌ها را با جزییات به یاد دارم. البته کتاب هم می‌خواندم، بعضی از کتاب‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را خیلی دوست داشتم و بارها خوانده بودم. آن‌وقت‌ها مثل حالا نبود که قفسه‌های کتاب‌های کودک و نوجوان پر از کتاب باشد. تعداد کتاب‌ها محدود بود. به رمان‌های جنایی علاقه‌ زیادی داشتم. همه‌ سری کارهای مایک هامر را خوانده بودم و کتاب‌های مهیجی که به شکل جیبی منتشر می‌شدند. جالب است برایتان بگویم خیلی از کارهای ر. اعتمادی را همان دوران خواندم. فکر می‌کنم کلاس دوم راهنمایی بودم که به اصرار مادرم «سمک عیار» را خواندم. اولش وقتی کتاب‌ها را نشانم داد و دیدم پنج جلد است، وحشت کردم. ولی بیست صفحه را که خواندم دیگر نتوانستم بگذارمش کنار. تا آخر رفتم. «جنگ و صلح» تولستوی را همان وقت‌ها خواندم.

برایم جالب است بدانم پدرتان (احمد گلشیری) یا عموی‌تان (هوشنگ گلشیری) کتابی برای مطالعه به شما معرفی می‌کردند؟

پدرم تا بخواهید کتاب معرف می‌کرد. حتی اجبار کرده بود که یک‌سری کتاب‌ها را بخوانم. اما گفتم، من بیشتر از این‌که دنبال کتاب خواندن باشم، دنبال این بودم بروم کوچه. بعضی روزها از من می‌خواست کتابی را بخوانم و خلاصه‌ای از آن بنویسم. در این مورد خیلی سخت‌گیری به خرج می‌داد و مرا واقعا از کتاب خواندن زده می‌کرد. خیلی وقت‌ها این کار را نمی‌کردم. ضمن این‌که تا بخواهید هم به فیلم علاقه داشتم. آن‌وقت مثل حالا نبود که همه‌ فیلم‌ها در دسترس باشند. مطلقا امکانات حالا نبود. یادم است اولین انیمیشن‌های معروف را دوران دبیرستان دیدم. به فیلم‌های وسترن هم علاقه زیادی داشتم. خانواده‌ای بودیم که مدام به سینما می‌رفتیم و به‌خاطر همین مجذوب سینما ‌شده بودم. من فکر می‌کنم همه‌ این‌ها باعث شده سوژه‌های زیادی داشته باشم. گاهی برمی‌گردم به عقب و چیزی را از آن همه خاطره بیرون می‌کشم. گمانم رمان‌های نوجوان زیادی داشته باشم که هنوز ننوشتم و یک جایی در اعماق ذهنم هستند. فلانری اوکانر حرف جالبی می‌زند. می‌گوید برای نویسنده آن چیزی که تا ۲۰ سالگی تجربه کرده کافی است تا بتواند تا آخر عمر براساس آن‌ها رمان بنویسد. فکر می‌کنم این قضیه اهمیت زیادی دارد. همه اتفاقاتی که در دوران کودکی من افتاد باعث شد یک ذهن قصه‌گو در من به وجود بیاید.

آقای گلشیری چه شد در دانشگاه رشته زبان آلمانی را انتخاب کردید؟

من وقتی دیپلم گرفتم به سربازی رفتم. فکر می‌کردم بعد از دوران سربازی به آلمان می‌روم. یکی از اقوام ما در آلمان زندگی می‌کرد و من دلم می‌خواست به آلمان بروم. به‌خاطر همین شروع کردم به خواندن زبان آلمانی. بعد از این که از سربازی آمدم یک دوره کلاس هم رفتم و دیپلم آلمانی گرفتم. همین‌طور اتفاقی در دانشگاه امتحان دادم و رتبه خوبی کسب کردم. وقتی در دانشگاه قبول شدم قضیه رفتن به آلمان فراموش شد. رشته من مترجمی زبان آلمان بود و در دانشگاه با ادبیات آلمانی آشنا شدم و زبانم پیشرفت کرد. البته این را هم بگویم که اولین داستان‌های من در همان دوران دانشجویی به چاپ رسید. سال 1373 داستان «یک شب دیر وقت» در مجله «آدینه» چاپ شد.

با توجه به فضای دوره کودکی‌تان که کتاب شما را دلزده می‌کرد چطور شد نویسنده شدید؟

سوال بسیار سختی است. شاید باید بگویم بدون این‌که بخواهم به این سمت کشیده شدم. من در دوران سربازی کتاب‌های زیادی می‌خواندم. مثلا کل آثار شکسپیر را در دوران سربازی خواندم. فکر می‌کنم مطالعه آن کتاب‌ها کمک زیادی به من کرد. در دوران دانشگاه علاوه‌بر این که آثار آلمانی را می‌خواندم، آثار بقیه‌ نویسندگان را هم مطالعه می‌کردم. از آن دوره به بعد به‌شدت به نوشتن علاقه‌مند شدم. قطعا نقش خانواده‌ هم بی‌تاثیر نبود.

داستان‌هایی که می‌نوشتید در درون خانواده چه بازتابی داشت؟

ماجران اولین داستانم جالب است. وقتی آن را خواندند، عکس‌العمل بدی نداشتند. البته داستان خامی بود. بعد از آن هم داستان‌های زیادی نوشتم. گمانم سی چهل تایی نوشتم، ولی زیاد چنگی به دل نمی‌زد. تا این که بالاخره داستانی نوشتم که فکر کردم می‌شود منتشر کرد. رفتم نشان‌شان دادم و آن‌ها هم خواندند. تمام مدتی که می‌خواندند نگاهم به آن‌ها بود ببینم عکس‌العمل‌شان چیست. همان‌جا تفاوتش را با بقیه داستان‌ها متوجه شدم. دست آخر هم گفتند اولین داستانی است که می‌شود چاپش کرد. احساس خیلی خوبی بود، به‌ویژه وقتی در مجله منتشر شد. رمانی هم بعد از چند داستان کوتاه نوشتم که فکر می‌کنم سکوی پرشم بود. جلوی مجوز و چاپ این رمان در ارشاد گرفته شد. راستش را بخواهید خوشحالم که چاپ نشد چون فقط یک تمرین بود.

مطالعه کتاب‌های شما نشان می‌دهد از همان آغاز نوشتن به پرداختن روابط بین آدم‌ها علاقه‌مند بودید؟

بله همین‌طور است. مضامین داستان‌ها رابطه‌ آدم‌هاست. چیزی که امروز هنوز سروکله‌اش در داستان‌هایم پیدا می‌شود و خوب علاقه‌ شخصی من است. از اولین مجموعه داستانم بگیرید تا همین الان. همیشه هم برایم جالب بوده. می‌دانید، رابطه‌ها ابعاد ناشناخته‌ای دارد و می‌تواند خیلی پیچیدگی در آدم‌ها به وجود بیاورد. می‌تواند کاری کند که ما تا ابد به شخصیت‌ها فکر کنیم و قصه در ذهن ما ادامه پیدا کند. حتی گمانم این موضوع در رمان‌های نوجوان من هم نمود پیدا می‌کند.

در بین کتاب‌هایی که برای مخاطب بزرگ‌سال نوشتید اثر غیررئالیستی دیده نمی‌شود مگر چند داستان کوتاه که حالت رئالیسم جادویی دارند مثل داستان «مهمان هر شب» یا داستان «مار» که به این سمت رفته‌اید. علاقه‌مندم در مورد شکل‌گیری «آخرین رویای فروغ» بگویید که جزو آثار پرفروش شما است؟

چند سال پیش پسر‌دایی من ویلای بزرگ در رامسر خرید. همان سال اول تابستان با من تماس گرفت که یک هفته‌ای برویم پیش آن‌ها. گمانم روز دوم سوم بود که من تب کردم. یک روز که خوابیده بودم روی مبل، دیدم پسردایی‌ام از پنجره خیره شده به بیرون. بلند شدم رفتم کنارش. دیدم یک مار قهوه‌ای بزرگ تو باغچه سرش را بلند کرده و جلوی یک گربه است. پسر دایی‌ام به من گفت چیزی نگو، چون ممکن است بقیه خانواده بترسند. به او گفتم من محال است با این مارها دیگر دلم بخواهد آن‌جا بمانم. بالاخره همه فهمیدند و ما رفتیم تو حیاط. من بیلی برداشتم و رفتم سراغشان. به باغبان هم زنگ زدیم که گفت این‌ها اهلی هستند و هیچ کاری با ما ندارند. گفت خودش عصر می‌آید ترتیب‌شان را می‌دهد. با این حال من بالاخره یکی را در باغچه گیر آوردم و با بیل زدم تو سرش. نمرد. عصر باغبان هم آمد و با ترس و لرز سه ماری را که در باغچه بودند، گرفت و انداخت در خرابه‌ روبه‌رو. ما فکر می‌کردیم از شرشان خلاص شده‌ایم. تا این‌که فردا عصر همه رفتند کنار ساحل و من تو ویلا مانده بودم. به من زنگ زدند که هر طور شده بیایم لب ساحل. وقتی بلند شدم بروم ماشین را روشن کنم، دیدم مارها چنبره زده‌اند وسط حیاط. وقتی خواستم با بیل بروم سراغشان، رفته بودند. اما چیزی که می‌خواهم بگویم این است که وقتی رفتم کنار ساحل و ماجرا را تعریف کردم، هیچ‌کس باور نکرد. گفتند تب داشته‌ام و خیال کرده‌ام. تا همین امروز هم حرفم را باور نکرده‌اند. اما خوب این دست‌مایه‌ رمان «آخرین رویای فروغ» شد و درست در همان ویلا اتفاق می‌افتد.

سیامک گلشیری (1)

آقای گلشیری چه شد که مشخصا مخاطب نوجوان را برای نوشتن در نظر گرفتید؟

خیلی اتفاقی. اوایل من با انتشارات مروارید کار می‌کردم. سال 1386 یک رمان نوشتم و به نشر مروارید تحویل دادم. مدیر این نشر رمان مرا خواند و گفت این رمان برای ژانر نوجوان است و شما باید این رمان را به انتشاراتی ببرید که آثار مربوط به نوجوانان را چاپ می‌کند. من آن موقع با کانون پرورش فکری کار می‌کردم و به‌خاطر همین، کتاب را به آن‌ها‌ دادم. آن‌ها هم گفتند این کتاب در ژانر وحشت است و ما آن را چاپ نمی‌کنیم! بعد انتشارات افق را معرفی کردند و این انتشارات کتاب مرا با عنوان «تهران، کوچه اشباح» منتشر کرد. این اولین رمان من در ژانر نوجوان بود. آنقدر استقبال از این کتاب خوب بود که ناشر به من گفت جلد دوم این رمان را بنویسم. گفتم دوست ندارم رمان‌های چند جلدی بنویسم واقعا تصورش را هم نمی‌کردم. اما خوب اتفاقی افتاد که باعث شد بروم سراغ جلد دوم و بعد هم پنج جلد شد. در همین دوران هم دو رمان برای کانون پرورش فکری نوشتم.

چطور شد که رمان‌های «خون‌آشام» را نوشتید. ایده‌اش از کجا به ذهن‌تان خطور کرد؟

خوب همان دوران نوجوانی خانه‌ای ته کوچه‌ ما بود که کسی در آن زندگی نمی‌کرد. البته قدیمی نبود. اما کاملا متروک بود. در باغچه‌اش چند درخت کاج بلند بود. ما شب‌ها با بچه‌های کوچه که از مقابلش رد می‌شدیم، گاهی می‌ایستادیم و از بالای دیوار حیاط تو را نگاه می‌کردیم. یک بار هم یادم است یک چراغی چیزی پشت یکی از پنجره‌ها روشن شد. فکر می‌کنم ایده‌ مجموعه‌ «خون‌آشام» از همان‌جا شروع شد. تخیلی که درباره‌ آن خانه در ذهنم به وجود آمده بود، بعدها به این رمان‌ها راه پیدا کرد.

 شما رمان «خون آشام» را در پنج جلد نوشتید. هم‌چنان به فکر ادامه نگارش آن هستید؟

این سئوالی است که قبلا خواننده‌ها از من می‌پرسیدند. ادامه‌ آن‌ها به‌نوعی مجموعه‌ «گورشاه» است. نویسنده‌ای که در رمان‌های «خون‌آشام» ماجرا از زبان او روایت می‌شود، شاهد ماجرای دیگری است در رمان‌های گورشاه و خودش هم البته درگیر می‌شود. من فکر می‌کنم به نوعی این مجموعه رمان‌ها ادامه‌ همدیگر هستند.

پیشنهادی برای ساخت فیلم از این متون نداشته‌اید؟

چرا، همیشه داشته‌ام. اما لااقل درباره‌ خون‌آشام‌ها بعید می‌دانم این‌جا امکان ساختش باشد، چون احتیاج به جلوه‌های ویژه دارد. گورشاه‌ها که بیشتر، چون مکان هم در آن‌جا خیالی است و کلی جنگ‌های میان پادشاهان که ساختنش واقعا کار دارد.

شما در ابتدای صحبت به «سمک عیار» اشاره کردید که در دوران کودکی‌تان به این کتاب علاقه‌مند شدید. مطالعه متون کهن موجب شد سراغ بازنویسی بروید؟

یکی از علایق من است. شاید چون از نوجوانی بعضی از این متون را خوانده‌ام، دوست داشتم بعضی‌ها را بازنویسی کنم. یادم است وقتی داشتم ترجمه‌ طسوجی از «هزار و یک شب» را برای ناشری نشانه‌گذاری می‌کردم، به‌شدت به بعضی از داستان‌هایش علاقه‌مند شدم. بعدها رمانی به اسم «بردیا و ملکه سرزمین عاج» براساس یکی از داستان‌هایش نوشتم که کانون پرورش فکری منتشر کرد. بعد هم به فکر افتادم که زیباترین داستان‌هایش را بازآفرینی کنم. کاری که در این بازآفرینی‌ها انجام دادم این بود که داستان‌ها را صحنه‌پردازی کردم و همین‌طور شخصیت‌پردازی دقیق انجام دادم و البته سراسر داستان‌ها پر از دیالوگ است. فکر می‌کنم بر اساس این کتاب‌ها حتی کارگردان‌ها می‌توانند راحت فیلم بسازند.

قطعا مخاطب هم برای شما اهمیت داشته و خواسته‌اید این کتاب‌ها را طوری بنویسید که همه بتوانند آن‌ها را بخوانند.

بله همین‌طور است. من سراغ بهترین و زیباترین داستان‌ها از نظر خودم رفته‌ام. داستان‌هایی که جذاب بوده‌اند و می‌توانستند بسیار برای خواننده کشش داشته باشند. فقط هم مختص نوجوانان نیستند. فکر می‌کنم هر شخصی در هر رده‌ سنی بتواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند.

شما چندین کتاب نیز به فارسی برگردانید اما سال‌هاست ترجمه‌ نمی‌کنید دلیل آن تالیف است؟

 بله، خوب البته آن‌وقت‌ها هم که ترجمه می‌کردم، می‌خواستم فاصله‌ای میان رمان‌هایم باشد. اما خوب بسیار وقتم را می‌گرفت. مدت‌ها باید روی ترجمه‌ کتابی وقت می‌گذاشتم و بعد مدت‌ها هم طول می‌کشید تا ذائقه‌ام برگردد. به‌خاطر همین هم مدت‌هاست این کار را رها کرده‌ام.

آقای گلشیری از شما به عنوان نویسنده‌ای که آثارش مخاطب زیادی دارد می‌خواهم بپرسم چرا آثار ترجمه مخاطب بیشتری دارد؟

دلایل زیادی دارد که مردم به سراغ کتاب‌های ترجمه شده می‌روند ولی به این مفهوم نیست که کتاب‌های تالیفی خوانده نمی‌شوند. کتاب‌های تالیفی زیادی هم داریم که چاپ‌های متعددی دارند. یکی از دلایل شاید اعتماد مردم باشد. این‌که به آثار ترجمه اعتماد بیشتری هست شاید. بعد بحث تبلیغات است. به‌گمانم این‌ها خیلی موثرند. متاسفانه الان جایی نیست که بشود کتاب را معرفی کرد و خوب منتقد تاثیرگذاری هم نداریم. اگر مجله‌ها وجود داشتند، آن‌وقت منتقدان ادبی هم به وجود می‌آمدند و کتاب‌های تالیفی خیلی بیش از این فروش داشتند. اما با این تیراژ کم کتاب‌ها معلوم است که مجله‌ای هم چاپ نمی‌شود و منتقدی هم در کار نخواهد بود. دلیل دیگر کپی‌رایت است. این‌جا کپی‌رایت نداریم. واقعا خیلی عجیب است، خیلی. اگر وجود داشت شاهد این همه ترجمه نبودیم.

فکر نمی‌کنید شاید محتوای کتاب‌های تالیفی چنگی به دل نمی‌زنند و موضوعات جذب‌کننده‌ای ندارند؟

نه، اصلا چنین اعتقادی ندارم. فکر می‌کنم دیده نمی‌شوند. چرا باید توقع داشته باشید وقتی هیچ‌جایی برای معرفی کتاب وجود ندارد، کتابی معرفی شود و اصلا مطرح شود. تمام بار معرفی کتاب‌ها الان بر دوش فضای مجازی است. خیلی هم خوب است. اما واقعا کافی نیست. این معرفی‌ها عمقی پیدا نمی‌کند. باید حتما منتقدان حضور داشته باشند تا یک کتاب به‌طور واقعی مطرح شود.

آقای گلشیری، شما کلاس‌های متعدد داستان‌نویسی البته فقط برای بزرگسالان دارید. آیا با رفتن به کلاس می‌توان نویسنده شد؟

اگر کسی استعداد دارد، حتما باید زیرنظر شخصی که دانش و صلاحیت این ماجرا را دارد کار کند. نویسنده وقتی داستانی می‌نویسد ممکن است خودش متوجه نکاتی نباشد و لازم است که حتما یک نفر دیگر آن مطلب را بخواند. حتما باید یک نفر اشکالات را بگوید و او را به مسیر درست هدایت کند.

لزوما برای نوشتن باید چه معیارهایی را در نظر داشت؟

بیش از هر چیزی باید خیلی کتاب خواند. این نکته خیلی مهم است. حتی باید خیلی فیلم دیده باشد. من گاهی این نکته را سر کلاس‌هایم گفته‌ام که نویسنده باید پایان همه‌ رمان‌های خوب دنیا را بداند. همین‌طور شروع‌شان را. در مورد فیلم‌های خوب هم همین‌طور. این‌ها واقعا برای نویسنده شدن لازم است. البته بعد هم باید مدام تمرین کند. نویسنده باید هر روز بنویسد. درست مثل هر شغل دیگری. با تمرین مداوم است که می‌تواند خوب بنویسد. واقعا خوب نوشتن کار دارد و فقط با تمرین به دست می‌آید. نکته‌ آخر این‌که حتما باید نوشته‌اش را به کسی که صلاحیت علمی این کار را دارد، نشان بدهد.

در حال حاضر کتابی در دست نشر دارید؟

تاکنون سه جلد از مجموعه‌ «گورشاه» منتشر شده و مشغول نوشتن جلد پنجم هستم که به احتمال زیاد تا سال دیگر منتشر می‌شود. البته رمان «خفاش شب» هم تا دو سه ماه دیگر نشر چشمه منتشر می‌کند.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو