«می روم سر قبر مادرم، آرزو دارم برگردم به وطن، حتی اگر شده در آخرین لحظات زندگی ام، این بزرگترین آرزوی من است، بعد از آن دیگر سرم را راحت می گذارم زمین و می روم»؛ این جملات، بخشی از آخرین گفتگوی بهروز وثوقی است که امکان بازگشت به سرزمین مادری را ندارد. هر انسانی که حداقلی از وجدان انسانی و اخلاقی در او زنده باشد بعید است چنین کلماتی را از پیرمردی ۸۴ ساله بشنود و دل اش به درد نیاید. اگر دینداری حقیقی، باور به فضیلت های حداکثری باشد غیرممکن است کسی که مدعی دیانت است بشنود اما وجدان دینی اش بی قرار و بی تاب نشود و کاری نکند. درباره ی دلایل این محرومیت حرف های زیادی زده اند. همه ناموجه! تمام استدلال ها -با مثال های نقض فراوان- سست و شکننده اند. وقتی معیارهای دوگانه و چندگانه حاکم باشد هیچ کس باور نخواهد کرد که پای دفاع از فضیلت یا مصلحتی در میان است. با معیارهای ممنوعیت، بهروز وثوقی هیچ تفاوتی با دیگر بازیگرانی که مجاز شدند و کار کردند نداشت جز یک تفاوت؛ همان که مدیران فرهنگی و انقلابی دهه ی شصت بارها آن را تکرار کرده اند. او یکی از نمادهای دورانی است که آن را طاغوت می نامیدند.

 

مرتضی الویری (شهردار اسبق تهران)، یکی از رادیکال دیروز و یکی از اصلاح طلبان معتدل امروز، اخیراً در مصاحبه ای درباره ی «آتش زدن خانه ی ساواکی ها» می گوید: «درمورد آتش زدن خانه ی ساواکی ها ... من -تازه به عنوان کسی که به ضوابط شرعی  اهمیت می دادم- حمایت می کردم از آتیش زدنِ این خونه ها ، آقای امامی کاشانی تماس گرفت با مرحوم امام، مرحوم امام یه اطلاعیه ای داد که آتش زدن منازل افرادی که محاکمه نشدن خلاف شرعه و نباید انجام بشه برای این که این ها باید توی یه دادگاه عادلانه محاکمه بشن ...منِ الویری شدیداً معترض بودم و با آقای امامی کاشانی بحث می کردم و می گفتم این حرف آقای خمینی خلاف حرکت انقلابی هست، توی انقلاب دیگه این حرفا وجود نداره اینا خیانت کردن فلان کردن بایستی ریشه شون سوزونده بشی و اِلا دوباره قدرت پیدا می کنن... الان که برمی گردم نگاه می کنم احساس می کنم... آتیش زدن، درست نبود ولی اونموقع بنده و بسیاری از دوستان ما کف می زدیم»؛ این تلقی از انقلابی گری که برای سوزاندن ریشه ی ظلم و استبداد ساواکی ها باید خانه ی آن ها را آتش زد امروز جاهلانه به نظر می رسد ولی در فضای فروپاشی شیرازه های یک حکومت چندان دور از انتظار نیست. اما بعد از ۴۲ سال آیا این تلقی همچنان معقول و موجه است؟ آیا برخی گمان می کنند با محروم کردن بهروز وثوقی از بدیهی ترین حقوق انسانی، اخلاقی و شرعی در حال سوزاندن ریشه ها هستند؟ حتی اگر قرار بود ریشه ای خشکانده شود می بینید که نشد! آیا نسل های چهار دهه بعد او را نمی شناسند و اسطوره ی بازیگری نمی دانند؟ این ممنوعیت نابخردانه چه حاصلی دارد جز برانگیختن بیزاری عمومی؟ من از نسلی نیستم که با فیلم های بهروز وثوقی خاطره های زیادی ساخته باشم. آثار او در دهه ی شصت ممنوع بودند و دسترسی به ویدئو آسان نبود اما شاید تنها اثرِ مجازش که در کودکی ام اثر ماندگاری بر من گذاشت یک فیلم بود؛ تنگسیر!

تنگسیر، داستان زار (زائر) محمد است. مردی که بعد از ۲۰ سال کار برای خارجی ها تصمیم می گیرد دیگر خادمِ فرنگی جماعت نباشد. با دو هزارتومان پس انداز برمی گردد. پیش امام جمعه می رود. سهم شرعی اش را می پردازد تا پول اش را حلال کند. به زیارت کربلا می رود. پس از بازگشت  کار و کاسبی کوچکی راه می اندازد. باقی مانده ی پول را  در حضور محضردار و برخی بزرگان شهر به حاج عبدالکریم می دهد تا به کاری بزند و درآمدی داشته باشد. اما دسترنج این مرد ساده دل تنگسیری را بالا می کشند و به ریش اش می خندند.  همه با عبدالکریم همدست و همکاسه شده اند. از محضردار تا وکیل و حتی شیخ ابوتراب، روحانی شهر... درخواست های مودبانه و حق طلبانه ی زائر محمد اثری بر آن ها ندارد. دستبوسی و التماس هم کارگر نمی افتد تا این که بالاخره دست به اسلحه می برد و شوری ظلم ستیزانه در شهر راه می اندازد... این داستانی است که پیش از انقلاب ساخته شده است و روایتی حماسی از حق طلبی است. نمی دانم انقلابیون آن سال ها از شنیدن دیالوگ معروف فیلم،  ’نگو زار مَمَد بگو شیر ممد‘، چه حسی داشته اند ولی بخاطر می آورم تنگسیر بر کودکان و نوجوانان دهه ی شصت عمیقاً اثرگذار بود.

وقتی که زار ممدِ محجوب عصیان می کند و برای انتقام قیام می کند دوست اش به او می گوید واگذارشون کن به تیغ برهنه ی حضرت عباس! اما زار ممد نمی پذیرد... امروز بهروز وثوقی همان مرد محجوب  تنگسیری است که اگر حقی از او پایمال شده باشد قصدی برای انتقام ندارد. شما دینداران حقیقی نگران نیستید؟ اگر در دل اش واگذارتان کرد به تیغ برهنه ی حضرت عباس چه می کنید؟

*فلیمنامه نویس و فیلمساز