۳ انشا در مورد خاطرات مدرسه زیبا و شیرین

منبع: مینویسم

65

1400/1/29

10:29


انشا در مورد خاطرات مدرسه

همه ی ما از مقطع های مختلف مدرسه خاطرات زیادی داریم، چه خوب و چه بد! اگر دوست دارید خاطرات یکی از روز های مدرسه ی خود را در قالب یک انشا بنویسید، با ما همراه باشید. در این مقاله انشا در مورد خاطرات مدرسه برای شما ارائه شده است. البته در این روز هایی کرونایی که دانش آموزان به صورت مجازی تحصیل می کنند خاطرات درون مدرسه وجود ندارند اما ممکن است اتفاق های جالبی در فضای مجازی افتاده باشد که بخواهید انشا آن را بنویسید، برای خواندن انشا در مورد مدرسه مجازی کلیک کنید.

3 انشا در مورد خاطرات دوران مدرسه

برای خواندن این انشا های زیبا و شیرین با ما همراه باشید.

انشا در مورد خاطرات مدرسه ابتدایی

کلاس اول ابتدایی بودم. یکی از روز ها معلم گفت که فردا می خواهد حرف (ن) را آموزش دهد و از همه خواست فردا همراه خود نان بربری بیاورند.

موقع خواب من یاد حرف معلم افتادم که فراموش کردم نان بربری برای فردا بخرم، پدرم به بیرون رفت تا نان بربری بگیرید اما همه نانوایی های بسته بودند. من خیلی ناراحت بودم و مادرم هم وقتی دید من خیلی ناراحت و نگران هستم از من خواست تا یک مقوا بیاورم و او نقاشی نان بربری را روی مقوا بکشد. ولی من قبول نمی کردم و می خواستم نان بربری داشته باشم. اما دیدم دستم از همه جا کوتاه است پس قانع شدم و یک مقوا برای مادرم آوردم و مادرم نقاشی نان بربری را برایم کشید.

فردا صبح که به مدرسه رفتم معلم برای شروع درس از بچه ها خواست تا نان بربری های خود را روی میز قرار دهند تا درس (ن) را شروع کند، همه ی بچه ها نان خود را روی میز گذاشتند من هم مقوایی که نقاشی نان روی آن کشیده شده بود را روی میز قرار دادم و ماجرا را برای معلم خود تعریف کردم.

معلم با دیدن نقاشی مادرم خیلی او را تحسین کرد و از نقاشی خیلی خوشش آمد. من هم خوشحال شدم که مادرم نقاشی زیبایی برایم کشید، آن نقاشی تا چند سال روی تابلو کلاس اول قرار داشت و معلم ها از آن برای تدریس حرف(ن) استفاده می کردند.

بخوانید: ۳ انشا درباره نظم و ترتیب در زندگی برای دانش آموزان

انشا در مورد یک خاطره از مدرسه

صبح بعد از بیدارشدن از خواب و خوردن صبحانه و پوشیدن لباس به سمت مدرسه حرکت کردم، در راه یکی از دوستانم را دیدم و همراه همدیگر به مدرسه رسیدیم و خیلی زود کلاس درس شروع شد، معلم وارد کلاس شد و در آن روز 3 نفر از بچه ها غایب بودند، معلم ابتدا حضور غیاب را انجام داد و سپس کلاس درس را شروع کرد، ساعت اول قرآن داشتیم و روز خود را با صدای آرامش بخش معلم که قرآن را به زیبایی می خواند، شروع کردیم. بعد برای ما از دین و مذهب و امامان صحبت کرد و بچه ها سوالاتی پرسید.

خیلی زود اولین زنگ تفریح صدا خورد و همه به سمت حیاط رفتیم تا کمی در هوای آزاد قدم بزنیم و از مواد خوراکی که با خود آورده ایم بخوریم. اما این زنگ تفریح 15 دقیقه ایی خیلی زود تمام شد و مجبور به رفتن به کلاس های خود شدیم.

زنگ دوم زبان انگلیسی داشتیم، درسی که نه برایش اشتیاق داشتم و نه از آن متنفر بودم. وقتی معلم وارد شد و کلاس شروع شد، نام مرا صدا کرد تا من درس جدید را در کلاس با صدای بلند بخوانم، من شروع به خواندن درس جدید کردم و تمام تلاشم را کردم تا به درستی کلمات را تلفظ کنم و ایرادی نداشته باشم، تا حدودی موفق شدم و توانستم نمره ی مثبتی را در جلوی اسم خود ثبت کنم.

زنگ تفریح دوباره به صدا درآمد و این بار به دلیل خواندن درس خیلی تشنه بودم، به سمت آبخوری رفتم و با لیوان مخصوص خود یک دل سیر آب خوردم و با کمی صحبت با دوستانم زنگ آخر به صدا درآمد اما این زنگ درسی داشتیم که من اصلا به آن علاقه ایی نداشتم، درس علوم! درسی که همیشه در آن به مشکل برمی خوردم و برایم هر لحظه اش ساعت ها طول می کشید انگار که یک قرن طول می کشد تا معلم درس را تمام کند و زنگ به صدا درآید.

اما این درس هم با هزار زور و صبر به اتمام رسید و با خوردن زنگ پایانی انگار نفسی تازه در ریه هایم جاری شد و دوان دوان به سمت خانه رفتم تا شاید فردا روز بهتری برای درس و سرکلاس داشته باشم.

بیشتر بخوانید: ۴ انشا برای تشکر از معلم

انشا در مورد خاطرات مدرسه راهنمایی

زمانی که دانش آموز بودم عاشق زنگ انشا بودم  و بر عکس اکثر بچه ها که از این زنگ بیزار بودند من این زنگ را دوست داشتم چون می توانستم هر چیزی که به ذهنم می آید را روی کاغذ بنویسم و با صدای بلند و به تقلید از گویندگان تلویزیونی در کلاس بخوانم اما چون از کلمات متفاون استفاده می کردم، هیچ کدام از معلمانم استعداد مرا باور نکردند و هیچ کدام باورشان نشد که آن کلمات و جملات قلمبه سلمبه متعلق به من باشد و من خودم آن ها را نوشته باشم به همین دلیل هیچ وقت در انشا به من نمره ی خوبی ندادند .

یادم می آید در کلاس چهارم ابتدایی معلم بد اخلاقی داشتیم که هر هفته موضوع انشایی به ما می داد و می نوشتیم و می آوردیم و سر کلاس می خواندیم اما منی که همیشه خودم را می کشتم تا انشایم را بخوانم هیچ وقت دیده نشدم، در آن زمان من درس ریاضی ام ضعیف بود و معلم هم به تصور این که نوشتنم چون ریاضی ضعیف است از من نمی خواست که بخوانم در حالی که می دیدم اکثر بچه ها خودشان انشا ننوشته اند بلکه دست نوشته های پدر یا برادر و یا داییشان را می آوردند و چه نمرات خوبی هم می گرفتند ولی من هیچ وقت نتوانستم به این معلم عزیز و نازنینم خودم را ثابت کنم و نشان دهم که استعداد مرا در انشا با درس های دیگر مقایسه نکند.

آن روز طبق عادت معموله ی هر هفته وقتی وارد کلاس شدند دفتر های انشا را باید روی میز می گذاشتیم و منتظر صدا کردن خانم می شدیم  واقعیت من آن روز انشایم را ننوشته بودم و به تصور این که مرا باز نخواهد خواند دفتر سفیدی جلوی میزم گذاشتم و برای این که خانم متوجه نشود مثل همیشه دستم را بلند کردم که: خانم من بیام خانم من بیام از بخت بدم نگاه خانم چرخید به سمت من، دست و پایم لرزید چه می توانستم بکنم؟ من یک عالمه انشای نوشته شده و خوانده نشده داشتم اما امروز هیچ انشایی ننوشته بودم.

همچنین بخوانید: ۳ انشا درباره ورزش کوهنوردی برای دانش آموزان

این اخر بد شانسی بود اگر واقعیت را به خانم می گفتم باورش نمی شد و فکر می کرد من همیشه الکی دستم بالا است. با اعتماد به نفس کامل دفتر سفیدم را برداشتم و به پای تخته رفتم و شروع به خواندن کردم و هر چه به ذهنم می آمد را می گفتم و به گمان این که خانم با دیدن صفحات سفید این صراحت و استعداد مرا مورد تشویق قرار خواهد داد دفتر را پیش رویش گذاشتم و مسرو ر و خوشحال منتظر نمره ی بیست بودم اما نه تنها تشویق نشدم بلکه سزای نمرات بد ریاضی را در زنگ انشا دادم.

خانم از من قول گرفت که دیگر تکرار نشود. نه آن روز و نه هیچ روز دیگر نتوانستم خودم را و قلم توانایم را و…. به خانم معلم نشان دهم.

امروز بعد از آن همه سال خودم معلم شده ام و یقین دارم دانش آموز من در همه درس ها تواناییش به یک اندازه نیست و اگر استعداد واقعی او شناخته شود و خوب هدایت گردد مطمئن هستم به اهداف عالی آموزشی خواهد رسید.

فروشگاه قطعات آسانسور

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو