برترینها: حمیدرضا صدر میگفت: «خوبی فوتبال این است که گذشته ات را با آن به یاد میآوری. مثلا من سال جام جهانی۱۹۷۴ وارد دانشگاه شدم، پدرم بعد از جام جهانی۱۹۷۸ فوت کرد و قبل از جام جهانی۱۹۸۶ ازدواج کردم. غزاله، دخترم، در جام جهانی۱۹۹۰ به دنیا آمد. فوتبال نشانه ماست.» از قضا خبر مرگش در روز عجیبی هم منتشر شد. روز بعد از شهرآورد استقلال و پیروزی در مسابقات جام حذفی.
بهداد امینی نوشت: «با پدرم رفتهبودیم خانهی حمید صدر. یکی از دیوارهای اتاق نشیمن، سرتاسر پر بود از عکس؛ عکسهایی ریزریز، که انگار از مجلات و روزنامهها و کتابها و پوسترهای مختلف بریده و کنار هم چسباندهبود، نه خیلی منظم یا مرتب چیدهشده مثل بعضی قابهای شکیلی که روی دیوارهای مجله فیلم یا خانهی خودمان دیدهبودم. بیشتر شبیه دفترچههای فوتبالی بود که آنزمان با بریدهی روزنامههای ورزشی درست میکردیم. صدها عکس و تصویر ریز و ریزتر، قاطیپاطی، لابهلای هم. انگار یک نوجوان پر از شوق و هیجان هرچه از هرجا دیده و دوست داشته بریده و بعد بدون دقت، ترتیب یا ارزشگذاری، هرجا دلش خواسته یا جای خالی پیدا کرده چسبانده و بعد عکس بعدی و تصویر بعدی.
گوشههای بعضی از عکسها رفته بود زیر تصویر دیگری، یا از کنارهی بدن یکی کلّهی کس دیگری زدهبود بیرون. آنوقتها اینترنت نبود که هر لحظه بخواهی تصویر کسی که اسمورسمش را شنیدهای راحت سرچ کنی و چهره ش را ببینی. خیلیها را فقط بهنام میشناختیم بیاینکه کوچکترین تصوری از شکل وشمایل طرف داشتهباشیم. من بچه بودم و چشمهایم درست آیلول این قاب مستطیلشکل پرشده با تصاویر نبود، آنها را از زاویهای پایین میدیدم انگار که روی ردیفهای جلو سالن سینما نشسته باشی و پرده را تقریبا از زیر ببینی. آقای صدر که چشمان ذوقزده و قیافهی مبهوت من را میدید، با حرارت زیاد و افتخاری نامرئی، آدمهای کاردستی زیبایش را نشانم میداد و معرفی میکرد؛ بازیگران، ستارهها، کارگردانان، فوتبالیستها و ورزشکاران دیگر، نویسندهها، شخصیتهای کارتونی، خوانندهها و چهرههای رنگوارنگ دیگر.از دورتر، این دیوار بزرگ مثل یک پازل هزارتکه به نظر میآمد، اما نه پازلی که یک کلِ منسجم را مجسم کردهباشد؛ پازلی که هیچ تصویر مشخصی را نشان نمیداد، بیشتر شبیه رنگینکمانی بود که همهی رنگونورهایش درهمرفته و درآمیخته باشد.
بعدها فهمیدم این دیوار چهلتکه مثالی ست از اندیشهها و احساسات پرشمار و متنوعی که در ذهنوجانش کنار هم میرقصیدند. عین رقصندگانی با قیافه و اندام ملوّن، در شکلها و ژستهای رنگارنگ، که هنگام رقصِ گروهیِ عظیمی با رِنگها و ضربهای متفاوت و متناقض، در هم میلولیدند و گاه وقت چرخش به هم میخوردند و شاید سکندریای میرفتند و باز به ریتم برمیگشتند و رقصشان را ادامه میدادند. دنیا در چشم حمیدرضا صدر چنین بود؛ مثل یک مهمانی شلوغ و پرشور، مثل استادیومهای مملو از عاشقان، مثل سالن سینما.»
خسرو نقیبی در ایننستاگرام خود نوشت: این خطوط با درد نوشته شدند. با اشک. با اندوه. یکبار خطاب به ناصر حجازی در آغاز و پایان آن مستند نوشته بودم «آن بالا ایستادهای، بر فراز آزادی» و داستان مردی را تعریف کردم که داشت همهی زندگیاش را در روز خاکسپاری مرور میکرد. حالا باید بنویسم «آن بالا ایستادهای، بر فراز امجدیه» و داری به او نگاه میکنی، به پسری که عاشق فوتبال شد و عاشق زندگی و عاشق سینما. به «پسری روی سکوها». متن بلند است و به صورت عکس آن را در اسلایدهای پس از کاور گذاشتهام. حوصله کنید و بخوانید. اگر خواستید پیوستهی مکتوبش را در کانال تلگرام و فیسبوکم میتوانید پیدا کنید. امروز حفرهای در قلبم باز شد که بعید میدانم پُر شود. او یکی از الهامبخشترین آدمهای زندگیام بود و تا زندهام، درد نبودنش را حمل خواهم کرد. بدرود آقا. آسوده بخوابید.
پیمان خدابنده لو در توئیتر خود نوشت: «یک ژورنالیست جوان؟» این اولین عبارتی بود که وقتی در سینمای رسانهها، جلویش ظاهر شدم، گفت. جواب دادم: «چیزی بین یک ژورنالیست و یک عاشق سینما» دستانش را به همان شیوه معروف تکان داد و گفت: «خیلی خوبه. خیلی خوبه...» او اغلب در سینماهای دیگر فیلمها را میدید و به ندرت میشد پیدایش کرد. شروع کردم به شکل رگباری؛ هر سوالی به ذهنم میرسید، سینمایی و فوتبالی، پرسیدم! کل مجتمع را دور زدیم و همه را یک به یک و کامل جواب داد! تاکید میکرد که اگر قانع نشدهام، بیشتر توضیح بدهد. من که میخواستم بروم سوال بعدی میگفتم «بله قانع شدم!» در راه مدام آدمهای مختلف میآمدند و با او سلام علیک میکردند، اما او مجدد برمیگشت طرفم و حرفهایش را ادامه میداد. شیفتگی من به او، از سالهای نوجوانی آغاز شده بود. هر بار فوتبال بود، دلم میخواست کارشناس او باشد و از بازیکنان محبوبم تمجید کند. اما مهمتر از همه اینکه، او طرفدار تیمهای کوچک بود. چیزی که من هم ذاتا دوست داشتم و حالا با شنیدن حرفهایش، شهامت پیدا کرده بودم به زبان بیاورم.
یک بار رضا جاودانی به او گفت: «اگر مطابق میل شما تیمهای کوچک صعود کنند، بدون نامدارها، مسابقات دیگر جذاب نخواهد بود» و او با هیجان جواب داد: «نه چنین نیست! من گاهی وقتی در خیابان، بچهها فوتبال بازی میکنند هم ماشینم را پارک میکنم، تماشا میکنم و از آن درام میسازم!» چقدر این حسِ خود من بود. که سالهاست فهمیدهام میشود از آدمهای معمولی، چه داستانها بیرون کشید. که گاهی فالوور و همکلاسی و همکار و فامیل را در یک تیم فوتبال میچینم و به هر کدام پستی میدهم! او بود که حواسم را به این جلب کرد که بر خلاف سوپراستارهای فوتبالی که دستمزدهای هنگفت از پول نفت، میگیرند، بدنه ورزش ایران، تیمهای پایه، زنان و غیره چقدر فقیر است. او همانقدر که با هیجان، از لحظات جادویی مسابقه، یک پاس که جریان بازی را تغییر داده و یک لبخند معنا دارِ مربی، میگفت، غافل نبود از اینکه فوتبال یک طرف زشت هم دارد. از طرف زیبایش میشود لذت برد اما باید زشتیهایش را هم گوشزد کرد. او بود که حواسم را به این جلب میکرد که ورزشگاههای لاکچری بزرگی که در قطر ساخته شده را کارگران بیچاره شرق آسیایی با کمترین پول و امنیت جانی ساختهاند. از او برایم یک رمان به یادگار باقی مانده: «یونایتد نفرین شده»؛ دوستم علی وزینی که همیشه تمجیدهای من از صدر را میشنید، کتاب را به من کادو داد و خیلی تند تند، بر خلاف رویه معمولم خواندمش... اکنون نه علی وزینی در این دنیاست و نه مترجم کتاب:حمیدرضا صدر.»
پژمان راهبر نوشت: «همه امروز به فکر کردن به شما گذشت. دیدن ویدئوها و خواندن چیزهای در دسترس جر آن آخری که شاید هرگز به پایان نرسید. از همان لحظه که امیرحسین (نیمه شب) چیزی برای من فرستاد و زیرش نوشت: "این نوعی خداحافظی است. " یک جمله پر از ترس و ناباوری از مرگ برادر. با وجود این چندماه سخت و مرورکردن همه راههای ناممکن درمانی و فکرهای ناخودآگاه این مرگ. حقیقت این بود که در جسم شما چیزی پنهان بود؛ روحی بزرگ، زیبا و پر جنب و جوش که دیگر نمیتوانست با ناتوانی تن کنار بیاید. پس روح آزاد شد برای آسودگی و آرامش و رهایی تن از این درد ناشناخته. برای مرگ، اما جوان بودید. هنوز خیلی زود بود که آن شور زندگی و آن رویاها و نوشتههایی که روی کاغذ نیامدند به شما به جایی دستنیافتنی برود. آخرین باری که زنگ زدم، جواب ندادید. قبل از آن دفعه قبلتر که باز گرفته باشم و خبری از شما نباشد. خبر نداشتم که آن دفعه آخر که دوربین را بچرخانید روی مهرزاد خانوم و از بردیا بپرسید و از آن خاطره مدرسه – پنج صبحش حرف بزنید آخرین مکالمه ما در تاریخ ثبت شده و تمام. همه امروز به فکر کردن به شما گذشت. به اینکه کدام نوشته در شان شماست؛ در اندازه توصیف یک مرد پرشور با روایتهایش از گذشته و امروز؛ از امجدیه تا اورنج کانتی.
از تشویق عقاب و غلام وفاخواه تا تماشای از نزدیک یک ورزش تقریبا جدید: هاکی روی یخ. از بازگویی خاطرات مشترک تا چیزهایی که پیوند بین ما را عمیقتر کرد. همه اینها، با کلماتی که شما از توی آن صندوقچه الماس نشان ذهنی برمیداشتید و پشت هم قطار میکردید تا یک یادداشت دیگر از حمیدرضا صدر. آنجور نگهبانی از کلمات؛ که با چیدن جملات و طراحی مفهوم فرا گرفته، مقاله را میساختید. آن ساخته منحصربفردی که لابد زندگیاش هم کرده بودید. زود بود آقای صدر عزیز. اما زیر سایه خیال (لابد) شما دارید خودتان را برای "روزی روزگاری" بعدی آماده میکنید.
لابد امروز و فردا قرار بود درباره یورو حرف بزنیم و تیم منتخب ۲۰۲۰ و احتمالا ویالی – مانچینی؛ حتی آن درونمایه غم انگیز ترانه فوتبال کامینگ هوم. کمی هم از سوییس و اتریش و اسپانیا و همه حذف شدههای شایسته. تورنمنتی که تمام شد و به خاطره پیوست و خوشبختانه "بازهم وسط مسابقهای که تیمت ۲-۰ عقب بود نمردی. " تا تیشرت مشکی را با جین و پیراهن چهارخانه ست کنید، ما هم آمادهایم. مثل اینترستلار که شما دیگر تغییر نمیکنید و این ماییم؛ ما پیرمیشویم. به امید دیدار.»
کاربری در این باره نوشت: یه جمله طلایی داشت؛ میگفت وقتی وارد استادیوم میشید، به انتخاب خودتون از میون هزاران صندلی یکیش رو انتخاب میکنید. همه طبقههای اجتماعی اعم از فقیر و غنی یه جا و تو یه سطح میشینن و فوتبال رو تماشا میکنن. فوتبال همینه؛ تو استادیومهای فوتبال همه برابر و هم عرض هستن.
کاربری نوشت:هنر است که در این فوتبال پر از بلبشو، نگاه متفاوتت برده بلبشوهای رنگی نشود و راوی زیباییهای فوتبال باشی. با شور. با شوق. با توصیفهای شیفته کننده. با ذوقی که حتی در ساقهای خود بازیکنان نیست. با عشق.پسری روی سکوها حالا در آسمانهاست...
دیگری نوشت: شمالیها نفرینش کردند تورینیها او را «کوتوله» خواندند و میلانیها به او لقب همبرگر مو وزوزی دادند ولی «کوتوله- همبرگر مو وزوزی» فوتبال ایتالیا را تکان داد. پیش از او هیچ تیمی از شهرها و مناطق پایینتر از رم قهرمان سری آ نشده بودپیراهن های همیشه/ حمیدرضا صدردر آرامش بخوابی استاد