حاج ماشالله هر سال عید قربان گوسفند سر می‌بُرَد

منبع: برترین ها

111

1400/4/30

06:59


گوسفند‌ها خانه حاج‌ماشاءالله را گذاشته‌اند روی سرشان. از کله سحر افتاده‌اند به بع‌بع. دو تا هستند. یکی یک د ست سفید و آن یکی سفیدقهوه‌ای.

روزنامه همشهری: گوسفند‌ها خانه حاج‌ماشاءالله را گذاشته‌اند روی سرشان. از کله سحر افتاده‌اند به بع‌بع. دو تا هستند. یکی یک د ست سفید و آن یکی سفیدقهوه‌ای.

حاج ماشالله هر سال عید قربان گوسفند سر می‌برد

حاج‌ماشا‌ءالله هر سال عیدقربان به نیت سلامت دوتا پسر و سه‌تا نوه‌اش گوسفند سر می‌برد. گوشت یکی را تخس می‌کند بین همسایه‌ها و با آن یکی هم بساط کباب به‌پا می‌کند و فک و فامیلش را دعوت می‌گیرد.

گوسفند‌ها را به درخت بید بسته‌اند. بیدی که سرش خم شده سمت دیوارِ آجرچین. آن‌ورِ دیوار، خانه صنم‌بانوست. صبح تا شب چشمش به در است و گوشش به تلفن. تک‌فرزندش دو سال است رفته عسلویه. صنم دیشب خواب پریشان دید. جفت چشم‌های پسرش مثل آهن تفتیده، سرخ شده بود. درد داشت، بدتر از آن روز‌ها که تازه شاگرد جوشکاری شده بود.

از خواب که پرید، سپیده نزده بود. دیگر نتوانست بخوابد. نشست کنج ایوان. تسبیح انداخت و هزار صلوات فرستاد به نیت سلامتی پسرش.

دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشد. آن‌ورِ دیوار نوه‌های حاج‌ماشاءالله می‌دوند دنبال توپ و می‌خندند. صدای حرف‌زدن بزرگ‌تر‌ها هم می‌آید. منتظر قصاب هستند. دوتا یاکریم زیر آفتاب داغ تابستان، نشسته اند روی دیوار. صدای زنگ تلفن که بلند می‌شود. صنم‌بانو دستش را می‌گیرد به دیوار و پا‌کِشان راه می‌افتد سمت اتاق. آن‌ورِِ خط پسرش سلام می‌گوید و عید مبارکی. این‌ورِ خط، او قربان قد و بالای عزیز دردانه‌اش می‌رود و بعد از اینکه خیالش از بابت تعبیر خوابش راحت می‌شود، پشت هم آرزوهایش را ردیف می‌کند. کاش این‌بار که پسر می‌آید، بروند خواستگاری... تا غدیر اگر بیاید که نور علی نور می‌شود.

پسر، اما از آرزوی قدیمی‌تر مادر حرف می‌زند.

آخرش می‌گوید: یک روز از عمرم مانده باشه، می‌فرستمت مکه.

گوشی که با سیمِ پیچ در پیچش می‌نشیند روی تلفن، صنم می‌خندد: آرزو بر جوانان عیب نیست.

یاکریم‌ها روی دیوار می‌خوانند. عروس حاج‌ماشاءالله سینی در دست آمده توی کوچه. صنم‌بانو متکای گل مخمل را می‌گذارد زیر سرش. نگاه می‌کند به سقف: سپردمش به‌خودت. پلک‌هایش سنگین است. خودش را می‌بیند که سفید پوشیده. عطر رازقی می‌آید. صدای زنگ خانه بلند می‌شود، هیچ‌کس، اما نمی‌شنود. صنم پابرهنه، سبک‌تر از پر، با پیراهن سفیدش راه می‌رود روی زمین خدا. باران گرفته.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو