معنی ضرب المثل ” شریک دزد و رفیق قافله “

منبع: دانش‌چی

103

1400/7/13

16:41


آشنایی با معنی و مفهوم ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

شریک دزد و رفیق قافله

در این پست با معانی، ریشه و مفهوم اصلی این ضرب المثل ایرانی و قدیمی آشنا می شوید با دانشچی همراه باشید.

معنی شریک دزد و رفیق قافله چیست؟

۱- به کسی می گویند که سعی دارد با دورویی و رفتار منافقانه خود، هم با دشمنان دوست باشد و هم با دوستانش راطبه دوستی برقرار کند تا از هردو طرف به او سود برسد.

۲- به دشمنی می گویند که خود را به شکل دوست خیرخواه به انسان عرضه می کند تا او را فریب دهد.

داستان (ریشه) ضرب المثل

کاروان تجاری قرار بود اجناس بسیار گران بهایی را به شهر دیگری ببرند و بفروشند. آنها می دانستند که با فروش اجناسشان در این سفر به سود بسیاری دست پیدا خواهند کرد و از طرفی خبر داشتند که در مسیرشان راهزن هایی وجود دارند که بی شک به کاروان آنها حمله کرده و تمام اشیاء گران بهایشان را به غارت خواهند برد. بنابراین از قبل نقشه ای کشیدند تا از گزند راهزنان در امان بمانند.

روز رفتن فرا رسید. کاروان تجاری به راه افتادند. ساعات بسیاری در راه بودند تا اینکه شب شد. آنها طبق نقشه خود گفتند که ما اینجا در میان کوه ها استراحت می کنیم. راهزنان هم حتما طبق عادتشان شب ها حمله می کنند. پس ما اموال بسیار باارزش خود را در زیر خاک پنهان می کنیم که اگر آمدند و دستبرد زدند، به آنها آسیبی نرسد و بیش از اینها دچار زیان نشویم.

در میان کاروانیان، تاجر جوان و تازه به دوران رسیده ای بود که اموال خودش را سفت چسبیده بود و تمام وجودش را ترس از راهزنان فرا گرفته بود. او به جای اینکه اموالش را زیر خاک مخفی کند، با خود گفت: بهتر است پیش رئیس راهزنان بروم و با آنها قرارداد ببندم تا به اموال من آسیبی نزنند.

بالاخره هنگامی که هم کاروانیانش مشغول خاک کردن اموال گرانقدرشان بودند، او خودش را به جایگاه رهزنان رساند. رئیس آنها را دید و گفت: آمدم معامله ای کنم.
گفتند چه معامله ای؟ گفت: کاروان تجاری آمده که امشب قرار است در کوه استراحت کنند.

رئیس دزدها گفت: این را که خودمان میدانیم. بگو حرف حسابت چیست؟

تاجر جوان گفت: کاروان ما می داند که شما قرار است به آنها حمله کنید به همین دلیل اموال با ارزششان را پنهان کرده اند. من می خواهم شما به اموال من هیچ آسیبی نزنید من هم در عوض، جای اموال پنهان شده آنها در زمین را برایتان علامت میزنم. شما بعد از آن که آنها را برداشتید، بخشی از آن را با من تقسیم کنید.

راهزن قبول کرد. تاجر جوان دوباره به کاروان برگشت و حتی در مخفی کردن اشیاء باارزش به کاروانیان کمک کرد. شب شد و همه به خواب رفتند. او نیز پس از علامت زدن اموال مخفی شده دوستانش به راحتی و بدون استرس در کنار اموال خودش که هیچ کدام را مخفی نکرده بود، خوابید.

کاروان صبح بیدار شدند و با تعجب دیدند به جای اموالی که جلوی دید بود، راهزنان دقیقا همان اموال مخفی شده را دزدیده اند. ناله سر دادند و پس از مدت کوتاهی با قلبی شکسته به راهشان ادامه دادند.

در راه، تاجر جوان که ناله های دوستانش را می شنید به آنها گفت: حادثه ای است که رخ داده و جلوی حادثه را نمی توان گرفت. من نیز بیش از اینها حوصله ناله های شما را ندارم. من زودتر خودم را به شهر می رسانم.

تاجر از کاروان جدا شد و قبل از رفتن به شهر، نزد راهزنان رفت و قسمتی از اموال باارزش دوستانش را طبق قراردادش با رهزنان گرفت و با سرعت به شهر رفت تا هم اموال خودش را بفروشد و سود ببرد و هم اموال آنها را. تا چند برابر سود کند!

تاجر به شهر رفت و تمام اموال خود و دوستانش را به قیمت بالا فروخت و بسیار سود کرد. چندساعت بعد که کاروانشان به شهر رسید، یکی از افراد کاروان برای رفع خستگی و فروختن برخی از اجناسی که برایش باقی مانده بود، به مغازه ای رفت. ناگهان چشمش به چند پارچه و وسایل باارزشی افتاد که برای خودش بود.

از مغازه دار پرسید اینها را از چه کسی خریدی؟ او هم گفت از تاجر جوانی که به تازگی امروز به شهر آمد. مرد گفت اگر او را دوباره ببینی می شناسی؟ گفت آری.
مرد به نزد بقیه کاروانیان رفت و ماجرا را به آنها تعریف کرد و گفت: تاجر جوان به ما کلک زده! او مثل اینکه هم با ما رفیق بوده هم با راهزنان! دیشب که یکهو غیبش زد باید فکر اینجا را می کردیم!

اگر دقت کرده باشید او هیچ کدام از اموالش به غارت نرفت! علاوه بر اینها، بخشی از اموال ما را دزدیده و در شهر فروخته است. من چندتا از اجناس خودم را در مغازه ای دیدم که او آن را فروخته! بیایید برویم نزد قاضی شهر و از او شکایت کنیم.

همه کاروانیان به اتفاق هم و با چندتن از مغازه دارانی که تاجر جوان را دیده بودند نزد قاضی رفتند. قضیه را به قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد تاجر جوان را سریع پیدا کرده و دستگیرش کنند.

تاجر جوان را دستگیر کردند. دادگاه او را محکوم کرد که غرامت همه دوستانش را پرداخت کند. او مجبور شد همه اموالش را بفروشد و پول دوستانش را بدهد. که از این کارش نه تنها سودی به او نرسید، بلکه ضرر هم دید و برای نجات یافتن از زندان، تمام دارایی اش را فروخت و ذلیلانه زندگی کرد! دوستانش هم از او عصبانی شدند و گفتند: تا تو باشی رفیق شریک دزد شوی و رفیق قافله!

 

اختصاصی-دانشچی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو