اشعار حمید مصدق؛ گزیده ای از بهترین شعرهای زندگی و عاشقانه حمید مصدق

اشعار حمید مصدق؛ گزیده ای از بهترین شعرهای زندگی و عاشقانه حمید مصدق


منبع: روزانه

462

1400/8/29

01:31


مجموعه اشعار عاشقانه، کوتاه و بلندد حمید مصدق در مورد زندگی را قرار داده ایم و امیدواریم که لذت ببرید.

اشعار حمید مصدق

حمید مصدق شاعر و حقوقدان ایرانی اهل شهرضا در اصفهان می باشد. ایشان متولد 1318 بوده و در سن 59 سالگی بر اثر عارضه قلبی دار فانی را وداع گفتند. از حمید مصدق اشعار زیبا و به یاد ماندنی بر جای مانده است که در این مطلب از سایت روزانه گزیده ای از آنها را جمع آوری نموده ایم. باشد که مورد پسند ذوق خوشتان واقع شود.

گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه حمید مصدق

اشعار عاشقانه حمید مصدق

شب سردیست

و من با دل سرد

به خودم می‌گویم:

خبری نیست، بخواب!

باز هم خواب محبت دیدی!
***

حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر

***

مجموعه اشعار حمید مصدق

مرا به من بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه ِ تو
ـ ای پر شکوه ِ خشم آهنگ
من و سکوت و صبوری ؟
من و تحمل دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را
به سر زدم با شوق ؟

مرا به خود بگذار
مرا به خاک سپار
کسی ؟!
نه ، هیچ کسی را دگر نمی خواهم

***

افسوس می‌خورم

وقتی که خواهرم

در این دروغ‌زار پر از کرکس

فکر پرنده‌ای است

فکر پرنده‌ای که ز پرواز مانده است

***

ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است
بیا که پنجره رو به صبحدم باز است
چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی
طلوع پاک تو در شب قرین اعجاز است
تو
مهربانی خود را نثار من گردان
غلط اگر نکنم آفتاب فیاض است
ز ترکتاز حوادث دمی تغافل کرد
کبوتر دلم از آن به چنگ شهباز است
هزار بار مرا آزمودی و دیدی
حمید در ره ایران هنوز جانباز است

گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه حمید مصدق

شعر حمید مصدق

ابر بارنده به دریا می‌گفت:

گر نبارم تو کجا دریایی؟

در دلش خنده‌کنان دریا گفت:

ابر بارنده

تو هم از مایی!
***

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

صفای گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

اگر زمانه به این گونه

ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار

ــ مسکن اجداد

مدد کنید

که امدادتان گرامی باد

همیشه دلهره با من

همیشه بیمی هست

که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد

و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

همیشه می گفتم:

چقدر مردن خوب است

چقدر مردن

ــ در این زمانه که نیکی

حقیر و مغلوب است ــ

خوب است

***

در‌ آسمان آبی

ابر سیاه ولوله بر پا کرد

رگبار اگر که کرد شکوفان

بر روی سنگفرش خیابان

گلبوته‌های سرخ

در شهر و در بسط بیابان

بید سپید زردی

برگش را

خواهد سپرد در کف نسیان
***

گلچینی از بهتری اشعار حمید مصدق

ای مهربانتر از من

با من

در دست‌های تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟

کز من دریغ کردی

تنها تویی

مثل پرنده‌های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

 

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغ‌های محبت

مثل شکوفه‌های سپید سیب

ایثار سادگی است

 

افسوس آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می‌کند؟

گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه حمید مصدق

عکس نوشته شعر حمید مصدق

آن روز با تو بودم

امروز بی توام

آن روز که با تو بودم

بی تو بودم

امروز که بی توام با توام
***

مرا با سوز جان بگذار و بگذر

اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

 

چو شمعی سوختم از آتش عشق

مرا آتش به جان بگذار و بگذر

 

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

 

مرا با یک جهان اندوه جانسوز

تو ای نامهربان بگذار و بگذر

 

دو چشمی را که مفتون رخت بود

کنون گوهرفشان بگذار و بگذر

 

در افتادم به گرداب غم عشق

مرا در این میان بگذار و بگذر

 

به او گفتم: حمید از هجر فرسود!

به من گفتا: جهان بگذار و بگذر
***
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز …
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
***

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم،

– می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

– که مرا

زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شورِ عشق و مستی

و تو چون مصرعِ شعری زیبا

سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.

***

گنجینه ی بهترین شعرهای حمید مصدق

من تمنا کردم

که تو با من باشی

تو به من گفتی:

هرگز هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این هرگز کشت
***

آه، ای عشق تو در جان و تن من جاری

 دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد

 ــ وعده ی دیداری ؟

 ــ چه شنیدم ؟

 تو چه گفتی ؟

 ــ آری ؟!

***

در آن شبی که برای همیشه می‌رفتی

در آن شب پیوند

طنین خنده من سقف خانه رابرداشت

 

کدام ترس تو را این چنین عجولانه

به دام بسته تسلیم تن فروغلتاند؟

 

خنده‌ها نه مقطع که آبشاری بود

و خنده؟

خنده نه قه قاه گریه‌واری بود

که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند

 

و من به آن کسی کز انهدام درختان باغ می‌آمد

سلام می‌کردم

 

سلام مضطربم در هوا معلق ماند

و چشم‌های مرا در زلال اشک نشاند
***

مجموعه اشعار حمید مصدق

بی تو

می‌‌رفتم، می‌رفتم

تنها، تنها

و صبوری مرا

کوه تحسین می‌کرد…
***

دشت ها الوده است
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی کین پوشانده است

هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست

***

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

***

اشعار حمید مصدق

به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من

کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را

چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟

***

گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم

از این دوگانگی ست که بس درد می‌کشم

 

سویَم میا و روح پریشان من مخوان

اوراق کهنه‌ای ز کتابی مشوشم

 

پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من

سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم

 

با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم

خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم

 

دارد رواج سکه قلب هنر حمید

عیب من که کنون پاک و بی غشم
***

زان لحظه که دیده بر رخت  وا کردم

دل دادم  و  شعر عشق  انشاء کردم

نی، نی، غلطم، کجا سرودم شعری

تو شعر سرودی و من  امضاء کردم

***

اشعار حمید مصدق

خوب یا بد
تو مرا ساخته ای
تو مرا
صیقلی کرده و پرداخته ای!

***

چه کسی می‌خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

 

من اگر ما نشوم، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

***

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه !

بی تو سرگردان تر، از پژواکم

ــ در کوه

گرد بادم در دشت ،

برگ پائیزم در پنجه ی باد !

بی تو سرگردان تر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر ِ سرگردان !

بی سروسامان

بی تو اشکم

دردم

آهم ….

آشیان برده ز یاد

مرغ درمانده به شب گمراهم !

بی تو خاکستر سردم ، خاموش !

نتپد دیگر در سینۀ من ، دل با شوق !

نه مرا بر لب ، بانگ شادی ، نه خروش !

بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم !

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

واندرین دوره ی بیدادگری ها هر دم

کاستن

کاهیدن !

کاهش جانم

کم

کم

…….

چه کسی خواهد دید ،

مُردنم را بی تو ؟

***

اشعار حمید مصدق

من در آيينه رخ خود ديدم

وبه تو حق دادم.

آه مي بينم، مي بينم

تو به اندازه تنهايي من خوشبختي

من به اندازه زيبايي تو غمگينم

***

در شبان غم تنهایی خویشعابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکیمن در این تیره شب جانفرسا

 

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من

گیسوان تو شب بی پایانجنگل عطرآلود

 

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می‌کردم

***

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

 

کاروانهای محبت با خویش

ارمغان آوردم

 

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت

 

تو به من می‌خندی

من صدا می‌زنم:

«آی باز کن پنجره را»

پنجره را می‌بندی

***

اشعار بلند حمید مصدق

آه چه شام تیره‌ای از چه سحر نمی‌شود

دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی‌شود

 

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران

ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی‌شود

 

وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان

چشم یکی به ماتم این‌همه تر نمی‌شود

 

مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو

بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی‌شود

 

کودک بینوای من گریه مکن برای من

گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی‌شود

 

باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو

از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی‌شود

 

ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من

بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود

گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه حمید مصدق

من به بي ساماني،

باد را مي مانم.

من به سرگرداني،

ابر را مي مانم.

من به آراستگي خنديدم.

من ژوليده به آراستگي خنديدم .

– سنگ طفلي، اما،

خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت.

قصه بي سر و ساماني من،

باد با برگ درختان مي گفت .

باد با من مي گفت :

« چه تهي دستي، مَرد!

ابرباورميكرد.

***

تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاك سحري ؟

– نه؟

از آن پاكتري .

تو بهاري ؟

– نه،

– بهاران از توست .

از تو مي گيرد وام،

هر بهار اينهمه زيبايي را .

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو !

***

اشعار کوتاه حمید مصدق

در من اینک کوهی

سر برافراشته از ایمان است

 

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی‌گردم

و صدا می‌زنم:

آی

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد

***

واي، باران؛

باران؛

شيشه پنجره را باران شست .

از  دل من اما،

– چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربي رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست.

***

اين مرد خود پرست

اين ديو، اين رها شده از بند

مست مست

استاده روبه روي من و

خيره در منست

***

زیباترین آثار حمید مصدق

گفتم به خويشتن

آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟

مشتي زدم به سينه او،

ناگهان دريغ

آئينه تمام قد روبه رو شكست.

***

و چه روياهايي !

كه تبه گشت و گذشت .

و چه پيوند صميميتها،

كه به آساني يك رشته گسست .

چه اميدي، چه اميد ؟

چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد .

دل من مي سوزد،

كه قناريها را پر بستند .

كه پر پاك پرستوها را بشكستند .

و كبوترها را

– آه، كبوترها را …

و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد.

***

دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟
در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟
در من این شعلۀ عصیان نیاز
در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور ِ تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

سینه ام آئینه ای ست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

***

گلچینی از بهترین اشعار حمید مصدق

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو؟

بی تو مردم، مردم

گاه می‌اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می‌شنوی

روی تو را کاشکی می‌دیدم

شانه بالا زدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

عجیب!

عاقبت مرد؟

افسوس

کاشکی می‌دیدم

من به خود می‌گویم:

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟

***

نه نه نه
این هزار مرتبه گفتم نه
دیگر توان نمانده توانایی
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را
تکرار می کند
گفتی
امیدهاست
در نا امید بودن من
اما
این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
هرم سراب سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خاک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر

***

گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تواند .

رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوكواران تواند .

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد

رفته اي اينك، اما آيا

باز بر مي گردي ؟

چه تمناي محالي دارم

خنده ام مي گيرد !

***

اشعار عاشقانه حمید مصدق

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می‌آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می‌داد

و دستهای سپیدش را به آب می‌بخشید

 

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند

 

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می‌سوخت

و مهربانی را نثار من می‌کرد

 

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال با من رفت

و در جنوب ترین جنوب با من بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی که…

– دگر کافی ست
***

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می‌کردم

که تو خواننده شعرم باشی

راستی شعر مرا می‌خوانی؟

نه، دریغا، هرگز

باورم نیست که خواننده شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می‌خواندی

***

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!

کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن!

باز کن پنجره را!

تو اگر باز کنی پنجره را

من نشان خواهم داد،

به تو زیبایی را.

بگذار از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

که در آن شوکت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش،

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد.

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش؛

که در آن مجلس جشن

صخبتی نیست ز دارایی داماد و عروس.

صحبت از سادگی و کودکی است.

چهره ای نیست عبوس.

کودک خواهر من،

امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،

شوکتی می بخشد.

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام  تو را می خواند؛

– گل قاصد آیا

با تو این قصه خوش خواهد گفت؟!

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات،

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز؛

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز.

باز کن پنجره را!

صبح دمید!

***

حمید مصدق عاشقانه

آسمان‌ها آبی

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می‌بیند

 

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پر و بال

 

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه!از آن پاکتری

 

تو بهاری؟

نه

بهاران از توست

از تو می‌گیرد وام

هر بهار این همه زیبایی را

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

 

سبزی چشم تو

دریای خیال

 

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

 

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم

را ویرانه کنان می‌کاود

***

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می‌توانبر درختی تهی از بار، زدن پیوندی

میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت

می‌تواناز میان فاصله‌ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله‌هاست

***

خواب روياي فراموشيهاست !

خواب را دريابم،

كه در آن دولت خواموشيهاست .

من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،

و ندايي كه به من ميگويد :

« گر چه شب تاريك است

« دل قوي دار،

سحر نزديك است

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن مي بيند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبي،

– پر مرغان صداقت آبي ست –

ديده در آينه صبح تو را مي بيند .

از گريبان تو صبح صادق،

مي گشايد پرو بال .

تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاك سحري ؟

– نه؟

از آن پاكتري .

تو بهاري ؟

– نه،

– بهاران از توست .

از تو مي گيرد وام،

هر بهار اينهمه زيبايي را .

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو !

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو