مهراب قاسم‌خانی و پیمان قاسم خانی و خاطرات شیرین در جشن تولد ۵۰سالگی/ دروغ به مهران مدیری و عصبانیت شقایق دهقان

منبع: ایران آرت

152

1400/9/16

08:09


پیمان با مهران مدیری قرار داشت و من هم رفتم. مهران از من پرسید کار شما چیست و من هم الکی گفتم طراح صحنه...

ایران آرت: دنیای اقتصاد نوشت: امروز مهراب قاسمخانی ۵۰ساله می‌شود؛ یکی از بااستعدادترین نویسندگان آثار طنز که توانسته در موفقیت سریال‌های پربیننده‌ای چون پاورچین، نقطه‌چین، شب‌های برره، باغ مظفر و مردهزارچهره نقش اساسی ایفا کند.

وی همانقدر که در نوشتن فیلم‌نامه آثار سینمایی و تلویزیونی طناز است، درباره شرح زندگی‌اش نیز از شوخی با خود نمی‌گذرد. او تعریف می‌کند: «همه در خانواده‌ام دکتر و مهندس بودند و دارای رتبه‌های خوب کنکور... اسمم را کلاس کنکور نوشتند. از لحظه اول که وارد کلاس می‌شدم، می‌خوابیدم تا کلاس تمام شود. اصلا برای خوابیدن در کلاس به آنجا می‌رفتم. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتند مشاوره برویم. من هم قبول کردم.

به مهران مدیری الکی گفتم طراح صحنه‌ام

برنامه‌ام این بود که چطور مشاور را سر کار بگذارم. جواب‌های غلط و متضاد می‌دادم تا به نتیجه نرسد. البته که او قرار بود مشکل مرا حل کند. وقتی پیمان، برادرم رفت سربازی طبق قانون من می‌توانستم نروم. در آن دو سال که حالا دیپلم گرفته بودم، هیچ کاری نکردم، هیچ کاری. فقط فیلم می‌دیدم. تا اینکه پیمان آمد و من رفتم سربازی. دامپزشکی را به‌خاطر علاقه به حیوانات امتحان می‌دادم. آن سال‌ها دوست داشتم رئیس باغ وحش شوم. این را جایی نگفته بودم. همین الان هم اگر پیشنهاد شود، نویسندگی را کنار می‌گذارم و رئیس باغ وحش می‌شوم. اما بعد از سه بار کنکور دامپزشکی کنکور هنر دادم؛ چون نقاشی‌ام خوب بود. پیش‌تر می‌خواستم هنرستان بروم که پدر و مادرم موافقت نکردند. شاید اگر رفته بودم هنرستان، اتفاق‌های دیگری می‌افتاد. وارد دانشگاه که شدم، همه چیز عوض شد. فضای دانشگاه هنر فضای جدیدی بود که باعث شد حسابی فعال باشم و کار کنم. در دانشگاه همیشه معدل بالای ۱۹-۱۸ داشتم و در کنکور فوق‌لیسانس نفر پنجم، ششم شدم.»

قاسمخانی درباره ورودش به دنیای فیلم و سریال توضیح می‌دهد: « پیمان با مهران مدیری قرار داشت و من هم رفتم. مهران از من پرسید کار شما چیست و من هم الکی گفتم طراح صحنه، درحالی‌که نبودم. همان‌جا با من قرارداد بست و من وارد این فضا شدم و این ته شانس بود که می‌توانست اتفاق بیفتد.»

او درباره برادرش پیمان قاسمخانی، نویسنده و بازیگر نیز می‌گوید: «خاطره پیدا کردن از پیمان توى کار خیلى کار سختیه. از بس بى‌حاشیه و آرومه. اگه توى لوکیشن هم بیاد معمولا دورترین نقطه به جمع رو پیدا می‌کنه و می‌شینه پشت میزش و کارش رو می‌کنه. البته منم تا حدودى اینجوری‌ام ولى نه به‌شدت پیمان. به جاش دوران کودکى ما پر از خاطرات شیرینه. مثل اون بارى که بابامون برامون یکى یه دونه هفت تیر اسباب‌بازى خرید که خیلى شبیه اصل بودن و پیمان می‌خواست امتحان کنه که اینکه وقتى تو فیلما با ته هفت‌تیر میزنن تو سر یارو و بیهوش میشه واقعیه یا نه و روى من امتحان کرد و فهمیدیم واقعیه. یا یه‌بار دیگه وقتى برامون تخت دو طبقه گرفتن و من اون بالا بودم وایستاد پایین و گفت بپر تو بغلم و وقتى من پریدم جا خالى داد که خیلى بامزه بود. البته من یادم نیست بامزگیش رو چون بعدش هیچى نفهمیدم. خلاصه که از این دست خاطرات شیرین کودکى زیاد داریم؛ ولى خودش باید تعریف کنه چون من تو بیشترش بیهوش بودم.»

قاسمخانی خاطرات خود را از زمانی که چندان پولدار نبوده این‌طور تعریف می‌کند: «یک شب دعوت شده بودیم به مراسم رونمایی از یه ماشین. احسان علیخانی هم مجری برنامه‌شون بود.اون موقع خودمون یه مزدا سه مدل قدیمی داشتیم که اصولا چون ماشین‌باز نیستم، همیشه کثیف و درب و داغون بود. اون شب هم که در اوج کثافتش بود، نه فقط بیرونش، توش هم مثل سطل آشغال بود. به در ورودی محوطه مراسم که رسیدیم، نگهمون داشتن و بی‌سیم زدن و یهو دو تا ماشین تشریفات اومدن پشت و جلومون که ما رو تا دم سالن اسکورت کنن. نمی‌دونید تصویر ماشین کثیف ما، وسط اون دو تا ماشین براق تمیز که خیلی هم از ماشین ما مدل بالا‌تر بودن، چقدر خجالت‌آور بود. مخصوصا وقتی که رسیدیم دم سالن و دیدیم یه فرش قرمز پهن کردن و یه سری عکاس هم وایستادن که از ورود با شکوهمون عکس بگیرن. قشنگ معلوم بود طفلیا با دیدن وضعیت ماشین ما معذب شده بودن. تا همینجاش شقایق (همسر سابقم) از عصبانیت می‌خواست منو بکشه، ولی تموم که نشد. یهو یه جوون خوش‌تیپ که خیلی هم از من شیک‌پوش‌تر بود اومد جلو و سوئیچ رو ازم گرفت که ماشین رو ببره پارک کنه. اینکه توی ماشینمون هم مثل سطل آشغال بود به کنار، از خونه که راه افتاده بودیم، کیسه زباله‌ها رو گذاشته بودم توی صندوق که سر راه بندازم توی سطل، تا دم سالن یادم رفت. گفتم: برگشتنی می‌ندازم. نمی‌دونید چه بویی پیچیده بود توی ماشین... هیچی دیگه. شقایق که تا آخر مراسم با من حرف نمی‌زد، نیروانا (دخترم) هم دچار خنده‌های هیستریک شده بود. بعد از مراسم هم باید قیافه همون جوون که ماشین رو آورد و سوئیچ رو بهم داد می‌دیدین. قشنگ معلوم بود داشت تو دلش می‌گفت خاک تو سرمون که اینا بچه معروفامون هستن...»

 

 

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو