نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت دهم

نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت دهم


منبع: زومجی

23

1401/8/9

18:14


نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت دهم

یکی از ارجاعاتِ اپیزودِ فینالِ فصل اول «خاندان اژدها» به اپیزودِ اول سریال در سکانس زایمانِ زودهنگامِ رینیرا که در نتیجه‌ی استرسِ ناشی از شنیدنِ خبر ناگوارِ غصبِ تاج‌و‌تختش اتفاق می‌اُفتد، دیده می‌شود. اگر در اپیزود اول شاهد یک تدوینِ موازی بینِ زایمانِ ناموفقِ مرگبارِ ملکه اِما و سرگرم شدنِ ویسریس و دیگر مردانِ دربار از تماشای تورنومنت بودیم، در اپیزودِ آخر شاهد یک تدوین موازی دیگر بینِ سقط جنینِ خون‌بارِ ملکه رینیرا و مردانی هستیم که این‌بار نه مشغولِ بازی کردنِ جنگ، بلکه مشغولِ برنامه‌ریزیِ آن، مشغول متولد کردنِ آن هستند.

همان‌طور که آن‌جا تحت‌فشار قرار گرفتنِ اِما توسط ویسریس برای به دنیا آوردنِ جانشین به مرگش می‌انجامد، اینجا هم خبرِ جانشینی اِگان دوم (همان جانشینِ موعودی که رویای پیش‌گویانه‌ی او ویسریس را برای قتلِ همسرش متقاعد کرد) به کاتالیزورِ زایمانِ زودهنگام دخترش منجر می‌شود. اما برخلافِ آن‌جا هیچ مرزبندیِ مشخصی، هیچ شکافِ جداکننده‌ای بینِ زایمان رینیرا و تدبیراندیشیِ نظامیِ دیمون وجود ندارد؛ در اینجا دیوارِ جداکننده‌ی بینِ خشونتِ عمومی و خشونت خصوصی به کُل فروریخته است.

چون برخلافِ زایمان ملکه اِما که صدای تشویق و هیجان‌زدگیِ تماشاگرانِ تورنومنت صدای شیون و زاری‌اش را خفه می‌کرد و جلوی رسیدنِ آن به گوشِ خانواده‌اش را می‌گرفت، اکنون در مقیاسِ کوچک‌ترِ قلعه‌ی دراگون‌استون نمی‌توان برنامه‌ریزی جنگیِ دیمون را از ناله‌ها و ضجه‌های رینیرا متمایز کرد؛ مردانی که دور میز مُنقش جمع شده‌اند به‌دلیلِ پژواکِ جیغ‌های رینیرا در سراسر قلعه نمی‌توانند روی نقشه تمرکز کنند. اولین هدفِ این ارجاع برجسته‌سازیِ علتِ وقوعِ واقعه‌ی رقص اژدهایان است: تنزل یافتنِ فردیت و استقلالِ زنان در این جامعه‌ی مردسالار به ماشین‌های تولید بچه.

در زمان مرگِ ملکه اِما همه نسبت به درد و عذابی که این زنان در نتیجه‌ی وظیفه‌ی تحمیل‌شده به آن‌ها می‌کشند غافل بودند و میدانِ نبردِ خشونت‌باری که آن‌ها روی تخت زایمان در آن شرکت می‌کنند دست‌کم گرفته می‌شد، اما پیچیده شدنِ ناله‌های رینیرا در سراسر دراگون‌استون به‌طور سمبلیک روی این نکته تاکید می‌کند که این جنگ که با سلبِ استقلالِ زنان، با کنترلِ بدنِ آن‌ها توسط مردان آغاز شده بود حالا همه را در بر خواهد گرفت؛ اکنون گریختن از عواقبِ فاجعه‌بارِ سرکوبِ سیستماتیک و تاریخی زنان، اکنونِ بستنِ گوش‌هایشان به روی ناله‌های آن‌ها غیرممکن خواهد بود؛ خشونتی که زنان در خلوتشان در اتاق‌های زایمان مُتحمل می‌شدند، اکنون در سراسر مملکت گسترش خواهد یافت.

در این داستان جنگ و زایمان همواره به‌طرز جدایی‌ناپذیری درونِ یکدیگر ذوب‌ شده بودند. در رابطه با جنگِ داخلیِ تارگرین‌ها با جنگی بر سر دودمان‌ها، سر جانشین‌ها، سر وارث‌ها کار داریم؛ هرکدام از بچه‌های حاضر در هر دو جبهه‌ یک وارثِ دیگر، یک سربازِ دیگر، یک قربانیِ دیگر در جنگ‌های پیش‌رو خواهند بود. درواقع این جنگ بر سر معنای مفهومِ «تولد» جنگیده می‌شود: چه تولدی معتبر و قانونی است؟ کدام بچه به رسمیت شناخته می‌شود؟ بزرگسالان چگونه بچه‌هایشان را از بدو تولدشان به سوی جنگیدن در بازی تاج‌و‌تخت، به سوی سرنوشتِ خون‌بارشان هدایت می‌کنند؟ پس تعجبی ندارد که سازندگانِ سریال برنامه‌ریزی جنگیِ دیمون را به‌وسیله‌ی جادوی تدوین با تولدِ اولین کودکِ قربانیِ این جنگ که آخرین‌شان نخواهد بود گره زده‌اند.

کمی بعدتر، سکانس تاج‌گذاریِ رینیرا به مُکملِ این تم بدل می‌شود: اینکه تاج‌گذاری در مراسمِ ترحیم بچه‌ی مُرده‌ی رینیرا اتفاق می‌اُفتد (ارجاعی به مراسم سوگواریِ یک نوزاد دیگر در اپیزود اول)، اینکه این دو مراسم در هم آمیختن می‌شوند، اینکه تاج‌گذاری از درونِ خاکسترِ مراسمِ ترحیم برمی‌خیزد قابل‌توجه است؛ دوربین از تاجِ رینیرا به زانو زدنِ پسرانش کات می‌زند. هزینه‌ی این جنگ چیست؟ تپه‌ای از جنازه‌‌های کودکان. آن به خاطر کودکانِ مُرده آغاز شد و با مرگِ بچه‌هایی که تنفر و کینه‌های موروثیِ والدینشان را جذب کرده بودند ادامه خواهد یافت.

مراسم تاج‌گذاری رینیرا تارگرین  سریال خاندان اژدها

اما حداقل رینیرا فعلا با آگاهی از وحشتِ جنگ برای پرهیز از آن تلاش می‌کند. قوسِ شخصیتی او در این اپیزود منعکس‌کننده‌ی قوس شخصیتیِ آلیسنت در اپیزودِ قبل است: هردوی آن‌ها با مردانی احاطه شده‌اند که برای سر به نیست کردنِ جبهه‌ی مقابل آرام و قرار ندارند (در اپیزود قبل آتو به هارولد وسترلینگ دستور می‌دهد تا برای کُشتنِ سریعِ رینیرا و پسرانش به دراگون‌استون برود و دیمون هم در این اپیزود به اِریک کارگیل دستور می‌دهد تا آتو را پیش او بیاورد تا افتخارِ قطع کردن سرش نصیبِ خودش شود). اما چیزی که باعثِ مقاومتِ آن‌ها دربرابر بی‌پرواییِ مردانِ پیرامونشان می‌شود، عشقِ مشترکِ آن‌ها به یکدیگر و ویسریس است.

عشقی که آلیسنت نسبت به شوهرش احساس می‌کند سبب می‌شود تا نتواند حتی کُشتنِ دخترش را تصور کند و احساس وظیفه‌ای که رینیرا نسبت به رویای آبا و اجدادی‌شان احساس می‌کند، رویایی که روی اهمیتِ وحدتِ سرزمین دربرابرِ سرما و تاریکیِ شمال تاکید می‌کند، جلوی رینیرا را از تن دادن به جنگِ بی‌محابا که به‌معنی باقی‌ماندن یک مُشت استخوان و خاکستر از پادشاهی‌اش خواهد بود، می‌گیرد.

آلیسنت در کمال ناآگاهی از یادآوری داستان حاکم و جنگجویِ زنی که قوانین جنسیت‌زده‌ی وراثت را لغو کرده بود استفاده می‌کند تا رینیرا را برای زانو زدن در مقابلِ پسرش راضی کند

وقتی داردسته‌ی آتو و دیمون درست مثل سکانس مشابه‌ای در اپیزود دوم روی پُل دراگون‌استون با یکدیگر روبه‌رو می‌شوند شاهدِ یکی دیگر از ارجاعاتِ این اپیزود به اپیزودهای گذشته هستیم. همان‌طور که در اپیزود دوم رینیرا با سایرکس برای بازپس‌گرفتنِ تخم اژدهای رُبوده‌شده از راه می‌رسد و به درگیریِ حتمی آن‌ها خاتمه می‌دهد، او مجددا نقش مشابه‌ای را در این اپیزود ایفا می‌کند (با این تفاوت که این‌بار رینیرا در جبهه‌ی دیمون است). هدفِ این سکانس فقط یک ارجاعِ بامزه که به بیننده به خاطر تماشای اپیزودهای قبلی پاداش می‌دهد نیست؛ این ارجاع بهمان یادآوری می‌کند این کشمکش‌ها یک‌شبه به نقطه‌ی جوش نرسیده‌اند، بلکه محصولِ انباشته شدنِ تدریجیِ تنش‌ها در گذر سال‌ها هستند.

اما یکی دیگر از یادگارهای گذشته که نقطه‌ی شروعِ این کاراکترها، سفرِ طولانی‌شان و میزانِ تغییر و تحولِ شخصیتی‌شان را یادآوری می‌کند، صفحه‌ی کتابی است که آلیسنت برای رینیرا فرستاده است. قدمتِ این صفحه که سمبلِ دوستی و صمیمیتِ آن‌ها در نوجوانی است، به یکی از نخستینِ سکانس‌های اپیزود اولِ سریال بازمی‌گردد: درحالی که آن‌ها زیر درختِ نیایش نشسته‌اند و مشغولِ مطالعه‌ی کتاب تاریخ هستند، رینیرا به آلیسنت می‌گوید که اُمیدوار است مادرش پسردار شود؛ در این صورت او از احتمالِ فرمانروایی نجات پیدا می‌کند و درعوض می‌تواند به کارهایی که واقعا دوست دارد بپردازد: پرواز کردن با اژدها، دیدن از شگفتی‌های بزرگِ آنسویِ دریای باریک و کیک خوردن.

آلیسنت با افشای اینکه در تمام این مدت از این صفحه نگه‌داری می‌کرده، نشان می‌دهد که مکالمه‌شان را خوب به یاد می‌آورد و می‌خواهد اولویت‌های سابقِ رینیرا را به او یادآوری کند. آلیسنت به‌طرز کاملا صادقانه‌ای می‌خواهد با دست گذاشتنِ روی چیزی که تنها خودش از آن خبر دارد، رینیرا را برای تسلیم شدن و جلوگیری از آسیب دیدنِ دوست صمیمی سابقش متقاعد کند: حالا که ویسریس درست همان‌طور که رینیرا در نوجوانی آرزو کرده بود، صاحبِ یک پسر شده است، او می‌تواند با خیال راحت از بار سنگینِ فرمانروایی آزاد شود. اما مشکل این است: صفحه‌‌ای که آلیسنت می‌فرستد از زاویه‌ی دیدِ رینیرا معنای کاملا متفاوتِ دیگری دارد؛ این صفحه از کتاب زندگینامه‌ی شاهدخت نایمریا، اسطوره‌ای‌‌ترین زنِ تاریخ وستروس که حکم الگوی بسیاری از زنانِ سرزمین را دارد (مثلا آریا اسمش دایروولفش را نایمریا می‌گذارد)، جدا شده است؛ هزاران سال پیش نایمریا یکی از مردمان تمدنِ روینار حساب می‌شد که نیاکانِ آن‌ها درکنارِ نخستین انسان‌ها و آندال‌ها، یکی از سه گروه‌های قومی/نژادیِ اصلی وستروس به شمار می‌روند.

دیدار آتو و رینیرا روی پل دراگون‌استون  سریال خاندان اژدها

تمدنِ باستانی روینار که درکنار رودخانه‌ی روین در شرقِ قاره‌ی اِسوس شکل گرفته بود، شامل چند شهر می‌شد که شاهدخت نایمریا فرمانروای یکی از آن‌ها بود. اما پس از اینکه ممالکِ مستقلِ والریا امپراتوری کهنِ گیس در شرقِ اِسوس را فتح کردند، چشم خودِ را به سمتِ غربِ دوختند و استعمارطلبیِ خودشان را با تأسیسِ وولانتیس، نخستینِ کلونی‌شان در دهانه‌ی رودخانه‌ی روین ادامه دادند.

جنگ اژدهاسوارانِ والریایی علیه تمدنِ روینار که بیش از دو قرن به طول انجامید بالاخره با شکستِ فاجعه‌‌بار روینارها در جنگ عظیمی که حدود سیصد اژدها در آن حضور داشتند به پایان رسید. در واکنش به این اتفاق، شاهدخت نایمریا سریعا از هر کشتی و قایقی که می‌توانست پیدا کند برای فراری دادنِ روینارهای بازمانده (اکثرشان زن، بچه و سالمند بودند) استفاده کرد که در افسانه‌ها به داستانِ «دَه هزار کشتی» مشهور شده است. سفرِ آوارگانِ رویناری برای پیدا کردن یک وطنِ جدید که چندین سال به طول انجامید، درنهایت به رسیدنِ کشتی‌های آن‌ها به سواحل دورن در جنوبِ وستروس ختم شد.

دورن در زمانِ رسیدنِ نایمریا سرزمین فقیری بود که چندین لُرد و پادشاهِ خُرد سر رودخانه‌ها، چاه‌ها و زمین‌های حاصلخیرش در نزاع بودند. گرچه رویناری‌ها از نگاهِ بسیاری از دورنی‌ها متجاوزانِ ناخوشایندی که باید به دریا بازگردانده شوند دیده می‌شدند، اما لُرد مورس مارتل که لُرد قلعه‌ی سَندشیپ بود، متوجه شد که می‌تواند قدرتِ نظامی‌اش را ازطریقِ مُتحد شدن با روینارها تقویت کند (همچنین، ترانه‌سراها ادعا می‌کنند که لُرد مورس عاشق زیبایی نایمریا شده بود). قوای مارتل‌ها با اضافه شدنِ روینارها به آن‌ها دَه برابر افزایش یافت. نایمریا با لُرد مورس و بسیاری از شوالیه‌ها، مُلازم‌ها و پرچم‌دارانش هم با هدفِ مُتحد کردن مردمانشان به‌وسیله‌ی خون با زنانِ رویناری ازدواج کردند. رویناری‌ها ثروتِ قابل‌توجه‌ای با خود آورده بودند و مهارتِ آهنگران و صنعتگرانشان نیز خیلی پیشرفته‌تر از همتاهای وستروسی‌شان بود. نامریا برای جشن گرفتنِ این اتحاد و فرستادن این پیام که دیگر دورانِ عقب‌نشینی و آوارگی‌شان به پایان رسیده است، کشتی‌هایش را آتش زد.

نایمریا به مدتِ بیست و هفت سال فرمانروایِ بی‌چون‌وچرای دورن باقی ماند و گرچه در این مدت دو بار دیگر ازدواج کرد، اما شوهرانش تنها به‌عنوانِ هم‌نشین و مشاورانش خدمت کردند. در طولِ حکومت طولانیِ نایمریا او از چند سوءقصد جان سالم به در بُرد، دو شورش را سرکوب کرد، تهاجمِ پادشاهان سرزمین‌های طوفان و منطقه‌ی ریچ را شکست داد و تاج‌و‌تختش پس از مرگش نه به تنها پسرش، بلکه به بزرگ‌ترین دخترش رسید؛ به خاطر نایمریا است که قوانین وراثتِ دورن برخلافِ دیگر مناطقِ وستروس هیچ تفاوتی بینِ پسران و دختران قائل نمی‌شود.

بنابراین، جنبه‌ی طعنه‌آمیزِ اقدامِ آلیسنت برای یادآوری اولویت‌های غیرجاه‌طلبانه‌ی سابقِ رینیرا این است: آلیسنت نه‌تنها به رینیرا یادآوری می‌کند که های‌تاورها دارند تاج‌و‌تختِ مادرزادی‌اش را براساسِ جنسیتش غصب می‌کنند، بلکه رینیرا با یادآوری داستانِ الهام‌بخشِ شاهدخت نایمریا بیشتر برای برنده شدن در این جنگ مصمم و مُتعهد می‌شود؛ چراکه رینیرا همان‌طور که در اپیزودِ دوم به رِینیس تارگرین گفته بود، قصد دارد پس از ملکه شدن نظم و ترتیبِ اُمور وراثت را تغییر بدهد؛ از نگاه رینیرا اگر او فرار کند به همه‌ی مردانِ زن‌ستیز مملکت ثابت می‌کند که اعتقادشان به اینکه یک زن عُرضه‌ی انجام این کار را ندارد حقیقت داشته است.

فرزندان رینیرا و دیمون در دراگون‌استون  سریال خاندان اژدها

آلیسنت در اپیزود قبل در عین اینکه به رِینیس می‌گوید که او باید به‌جای ویسریس ملکه می‌شد، در کمالِ دورویی سعی می‌کند حمایتِ رِینیس را برای غصب تاج‌و‌تختِ یک ملکه‌ی به‌حقِ دیگر، برای خیانت به هم‌جنسِ خودش، جلب کند و او در این اپیزود هم از یادآوری داستان حاکم و جنگجویِ زنی که قوانینِ جنسیت‌زده‌ی وراثت را لغو کرده بود استفاده می‌کند تا رینیرا را برای زانو زدن در مقابلِ پسرش راضی کند.

در اپیزودِ اول رینیرا از پاسخ دادن به سوالاتِ آلیسنت درباره‌ی زندگینامه‌ی نایمریا طفره می‌رود. آلیسنت که فکر می‌کند رینیرا به‌دلیلِ درس نخواندن به دردسر خواهد اُفتاد، او را تحت‌فشار قرار می‌دهد. اما رینیرا در پایانِ مکالمه‌شان افشا می‌کند که او برخلافِ چیزی که وانمود می‌کرد، داستانِ نایمریا را از حفظ است. سپس، رینیرا صفحه‌ی حاویِ داستان نایمریا را پاره می‌کند و درحالی که آن را به‌دستِ آلیسنت می‌دهد می‌گوید: «واسه اینکه یادت بمونه». چیزی که خودِ آلیسنت در عینِ یادآوری آن روز به رینیرا فراموش کرده این است که چقدر اقداماتِ فعلی‌اش به‌عنوانِ خادمِ مردان زندگی‌اش در تضاد با الگوی پیش‌گامِ شاهدخت نایمریا قرار می‌گیرد.

مسئله این نیست که رینیرا ماجراجویی را به فرمانروایی ترجیح می‌داد؛ مسئله این است که رینیرا به‌عنوانِ دختری که یاد گرفته بود تخت آهنین به خاطر جنسیتش به او نخواهد نرسید، هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که می‌تواند آن را داشته باشد. پس تصمیم گرفته بود دردِ ناشی از نادیده گرفته شدنش توسط پدرش را ازطریقِ تظاهر به اینکه علاقه‌ای به فرمانروایی ندارد تسکین بدهد. رینیرا نه‌تنها برای اثباتِ شایستگی‌اش مصمم است (پیشنهادش برای استفاده از اژدها در جنگ استپ‌استونز و اقدام خودسرانه‌اش برای بازپس‌گرفتنِ تخم اژدهای ربوده‌شده)، بلکه تا آنجایی که می‌تواند دربرابرِ تصمیم پدرش برای فروخته شدنِ به لُردهای بلندمرتبه ایستادگی می‌کند.

علاوه‌بر این، نه‌تنها ترومای ناشی از مرگِ مادرش انگیزه‌بخش او برای تغییر قوانینِ زن‌ستیزانه‌ی مملکت بدل می‌شود، بلکه رویای پیش‌گویانه‌ای که پدرش با او در میان می‌گذارد نیز او را بیش‌ازپیش برای جدی گرفتنِ وظیفه‌اش مصمم می‌کند. تازه، عقب‌نشینیِ رینیرا از ادعای جانشینی‌اش فقط درباره‌ی خودش نیست، بلکه عواقبِ آن تعیین‌کننده‌ی آینده‌ی زنانِ این سرزمین هم خواهد بود؛ عقب‌نشینی از آن به‌معنی مشهورِ شدن رینیرا تارگرین به‌عنوانِ نسخه‌ی متضادِ شاهدخت نایمریا خواهد بود: زنی که باعث تداومِ قوانینِ جنسیت‌زده‌ی جامعه شد.  پس، صفحه‌ی کتابی که آلیسنت برای او می‌فُرستد برخلافِ چیزی که فرستنده قصد داشت به یادآوری ایده‌‌آلِ رینیرا بدل می‌شود: او با خودش فکر می‌کند آیا من می‌توانم همان کاری که شاهدخت نایمریا برای دورن انجام داد را برای دیگر مناطقِ وستروس انجام بدهم؟

اما چیزی که احساس وظیفه‌شناسانه‌ی رینیرا نسبت به ماموریتی را که پدرش به او سپرده بود تقویت می‌کند، در سکانسِ شوکه‌کننده‌ی خفه‌شدنش توسط دیمون دیده می‌شود. دیمون همین‌طوری به‌طور پیش‌فرض از خبرِ مرگِ برادرش (که آن را نه مرگ طبیعی، بلکه ناشی از به قتل رسیدنش توسط های‌تاورها برداشت می‌کند) سرشار از اندوه، خشم و انتقام‌جویی است و از اینکه رینیرا مُدام جلوی او را از تهاجمِ مستقیم می‌گیرد کلافه است. حالا او علاوه‌بر همه‌ی اینها عبارتی را از زبانِ رینیرا می‌شنود که تا حالا به گوشش نخورده است: پیش‌گوییِ نغمه‌ی یخ و آتش. از نگاهِ دیمون ظاهرا رینیرا هم به یکی مثلِ برادرش بدل شده است: تارگرینی که آن‌قدر تمامِ فکروذکرش به تعقیبِ نشانه‌ها، رویاها و پیش‌گویی‌ها معطوف شده بود که حکومتش در نتیجه‌ی آن آسیب دید. اما دلیلِ اصلی خشمِ دیمون که در قالبِ حمله‌ی فیزیکیِ به رینیرا تجسم پیدا می‌کند این است که او می‌فهمد او آن‌قدر برای ویسریس غیرقابل‌اعتماد بوده، ویسریس آن‌قدر او را جدی نگرفته بوده که پیش‌گوییِ آبا و اجدادی‌شان را با او در میان بگذارد. ویسریس حتی پس از مرگش هم هنوز دیمون را آزار می‌دهد.

رینیرا تارگرین در مقابل میز مُنقش  سریال خاندان اژدها

غرورِ دیمون در نتیجه‌ی آگاهی از اینکه رینیرا حالا چه از لحاظ سیاسی و چه از لحاظ پیش‌گویانه قدرتِ بیشتری از او دارد تحریک می‌شود. همه فکر می‌کنند که قهرمانِ داستان خودشان هستند، اما چه می‌شود اگر آن‌ها متوجه شوند که شخصیتِ مُکملِ داستان یک نفر دیگر هستند؟ دیمون با خودش فکر می‌کند: آیا من واقعا چیزی بیش از یک شخصیتِ فرعی در افسانه‌ی حماسیِ نجات دنیا توسط رینیرا تارگرین نیستم؟ احساسی که تداعی‌گرِ دیالوگِ مشهورِ استنیس براتیون در اپیزود سومِ فصل چهارم «بازی تاج‌و‌تخت» است: «اجازه نمی‌دم تا به صفحه‌ای تو کتابِ تاریخِ یک نفر دیگه بدل بشم».

 در مقابل، چیزی که رینیرا از ابرازِ بی‌اطلاعیِ دیمون نسبت به این پیش‌گویی متوجه می‌شود این است که او از آن چیزی که فکر می‌کرد استثنایی‌تر است: او تنها حاملِ زنده‌ی رویای اِگانِ فاتح است و این احساس مسئولیتش نسبت به مملکت را بیش‌ازپیش افزایش می‌دهد و بهش کمک می‌کند تا با وجودِ تنفرِ عمیقی که نسبت به های‌تاورها احساس می‌کند، از اقداماتِ عجولانه که باعث تشدیدِ تفرقه‌ بین خاندان‌های مملکت می‌شود پرهیز کند و به‌دنبالِ راهِ صلح‌آمیزتری برای خاتمه دادن به این درگیری بگردد. اما سوال این است: چه چیزی می‌تواند رینیرای خویشتن‌دارِ فعلی را وادار به در آغوش کشیدنِ آتش و خون کند؟

خاندان اژدها برای اینکه پرونده‌ی فصل اول را با دریافتِ نمره‌ی ممتاز ببند باید از آخرین آزمونش سربلند خارج می‌شد: اولین نبردِ هواییِ رقص اژدهایان که بینِ لوک ولاریون (آراکس) و اِیموندِ یک‌چشم (وِیگار) رُخ می‌دهد

پس از سرانجامِ ناامیدکننده‌ی «بازی تاج‌و‌تخت» (این محترمانه‌ترین صفتی است که می‌توان در توصیفِ آن عمل شنیع استفاده کرد) هنوز زخم به جا مانده از خنجرِ خیانت دی. بی. وایس و دیوید بنیاف آن‌قدر درد می‌کرد که با احتیاط به تماشای «خاندان اژدها» نشستم. اما پس از اپیزود اول که اشتیاقم به این دنیا را از نو شعله‌ور کرد، دیگر می‌توانستم خودم را با خیالِ آسوده و با نهایتِ اعتماد به‌دستِ رایان کاندال و تیمش بسپارم. گرچه آن‌ها در طولِ ۹ اپیزود گذشته در اقتباسِ مولفه‌های نویسندگیِ مارتین که من را شیفته‌ی «نغمه‌ی یخ و آتش» کرده‌اند موفق بوده‌اند و یک قدم فراتر برداشته‌اند و غنای دراماتیک و تماتیکِ متریالِ اصلی را افزایش داده‌اند، اما هنوز یک آزمونِ دیگر باقی‌ مانده بود که برای دیدنِ اینکه تیمِ رایان کاندال چگونه از پسِ آن برخواهند آمد آرام و قرار نداشتم: رقصِ مرگبارِ اژدهایان در میان زمین و آسمان. با اینکه جنگِ داخلیِ تارگرین‌ها عناصر مشترکِ فراوانی با دیگر برهه‌های تاریخیِ وستروس دارد، اما یکی از خصوصیاتِ متمایزکننده‌ی منحصربه‌فردش که آن را به‌طور ویژه‌ای در مقایسه با واقعه‌های تاریخی قبل و بعد از خودش حیرت‌انگیز می‌کند، نبرد‌های هواییِ اژدهامحورش هستند.

«خاندان اژدها» برای اینکه پرونده‌ی فصل اول را با دریافتِ نمره‌ی ممتاز ببند باید از آخرین آزمونش سربلند خارج می‌شد و اولین نبردِ هواییِ رقص اژدهایان که بینِ لوک ولاریون (آراکس) و اِیموندِ یک‌چشم (وِیگار) رُخ می‌دهد در اجرا به همان چیزی بدل می‌شود که در طولِ ۹ اپیزود گذشته به دیدنِ دوباره و دوباره‌ی آن در رابطه با دیگر بخش‌های این داستان عادت کرده بودیم: دستیابی به پیچیدگیِ بصری و دراماتیکِ بسیار بیشتری در مقایسه با چیزی که در کتاب توصیف شده بود.

نخستینِ چیزی که این نبرد را با وجودِ مقیاسِ حماسی‌اش، شخصی می‌کند، کشمکشِ درونی لوسریس ولاریونِ نوجوان است. این اپیزود درکنار میز مُنقش درحالی که لوک محلِ جزیره‌ی دریفت‌مارک، حقِ مادرزادی‌اش را لمس می‌کند آغاز می‌شود. از آنجایی که لُرد کورلیس با زخمِ احتمالا کُشنده‌اش دست‌به‌گریبان است، لوک با اضطرابِ فلج‌کننده‌ای به مادرش اصرار می‌کند که او لایقِ دریافتِ لقبِ لُرد جزومد نیست؛ درست همان‌طور که اِگان دوم در اپیزود نُهم سعی می‌کرد از نقشی که برخلافِ میل شخصی‌اش و بی‌توجه به شایستگی‌اش به او تحمیل می‌شد، فرار کند. اما چیزی که دلهره‌ی لوک را افزایش می‌دهد این است که او با یک مُشتِ قهرمان محاصره شده است؛ نه‌تنها او قرار است جانشینِ پُرآوازه‌ترین دریانوردِ تاریخ وستروس شود، بلکه مادرش هم از نگاهِ او بی‌نقص به نظر می‌رسد. واکنشِ رینیرا عالی است: لبخند می‌زند، پسرش را بغل می‌کند و بهش اطمینان می‌دهد که او اصلا بی‌نقص نیست.

لوک ولاریون در دراگون‌استون  سریال خاندان اژدها

حق با رینیرا است. او هم یک انسانِ عادی است؛ ما به‌عنوانِ کسانی که محرمِ خلوتِ او بوده‌ایم، لغزش‌هایش را دیده‌ایم؛ ما دیده‌ایم که او چگونه در اپیزودِ هشتم درکنارِ تختِ پدرش به خاطر سنگینی طاقت‌فرسا و سردرگم‌کننده‌ی وظیفه‌ای که به او سپرده شده بود، هق‌هق می‌زد. اگر یک بزرگسال این‌قدر حیران است، دیگر خودتان وضعیتِ روانی یک نوجوان ۱۴ ساله را تصور کنید. این موضوع درباره‌ی مار دریا هم صدق می‌کند: شاید او در ملاعام در قامت یک ماجراجوی بااُبهت ظاهر شود، اما در خلوتِ اتاق‌خوابش با پشیمانی به همسرش اعتراف می‌کند که چگونه جاه‌طلبیِ کورکورانه‌اش به مرگِ فرزندانش منجر شده است. اما لوک به افکارِ خصوصیِ مادرش و کورلیس دسترسی نداشته است؛ پس هرچقدر هم رینیرا به لوک اطمینان بدهد که بی‌نقص نیست، کماکان او از نگاهِ پسرش همچون نگینِ مملکت، یک معیارِ دست‌نیافتنی به نظر می‌رسد که نزدیک شدن به آن حتی در خیالش نیز نمی‌گنجد.

این موضوع حتی درباره‌ی برادر بزرگ‌ترش جِیس نیز صادق است: در صحنه‌ی تمرین شمشیرزنیِ آن‌ها در ساحل، جِیس نقش کریستون کول را برعهده گرفته است و شاگردش را به‌طرز بی‌رحمانه‌ای تحت‌فشار قرار می‌دهد. این سخت‌گیری از زاویه‌ی دیدِ جِیس قابل‌درک است: او از اینکه برادرِ کوچک‌ترش یاد نمی‌گیرد کلافه‌ است؛ مخصوصا در شرایطِ بحرانیِ فعلی. اما همان‌طور که استفان دارکلین می‌گوید، کتک زدنِ لوک پس از زمین زدنش باعث نمی‌شود که او چیزی یاد بگیرد، بلکه فقط باعث می‌شود تا جِیس هم درکنار مادرش، مار دریا و دیگر افرادِ اسطوره‌ای پیرامونِ لوک به یک ایده‌آلِ دست‌نیافتنیِ دیگر بدل شود که او از ناتوانی‌اش در رسیدن در حد و اندازه‌ی آن‌ها احساس سرخوردگی می‌کند. این درحالی است که هیچکدام از پدرانِ تنی و ناتنیِ لوک (لینور، هاروین و حالا دیمون) هرگز به‌طور مُستمر یا قابل‌اتکایی در زندگی‌اش حضور نداشته‌اند. علاوه‌بر همه‌ی اینها، او کاملا نسبت به نقشی که باید به‌عنوانِ جانشینِ دریفت‌مارک ایفا کند، احساس غریبی می‌کند؛ دریفت‌مارک برای او چیزی بیش از واژه‌ای حکاکی‌شده روی یک نقشه نیست؛ یک مفهومِ انتزاعیِ غیرقابل‌هضم که در تضاد با هویت و خواسته‌های واقعی‌ِ خودش قرار می‌گیرد. تازه، از آنجایی که هر لحظه ممکن است خبرِ مرگِ لُرد کورلیس برسد، وحشتِ لوک از این است که او حتی فرصتِ کافی برای آماده شدن برای این وظیفه را هم ندارد.

اما جنبه‌ی طعنه‌آمیزِ ماجرا این است که کسی که قرار است بمیرد، خودِ لوک است. رینیرا برای قوت قلب دادن به لوک به او می‌گوید که وقتی هم‌سنِ او بود همین‌قدر احساس وحشت‌زدگی، تردید و آشفتگی می‌کرد. اما چیزی که از گفتنش صرف‌نظر می‌کند این است که این احساسات در گذشتِ زمان ناپدید نشده‌اند، بلکه فقط آدم یاد می‌گیرد چگونه با مخفی کردنِ آن‌ها از چشم دیگران، خلافش را تظاهر کند. یا همان‌طور که گِرن در کتاب «یورش شمشیرها» به سمول تارلی می‌گوید: «گاهی فکر می‌کنم همه فقط اَدای شجاع بودنو در میارن و هیچ‌کدوم از ما واقعا شجاع نیستیم». به این ترتیب، وقتی مأموریتِ لوک به استورمز اِند برای جلب حمایتِ لُرد بوروس براتیون در یک چشم به هم زدن از نزدیک‌ترین و آسان‌ترین مأموریت به خطرناک‌ترینشان تغییر می‌کند، همدلی نکردن با او سخت است.

همان‌طور که ند استارک گفته بود، یک مرد تنها زمانی‌که ترسیده می‌تواند شجاع باشد و تلاش لوک برای شجاع به نظر رسیدن درحالی که زانوهایش همچون ژله می‌لرزند، نگرانی‌مان را نسبت سلامتش برمی‌انگیزد. یکی از بهترین تصمیماتِ سازندگان در این اپیزود این است که اژدهایان را نه با زبانِ سینمای فانتزی، بلکه با زبانِ سینمای هیولایی ترسیم می‌کنند. وقتی لوک در لابه‌لای شلاقِ باران و سیلیِ طوفان در حیاط قلعه‌ی استورمز اِند فرود می‌آید، اولین چیزی که روشنایی ناشی از آذرخش نظرش را جلب می‌کند، سایه‌ی جانورِ عظیم‌جثه‌ای است که همچون یک هیولای لاوکرفتی که ذهن‌ها از هضمشان به زانو درمی‌آیند و قوانین طبیعت در حضورشان بی‌معنا می‌شوند، غُرش‌کنان از آنسوی دیوارهای قلعه سر بلند می‌کند.

لوک سوار بر آراکس در قلعه‌ی استورمز اند  سریال خاندان اژدها

این نمای بُهت‌آور نه‌تنها مقیاسِ فیزیکیِ وِیگار را ملموس می‌کند (او آن‌قدر بزرگ است که حیاط قلعه فاقدِ فضای کافی برای جا دادنش است)، بلکه شخصیت‌پردازی‌اش می‌کند (او بزرگ‌تر و کهن‌تر از آن است که بتوان خانگی‌اش کرد، بتوانِ اهلی‌اش کرد؛ او کنترل‌ناپذیرتر و مستقل‌تر از آن است که انسان‌ها بتوانند او را در چارچوبِ قلعه که به‌طور سمبلیک نقش میدانِ نبرد بازی تاج‌و‌تخت را ایفا می‌کند، بگنجانند). وضعیتِ روانی لوک حتی قبل از اینکه با استقبال بزرگ‌ترین اژدهای دنیا مواجه شود آن‌قدر مُتزلزل است که همین که او بلافاصله آن‌جا را ترک نمی‌کند، به خودی خود شجاعانه است.

لوک در داخل قلعه که اتمسفرِ نحس و شومِ یک عمارتِ جن‌زده را دارد، با استقبالِ سرد لُرد بوروس مواجه می‌شود. واقعیت این است که حتی اگر اِیموند زودتر از لوک به آن‌جا نمی‌رسید، کار لوک برای جلبِ نظرِ لُرد بوروس آسان نمی‌بود. چون با اینکه رینیرا می‌دانست لُرد بوروس مرد بسیار مغروری است، اما تصور می‌کرد که میزبانی از یک اژدهاسوار برای جلب رضایتش کفایت می‌کند و در نتیجه، هیچ پیشکشِ دست‌و‌دلبازانه‌ای برای او در نظر نگرفته بود. همچنین، او براساس براتیون‌بودنِ مادر رِینیس تارگرین (مادر او خواهرزاده‌ی پدرِ لُرد بوروس است)، حمایتِ براتیون‌ها از خودش را تمام‌شده تلقی می‌کرد.

اما یکی دیگر از دلایلِ استقبالِ سرد لُرد بوروس محصولِ بلندمدت یکی از اشتباهاتِ رینیرا در نوجوانی‌اش است: در اپیزود چهارم می‌بینیم که استورمز اِند میزبانِ خواستگارانِ رینیرا از سراسر مملکت است. در این سکانس لُرد بورموند براتیون (پدر بوروس) از اینکه رینیرا جست‌وجو برای خواستگار را جدی نمی‌گیرد و خودش را هم برای مخفی کردنِ احساس تنفر واقعی‌اش از خواستگارانش به زحمت نمی‌اندازد، دلخور است. ویسریس به رینیرای نوجوان اجازه داد تا خودش شوهرش را انتخاب کند؛ شوهری که هم رینیرا را خوشحال می‌کند و هم آن‌قدر از لحاظ سیاسی قوی است که جانشینی‌اش را تضمین می‌کند. اما لُرد دانداریونِ پیر، اولین خواستگارِ او در این سکانس هیچکدام از دو خصوصیت را شامل نمی‌شود. پس، لُرد دانداریون بلافاصله حوصله‌‌ی رینیرا را سر می‌بَرد. اما نکته این است: چگونگی رد شدنِ اهانت‌آمیزِ او توسط رینیرا که باعثِ خنده‌ی حاضران می‌شود، قابل‌توجه است؛ حتی خودِ بورموند براتیون هم در واکنش به حرکتِ رینیرا می‌گوید: «نیازی به این کار نبود، شاهدخت».

رینیرا در ادامه در مواجه با ویلم بلک‌وود، خواستگارِ نوجوانِ بعدی‌اش درحالی که سرش را با ناباوری تکان می‌دهد می‌گوید: «اون فقط یک بچه‌اس». لُرد بورموند با توضیحِ اهمیت استراتژیک بلک‌وودها (آن‌ها خاندانی باستانی با ارتشی قدرتمند هستند) واکنش رینیرا را موقتا مهار می‌کند و اجازه می‌دهد تا ویلم بلک‌وود خواستگاری‌اش را مطرح کند. اما یک نفر در بین حاضران وجود دارد که متوجه‌ی بی‌اعتناییِ رینیرا به ویلم بلک‌وود می‌شود و از به سخره گرفتنِ بلک‌وودِ نوجوان به‌عنوان فرصتی برای سرگرم کردنِ رینیرا استفاده می‌کند: او جرالد براکن است. هر بار که رینیرا به تحقیر شدنِ ویلم بلک‌وود توسط جرالد براکن می‌خندد، جرالد برای ادامه دادن به کارش بی‌پرواتر می‌شود. در نتیجه، رینیرا درگیری ویلم و جرالد را تا سر حد شمشیر کشیدنِ آن‌ها به روی یکدیگر تشدید و تشویق می‌کند. گرچه لُرد بورموند سعی می‌کند به دعوای آن‌ها خاتمه بدهد، اما دستور او به‌عنوانِ کسی که ارباب مافوقِ بلک‌وودها و براکن‌ها حساب نمی‌شود، نتیجه‌بخش نیست (تازه، رینیرا هم دختر او نیست). لُرد بورموند در ابتدا به رینیرا نگاه می‌کند و برای لحظاتی منتظر می‌ماند تا او در راستای پایان دادن به شمشیرکشیِ آن‌ها اقدام کند، اما وقتی با بی‌تفاوتیِ او در حین خروج از تالار مواجه می‌شود، خودش به آن‌ها دستور می‌دهد که شمشیرهایشان را غلاف کنند.

لرد بوروس براتیون در سریال خاندان اژدها

رینیرا به‌جای متوقف کردنِ دوئلی که در آغازِ آن نقش داشته است (آن هم در قلعه‌ی کسی که مهمانش حساب می‌شود)، پشتش را به آن کرده و آن‌جا را با شتاب‌زدگی ترک می‌کند (رینیرا می‌توانست به پنج نگهبانِ شخصی‌اش دستور بدهد که برای جلوگیری از دوئل دخالت کنند). در پایانِ اپیزود اول از چهره‌ی عبوسِ لُرد بورموند مشخص است که او دل خوشی از بیعت کردن با یک جانشینِ زن ندارد و رفتار غیرشاهدخت‌گونه‌ی رینیرا در مدتِ زمانی‌که در استورمز اِند مهمانش است، نظر منفیِ بورموند را نسبت به ملکه‌ی آینده نه‌تنها تغییر نمی‌دهد، بلکه تایید می‌کند؛ بدون‌شک لُرد بورموند و خانواده‌اش خاطره‌ی خوشی از توهینِ رینیرا به پرچم‌داران و هم‌پیمانانِ بالقوه‌‌شان نخواهند داشت. آخرین‌باری که رینیرا از استورمز اِند دیدن کرده بود، باعثِ آبررویزیِ میزبانانش شده بود.

پس رفتار ناشایسته‌ی رینیرا در روز خواستگاری‌اش در طولانی‌مدت به تضعیفِ اعتبارِ او در بینِ براتیون‌ها منجر شده بود. اما قبل از اینکه لوک استورمز اِند را دست‌خالی ترک کند، اِیموند صدایش می‌کند. او یاقوتِ کبودِ داخلِ چشمِ تخلیه‌شده‌اش را افشا می‌کند و از لوک می‌خواهد تا خودش را با درآوردنِ یکی از چشمانش قصاص کند. اینکه چشم‌ یاقوتیِ اِیموند تداعی‌گر چشمانِ وایت‌واکرها است تصادفی نیست؛ در کتاب «بازی تاج‌و‌تخت» در توصیفِ چشمانِ وایت‌واکرها می‌خوانیم: «ویل چشم‌هایش را دید؛ آبی، رنگی عمیق‌تر از هر چشمِ آبی در انسان‌ها، یک آبی که مثل یخ می‌سوزاند». گرچه پیش‌گوییِ اِگان فاتح می‌گوید که رینیرا باید سرزمین را دربرابر موجوداتِ یخیِ شمال متحد نگه دارد، اما جنبه‌ی طعنه‌آمیزش این است که یک وایت‌واکرِ سمبلیک همین‌جا در جنوب در داخلِ خانواده‌ی خودش وجود دارد.

از اینجا به بعد شاهدِ تغییراتِ سلسله‌واری نسبت به کتاب هستیم که تمامی‌شان به نفعِ روایتِ غنی‌تر داستان منتهی می‌شوند. در کتابِ «آتش و خون» پس از اینکه لُرد بوروس با خونریزی اِیموند در زیر سقفش مخالفت می‌کند و لوک آن‌جا را ترک می‌کند، در داخلِ قلعه باقی می‌مانیم: «در اینجا همه‌چیز می‌توانست تمام شود، اگر ماریس مداخله نمی‌کرد. دختر دومِ لُرد بوروس که از سایر خواهرانش زیبایی کمتری داشت، از ترجیح دادن خواهرانش به او توسط ایموند عصبانی بود. ماریس با لحنی به شیرینی عسل از شاهزاده پُرسید:" یکی از چشمانت را گرفته یا جای دیگری را؟ خیلی خوشحالم که خواهرم را انتخاب کردی. شوهری می‌خواهم با تمام اعضای بدنش"». سپس، اِیموند با خشم از لُرد بوروس تقاضای رخصت می‌کند و تصمیم می‌گیرد از خلاء قانونیِ دستور بوروس ("وقتی زیر سقف من نباشی، در جایگاهی نیستم که به تو بگویم چه کنی") برای تعقیبِ لوک در خارج از قلعه سوءاستفاده کند.

در سریال اما ما همراه‌با لوک از قلعه خارج می‌شویم. اولین پیامدِ مثبتِ این تغییر این است که سریال ما را در چارچوبِ زاویه‌ی دیدِ لوک حفظ می‌کند و دومین پیامدش دستیابی به یک‌جور ناشناختگیِ تعلیق‌آفربن است که با غیبتِ وِیگار تشدید می‌شود. در نتیجه ما درست مثل لوک از اینکه آیا اِیموند تعقیبش می‌کند یا نه نامطمئن هستیم. گرچه می‌دانیم یک جای کار می‌لنگد، اما نمی‌توانیم ماهیتِ تهدید را دقیقا مشخص کنیم. این ناآگاهی درباره‌‌ی آینده دلهره‌ی فراوانی به تک‌تکِ لحظاتِ پس از خارج شدنِ لوک از قلعه تزریق می‌کند. اینکه مخاطبان تا زمانی‌که اِیموند به معنای واقعی کلمه بالای سرِ لوک ظاهر نشده است، از قصدش بی‌‌خبر هستند، به تعلیقِ خفقان‌آورتری منجر می‌شود و وزنِ هولناکِ بیشتری به لحظه‌‌ای که روشنایی آذرخش بدنِ تنومندِ ویگار را در بالای سر آراکس آشکار می‌کند، می‌بخشد.

اما دیگر تغییرِ پسندیده‌ای که سریال در نسخه‌ی اورجینالِ این سکانس ایجاد کرده این است: برخلافِ کتاب که اِیموند با قصد کُشت به لوک حمله می‌کند، در سریال می‌بینیم که اِیموند فقط می‌خواهد لوک را بترساند. اما هردو در حینِ تعقیب‌و‌گریزشان کنترلِ اژدهایانشان را از دست می‌دهند. آراکس نفسِ آتشینش را در حرکتی خودسرانه به سمتِ ویگار روانه می‌کند و ویگار هم با سرپیچی از دستورِ اِیموند تا زمانی‌که آراکس را در لابه‌لای آرواره‌‌اش متلاشی نکرده است، از حرکت نمی‌ایستد. مسئله‌ی اول این است: کتاب «آتش و خون» از زاویه‌ی دیدِ مورخان و شاهدانِ عینی که این نبرد را از روی زمین تماشا می‌کردند نوشته شده است. نگارنده‌ی این کتاب به افکارِ اِیموند و لوک دسترسی نداشته است. پس، بیش از اینکه سریال منبعِ اقتباس را تغییر داده باشد، از حقیقتی که هیچکس نمی‌توانسته به آن دسترسی داشته باشد، پرده‌برداری کرده است. گرچه این نبرد از زاویه‌ی دیدِ شاهدانِ عینی که آن را در شرایط طوفانی تماشا می‌کردند همچون یک نبرد عامدانه به نظر می‌رسیده، اما سریال با افشای تصادفی‌بودنِ مرگِ لوک نشان می‌دهد که واقعیتِ خیلی پیچیده‌تر از چیزی است که به کتاب‌های تاریخ راه پیدا کرده است.

ایموند یک‌چشم در قلعه‌ی استورمز اند  سریال خاندان اژدها

عده‌ای بعد از این اپیزود ادعا می‌کردند که ترسیم مرگ لوک به‌عنوانِ یک قتلِ غیرعمد نه‌تنها از جنبه‌ی شرورانه و تبهکارانه‌ی شخصیتِ اِیموند می‌کاهد، بلکه باعث می‌شود این‌طور به نظر برسد که انگار جنگ داخلیِ تارگرین‌ها در نتیجه‌ی یک حادثه‌ی تصادفی اتفاق اُفتاده است و آن‌ها را نقاط ضعفِ این اپیزود تلقی می‌کردند.

اما اتفاقا برعکس، هر دوی این تغییرات (البته اگر بتوان اسمش را باتوجه‌به راویانِ غیرقابل‌اعتمادِ کتاب «تغییر» گذاشت) این نبرد را چه از لحاظ دراماتیک، چه از لحاظ تماتیک و چه از لحاظ دنیاسازی پیچیده‌تر می‌کند. نخستین چیزی که باید بدانیم این است که این اولین‌باری نیست که یک تارگرین کنترلِ اژدهایش را از دست داده است. برای مثال، در کتاب «رقصی با اژدهایان» در جریانِ بازگشاییِ گودهای مبارزه در میرین پسرانِ هارپی به جانِ دنریس سوءقصد می‌کنند و دروگون برای نجاتِ او می‌آید و او را با خود به آشیانه‌اش در بالای یک صخره که دنریس نامِ دراگون‌استون را بر آن می‌گذرد، می‌بَرد.

تغییراتی که سریال در نسخه‌ی اورجینال نبرد ایموند و لوک ایجاد کرده، آن را چه از لحاظ دراماتیک، چه از لحاظ تماتیک و چه از لحاظ دنیاسازی پیچیده‌تر کرده است

در همین دوران، درباره‌ی امتناعِ دروگون برای بازگرداندنِ دنریس به میرین می‌خوانیم: «مطمئنا ترجیح می‌داد که بر پشتِ اژدها سوار شود و به میرین بازگردد، ولی به نظر نمی‌رسید که دروگون به این کار اشتیاقی داشته باشد. اژدهاسالارانِ والریای کهن مرکب‌هایشان را با افسون و شیپورهای جادویی به اختیارِ خود درمی‌آوردند. دنریس مجبور بود از کلمات و یک عصا کمک بگیرد. وقتی که بر پشتِ اژدها سوار بود احساس می‌کرد که دوباره در حالِ یادگیری نحوه‌ی سواری کردن است. وقتی که به پهلوی راستِ مادیانِ نقره‌ای‌اش شلاق می‌زد، مادیان به سمت چپ می‌رفت، چراکه اولین غریزه‌ی یک اسب فرار کردن از خطر است. وقتی که شلاق را به سمتِ راستِ دروگون می‌زد، او به سمت راست می‌رفت، چراکه اولین غریزه‌ی اژدها همیشه حمله کردن است.

اگرچه، گاهی اوقات نیز به نظر می‌رسید که اهمیتی ندارد به کجای اژدها ضربه می‌زند؛ گاهی او هرجا که دلش می‌خواست می‌رفت و دنریس را نیز با خود می‌بُرد. اگر مایل نبود، نه شلاق و نه کلمات نمی‌توانستند دروگون را از مسیر دلخواهش منحرف کنند. دنریس متوجه شده بود که شلاق بیشتر از آنکه به اژدها صدمه بزند، مایه‌ی رنجِ خاطرش بود. فلس‌هایش از شاخ‌هایش هم سخت‌تر شده بودند. و فارغ از اینکه اژدها در طولِ روز تا کجا پرواز می‌کرد، با فرا رسیدنِ شب غریزه‌ای او را به سوی خانه و دراگون‌استون فرا می‌خواند».

اما یکی دیگر از تارگرین‌هایی که از مهارِ اژدهایش عاجز بود، شاهدخت آیِرا تارگرین (نوه‌ی اِینیس تارگرین، دومین پادشاه تارگرین و خواهرزاده‌ی جیهریس تارگرین، پدربزرگِ ویسریسِ خودمان) بود. چیزی که باید درباره‌ی شاهدخت آیرا بدانید این است که او در ۵۴ سال پس از فتحِ اِگان، بالریون معروف به وحشتِ سیاه، بزرگ‌ترین اژدهای دنیا را که پس از مرگِ سوار قبلی‌اش در دراگون‌استون لانه درست کرده بود، تصاحب کرد و یک روز در آسمان ناپدید شد (آیرا فقط ۱۲ سال داشت). هیچکس نمی‌دانست که او کجا رفته است و چه بلایی سرش آمده است. در کتاب «آتش و خون» می‌خوانیم که پادشاه جیهریس در واکنش به این اتفاق به اعضای شورای کوچک‌اش می‌گوید: «بالریون اژدهایی خودسر است و نباید آن را بازیچه گرفت. پریدن پشتِ آن بدون اینکه قبلا پرواز کرده باشی و بُردنش... نه برای پرواز در اطرافِ قلعه، بلکه بر فراز دریاها... احتمال دارد بالریون دخترِ بیچاره را انداخته باشد و او اکنون در عمقِ دریای باریک خفته باشد». اما جیهریس اشتباه می‌کرد؛ چراکه آیرا و بالریون بالاخره بعد از گذشتِ بیش از یک سال بازگشتند.

اما او درحالی بازگشت که رو به موت بود: «حتی آنهایی که این دختر را از دوران اقامتش در دربار به خوبی می‌شناختند هم به زحمت او را شناختند. تقریبا برهنه بود و لباس‌هایش چیزی جز تکه‌پاره‌هایی آویزان از دست‌ها و پاهایش نبود. موهایش ژولیده و به‌هم‌چسبیده و دست‌و‌پاهایش هم به باریکیِ ترکه‌ی چوب بودند». دخترک سرخ شده بود و از تب می‌سوخت، چشمانش غرق خون بود و پوستش چنان داغ بود که یکی از شوالیه‌ها گرمایش را حتی از روی زره‌اش هم حس می‌کرد.

علاوه‌بر اینها، از زبان اُستاد معالجِ او می‌خوانیم: «چیزهایی درونش وجود داشت؛ چیزهایی زنده، مُتحرک و لولنده، شاید به‌دنبالِ راهی برای خروج بودند که شاهدخت را به دردی شدید می‌انداخت». تلاشِ اُستادان برای کمک به آیرا نتیجه‌بخش نبود. درنهایت، آیرا درحالی که انگار از درون پخته می‌شد مُرد. رشته‌های باریکِ دود از دهان و بینی‌اش خارج شدند، گوشتش برشته شد و چشمانش همچون دو تخم‌مرغ که مدت خیلی زیادی در دیگی از آب جوش باقی مانده بودند، ترکیدند؛ علاوه‌بر آیرا حتی خودِ بالریون هم با زخم‌ها و جراحاتِ تازه‌ای بازگشته بود.

دنریس تارگرین در دریای دوتراکی گرفتار می‌شود سریال خاندان اژدها

سپتون بارث که معالجه‌ی آیرا را برعهده داشت براساس مشاهداتش به این نتیجه می‌رسد که بالریون آیرا را به بقایای از والریای قدیم بُرده بوده. بارث دراین‌باره می‌گوید: «شاید شاهدخت واقعا قصد داشته به باراندازِ پادشاه پرواز کند، همان‌طور که مادرش حدس می‌زد. ممکن است در فکرش بود که خواهر دوقلویش را در اُلدتاون بیاید یا به‌دنبالِ بانو اِلیسا فارمن برود که یک‌بار قول داده بود او را با خودش به ماجراجویی ببرد. برنامه‌هایش هرچه بود، اهمیتی ندارد. سوار شدن بر اژدها یک موضوع است و هدایتش به خواستِ شخص، موضوعِ کاملا متفاوتِ دیگری است؛ مخصوصا جانورِ کهن و درنده‌ای همچون وحشتِ سیاه. از همان ابتدا ما پُرسیدیم: شاهدخت بالیریون را به کجا بُرده است؟ درعوض باید می‌پُرسیدیم: بالریون شاهدخت را به کجا بُرده است؟». یکی دیگر از اژدهایانی که سابقه‌ی سرپیچی از سوارش را دارد، سیلوروینگ، اژدهای ملکه آلیسان (خواهر و همسر پادشاه جیهریس، پدربزرگِ ویسریس خودمان) است. در سال ۵۸ پس از فتحِ اِگان، ملکه آلیسان سعی می‌کند به آنسوی دیوار پرواز کند، اما هر بار که سیلوروینگ را به آن سمت هدایت می‌کند، جانور از او سرپیچی می‌کرد؛ آلیسان درباره‌ی این اتفاق عجیب برای جیهریس نامه می‌نویسد و می‌گوید: «سه‌بار با سیلوروینگ بر فرازِ کسل‌بلک پرواز کردم و هر سه بار تلاش کردم او را به سمتِ شمال و آنسوی دیوارِ برانم، ولی هر بار او به سوی جنوب می‌چرخید و نمی‌پذیرفت که برود. او هرگز از رفتن به جایی که خواستِ من باشد، سرپیچی نکرده بود».

درنهایت، علاوه‌بر همه‌ی این نمونه‌های تاریخی، خودِ پادشاه ویسریس در اپیزود اول سریال به رینیرا هشدار می‌دهد که: «تصورِ اینکه ما اژدهایان رو کنترل می‌کنیم، توهمی بیش نیست. اژدها قدرتیه که هیچ‌وقت نباید بازیچه‌ی دستِ انسان می‌شد. قدرتی که والریا رو به نابودی کشوند و اگه از تاریخ‌مون مطلع نباشیم، با ما هم همین کارو می‌کنه». یکی دیگر از لحظاتِ «خاندان اژدها» که ماهیتِ کنترل‌ناپذیرِ اژدهایان را زمینه‌چینی می‌کند، سکانس مرگِ لینا ولاریون است. نحوه‌ی مرگِ او در مقایسه با کتاب با این هدف تغییر کرده است. در کتاب او پس از زایمانِ ناموفقش برای یک پرواز دیگر به سمتِ ویگار می‌رود، اما در بینِ راه زمین می‌خورد و می‌میرد. اما در سریال او به ویگار می‌رسد و از اژدهایش می‌خواهد تا او را برای پایان دادن به درد و زجرش آتش بزند. ویگار اما بلافاصله دستورِ لینا را اجرا «نمی‌کند». چون ویگار یک رُباتِ بله‌قربان‌گو نیست؛ او دوست ندارد سوارش را زنده‌زنده بسوزاند. این موضوع درباره‌ی سکانسِ اُخت گرفتنِ اِیموندِ نوجوان با ویگار نیز صادق نیست. همان‌طور که در نقدِ اپیزود هفتم هم گفتم، ویگار توسط ایموند تصاحب نمی‌شود، بلکه ویگار تحت‌تاثیرِ شجاعتِ ایموند قرار می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد شایستگیِ پسرک را با پروازی که می‌توانست به سقوط و مرگش منجر شود، محک بزند.

خلاصه اینکه، مثال‌های متعددی چه در «خاندان اژدها» و چه در کتاب‌های «نغمه‌ی یخ و آتش» وجود دارند که نشان می‌دهند نه‌تنها اژدهایان مترادفِ هلی‌کوپتر یا هواپیمای جنگنده نیستند، بلکه آن‌ها جانورانِ باهوشی هستند که با هدفِ جنگیدن تولید شده‌اند. اژدهایان در دنیای مارتین موجوداتی جادویی هستند و همان‌طور که در کتاب «یورش شمشیرها» خوانده بودیم: «جادو شمشیری بدون قبضه است، هیچ راه بی‌خطری برای در دست گرفتنش وجود ندارد».

اما مسئله‌ی دیگری که باید برای درکِ نبردِ لوک و اِیموند بدانیم، پیوندِ ذهنی بینِ اژدها و اژدهاسوار است. برای مثال، در اپیزود سوم وقتی دیمون مورد اصابتِ یکی از تیرهای کماندارانِ خرچنگ سیرکُن قرار می‌گیرد، کراکسیس هم همزمان با دیمون از درد به خود می‌پیچد؛ در اپیزود ششم گرچه ویگار در ابتدا از درخواستِ لینا ولاریون برای سوزاندنِ او سرپیچی می‌کند، اما پس از اینکه این جانور ازطریقِ پیوندِ ذهنی‌‌شان درد و زجرِ لینا را احساس می‌کند، دلیلش را درک کرده و به خواسته‌ی سوارش تن می‌دهد. همچنین، سریال باز دوباره در اپیزودِ فینال هم اهمیت پیوندِ ذهنی اژدها و اژدهاسوار را یادآور می‌شود: در سکانسی که رینیرا درحال سقط جنین از درد به خودش می‌پیچد، همزمان اژدهایش سایرکس را درحالی می‌بینیم که در نتیجه‌ی تجربه‌ی درد سوارش جیغ می‌کشد. کتاب «آتش و خون» در توصیفِ این پدیده می‌نویسد: «برخی می‌گویند پیوندِ بینِ اژدها و اژدهاسوار چنان عمیق است که این جانور در عشق و نفرتِ سوارش شریک می‌شود».

مرگ لینا ولاریون سریال خاندان اژدها

به خاطر همین است که باید بگویم مرگِ لوک در پایان اپیزود آخر برخلافِ چیزی که در نگاهِ نخست به نظر می‌رسد «تصادفی» نیست. اتفاقی که می‌اُفتد این است: وقتی لوک از قلعه‌ی استورمز اِند خارج می‌شود، آراکس به وضوح پریشان‌حال و مُضطرب به نظر می‌رسد. گرچه لوک تلاش می‌کند تا جانور را به وسیله‌ی دستورهایی به زبانِ والریایی آرام کند، اما او آرام بشو نیست. چونِ منبعِ وحشت‌زدگیِ آراکس، خودِ لوک است. از آنجایی که لوک به وضوح ترسیده است و احساس خطر می‌کند، آراکس احساساتِ سوارش را همچون اسفنج جذب می‌کند. نسخه‌ی عکسِ این موضوع درباره‌ی رابطه‌ی اِیموند و ویگار نیز صادق است. ایموند می‌خواهد لوک را بترساند؛ او از قلدری کردن لذت می‌بَرد و عمیقا از لوک متنفر است. پس، اگر آراکس وحشت‌زدگیِ لوک را جذب می‌کرد، ویگار هم تنفر، درنده‌خویی و خشمِ اِیموند را جذب می‌کند. اما نکته این است: غریزه‌ی جنگیدنِ آراکس و ویگار در نتیجه‌ی جذب کردنِ احساساتِ سوارانشان فعال می‌شود. ویگار از متمایز کردنِ «تنفر» و «کُشتن» عاجز است. پس او احساساتِ خصومت‌آمیزِ اِیموند را به نشانه‌ی دشمن‌بودنِ لوک برداشت می‌کند؛ ویگار خیال‌پردازی‌های ایموند درباره‌ی اینکه کاش می‌توانستم لوک را لابه‌لای آرواره‌های اژدهایم متلاشی کنم به‌عنوانِ خواسته‌ی واقعیِ سوارش تفسیر می‌کند.

در مقایسه، گرچه جثه‌ی آراکس با اختلاف کوچک‌تر از ویگار است، اما غریزه‌ی بقای او هم درست مثل حیوانی که احساس می‌کند در تنگنا اُفتاده است، فعال می‌شود و تصمیم می‌گیرد مقابله‌به‌مثل کند. غریزه‌ی آراکس برای محافظت از سوارش در نتیجه‌ی جذبِ احساس وحشت‌زدگی و درماندگیِ لوک فعال می‌شود و در نتیجه خودسرانه نفس آتشینش را به سمتِ تعقیب‌گرش شلیک می‌کند و آن همچون یک بوسه‌ی شعله‌ور روی گونه‌ی ویگار می‌نشیند. در این نقطه کنترلِ ویگار کاملا از دستِ ایموند خارج می‌شود. ویگار به‌عنوانِ یک اژدهای پیر و بداخلاق که سابقه‌ی حضور در جنگ‌های زیادی را دارد، اجازه نمی‌دهد که این‌قدر راحت توسط یک جوجه‌اژدهایِ زپرتی مورد اهانت قرار بگیرد. او تا وقتی استخوان‌های آراکس را لابه‌لای دندان‌هایش خُرد نکند آرام نخواهد گرفت. دیگر هیچ کاری از دست ایموند برای متوقف کردنِ او برنمی‌آید؛ ویگار مصمم است. احساسات خصومت‌آمیزِ ایموند نسبت به لوک به‌علاوه‌ی حمله‌ی آراکس در وارد شدنِ ویگار به حالتِ «بکش یا کشته شو» تعیین‌کننده هستند. بنابراین، مرگِ لوک دقیقا تصادفی نیست، چون این حادثه‌ نتیجه‌ی سهل‌انگاریِ فاحشِ ایموند است. برخلافِ چیزی که در نگاهِ نخست به نظر می‌رسد ویگار مستقل از خواسته‌ی ایموند عمل نمی‌کند، بلکه غریزه‌ی پرخاشگریِ این جانور در نتیجه‌ی تغذیه کردن از احساساتِ خصومت‌آمیزِ ایموند فعال می‌شود.

به عبارت دیگر، دقیقا همان چیزی که اژدهایان را به سلاح‌های ویرانگری بدل می‌کند (غریزه‌ی حیوانیِ جنگیدنشان) همان چیزی است که مهارشان را سخت می‌کند؛ اگر می‌خواستم رقص اژدهایان را در یک جمله توصیف کنم، آن این می‌بود: «چه می‌شد اگر ویرانگرترین موجودات جادویی با متزلزل‌ترین احساساتِ انسانی ترکیب می‌شدند؟». تراژدی مرگ لوک با آنکه اولین نمونه‌اش است، اما آخرینش نیست. چیزی که ایموند را به فراتر از یک تبهکارِ تک‌بُعدی ارتقا می‌دهد این است که او بلافاصله از تماشای سقوط بقایای آراکس به سمت زمین پشیمان و نگران به نظر می‌رسد؛ چون او آن‌قدر از لحاظ سیاسی باهوش است که معنای مرگِ لوک را بی‌درنگ متوجه می‌شود: جنگ مستقیم. یا همان‌طور که «آتش و خون» توصیف می‌کند: «نخستین نبردهای رقصِ اژدهایان با قلم‌ها و کلاغ‌ها، تهدیدها و وعده‌ها، تحکم‌ها و تملق‌گویی‌ها همراه بود. قتل لُرد بیزبری در شورای سبز را هنوز کسی نمی‌دانست؛ بسیاری تصور می‌کردند لُرد در سیاهچالی حبس شده است. با آنکه دیگر چهره‌های آشنای گوناگون در دربار دیده نمی‌شدند، هیچ سری هم بالای دروازه‌های قلعه به چشم نمی‌خورد و بسیاری هنوز اُمیدوار بودند موضوع جانشینی به‌شکلی صلح‌آمیز حل شود». اما با مرگ لوک در استورمز اِند «جنگِ کلاغ‌ها، فرستاده‌ها و معاهداتِ ازدواج به پایان رسید و جنگِ آتش و خون با نهایتِ جدیت آغاز شد». هیچکس حرفِ اِیموند درباره‌ی مرگ تصادفی لوک را باور نخواهد کرد. اما حتی اگر هم باور می‌کردند، ایموند به‌عنوان کسی که همیشه سعی می‌کند خودش را مسلط جلوه بدهد، برای اینکه ضعیف به نظر نرسد نه‌تنها هرگز به از دست دادن کنترلِ ویگار اعتراف نخواهد کرد، بلکه اتفاقا سعی می‌کند خودش را به‌عنوانِ مغزمتفکرِ مرگِ لوک معرفی کند (یا حداقل من این‌طور پیش‌بینی می‌کنم).

ایموند از کاری که کرده وحشت می‌کند سریال خاندان اژدها

اما سوالی که با مرگِ لوک مطرح می‌شود این است: آیا ایموند از این به بعد به‌عنوان «خویشاوندکُش» بدنام خواهد شد؟ خویشاوندکُشی یکی از بزرگ‌ترین تابوهای وستروس است. درواقع، در کتاب «آتش و خون» وقتی رینیرا از تاج‌گذاریِ اِگان دوم باخبر می‌شود، یکی از چیزهایی که موقتا جلوی آغازِ رقص اژدهایان را می‌گیرد، تلاشِ رینیرا برای پرهیز از خویشاوندکُشی است. در این‌باره می‌خوانیم: «نخستین اقدام ملکه این بود که سِر آتو های‌تاور و ملکه آلیسنت را خائن و شورشی اعلام کند. او چنین ابلاغ کرد: "درباره‌ی برادران ناتنی و خواهرِ عزیزم، هلینا، گروهی از مردانِ شیطانی آن‌ها را گمراه کرده‌اند.

بگذارید به دراگون‌استون بازگردند، زانو بزنند و تقاضای بخشش کنند و من با خوشحالی جانِ آن‌ها را می‌بخشم و به قلبِ خود بازمی‌گردانم. زیرا آن‌ها از خونِ من هستند و هیچ‌چیزی به قدرِ خویشاوندکُشی لعن ندارد"». جنبه‌ی قابل‌توجه‌ی خوشاوندکُشی این است که آن در همه‌جای وستروس مورد نکوهش قرار می‌گیرد. حتی مردم جزایرِ آهن یا وحشی‌های آنسوی دیوار که فرهنگِ متفاوتی نسبت به دیگر مناطقِ وستروس دارند نیز از خوشاوندکُشی به‌عنوانِ یک گناهِ بزرگ یاد می‌کنند. برای مثال یگریت، معشوقه‌ی جان اسنو در کتاب «نزاع شاهان» می‌گوید: «خدایان از خویشاوندکُشان متنفره، حتی وقتی ندانسته این کارو می‌کنن».

خویشاوندکُشی در دنیای مارتین از درجات مختلفی تشکیل شده است. کُشتنِ یک فامیل دور در بحبوحه‌ی جنگ به اندازه‌ی به قتل رساندنِ عامدانه‌ی برادر یا پدر بد نیست

اما نکته این است: خویشاوندکُشی درست مثل هرکدام از دیگر اجزای دنیای مارتین تعریفِ پیچیده‌ای دارد. به عبارت دیگر، خویشاوندکُشی از درجاتِ مختلفی تشکیل شده است. کُشتنِ یک فامیل دور در بحبوحه‌ی جنگ به اندازه‌ی به قتل رساندنِ عامدانه‌ی برادر یا پدر در کمال خونسردی بد نیست. برای مثال، وقتی رابرت براتیون علیه تارگرین‌ها شورش می‌کند، او در جریانِ نبردی که به «نبرد ترایدنت» مشهور شد، ریگار تارگرین (پدر جان اسنو) را می‌کُشد. رابرت و ریگار با یکدیگر فامیل بودند؛ مادربزرگِ رابرت رائل تارگرین (دختر اِگان تارگرین پنجم، پانزدهمین پادشاه تارگرین) بود. پس، جدِ آن‌ها (اِگان فاتح) یکسان است. گرچه رابرت از لحاظ فنی خویشاوندکُش حساب می‌شود، اما هیچکس هیچ‌وقت این شخصیت را با این لقب توصیف نمی‌کند. چون نه‌تنها رابرت و ریگار فامیل نزدیک نبودند، بلکه آن‌ها در طرفِ متضاد جنگ قرار داشتند (تازه، هیچکس آن‌قدر از جانش سیر نشده بود که پادشاه جدیدِ مملکت را خویشاوندکُش خطاب کند). این موضوع درباره‌ی اعدامِ ریکارد کاراستارک به‌دستِ راب استارک نیز صادق است. پس از اینکه کتلین استارک جیمی لنیستر را خودسرانه آزاد می‌کند، ریکارد کاراستارک هم در حرکتی تلافی‌جویانه جمعی از اسیرانِ لنیستری را به قتل می‌رساند. راب استارک در واکنش به این اقدام ریکارد را خائن اعلام کرده و او را به مرگ محکوم می‌کند.

ریکارد هشدار می‌دهد که کُشتنِ او راب را به یک خوشاوندکُش بدل خواهد کرد؛ چون خاندانِ کاراستارک به‌عنوانِ شاخه‌ای از خانواده‌ی استارک آغاز شده بود. موسسِ این خاندان کارلون استارک، پسرِ جوان‌ترِ لُرد وینترفل در حدود هزار سال قبل از فتح اِگان بود که پس از سرکوبِ یک لُرد شورشی به‌عنوانِ پاداش صاحب زمین و قلعه‌ی خودش شد و به تدریجِ استارک‌های این قلعه که «کارهولد» نام داشت، به کاراستارک معروف شدند. خلاصه اینکه هشدارِ ریکارد کاراستارک به راب نادرست است. ریکارد و راب شاید هم‌خون باشند و جدِ یکسانی داشته باشند، اما رابطه‌ی خانوادگی‌شان آن‌قدر دور است که هیچکس اتهامِ خویشاوندکُشی ریکارد را جدی نمی‌گیرد و راب سرش را قطع می‌کند. چیزی که درباره‌ی خویشاوندکُشی باید بدانیم این است که آن یک قانونِ متافیزیکال نیست، بلکه روشی ابداع‌شده توسط انسان‌های این دنیا برای حفظِ ثباتِ اجتماعی است. در جامعه‌ای مثل وستروس که در آن حقِ وراثت با فرزندانِ ارشدِ خانواده است، برادران و خواهرانِ جوان‌تر برای به قتل رساندنِ برادران و خواهرانِ بزرگ‌تر از خودشان وسوسه می‌شوند. اما در مقابلِ خویشاوندکُشی رابرت و راب استارک، دسته‌ی شنیع‌تری از خویشاوندکُشان وجود دارد که امثال استنیس براتیون به خاطر کُشتنِ رنلی (هرچند افراد کمی از نحوه‌ی مرگِ برادرش خبر دارند)، تیریون لنیستر به خاطر کُشتنِ تایوین و جافری (همه او را به‌عنوان قاتل جافری باور دارند) و رمزی بولتون به خاطر کُشتنِ پدرش در آن قرار می‌گیرند. کاری که اِیموند با لوک می‌کند جایی بینِ گروه اول و دوم قرار می‌گیرد؛ از یک طرف لوسریس خواهرزاده‌ی ناتنیِ او حساب می‌شود، اما از طرف دیگر، با اینکه جنگِ سبزپوش‌ها و سیاه‌پوش‌ها هنوز علنی نشده بود، اما درگیری‌شان درحالِ شکل‌گیری بود. خلاصه اینکه، با اینکه ننگِ خویشاوندکُشی بدون‌شک شامل حالِ اِیموند خواهد شد، اما میزانش فعلا نامشخص است.

اگان دوم درحال پرواز با سان‌فایر  سریال خاندان اژدها

اما یکی دیگر از بخش‌های اپیزودِ فینال که نیازمند بررسی است، اژدهایانی که دیمون در جریانِ شورای سیاه‌پوش‌ها فهرست می‌کند است. حالا که نخستین اژدهایان رقصیده‌اند و نبرد برای تصاحب تخت آهنین رسما آغاز شده است، نوبتِ این است تا اژدهایانی را که در ادامه‌ی جنگ نقش خواهند داشت مرور کنیم. همان‌طور که دیمون می‌گوید، سبزپوش‌ها صاحبِ چهار اژدها هستند: اولی که سان‌فایر نام دارد، اژدهایِ نرِ اِگان دوم است (تصویر بالا)؛ یک اژدهای نسبتا جوان که تخم‌اش کمی بعد از تولدِ اِگان دوم جوجه شده بود؛ سان‌فایر بیش از هر چیز دیگری به خاطر زیبایی خیره‌کننده‌اش مشهور است. کتاب «آتش و خون» او را به‌عنوانِ «موجودی باشکوه با فلس‌های طلاییِ براق و بال‌های صورتیِ کم‌رنگ که نامش را از سپیده‌ی طلاییِ صبح گرفته بود» توصیف می‌کند. نفسِ آتشینش هم «طلایی» توصیف شده است و اُستاد اعظم گیلدِین (نویسنده‌ی کتاب «آتش و خون») این جانور را به‌عنوانِ زیباترین اژدهایی که دنیای شناخته‌شده به خودش دیده بود، معرفی می‌کند. این اژدهای پُرزرق‌و‌برق علی‌رغمِ جوانی‌اش به‌عنوانِ مبارزی خوفناک توصیف شده است.

دومین اژدهای سبزپوش‌ها، دریم‌فایر است که گرچه به هلینا تارگرین تعلق دارد، اما او به ندرت با آن پرواز می‌کند. دریم‌فایر که در جریان حکومتِ اِگان فاتح به دنیا آمده بود، درحال حاضر بیش از یک قرن سن دارد. دریم‌فایر که به‌عنوانِ «ماده‌اژدهایی لاغر به رنگِ آبی کم‌رنگ با لکه‌هایی نقره‌ای» توصیف شده است، در ابتدا با رِینا تارگرین (بزرگ‌ترین فرزندِ اِینیس تارگرین، دومین پادشاه تارگرین) اُخت گرفته بود. رِینا مادر آیرا تارگرین (همان دختربچه‌ای که بالاتر درباره‌ی فرارش با بالریون صحبت کردیم) بود. پس او در جستجوی دخترش با دریم‌فایر به بسیاری از مناطقِ وستروس پرواز کرده بود. اما دریم‌فایر با وجودِ سن زیادش تجربه‌ی حضور در میدان نبرد را ندارد. جوانیِ رینا تا مرگش با آغاز حکومت جیهریس تارگرین همزمان شد و دورانِ حکومت جیهریس هم به‌عنوانِ آرام‌ترین دورانِ حکومتِ تارگرین‌ها بر وستروس شناخته می‌شود. دریم‌فایر را به‌طور گذرا در «خاندان اژدها» می‌بینیم؛ در اپیزود ششم اِیموند تنهایی وارد زیرزمینِ دراگون‌پیت می‌شود و با اژدهایی مواجه می‌شود که ناراحتی‌اش از حضور ایموند را با شلیک نفس آتشینش ابراز می‌کند و پسرک را فراری می‌دهد. این اژدها همان دریم‌فایر است و اگر احساس می‌کنید که طراحی‌اش خیلی به دروگون شباهت دارد، اشتباه نمی‌کنید.

چون او طبقِ یکی از تئوری‌های قدیمیِ طرفداران، مادرِ اژدهایانِ دنریس است. ماجرا از این قرار است: رِینا تارگرین معشوقه‌ای به اسم اِلیسا فارمن داشت که به حاضرجوابی‌اش، دل‌و‌جراتش و علاقه‌اش به دریانوردی معروف بود. خلاصه بگم که یک روز اِلیسا سه‌تا از تخم‌های دریم‌فایر را در دراگون‌استون می‌دزد و تحت‌ نام مستعارِ آلیس وست‌هیل به براووس فرار می‌کند و تخم‌ها را به لُرد براووس می‌فروشد و پولِ آن را خرجِ ساخت کشتی خودش می‌کند؛ کشتی‌ای که اسمش را «تعقیب‌گر خورشید» گذاشت و از آن برای اکتشافِ ناشناخته‌های دریای غروب استفاده کرد (همان دریایی که آریا استارک در پایانِ سریال به آنجا می‌رود). تلاشِ پادشاه جیهریس برای پیدا کردنِ تخم‌ها ناکام ماند و هرگز معلوم نشد که چه اتفاقی برای آن‌ها اُفتاده است. بنابراین طرفداران سال‌هاست که معتقدند سه تخم اژدهایی که ایلیریو موپاتیس به دنریس هدیه می‌دهد، همان تخم‌های ربوده‌شده توسط اِلیسا فارمن هستند که به دور از دراگون‌استون به سنگ تبدیل شده‌اند.

نفس آتشین دریم‌فایر سریال خاندان اژدها

اما از دریم‌فایر که بگذریم به سومین اژدهای سبزپوش‌ها یعنی وِیگار، ملکه‌ی ویرانی می‌رسیم. سابقه‌ی اژدهای اِیموند به‌عنوان ابزار جنگی به فتحِ اِگان بازمی‌گردد و قبلا در نقد اپیزود هفتم به‌طور مُفصل درباره‌ی نبردهای زیادی که در آن‌ها حضور داشته صحبت کرده بودیم. چهارمین و آخرین اژدهای جبهه‌ی های‌تاورها تِساریون نام دارد که به دیرون تارگرین تعلق دارد. دیرون چهارمین و جوان‌ترین پسرِ پادشاه ویسریس و آلیسنت است. گرچه غیبت او باعث شده بود تا طرفداران تصور کنند این شخصیت از سریال حذف شده است، اما سازندگان سریال اخیرا تایید کردند که او وجود دارد و هم‌اکنون به‌عنوانِ پیاله‌دار و ملازمِ لُرد اُورموند های‌تاور در اُلدتاون خدمت می‌کند و در فصل دومِ سریال معرفی خواهد شد. تساریون ماده‌اژدهای جوانی است که جثه‌اش یک‌سومِ وِرمیتور (همان اژدهایی که دیمون در غار برای او آواز می‌خواند) است و به‌عنوانِ اژدهایی با بال‌هایی به رنگِ لاجوردی تیره که پنجه‌ها، شاخ‌ها و فلس‌های شکمش به رنگِ مسِ روشن هستند، توصیف شده است.

تعداد اژدهایانِ جبهه‌ی سیاه‌پوش‌ها اما بیشتر است. مهم‌ترینشان کراکسیس، مرکبِ دیمون تارگرین است؛ این جانور که به «اژدرِ سرخ» مشهور است، هردوی دیمون و عمویش اِیمون تارگرین را در نبردهای متعددی همراهی کرده است. دومین اژدهای قدرتمندِ سیاه‌پوش‌ها مِلیس، مرکبِ رینیس تارگرین است؛ او که به «ملکه‌ی سرخ» مشهور است، قبل از رِینیس با شاهدخت آلیسا تارگرین (دختر پادشاه جیهریس و مادر ویسریسِ خودمان) اُخت گرفته بود. مِلیس در سال ۷۵ پس از فتح اِگان به‌عنوانِ سریع‌ترین اژدهای وستروس شناخته می‌شد (رقص اژدهایان در سال ۱۲۹ آغاز می‌شود). گرچه او در زمانِ حال تنبل شده است، اما هنوز وقتی تحریک می‌شود، ترسناک است. سومین اژدهای اصلی سیاه‌پوش‌ها به خودِ رینیرا تعلق دارد: سایرکس. رینیرا در هفت سالگی این اژدها را تصاحب می‌کند (سال ۱۰۴ پس از فتح اِگان). در کتاب «آتش و خون» به‌طور غیرعلنی تایید می‌شود که اژدهایانِ پسرانِ رینیرا از تخم‌های سایرکس به دنیا آمده‌اند. هر سه پسرِ رینیرا اژدهایانی را می‌رانند که در نوزادیِ آن‌ها جوجه شده بودند. جِسریس اژدهایی به نام وِرمکس را می‌راند، لوسریس صاحب آراکس است (یا بهتر است بگوییم «بود») و جافری هم با تایرکسس اُخت گرفته است (تایرکسس در آغاز رقص اژدهایان تازه توانایی پرواز کردن با راکب‌اش را به‌دست آورده است، اما هنوز برای مبارزه به اندازه‌ی کافی بزرگ نیست). همچنین، بِیلا، دختر دیمون هم اژدهایی به اسمِ مون‌دَنسر (رقاص ماه) را می‌راند که به‌عنوانِ اژدهایی جوان و لاغر به رنگِ سبزِ کم‌رنگ و با شاخ‌ها و شاخک‌هایی همچون مروارید توصیف شده است. غیر از بال‌های بزرگش، جثه‌‌ی مون‌دَنسر از یک اسبِ جنگی بزرگ‌تر نیست و وزنِ کمتری هم دارد، اما بسیار سریع‌تر و چابک‌تر از اژدهایانِ دشمن است.

تاکنون اژدهایانی را مرور کردیم که صاحب دارند، اما جزیره‌های دریفت‌مارک و دراگون‌استون محلِ زندگی اژدهایانِ بدونِ سوارِ متعددی هستند و این دو جزیره تحت کنترلِ جبهه‌ی سیاه‌پوش‌هاست. اولین اژدهای بدونِ سوار سی‌اسموک است که قبلا به لینور ولاریون تعلق داشت. برخلاف کتاب که لینور بدون هیچ شک و شبهه‌ای به‌دستِ معشوقه‌اش کُشته می‌شود، همتای او در سریال مرگش را جعل می‌کند و ناپدید می‌شود. بنابراین سؤال این است: سرنوشتِ سی‌اسموک چه می‌شود؟ جعل کردن مرگِ یک نفر برای دیگر انسان‌ها یک موضوع است، اما متقاعد کردنِ یک اژدها درباره‌ی اینکه سوارش مُرده است، یک موضوعِ کاملا متفاوتِ دیگر است. پیوندِ ذهنی اژدهایان و سوارانشان خیلی عمیق است. برای مثال، مشهورترین نمونه‌اش زمانی است که دنریس در جریان مراسم بازگشاییِ گودهای مبارزه‌ی میرین مورد حمله‌ی پسران هارپی قرار می‌گیرد، اما دروگون متوجه‌ می‌شود که دنریس در خطر است و پس از غیبت طولانی‌مدتش ناگهان برای نجاتِ او سر می‌رسد. در تاریخ تارگرین‌ها تاکنون سابقه نداشته است که یک اژدهاسوار اژدهایش را ترک کند. تا زمانی‌که یک اژدهاسوار زنده است، یک فردِ دیگر نمی‌تواند با اژدهایش اُخت بگیرد. برای مثال، دنریس در کتاب «رقصی با اژدهایان» دراین‌باره می‌گوید: «گفته می‌شه که حتی اِگان فاتح هم هرگز جرات سوار شدن بر ویگار یا مراکسیس را نداشت، خواهرانش هم هرگز بر بالریون وحشت سیاه سوار نشدند».

دیمون ورمیتور را بیدار می‌کند سریال خاندان اژدها

بنابراین سوالی که باقی می‌ماند این است: آیا سی‌اِسموک می‌تواند زنده‌بودنِ لینور را احساس کند؟ آیا برای اینکه سی‌اِسموک بتواند با یک سوار جدید اُخت بگیرد لینور حتما باید بمیرد یا ترک شدنِ او توسط سوار قبلی‌اش کفایت می‌کند؟ اما منهای سی‌اسموک، مهم‌ترین اژدهایان بدونِ سوار فعلیِ وستروس ورمیتور و سیلوروینگ هستند که قبلا به پادشاه جیرهیس و ملکه آلسان (پدربزرگ و مادربزرگِ ویسریس) تعلق داشتند. ورمیتور که در حوالیِ سال ۳۴ پس از فتحِ اِگان متولد شد، پشت‌سرِ ویگار بزرگ‌ترین و پیرترین اژدهای وستروس به حساب می‌آید. ورمیتور که به‌عنوان اژدهایی به رنگ برنز و با بال‌هایی به رنگِ قهوه‌ای مایل به زرد توصیف شده است، به «خشم برنزی» مشهور است. ورمیتور همان اژدهایی است که دیمون را در اپیزودِ فینال مشغول خواندن آوازی والریایی برای او می‌بینیم. یکی از اهدافِ جیهریس این بود که تا آن‌جا که می‌تواند از سرزمینش دیدن کند تا از نزدیک از مشکلاتش اطلاع پیدا کند. اِگان فاتح عادت داشت با هزار تن شوالیه، سلاح‌دار، مهترِ اسب، آشپز و سایر خدمه راهی سفر شود. چنین سفرهایی برای لُردهای مفتخر به میزبانی این بازدیدهای سلطنتی مشکلاتِ عدیده‌ای ایجاد می‌کرد. نگه‌داری و غذا دادن به این همه آدم کار سختی بود. حتی سرداب‌ها و انبارهای ثروتمندترین لُردها هم بعد از رفتن شاه خالی از آذوقه می‌شد.

اما جیهریس مصمم بود که در هر سفر، بیش از صد نفر او را همراهی نکنند. او می‌گفت: «تا زمانی‌که سوار بر ورمیتور باشم، نیازی نیست اطرافم را پُر از شمشیر کنم». در این صورت، نه‌تنها عده‌ی کمتر به جیهریس امکان می‌داد تا از لُردهای کوچک‌تر هم بازدید کند (آنهایی که قلعه‌هایشان هرگز برای میزبانی از اِگان به‌قدر کافی بزرگ نبودند)، بلکه او می‌توانست سریع‌تر در سراسر قاره سفر کند و از جاهای بیشتری دیدن کند؛ بنابراین، جیهریس سوار بر ورمیتور تقریبا از تمام نقاط وستروس دیده کرد (منهای دورن). با اینکه ورمیتور دومین اژدهای پیرِ وستروس حساب می‌شود، اما او برخلاف ویگار فاقدِ تجربه‌ی جنگ است. دوران حکومت جیهرس آن‌قدر بدون تنش بود که جیهریس فقط یک بار از ورمیتور به‌عنوانِ سلاح جنگی استفاده کرد؛ زمانی‌که او در جریان چهارمین جنگِ دورنی‌ها که فقط یک شب طول کشید، از آتش ورمیتور برای سوزاندنِ ناوگانِ دورنی‌ها استفاده کرد و آن‌ها را وادار به تسلیم شدن کرد. برتری ورمیتور اما جثه‌ی عظیمش است و از آنجایی که اکثرِ اژدهایان سبزپوش‌ها و سیاه‌پوش‌ها جوان هستند، بزرگیِ دلهره‌‌آورِ ورمیتور بخش قابل‌توجه‌ای از فعالیتِ اندکش به‌عنوانِ سلاح جنگی را جبران می‌کند.

دومین برتری ورمیتور اهمیتِ سمبلیکش است. در دیدار دارودسته‌ی آتو و رینیرا روی پُلِ دراگون‌استون، آتو می‌گوید که تمام سمبل‌های مشروعیت به اِگان دوم تعلق دارند (اسمش، تاجش، شمشیرش، تخت آهنین و غیره). اما ورمیتور نیز می‌تواند نقش مشروعیت‌بخشِ مشابه‌ای را برای جبهه‌ی سیاه‌پوش‌ها ایفا کند. جیهریس محبوب‌ترین پادشاهِ تاریخ اخیر وستروس است و دوران حکومتش طولانی‌تر از پادشاهان قبل و بعد از خودش بود. با اینکه در زمان حال حدود ۳۰ سال از مرگ او می‌گذرد، اما مطمئنا بسیاری از مردم سرزمین، مخصوصا مردمِ باراندازِ پادشاه، ورمیتور را به خاطر می‌آورند. اما اژدهای بدون سوارِ بعدی سیلوروینگ است (تصویر پایین) که درحوالی سال ۳۶ پس از فتح اِگان متولد شده است. ماده‌اژدهای نقره‌ای ملکه آلیسان هم درست مثل ورمیتور اکثرا به‌عنوانِ وسیله‌ی نقلیه‌ی او در سراسر وستروس مورد استفاده قرار می‌گرفت.

دیگر خصوصتِ مشترکش با ورمیتور این است که او هم درست مثل اژدهای جیهریس فاقد تجربه‌ی حضور در میدانِ نبرد است؛ درواقع، سیلوروینگ حتی در چهارمین جنگِ دورنی‌ها هم غایبت بود و در تاریخ مکتوبِ وستروس هیچ مدرکی از شرکت کردنِ این جانور در هیچ نوعِ مبارزه‌ای وجود ندارد. درواقع، «آتش و خون» سیلوروینگ را به‌عنوانِ یک اژدهای «مطیع» توصیف می‌کند. رابطه‌ی ورمیتور و سیلوروینگ بیش از هر اژدهای دیگری در تاریخ صمیمانه‌تر بود؛ چیزی که منعکس‌کننده‌ی عشقِ پادشاه جیهریس و خواهر/همسرش ملکه آلیسان بود؛ آن‌ها با پیچیدن به دور یکدیگر می‌خوابیدند. تراژدیِ ورمیتور و سیلوروینگ این است که چگونه جانورانی که در دورانِ حکومتِ جیهریس و آلیسان برای بهبود زخم‌های باقی‌مانده از جنگ‌های نسل قبل و متحد کردن مملکت استفاده شده بودند، در جریان رقص اژدهایان به سلاح‌های مُخربِ جنگ بدل می‌شوند.

ملکه آلیسان در حال پرواز بر فراز دیوار سریال خاندان اژدها

اما از اژدهایانِ سواردار و بدونِ سوارِ اهلی که بگذریم، به اژدهایانِ وحشی می‌رسیم؛ سه اژدهای وحشی در اطرافِ کوه آتش‌فشانیِ دراگون‌استون آشیانه درست کرده‌اند که عبارت‌اند از: شیپ‌اِستیلر (گوسفنددزد)، گری‌گوست (شبح خاکستری) و کانیبال (هم‌نوع‌خوار). وقتی دیمون در جریان شورای سیاه‌پوش‌ها نام اژدهایان بدون سوار و وحشی را فهرست می‌کند، رینیرا می‌پُرسد: «اما چه کسی می‌خواد سوارشون بشه؟». گرچه دیمون فعلا به این سؤال بی‌اعتنایی می‌کند و موضوع بحث را عوض می‌کند، اما ما نباید به این سرعت سؤالِ رینیرا را نادیده بگیریم. اژدهایان قدرتِ غایی وستروس هستند و سیاه‌پوش‌ها در صورتِ پیدا کردن سوار برای اژدهایانِ مطالبه‌نشده‌شان می‌توانند صاحب ۱۳ اژدها شوند (در مقابلِ چهارتای سبزپوش‌ها). نتیجه دستیابی به درجه‌ای از نابرابری قدرت است که حتی ویگار نیز به‌تنهایی برای از بین بُردنِ آن کافی نخواهد بود. بنابراین، آماده کردنِ اژدهایانِ بدون سوار برای نبرد باید به اولین اولویتِ سیاه‌پوش‌ها بدل شود. به خاطر همین است که دیمون به‌جای حضور در شورای بعدی سیاه‌پوش‌ها، با انگیزه‌ی پیدا کردنِ ورمیتور وارد اعماقِ کوه آتش‌فشانیِ دراگون‌استون می‌شود.

اولین اژدهای وحشی شیپ‌استیلر است که همان‌طور که از اسمش مشخص است، به خاطر علاقه‌اش به شکارِ گوسفندان به این نام مشهور شده است. شیپ‌استیلر اژدهای قهوه‌ا‌ی زشتی است که در زمانی‌که جیهریس هنوز جوان بوده، متولد شده بود (تاریخ تولد جیهریس سال ۳۴ پس از فتح است). پس، سن این اژدها هم‌اکنون بیش از یک قرن است. اژدهای وحشی بعدی گری‌گوست است که در توصیفِ او می‌خوانیم: «شبح خاکستری در مجرای پُر از دودی در شرقِ کوه‌اژدها می‌زیست، ماهی را ترجیح می‌داد و اغلب در ارتفاعِ پایینی روی دریای باریک دیده می‌شد که شکارش را از آب می‌ربود. او که هیولایی به رنگِ خاکستریِ روشنِ مه صبحگاهی بود، به‌شدت خجالتی بود و سال‌ها از مردم و کارهایشان دوری می‌کرد». سومین اژدهای وحشی کانیبال است که «آتش و خون» در شرحِ او می‌گوید: «بزرگ‌ترین و پیرترین اژدهای وحشی هم‌نوع‌خوار بود و چون از جسدِ اژدهایانِ مُرده تغذیه می‌کرد و بر سرِ تخم‌های دراگون‌استون نازل می‌شد تا شکمش را با تخم‌ها و جوجه‌های تازه‌‌درآمده پُر کند، این نام را گرفته بود. مردم ادعا می‌کردند هم‌نوع‌خوار با رنگِ سیاه زغالی و چشمانِ سبزِ شرارت‌بارش، حتی پیش از ورود تارگرین‌ها در دراگون‌استون اقامت داشته است».

این ادعا اما نامحتمل به نظر می‌رسد. تارگرین‌ها حدود ۲۴۰ سال پیش از رقص اژدهایان به دراگون‌استون نقل‌مکان کردند. بالریون تنها اژدهایی است که به خاطر کهولت سن مُرده است و او در زمانِ مرگش حدودا ۲۰۸ سال سن داشت. پس باور کردنِ اینکه کانیبال چند دهه از پیرترین اژدهای شناخته‌شده‌ هم مُسن‌تر است، سخت است. آخرین چیزی که درباره‌ی کانیبال باید بدانیم این است که او به‌طور ویژه‌ای بدجنس است (حتی با نظر گرفتنِ درنده‌خوییِ تیپیکالِ اژدهایان). دراین‌باره می‌خوانیم: «کسانی بودند که می‌خواستند رام‌کننده‌ی اژدها باشند و چندین بار تلاش کرده بودند سوارش شوند؛ آشیانه‌اش پُر از استخوان‌های آن‌ها بود». به این ترتیب، به پایانِ تمام اژدهایانی که دیمون در شورای سیاه به آن‌ها اشاره می‌کند می‌رسیم (دیمون به چندتا تخم اژدها هم اشاره می‌کند، اما حتی اگر آن‌ها بلافاصله از تخم درآیند، باز تا چندین سال برای مبارزه آماده نخواهند بود). چند اژدهای دیگر هم در وستروس وجود دارند که دیمون نادیده‌شان می‌گیرد. برای مثال، اِگان جوان‌تر (فرزند اولِ او و رینیرا) صاحب اژدهایی به اسم استورم‌کلاود (اَبر طوفانی) است که هنوز جوان‌تر از آن است بتواند در نبرد مورد استفاده قرار بگیرد. یک تخم اژدها هم در داخلِ گهواره‌ی ویسریس (دومین فرزند دیمون و رینیرا) قرار داده شده که هنوز جوجه نشده است. این موضوع درباره‌ی کودکانِ دوقلوی اِگان دوم و هلینا یعنی جیهریس و جیهرا نیز صادق است: اژدهایانِ آن‌ها به ترتیب شرایکوس و مورگول نام دارند. سومینِ فرزند آن‌ها که او را هنوز در سریال ندیده‌ایم، مِی‌لور نام دارد و یک تخم اژدها هم در گهواره‌ی او گذاشته شده است.

همه‌ی این حرف‌ها بالاخره ما را به سؤالِ اصلی بازمی‌گرداند: سیاه‌پوش‌ها چگونه می‌توانند افرادی را برای سوار شدن بر این اژدهایان پیدا کنند؟ یکی از لازمه‌های اُخت گرفتن با اژدهایان داشتنِ خونِ والریایی است؛ چراکه تاکنون در تاریخ وستروس هیچکس خارج از خاندان تارگرین سابقه‌ی راندنِ اژدها را نداشته است. تارگرین‌ها که کمی قبل از وقوعِ قیامت والریا در درگون‌استون ساکن شدند، بیش از ۲۰۰ سال است که در وستروس زندگی می‌کنند. یکی از ویژگی‌های مشترک تارگرین‌ها با دیگر خاندان‌های وستروس این است که آن‌ها با ایده‌ی پس انداختنِ بچه‌های حرام‌زاده غریبه نیستند (برای مثال، یکی از حرام‌زاده‌های اِگان دوم را در اپیزود نهم دیدیم). این حرامزاده‌ها به‌عنوانِ «تخمِ اژدها» مشهور هستند و بسیاری از رعایای ساکن در روستاهای دراگون‌استون مثل زارعان خشکی و ماهیگیران ادعا می‌کنند که خونِ تارگرین‌ها در رگ‌هایشان جاری است.

بنابراین، در ادامه‌ی سریال خواهیم دید که آیا این افراد می‌توانند اژدهایانِ بدون سوار را رام کنند یا نه. تازه، حتی اگر آن‌ها بتوانند با موفقیت با اژدهایان اُخت بگیرند، سؤال بعدی این است که آیا اصلا سیاه‌پوش‌ها آن‌قدر به آن‌ها اعتماد دارند که قوی‌ترین سلاح‌های کشتارجمعیِ دنیا را بهشان بسپارند؟ پاسخ این سوالات را در فصل دوم خواهیم گرفت. اما حداقل فعلا شاید سیاه‌پوش‌ها به اژدهایان بیشتری در مقایسه با سبزپوش‌ها دسترسی داشته باشند، اما این الزاما به‌معنی پیروزی قاطعانه‌ی آن‌ها در جنگِ پیش‌رو نیست. چون نه‌تنها اکثر اژدهایان آن‌ها فاقدِ تجربه‌ی نبرد هستند، بلکه بسیاری از آن‌ها یا بدون سوار هستند یا آن‌قدر کوچک هستند که برای مبارزه آمادگی ندارند (سرنوشتِ ناگوار لوسریس و آراکس در اپیزودِ آخر گواهی بر این حقیقت است).


مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو