خلاصه داستان حضرت سلیمان برای کودکان (۴ قصه کوتاه و آموزنده)

منبع: مینویسم

17

1401/8/15

09:44


داستان های کودکانه حضرت سلیمان شامل قصه حضرت سلیمان و مورچه، داستان حضرت سلیمان و انگشتر، داستان حضرت سلیمان و باد و داستان حضرت سلیمان و ملکه سبا به صورت خلاصه و کوتاه به زبان کودکانه آورده شده است.

خلاصه داستان حضرت سلیمان برای کودکان (۴ قصه کوتاه و آموزنده)

حضرت سلیمان یکی از پیامبران خداست او دارای قدرت هایی بوده که انسان های عادی از آن برخوردار نیستند به عنوان مثال ایشان توانایی صحبت با حیوانات را داشتند. باد تحت فرمان او بود و بسیاری کارهای خارق العاده دیگر. تعریف کردن قصه های قرآنی کوتاه مانند قصه حضرت سلیمان برای کودکان هم عبرت آموز و هم سرگرم کننده است. در ادامه چند مورد از داستان های حضرت سلیمان برای کودکان آورده شده که کوتاه و آموزنده هستند.

خداوند برای هدایت انسان ها 124 هزار پیامبر فرستادند و برای اینکه مردم حرف آن ها را باور کنند هر کدام دارای توانایی های ویژه ای به نام معجزه بودند، مثلا عصای حضرت موسی یا معجزات حضرت عیسی. یکی از پیامبران خدا حضرت سلیمان بودند. در ادامه چند داستان حضرت سلیمان که معروفتر هستند را انتخاب کرده و به زبان ساده و کودکانه نوشته ایم.

داستان حضرت سلیمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان کنار دریا نشسته بودند و به زیبایی های دریا نگاه می کردند. ناگهان حضرت سلیمان دید که یک قورباغه از آب بیرون آمد و مورچه ای که در کنار ساحل دریا راه میرفت و یک دانه گندم در دهان داشت را بلعید و به زیر آب رفت. بعد از چند دقیقه قورباغه دوباره از آب خارج شد و مورچه از دهان او خارج شد. حضرت سلیمان که خیلی تعجب کرده بود مورچه را صدا کرد و از او پرسید ماجرا چه بود؟

مورچه گفت من هر روز غذای یک کرم که زیر آب دریا درون یک سنگ زندگی می کند را برایش می برم. او درون سنگ زندگی می کند و نمی تواند از آنجا خارج شود تا به دنبال غذا برود به همین دلیل خداوند من را مامور کرده که با کمک قورباغه برایش غذا ببریم.

حضرت سلیمان از این ماجرا شگفت زده شد و خدا را شکر کرد که حتی یک کرم کوچک درون یک سنگ زیر دریا را فراموش نمی کند.

همچنین بخوانید: داستان های کودکانه کوتاه

داستان حضرت سلیمان و باد

داستان حضرت سلیمان و باد

حضرت سلیمان بر باد فرمانروایی داشت و باد به فرمان او هرکاری را انجام می داد. حضرت سلیمان می توانست با کمک باد مسیر یک ماهه را در یک روز طی کند. حضرت سلیمان پیامبری عادل بود و مردم هر وقت با مشکلی روبرو می شدند نزد او می رفتند. روزی پیرزنی نزد حضرت سلیمان آمد و از باد شکایت کرد و گفت تو فرد عادلی هستی بین من و باد حکم کن. حضرت سلیمان از باد پرسید چرا این پیرزن از دست تو ناراحت و عصبانی است؟ باد گفت روزی خداوند به من دستور داد تا کشتی ای را که در حال غرق شدن بود نجات دهم من هم با سرعت در راه بودم تا به کشتی برسم و جان مسافران را نجات دهم این پیرزن هم در پشت بام خانه اش ایستاده بود و وقتی من با سرعت رد شدم باعث شدم او زمین بخورد و دستش بشکند. حضرت سیمان از خداوند خواست او را راهنمایی کند. بر حضرت سلیمان وحی شد که باد تقصیری ندارد زیرا برای نجات کشتی میرفته افرادی که در کشتی بوده اند باید مخارج بدرمان دست پیرزن را بدهند زیرا نزد خداوند به کسی ستم نمی شود.

داستان حضرت سلیمان و هدهد و ملکه سبا (بلقیس)

داستان حضرت سلیمان و ملکه سبا

روزی حضرت سلیمان در راه زیارت خانه خدا بود که متوجه شد هدهد که پیک مخصوص او بود را نمی بیند. بعد از اینکه هدهد برگشت از او پرسید تو کجا بودی؟ هدهد گفت من به سرزمینی به نام سبا رفته بودم و دیدم که حاکم آن سرزمین زنی است به نام بلقیس. مردم سرزمین سبا خداپرست نیستند و به جای خدا خورشید را می پرستند.

حضرت سلیمان نامه ای برای بلقیس ملکه سبا نوشت و او را به خداپرستی دعوت کرد. هدهد نامه را به بلقیس رساند و همانجا پنهان شد تا ببیند بلقیس با خواندن نامه چه عکس العملی دارد. بلقیس بعد از خواندن نامه از وزیران خود پرسید نظر شما درباره این نامه چیست؟ آن ها گفتند ما نیروی لازم برای جنگیدن با سلیمان را داریم اما ملکه سبا زن دانایی بود و گفت من میخواهم سلیمان را امتحان کنم اگر او واقعا پیامبر باشد علاقه ای به مال دنیا ندارد. او هدایای بسیاری برای حضرت سلیمان فرستاد، حضرت سلیمان عصبانی شد و همه هدایا را پس فرستاد.

حضرت سليمان از همراهانش خواست تا تخت ملکه سبا را نزد او بیاورند. یکی از جن ها که برای حضرت سلیمان کار میکرد این کار را در زمان کوتاهی انجام داد. حضرت سلحضرت سلیمان و همراهانش تغییراتی در تخت بزرگ پادشاهی بلقیس بوجود آوردند وقتی بلقیس وارد قصر خود شد از این همه تغییر شگفت زده شد و به پیامبری حضرت سلیمان ایمان آورد. حضرت سلیمان بعد از مدتی از او خواستگاری کرد و با او ازدواج کرد.

این داستان در قرآن و در سوره نمل آمده است.

داستان حضرت سلیمان و انگشتر

حضرت سلیمان دارای انگشتری بود که قدرت ویژه ای داشت. روی نگین این انگشتر نام اعظم خدا نوشته شده بود. حضرت سلیمان با استفاده از قدرت این انگشتر می توانست دیو و پری را در اختیار خود داشته باشد و به آن ها دستور بدهد هر کاری انجام دهند.

روزی حضرت سلیمان انگشترش را به کنیزی سپرد تا به گرمابه برود یکی از دیوهای بدجنس وقتی فهمید انگشترحضرت سلیمان در دستش نیست تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کند و انگشتر را از کنیز بگیرد. او خودش را به شکل حضرت سلیمان درآورد و انگشتر را از کنیز گرفت. دیو با در دست داشتن انگشتر خودش را حضرت سلیمان معرفی کرد و روی تخت او نشست. مردم هم باور کردند و از او اطاعت می کردند و حرف حضرت سلیمان واقعی را باور نمی کردند. حضرت سلیمان که از مردم ناراحت شده بود به کنار دریا رفت و تصمیم گرفت ماهیگیر شود.

دیو از ترس اینکه انگشتر به دست حضرت سلیمان برسد آن را در دریا انداخت. روزی حضرت سلیمان که مشغول ماهیگیری بود او یک ماهی بزرگ صید کرد وقتی شکم ماهی را شکافت انگشتر خود را در آن دید.

در روز 13 فروردین ماه مردم شهر که بدرفتاری های دیو را می دیدند فهمیدند که او حضرت سلیمان نیست او را از شهر بیرون کردند و برای برگرداندن سلیمان واقعی از شهر بیرون رفتند.

بعد از آن مردم هر ساله 13 فرودین را به طبیعت می روند و آن را جشن می گیرند.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو