گلچین اشعار بوستان سعدی از باب سوم در عشق و مستی و شور

منبع: روزانه

2

1402/10/7

10:33


بوستان سعدی یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که سعدی بزرگ آن را در ده باب نوشته است. ما امروز در سایت ادبی روزانه، اشعار گلچینِ باب سوم این کتاب …

بوستان سعدی یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که سعدی بزرگ آن را در ده باب نوشته است. ما امروز در سایت ادبی روزانه، اشعار گلچینِ باب سوم این کتاب یعنی “در عشق و مستی و شور” را برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم. در ادامه متن همراه ما باشید.

گلچین اشعار بوستان سعدی از باب سوم در عشق و مستی و شور

سرآغاز

خوشا وقت شوریدگان غمش

اگر زخم بینند و گر مرهمش

گدایانی از پادشاهی نفور

به امیدش اندر گدایی صبور

دمادم شراب الم در کشند

وگر تلخ بینند دم در کشند

بلای خمار است در عیش مل

سلحدار خار است با شاه گل

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست

که تلخی شکر باشد از دست دوست

ملامت کشانند مستان یار

سبک تر برد اشتر مست بار

اسیرش نخواهد رهایی ز بند

شکارش نجوید خلاص از کمند

سلاطین عزلت، گدایان حی

منازل شناسان گم کرده پی

به سر وقتشان خلق ره کی برند

که چون آب حیوان به ظلمت درند

چو بیت‌المقدس درون پر قباب

رها کرده دیوار بیرون خراب

چو پروانه آتش به خود در زنند

نه چون کرم پیله به خود برتنند

دلارام در بر، دلارام جوی

لب از تشنگی خشک، بر طرف جوی

نگویم که بر آب قادر نیند

که بر شاطی نیل مستسقیند

تقریر عشق مجازی و قوت آن

تقریر عشق مجازی و قوت آن

تو را عشقِ همچون خودی ز آب و گل

رباید همی صبر و آرام دل

به بیداریش فتنه بر خَد و خال

به خواب اندرش پای بند خیال

به صدقش چنان سر نهی در قدم

که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاک یکسان نماید برت

دگر با کست بر نیاید نفس

که با او نماند دگر، جایِ کس

تو گویی به چشم اندرش منزل است

وگر دیده بر هم نهی، در دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی

نه قوت که یک دم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد، به لب بر نهی

ورت تیغ بر سر نهد، سر نهی

در محبت روحانی

چو عشقی که بنیاد آن بر هواست

چنین فتنه‌انگیز و فرمانرواست،

عجب داری از سالکان طریق

که باشند در بحر معنی غریق؟

به سودای جانان به جان مشتغل

به ذکر حبیب از جهان مشتغل

به یاد حق از خلق بگریخته

چنان مست ساقی که می ریخته

نشاید به دارو دوا کردشان

که کس مطلع نیست بر دردشان

الست از ازل همچنانشان به گوش

به فریاد قالوا بلی در خروش

گروهی عمل دار عزلت نشین

قدمهای خاکی، دم آتشین

به یک نعره کوهی ز جا بر کنند

به یک ناله شهری به هم بر زنند

چو بادند پنهان و چالاک پوی

چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

سحرها بگریند چندان که آب

فرو شوید از دیده‌شان کحل خواب

فرس کشته از بس که شب رانده‌اند

سحرگه خروشان که وامانده‌اند

شب و روز در بحر سودا و سوز

ندانند ز آشفتگی شب ز روز

چنان فتنه بر حسن صورت‌نگار

که با حسن صورت ندارند کار

ندادند صاحبدلان دل به پوست

وگر ابلهی داد، بی‌مغز اوست

می صرف وحدت کسی نوش کرد

که دنیا و عقبی فراموش کرد

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی از باب دوم در احسان با حکایت های زیبا

حکایت در معنی تحمل محب صادق

حکایت در معنی تحمل محب صادق

شنیدم که وقتی گدازاده‌ای

نظر داشت با پادشازاده‌ای

همی‌رفت و می‌پخت سودای خام

خیالش فرو برده دندان به کام

ز میدانش خالی نبودی چو میل

همه وقت پهلوی اسبش چو پیل

دلش خون شد و راز در دل بماند

ولی پایش از گریه در گل بماند

رقیبان خبر یافتندش ز درد

دگرباره گفتندش اینجا مگرد

دمی رفت و یاد آمدش روی دوست

دگر خیمه زد بر سر کوی دوست

غلامی شکستش سر و دست و پای

که باری نگفتیمت ایدر مپای

دگر رفت و صبر و قرارش نبود

شکیبایی از روی یارش نبود

مگس وارش از پیش شکر به جور

براندندی و بازگشتی بفور

کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ

عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!

بگفت این جفا بر من از دست اوست

نه شرطیست نالیدن از دست دوست

من اینک دم دوستی می‌زنم

گر او دوست دارد وگر دشمنم

ز من صبر بی او توقع مدار

که با او هم امکان ندارد قرار

نه نیروی صبرم نه جای ستیز

نه امکان بودن نه پای گریز

مگو زین در بارگه سر بتاب

وگر سر چو میخم نهد در طناب

نه پروانه جان داده در پای دوست

به از زنده در کنج تاریک اوست؟

بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟

بگفتا به پایش در افتم چو گوی

بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟

بگفت این قدر نبود از وی دریغ

مرا خود ز سر نیست چندان خبر

که تاج است بر تارکم یا تبر

مکن با من ناشکیبا عتیب

که در عشق صورت نبندد شکیب

چو یعقوبم ار دیده گردد سپید

نبرم ز دیدار یوسف امید

یکی را که سر خوش بود با یکی

نیازارد از وی به هر اندکی

رکابش ببوسید روزی جوان

برآشفت و برتافت از وی عنان

بخندید و گفتا عنان برمپیچ

که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ

مرا با وجود تو هستی نماند

به یاد توام خودپرستی نماند

گرم جرم بینی مکن عیب من

تویی سر بر آورده از جیب من

بدان زهره دستت زدم در رکاب

که خود را نیاوردم اندر حساب

کشیدم قلم در سر نام خویش

نهادم قدم بر سر کام خویش

مرا خود کشد تیر آن چشم مست

چه حاجت که آری به شمشیر دست؟

تو آتش به نی در زن و در گذر

که نه خشک در بیشه ماند نه تر

حکایت در معنی اهل محبت

حکایت در معنی اهل محبت

شنیدم که بر لحن خنیاگری

به رقص اندر آمد پری پیکری

ز دلهای شوریده پیرامنش

گرفت آتش شمع در دامنش

پراکنده خاطر شد و خشمناک

یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟

تو را آتش ای دوست دامن بسوخت

مرا خود به یک بار خرمن بسوخت

اگر یاری از خویشتن دم مزن

که شرک است با یار و با خویشتن

چنین دارم از پیر داننده یاد

که شوریده‌ای سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت

پسر را ملامت بکردند و گفت

از انگه که یارم کس خویش خواند

دگر با کسم آشنایی نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود

دگر هر چه دیدم خیالم نمود

نشد گم که روی از خلایق بتافت

که گم کرده خویش را باز یافت

پراکندگانند زیر فلک

که هم دد توان خواندشان هم ملک

ز یاد ملک چون ملک نارمند

شب و روز چون دد ز مردم رمند

قوی بازوانند کوتاه دست

خردمند شیدا و هشیار مست

گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز

گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

نه سودای خودشان، نه پروای کس

نه در کنج توحیدشان جای کس

پریشیده عقل و پراکنده هوش

ز قول نصیحتگر آکنده گوش

به دریا نخواهد شدن بط غریق

سمندر چه داند عذاب حریق؟

تهیدست مردان پر حوصله

بیابان نوردان پی قافله

عزیزان پوشیده از چشم خلق

نه زنار داران پوشیده دلق

ندارند چشم از خلایق پسند

که ایشان پسندیده حق بسند

پر از میوه و سایه‌ور چون رزند

نه چون ما سیه‌کار و ازرق بزند

به خود سر فرو برده همچون صدف

نه مانند دریا بر آورده کف

نه مردم همین استخوانند و پوست

نه هر صورتی جان معنی در اوست

نه سلطان خریدار هر بنده‌ای است

نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ای است

اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی

چو خرمهره بازار از او پر شدی

چو غازی به خود بر نبندند پای

که محکم رود پای چوبین ز جای

حریفان خلوت سرای الست

به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست

به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ که پرهیز و عشق آبگینه‌ست و سنگ

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی؛ زیباترین اشعار برگزیده از باب اول تا باب دهم

حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق

حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق

یکی شاهدی در سمرقند داشت

که گفتی به جای سمر قند داشت

جمالی گرو برده از آفتاب

ز شوخیش بنیاد تقوی خراب

تعالی الله از حسن تا غایتی

که پنداری از رحمت است آیتی

همی رفتی و دیده‌ها در پیش

دل دوستان کرده جان برخیش

نظر کردی این دوست در وی نهفت

نگه کرد باری به تندی و گفت

که ای خیره سر چند پویی پیم

ندانی که من مرغ دامت نیم؟

گرت بار دیگر ببینم به تیغ

چو دشمن ببرم سرت بی دریغ

کسی گفتش اکنون سر خویش گیر

از این سهل تر مطلبی پیش گیر

نپندارم این کام حاصل کنی

مبادا که جان در سر دل کنی

چو مفتون صادق ملامت شنید

بدرد از درون ناله‌ای برکشید

که بگذار تا زخم تیغ هلاک

بغلطاندم لاشه در خون و خاک

مگر پیش دشمن بگویند و دوست

که این کشته دست و شمشیر اوست

نمی‌بینم از خاک کویش گریز

به بیداد گو آبرویم بریز

مرا توبه فرمایی ای خودپرست

تو را توبه زین گفت اولی ترست

ببخشای بر من که هرچ او کند

وگر قصد خون است نیکو کند

بسوزاندم هر شبی آتشش

سحر زنده گردم به بوی خوشش

اگر میرم امروز در کوی دوست

قیامت زنم خیمه پهلوی دوست

مده تا توانی در این جنگ پشت

که زنده‌ست سعدی که عشقش بکشت

حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن

حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن

یکی تشنه می‌گفت و جان می‌سپرد

خنک نیکبختی که در آب مرد

بدو گفت نابالغی کای عجب

چو مردی چه سیراب و چه خشک لب

بگفتا نه آخر دهان تر کنم

که تا جان شیرینش در سر کنم؟

فتد تشنه در آبدان عمیق

که داند که سیراب میرد غریق

اگر عاشقی دامن او بگیر

وگر گویدت جان بده، گو بگیر

بهشت تن آسانی آنگه خوری

که بر دوزخ نیستی بگذری

دل تخم کاران بود رنج کش

چو خرمن برآید بخسبند خوش

در این مجلس آن کس به کامی رسید

که در دور آخر به جامی رسید

حکایت صبر و ثبات روندگان

چنین نقل دارم ز مردان راه

فقیران منعم، گدایان شاه

که پیری به در یوزه شد بامداد

در مسجدی دید و آواز داد

یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست

که چیزی دهندت، بشوخی مایست

بدو گفت کاین خانه کیست پس

که بخشایشش نیست بر حال کس؟

بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست

خداوند خانه خداوند ماست

نگه کرد و قندیل و محراب دید

به سوز از جگر نعره‌ای بر کشید

که حیف است از این جا فراتر شدن

دریغ است محروم از این در شدن

نرفتم به محرومی از هیچ کوی

چرا از در حق شوم زردروی؟

هم این جا کنم دست خواهش دراز

که دانم نگردم تهیدست باز

شنیدم که سالی مجاور نشست

چو فریاد خواهان برآورده دست

شبی پای عمرش فرو شد به گل

تپیدن گرفت از ضعیفیش دل

سحر برد شخصی چراغش به سر

رمق دید از او چون چراغ سحر

همی‌گفت غلغل کنان از فرح

و من دق باب الکریم انفتح

طلبکار باید صبور و حمول

که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول

چه زرها به خاک سیه در کنند

که باشد که روزی مسی زر کنند

زر از بهر چیزی خریدن نکوست

نخواهی خریدن به از یاد دوست

گر از دلبری دل به تنگ آیدت

دگر غمگساری به چنگ آیدت

مبر تلخ عیشی ز روی ترش

به آب دگر آتشش باز کش

ولی گر به خوبی ندارد نظیر

به اندک دل آزار ترکش مگیر

توان از کسی دل بپرداختن

که دانی که بی او توان ساختن

مطلب مشابه: گلچینی از اشعار بوستان سعدی باب اول در عدل و تدبیر و رای

حکایت

حکایت

شنیدم که پیری شبی زنده داشت

سحر دست حاجت به حق بر فراشت

یکی هاتف انداخت در گوش پیر

که بی حاصلی، رو سر خویش گیر

بر این در دعای تو مقبول نیست

به خواری برو یا به زاری بایست

شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت

مریدی ز حالش خبر یافت، گفت

چو دیدی کز آن روی بسته‌ست در

به بی حاصلی سعی چندین مبر

به دیباچه بر اشک یاقوت فام

به حسرت ببارید و گفت ای غلام

به نومیدی آنگه بگردیدمی

از این ره، که راهی دگر دیدمی

مپندار گر وی عنان بر شکست

که من باز دارم ز فتراک دست

چو خواهنده محروم گشت از دری

چه غم گر شناسد در دیگری؟

شنیدم که راهم در این کوی نیست

ولی هیچ راه دگر روی نیست

در این بود سر بر زمین فدا

که گفتند در گوش جانش ندا

قبول است اگر چه هنر نیستش

که جز ما پناهی دگر نیستش

حکایت در صبر بر جفای آن که از او صبر نتوان کرد

شکایت کند نوعروسی جوان

به پیری ز داماد نامهربان

که مپسند چندین که با این پسر

به تلخی رود روزگارم به سر

کسانی که با ما در این منزلند

نبینم که چون من پریشان دلند

زن و مرد با هم چنان دوستند

که گویی دو مغز و یکی پوستند

ندیدم در این مدت از شوی من

که باری بخندید در روی من

شنید این سخن پیر فرخنده فال

سخندان بود مرد دیرینه سال

یکی پاسخش داد شیرین و خوش

که گر خوبروی است بارش بکش

دریغ است روی از کسی تافتن

که دیگر نشاید چنو یافتن

چرا سر کشی زان که گر سر کشد

به حرف وجودت قلم در کشد؟

یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت

که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت

تو را بنده از من به افتد بسی

مرا چون تو دیگر نیفتد کسی

حکایت

طبیبی پری چهره در مرو بود

که در باغ دل قامتش سرو بود

نه از درد دلهای ریشش خبر

نه از چشم بیمار خویشش خبر

حکایت کند دردمندی غریب

که خوش بود چندی سرم با طبیب

نمی‌خواستم تندرستی خویش

که دیگر نیاید طبیبم به پیش

بسا عقل زورآور چیردست

که سودای عشقش کند زیردست

چو سودا خرد را بمالید گوش

نیارد دگر سر برآورد هوش

مطلب مشابه: اشعار سعدی + مجموعه شعر بلند و کوتاه عاشقانه سعدی شیرازی

حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل

تقریر عشق مجازی و قوت آن

یکی پنجهٔ آهنین راست کرد

که با شیر زورآوری خواست کرد

چو شیرش به سرپنجه در خود کشید

دگر زور در پنجه در خود ندید

یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟

به سرپنجه آهنینش بزن

شنیدم که مسکین در آن زیر گفت

نشاید بدین پنجه با شیر گفت

چو بر عقل دانا شود عشق چیر

همان پنجه آهنین است و شیر

تو در پنجه شیر مرد اوژنی

چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟

چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی

که در دست چوگان اسیر است گوی

معنی عزت محبوب در نظر محب

میان دو عم زاده وصلت فتاد

دو خورشید سیمای مهتر نژاد

یکی را به غایت خوش افتاده بود

دگر نافر و سرکش افتاده بود

یکی خلق و لطف پریوار داشت

یکی روی در روی دیوار داشت

یکی خویشتن را بیاراستی

دگر مرگ خویش از خدا خواستی

پسر را نشاندند پیران ده

که مهرت بر او نیست مهرش بده

بخندید و گفتا به صد گوسفند

تغابن نباشد رهایی ز بند

به ناخن پری چهره می‌کند پوست

که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟

نه صد گوسفندم که سیصد هزار

نباید به نادیدن روی یار

تو را هر چه مشغول دارد ز دوست

اگر راست خواهی دلارامت اوست

یکی پیش شوریده حالی نبشت

که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟

بگفتا مپرس از من این ماجرا

پسندیدم آنچ او پسندد مرا

حکایت مجنون و صدق محبت او

به مجنون کسی گفت کای نیک پی

چه بودت که دیگر نیایی به حی؟

مگر در سرت شور لیلی نماند

خیالت دگر گشت و میلی نماند؟

چو بشنید بیچاره بگریست زار

که ای خواجه دستم ز دامن بدار

مرا خود دلی دردمند است ریش

تو نیزم نمک بر جراحت مریش

نه دوری دلیل صبوری بود

که بسیار دوری ضروری بود

بگفت ای وفادار فرخنده خوی

پیامی که داری به لیلی بگوی

بگفتا مبر نام من پیش دوست که حیف است نام من آنجا که اوست

مطلب مشابه: 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی

حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز

حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز

یکی خرده بر شاه غزنین گرفت

که حسنی ندارد ایاز ای شگفت

گلی را که نه رنگ باشد نه بوی

غریب است سودای بلبل بر اوی!

به محمود گفت این حکایت کسی

بپیچید از اندیشه بر خود بسی

که عشق من ای خواجه بر خوی اوست

نه بر قد و بالای نیکوی اوست

شنیدم که در تنگنایی شتر

بیفتاد و بشکست صندوق در

به یغما ملک آستین برفشاند

وز آنجا به تعجیل مرکب براند

سواران پی در و مرجان شدند

ز سلطان به یغما پریشان شدند

نماند از وشاقان گردن فراز

کسی در قفای ملک جز ایاز

نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ

ز یغما چه آورده‌ای؟ گفت هیچ

من اندر قفای تو می‌تاختم

ز خدمت به نعمت نپرداختم

گرت قربتی هست در بارگاه

به خلعت مشو غافل از پادشاه

خلاف طریقت بود کاولیا

تمنا کنند از خدا جز خدا

گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست

تو را تا دهن باشد از حرص باز

نیاید به گوش دل از غیب راز

حقیقت سرایی است آراسته

هوی و هوس گرد برخاسته

نبینی که جایی که برخاست گرد

نبیند نظر گرچه بیناست مرد

حکایت

قضا را من و پیری از فاریاب

رسیدیم در خاک مغرب به آب

مرا یک درم بود برداشتند

به کشتی و درویش بگذاشتند

سیاهان براندند کشتی چو دود

که آن ناخدا نا خدا ترس بود

مرا گریه آمد ز تیمار جفت

بر آن گریه قهقه بخندید و گفت

مخور غم برای من ای پر خرد

مرا آن کس آرد که کشتی برد

بگسترد سجاده بر روی آب

خیال است پنداشتم یا به خواب

ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت

نگه بامدادان به من کرد و گفت

تو لنگی به چوب آمدی من به پای

تو را کشتی آورد و ما را خدای

چرا اهل معنی بدین نگروند

که ابدال در آب و آتش روند؟

نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نگه داردش مادر مهرور؟

پس آنان که در وجد مستغرقند

شب و روز در عین حفظ حقند

نگه دارد از تاب آتش خلیل

چو تابوت موسی ز غرقاب نیل

چو کودک به دست شناور برست

نترسد وگر دجله پهناورست

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان که بر خشک تردامنی؟

گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری

ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست

بر عارفان جز خدا هیچ نیست

توان گفتن این با حقایق شناس

ولی خرده گیرند اهل قیاس

که پس آسمان و زمین چیستند؟

بنی آدم و دام و دد کیستند؟

پسندیده پرسیدی ای هوشمند

بگویم گر آید جوابت پسند

که هامون و دریا و کوه و فلک

پری و آدمی‌زاد و دیو و ملک

همه هرچه هستند از آن کمترند

که با هستیش نام هستی برند

عظیم است پیش تو دریا به موج

بلند است خورشید تابان به اوج

ولی اهل صورت کجا پی برند

که ارباب معنی به ملکی درند

که گر آفتاب است یک ذره نیست

وگر هفت دریاست یک قطره نیست

چو سلطان عزت علم بر کشد

جهان سر به جیب عدم در کشد

مطلب مشابه: عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف

حکایت دهقان در لشکر سلطان

حکایت دهقان در لشکر سلطان

رئیس دهی با پسر در رهی

گذشتند بر قلب شاهنشهی

پسر چاوشان دید و تیغ و تبر

قباهای اطلس، کمرهای زر

یلان کماندار نخجیر زن

غلامان ترکش کش تیرزن

یکی در برش پرنیانی قباه

یکی بر سرش خسروانی کلاه

پسر کان همه شوکت و پایه دید

پدر را به غایت فرومایه دید

که حالش بگردید و رنگش بریخت

ز هیبت به بیغوله‌ای در گریخت

پسر گفتش آخر بزرگ دهی

به سرداری از سر بزرگان مهی

چه بودت که ببریدی از جان امید

بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟

بلی، گفت سالار و فرماندهم

ولی عزتم هست تا در دهم

بزرگان از آن دهشت آلوده‌اند

که در بارگاه ملک بوده‌اند

تو، ای بی خبر، همچنان در دهی

که بر خویشتن منصبی می‌نهی

نگفتند حرفی زبان آوران

که سعدی نگوید مثالی بر آن

مگر دیده باشی که در باغ و راغ

بتابد به شب کرمکی چون چراغ

یکی گفتش ای کرمک شب فروز

چه بودت که بیرون نیایی به روز؟

ببین کآتشی کرمک خاکزاد

جواب از سر روشنایی چه داد

که من روز و شب جز به صحرا نیم

ولی پیش خورشید پیدا نیم

حکایت

ثنا گفت بر سعد زنگی کسی

که بر تربتش باد رحمت بسی

درم داد و تشریف و بنواختش

به مقدار خود منزلت ساختش

چو الله و بس دید بر نقش زر

بشورید و برکند خلعت ز بر

ز سوزش چنان شعله در جان گرفت

که برجست و راه بیابان گرفت

یکی گفتش از همنشینان دشت

چه دیدی که حالت دگرگونه گشت

تو اول زمین بوسه دادی به جای

نبایستی آخر زدن پشت پای

بخندید کاول ز بیم و امید

همی لرزه بر تن فتادم چو بید

به آخر ز تمکین الله و بس

نه چیزم به چشم اندر آمد نه کس

به شهری در از شام غوغا فتاد

گرفتند پیری مبارک نهاد

هنوز آن حدیثم به گوش اندر است

چو قیدش نهادند بر پای و دست

که گفت ار نه سلطان اشارت کند

که را زهره باشد که غارت کند؟

بباید چنین دشمنی دوست داشت

که می‌دانمش دوست بر من گماشت

اگر عز و جاه است و گر ذل و قید

من از حق شناسم، نه از عمرو و زید

ز علت مدار، ای خردمند، بیم

چو داروی تلخت فرستد حکیم

بخور هرچه آید ز دست حبیب

نه بیمار داناتر است از طبیب

مطلب مشابه: اشعار سعدی در مورد دوست و دشمن + مجموعه شعر کوتاه و بلند در مورد دوستان و دشمنان

حکایت صاحب نظر پارسا

حکایت صاحب نظر پارسا

یکی را چو من دل به دست کسی

گرو بود و می‌برد خواری بسی

پس از هوشمندی و فرزانگی

به دف بر زدندش به دیوانگی

ز دشمن جفا بردی از بهر دوست

که تریاک اکبر بود زهر دوست

قفا خوردی از دست یاران خویش

چو مسمار پیشانی آورده پیش

خیالش چنان بر سر آشوب کرد

که بام دماغش لگدکوب کرد

نبودش ز تشنیع یاران خبر

که غرقه ندارد ز باران خبر

کرا پای خاطر بر آمد به سنگ

نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ

شبی دیو خود را پریچهره ساخت

در آغوش آن مرد و بر وی بتاخت

سحرگه مجال نمازش نبود

ز یاران کس آگه ز رازش نبود

به آبی فرو رفت نزدیک بام

بر او بسته سرما دری از رخام

نصیحتگری لومش آغاز کرد

که خود را بکشتی در این آب سرد

ز برنای منصف بر آمد خروش

که ای یار چند از ملامت؟ خموش

مرا پنج روز این پسر دل فریفت

ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت

نپرسید باری به خلق خوشم

ببین تا چه بارش به جان می‌کشم

پس آن را که شخصم ز خاک آفرید

به قدرت در او جان پاک آفرید

عجب داری ار بار امرش برم

که دایم به احسان و فضلش درم؟

گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن

اگر مردِ عشقی کمِ خویش گیر

و گر‌نه رهِ عافیت پیش‌ گیر

مترس از محبت که خاکت کند

که باقی شوی گر هلاکت کند

نروید نبات از حبوبِ درست

مگر حال بر وی بگردد نخست

تو را با حق آن آشنایی دهد

که از دستِ خویشت رهایی دهد

که تا با خودی در خودت راه نیست

وز این نکته جز بی‌خود آگاه نیست

نه مطرب که آواز پای ستور

سماع است اگر عشق داری و شور

مگس پیشِ شوریده‌دل پر نزد

که او چون مگس دست بر سر نزد

نه بم داند آشفته‌سامان نه زیر

به آوازِ مرغی بنالد فقیر

سُراینده خود می‌نگردد خموش

ولیکن نه هر وقت باز است گوش

چو شوریدگان مِی‌پرستی کنند

به آوازِ دولاب مستی کنند

به چرخ اندر آیند دولاب‌وار

چو دولاب بر خود بِگِریند زار

به تسلیم سر در گریبان برند

چو طاقت نماند گریبان درند

مکن عیبِ درویشِ مدهوشِ مست

که غرق است از آن می‌زند پا و دست

نگویم سماع ای برادر که چیست

مگر مستمع را بدانم که کیست

گر از برج معنی پرد طیرِ او

فرشته فرو ماند از سیرِ او

وگر مرد لهو است و بازی و لاغ

قوی‌تر شود دیوش اندر دِماغ

چو مردِ سماع است شهوت‌پرست

به آوازِ خوش خفته خیزد، نه مست

پریشان شود گل به بادِ سحر

نه هیزم که نَشکافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

نبینی شتر بر نوای عرب

که چونش به رقص اندر آرد طرب؟

شتر را چو شورِ طرب در سَر است

اگر آدمی را نباشد خر است

حکایت

حکایت

شکر لب جوانی نی آموختی

که دلها در آتش چو نی سوختی

پدر بارها بانگ بر وی زدی

به تندی و آتش در آن نی زدی

شبی بر ادای پسر گوش کرد

سماعش پریشان و مدهوش کرد

همی گفت و بر چهره افکنده خوی

که آتش به من در زد این بار نی

ندانی که شوریده حالان مست

چرا بر فشانند در رقص دست؟

گشاید دری بر دل از واردات

فشاند سر دست بر کاینات

حلالش بود رقص بر یاد دوست

که هر آستینیش جانی در اوست

گرفتم که مردانه‌ای در شنا

برهنه توانی زدن دست و پا

بکن خرقه نام و ناموس و زرق

که عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بی حاصلی

چو پیوندها بگسلی واصلی

حکایت پروانه و صدق محبت او

کسی گفت پروانه را کای حقیر

برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رجا

تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

سمندر نه‌ای گرد آتش مگرد

که مردانگی باید آنگه نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور

که جهل است با آهنین پنجه زور

کسی را که دانی که خصم تو اوست

نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را کس نگوید نکو می‌کنی

که جان در سر کار او می‌کنی

گدایی که از پادشه خواست دخت

قفا خورد و سودای بیهوده پخت

کجا در حساب آرد او چون تو دوست

که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

مپندار کاو در چنان مجلسی

مدارا کند با چو تو مفلسی

وگر با همه خلق نرمی کند

تو بیچاره‌ای با تو گرمی کند

نگه کن که پروانهٔ سوزناک

چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟

مرا چون خلیل آتشی در دل است

که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می‌کشد

که مهرش گریبان جان می‌کشد

نه خود را بر آتش به خود می‌زنم

که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت

نه این دم که آتش به من در فروخت

نه آن می‌کند یار در شاهدی

که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟

که من راضیم کشته در پای دوست

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟

چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم که یار پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوز دوست

مرا چند گویی که در خورد خویش

حریفی به دست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال

که گویی به کژدم گزیده منال

کسی را نصیحت مگو ای شگفت

که دانی که در وی نخواهد گرفت

ز کف رفته بیچاره‌ای را لگام

نگویند کآهسته را ای غلام

چه نغز آمد این نکته در سندباد

که عشق آتش است ای پسر پند، باد

به باد آتش تیز برتر شود

پلنگ از زدن کینه ور تر شود

چو نیکت بدیدم بدی می‌کنی

که رویم فرا چون خودی می‌کنی

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

که با چون خودی گم کنی روزگار

پی چون خودی خودپرستان روند

به کوی خطرناک مستان روند

من اول که این کار سر داشتم

دل از سر به یک بار برداشتم

سر انداز در عاشقی صادق است

که بدزهره بر خویشتن عاشق است

اجل ناگهی در کمینم کشد

همان به که آن نازنینم کشد

چو بی شک نبشته‌ست بر سر هلاک

به دست دلارام خوشتر هلاک

نه روزی به بیچارگی جان دهی؟

همان به که در پای جانان دهی

حکایت

حکایت

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پریچهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

که این است پایان عشق، ای پسر

اگر عاشقی خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

برو خرمی کن که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدایی ندارد ز مقصود چنگ

و گر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

مطلب مشابه: داستان های کودکانه گلستان سعدی و حکایت های آموزنده زیبا

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو