اشعار مجد همگر شاعر ایرانی؛ برترین اشعار و غزلیات عاشقانه این شاعر

اشعار مجد همگر شاعر ایرانی؛ برترین اشعار و غزلیات عاشقانه این شاعر


منبع: روزانه

1

1402/10/21

12:46


مجد همگر یکی از شاعران برجسته ایرانی است که بیشتر به دلیل غزلیات بسیار زیبای خود شناخته می‌شود. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه برترین اشعار این شاعر …

مجد همگر یکی از شاعران برجسته ایرانی است که بیشتر به دلیل غزلیات بسیار زیبای خود شناخته می‌شود. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه برترین اشعار این شاعر بزرگ را برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم؛ در ادامه متن همراه ما باشید.

اشعار مجد همگر شاعر ایرانی؛ برترین اشعار و غزلیات عاشقانه این شاعر

مجد همگر کیست؟

خواجه مجدالدین هبه‌الله بن احمد (یا محمد) بن یوسف همگر مشهور به ابن همگر یزدی و مجد همگر یزدی (۶۰۷–۶۸۶ قمری) از شاعران و پارسی‌گویان سده هفتم هجری معاصر با ابآقاخان و سعدی شیرازی است. دیوان منسوب به مجد همگر در حدود سه هزار بیت در قالب‌های قصیده، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی دارد. دیوان وی چاپ شده و حاوی مطالب ارزشمندی در باب مسائل ادبی و اجتماعی قرن هفتم هجری است. مجد در نثر فارسی نیز توانا بود چنان‌چه بدر جاجرمی او را منشی کلام نامید.

وی از بزرگ‌زادگان یزد بوده و خود را از نژاد ساسانیان می‌دانسته و به اصل و نسب خویش فخر می‌کرده‌است. او سال‌های متمادی از عمر خود را در خدمت پادشاهان سَلغُری فارس گذرانده و آنان را مدح گفته و سمت ملک‌الشعرائی داشته‌است. او پس از فروپاشی حکومت اتابکان فارس، به قراختائیان کرمان و پس از آن به خاندان جوینی در اصفهان پیوسته‌است و پس از زوال جوینیان، در تنهایی و بی‌کسی در اصفهان درگذشته‌است.

برترین اشعار مجد همگر

خیال روی تو یکباره برد خواب مرا

درنگ وصل تو افکند در شتاب مرا

متاب روی ز من دلبرا و زلف متاب

که تاب زلف تو در تب فکند تاب مرا

اگر بر تو دهد میوه بهشت چرا

چو نار دوزخ دایم دهد عذاب مرا

لب تو چشمه خضر است چند خواهی داد

به وعده وعده خوش عشوه سراب مرا

به روز یاد رخ تست مونس دل من

شب دراز ندیم است ماهتاب مرا

شراب آتش عشق تو می برد هوشم

خمار غمزه تو می کند خراب مرا

ز ضعف سایه من بر زمین نبیند کس

اگر برهنه بداری در آفتاب مرا

بدین صفت که منم غرق آب دیده خویش

نیابی ار که بجوئی بسی در آب مرا

مکن که چون شوی از خواب سرکشی بیدار

به روزگار نبینی شبی به خواب مرا

گر تو پنداری که عشقم هر دم افزون نیست هست

یا دلم در دوری روی تو پر خون نیست هست

ور ترا شبهت بود کاندر فراقت بردلم

هر شب از خیل عنا وغم شبیخون نیست هست

ور تو صورت بسته ای کز عکس دندان ولبت

چشم من پر لعل ناب و در مکنون نیست هست

ور بری ظن کاندرین شبهای تیره بردرت

از سرشک دیدگانم خاک معجون نیست هست

گر تو پنداری که چون لیلی نئی از نیکویی

یا رهی در عشق تو افزون ز مجنون نیست هست

گفته بودی درپیامی فرصتم بر وصل نیست

ورتوگویی ترس بد گویانت اکنون نیست هست

این بهانه ست ارنه شب تیره ست و خلوت بی رقیب

اینت زیبا اتفاقی فرصتت چون نیست هست

بر بهار و باع مفتونند خلقی وین زمان

گر توگویی کاین پریشان برتو مفتون نیست هست

چشم هر کس روشن است از گلستان گر ظن بری

کآب چشمم بی رخ گلگونت گلگون نیست هست

تا به کنج خاطرت افتد که در نظم غزل

لطف او چون حسن تو زاندازه بیرون نیست هست

ور تو پنداری که بر تخت سلیمان دوم

بنده از آصف به جاه وحشمت افزون نیست هست

وربگردد در دل ضحاک سیرت دشمنش

کآن شهنشاه مظفر فر فریدون نیست هست

ور کسی گوید نظیرش زیر گردون هست نیست

ور گمان آید که قدرش بر ز گردون نیست هست

مطلب مشابه: شعر عاشقانه دلبرانه با گلچین اشعار کوتاه و بلند احساسی رمانتیک برای عشق

برترین اشعار مجد همگر

تا نگویی که مرا بی تو شکیبایی هست

یا دل غمزده را طاقت تنهایی هست

نی مپندار که از دوری روی تو مرا

راحت زندگی و لذت برنایی هست

مکن اندیشه که تا دور شدی از چشمم

دیده را بی رخ زیبای تو بینایی هست

ناتوانم ز غمت تا که گمانی نبری

که مرا با غم هجر تو توانایی هست

دل و آرام و صبوری و شکیبایی نیست

غم و آشفتگی و محنت و شیدایی هست

خواندیم بی دل و رسوا و نگویم که نیم

هر چه گویی ز پریشانی و رسوایی هست

اندراین واقعه بر قول تو انکاری نیست

در من از عیب و هنر هر چه تو فرمایی هست

کس نگفته ست در آفاق که در عالم عشق

مثل من عاشق شوریده سودایی هست

کس نداده ست نشان از ختن و چین و چگل

که بتی چون تو به شیرینی و زیبایی هست

نشنیدیم که در باغ جهان شمشادی

راست چون قد لطیفت به دل آرایی هست

نتوان گفت که همچون پسر همگر نیز

طوطیئی در همه عالم به شکر خایی هست

در جهان دل شده ای نیست که غمخوار تو نیست

هیچ دل نیست که او شیفته در کار تو نیست

در همه روی زمین زنده دلی نتوان یافت

که به جان مرده آن نرگس خونخوار تو نیست

تا به خوبی چو مه و مشتری آمد رویت

کیست آنکو به دل و روح خریدار تو نیست

تا تو بر دست گرفتی ستم و خیره کشی

هیچکس نیست که در عشق گرفتار تو نیست

به جمال تو که دیدار ز من باز مگیر

که مرا طاقت نادیدن دیدار تونیست

یک مهی دولت گل گر چه به غایت تیز است

هم بدین رونق و این تیزی بازار تو نیست

سبزه پیرامن گل گر چه لطیف است ولیک

چون خط سبز تو بر روی چو گلنار تو نیست

نرگس و لاله به هم گرچه به غایت خوبند

هم بدان خوبی چشم تو و رخسار تو نیست

خال و زلف و لب تو مرد فریبند ولیک

کس به مرد افکنی طره طرار تو نیست

گر ترا سرو نهم نام روا نبود از آنک

سرو را شیوه و شیرنی رفتار تو نیست

ماه را با رخ خوب تو برابر نکنم

زانکه مه را شکر افشانی گفتار تو نیست

در عشق هیچ درد چو درد فراق نیست

بر دل غمی بتر ز غم اشتیاق نیست

از من مخواه صبر و مفرمای دوریم

کم طاقت صبوری و برگ فراق نیست

در عشق طاق ابروی آن جفت نرگست

یک دل به من نمای که از صبر طاق نیست

گفتی که وصل ما و ترا اتفاق هست

ما متفق شدیم و ترا اتفاق نیست

عمری چو حلقه بر در وصل تو سر زدیم

عشقت جواب داد که کس در وثاق نیست

مطلب مشابه: بهترین اشعار عطار نیشابوری از کتاب اسرارنامه؛ شعر فلسفی و عارفانه این شاعر

جانا اگرت در دل زایزد خبری مانده ست

بخشای بر این بیدل کز وی اثری مانده ست

چون بیخبران ما را مگذار دراین سختی

گر دردل سنگینت زایزد خبری مانده ست

چون نیست امید وصل آخر نظری فرمای

کز حاصل عشق ما این یک نظری مانده ست

جان خواسته ای از من زان می نکشم پیشت

کز باقی جان در تن بس مختصری مانده ست

از جام لبت ما را بنواز به یک جرعه

کآخر ز نصیب ما در وی قدری مانده ست

تو کار مرا در عشق خواهی سرو سامانی

در دور تو خود کس را سامان وسری مانده ست؟

گفتی که به غم خوردن الحق جگری داری

باخوی جگر خوارت ما را جگری مانده ست؟

می ناز به نظم من زیرا که همی نازد

هر جا که به عالم در صاحب نظری مانده ست

حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت

کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت

دل چو نسیم تو یافت جامه به صد جادرید

دیده چو روی تو دید ترک دل و جان گرفت

جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند

دل شد و یکبارگی دامن جانان گرفت

جامه جان پاره شد در تن من از غمت

تا غم هجرت مرا باز گریبان گرفت

درهوس عشق تو خانه برانداخت صبر

عقل ز دیوانگی راه بیابان گرفت

گر سر من شد به باد در غم تو گو برو

کز پی یک مختصر ترک تو نتوان گرفت

گشت پریشان دلم در هوس زلف تو

تا وطن خود در آن زلف پریشان گرفت

دست صبا بر رخت زلف چو چوگانت زد

گوی زنخدانت را در خم چوگان گرفت

گر خط تو خضر نیست از چه سبب چون خضر

آبخور خویش را چشمه حیوان گرفت

لعل تو خود عالمی داشت به زیر نگین

باز به منشور خط ملک سلیمان گرفت

نوبت پنجم بزد حسن تو در شش جهت

هفت فلک بر درش پایه دربان گرفت

روی تو شد در کمال ماه شب چارده

لیک خسوف خطت در مه تابان گرفت

بر زنخ آورده ای سوز دل من و زآن

دود دل من ترا گرد زنخدان گرفت

سر و میان چمن می کند آغاز رقص

تا قد تو شیوه سرو خرامان گرفت

بوی سر زلف تو باد به گلزار برد

بلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت

تا پسر همگر است بلبل باغ سخن

از نفسش عندلیب نغمه و دستان گرفت

در صفت حسن تو طبع غزل گوی او

طیره اعشی نمود عادت حسان گرفت

از نظر مهر تو آینه ای شد دلش

کآینه آسمان روشنی از آن گرفت

مطلب مشابه: بهترین اشعار وحشی بافقی از کتاب شیرین و فرهاد؛ اشعار عاشقانه و غزل

برترین اشعار مجد همگر

آخر شبی ز لطف سلامی به ما فرست

روزی به دست باد پیامی به ما فرست

در تشنگی وصل تو جانم به لب رسید

از لعل آب دار تو جامی به ما فرست

در روزه فراق تو شد شام صبح من

از خوان وصل لقمه شامی به ما فرست

آن مرغ نادرم که غمت دانه من است

چون دانه‌ام نمودی دامی به ما فرست

وان هندویم که کنیت خاصم غلام تست

ای ترک شوخ نام غلامی به ما فرست

گر رد شدم ز بند غم آزاد کن مرا

ور کرده‌ای قبولم نامی به ما فرست

آخر توانگری ز وصال و جمال خویش

درویشم و نگه کن و وامی به ما فرست

در چنین عشق مرا برگ تن آسانی نیست

کس بدین بیکسی و بی سروسامانی نیست

تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم

دل مانند دل من به پریشانی نیست

تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی

هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست

بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من

کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست

من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم

خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست

در همه شهر حدیث من و افسانه تست

این حکایت همه دانند که پنهانی نیست

یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش

که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست

من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم

چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست

گرچه در کشور ثالث تو زبردست مهی

مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست

ز پیش از آنکه برتابی عنانت

دلم همراه شد با کاروانت

همی سوزد در آتش از غم آن

که باد سرد یابد گلستانت

ز بیم آنکه در ره رنج یابد

مسلسل مشک و رنگین ارغوانت

ز گرد شاهراه آید گزندت

ز تاب آفتاب آید زیانت

ز زین آزرده گردد کوه سیمت

هم از بار کمر نازک میانت

مران یکران سبک چندانکه در راه

شود یکران دوران زیر دورانت

بدارش یکزمان تا چون دل خویش

بگیرم تنگ در بر یکزمانت

بمالم چهره بر پای و رکابت

ببارم اشک بر دست و عنانت

بنالم با نوای رود سازت

بگریم بر سرود پاسبانت

نشانی راست ده زان مقصد و جای

به راه آورد و با دیر مغانت

نجیب دامغانی را چو بینی

در این دو موضع و داند زبانت

بگوی او را ز راه مهربانی

عفاالله زان دل نامهربانت

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی از باب پنجم در رضا با اشعار و حکایت های زیبا

کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت

چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت

هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید

هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت

هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید

زجزع دامن پر لعل های کانی یافت

کسی که بر گل رخسار تو فکند نظر

کنار خویش پر از اشک ارغوانی یافت

دلا مگرد پی وصل ملک ناممکن

که رایگان نتوان گنج شایگانی یافت

لب از هوای لبت باد سرد و حسرت دید

دل از لقای رخت داغ لن ترانی یافت

لبش مجوی که کام سکندر است و چو زو

نیافت کام سکندر تو چون توانی یافت

به وصل خویشم برنا و چشم روشن کن

کزین توانی اقبال آسمانی یافت

به زندگانی باقی رسان مرا به شبی

کزین توانم کام از جهان فانی یافت

به بوی جامه نه پیری ضریر برنا شد

شب وصال نه زالی ز سر جوانی یافت

برترین اشعار مجد همگر

غم عشق تو یکدمم کم نیست

مونسم بی رخ تو جز غم نیست

در تو یک جو وفا نماند و هنوز

عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست

در جهان تا غم تو پای نهاد

یک دل شاد خوار و خرم نیست

صبر با عشق من ندارد پای

عشق با صابری مسلم نیست

با تو گویم حکایت غم تو

که مرا جز تو یار و همدم نیست

به جوانی خوش از تو خرسندم

آفرین بر تو باد کآنهم نیست

چه شوی دشمنم چو دوست نئی

زخم باری مزن چون مرهم نیست

زین پسم غم به همدمی مفرست

که مرا آرزوی همدم نیست

دم فروکش دلا که همدم نیست

راز خود خود شنو که محرم نیست

راه مردی و مردمی و وفا

این سه خصلت در اهل عالم نیست

گر بجوئی حفاظ درسگ هست

لیک در ذات نسل آدم نیست

چو بقای جهان و گردش چرخ

عهد کس پایدار و محکم نیست

در جهان شرط دوستی و صفا

هیچ کس را مگر مسلم نیست

دوستی یکدلم به کف ناید

دوستی چه که آشنا هم نیست

صبر می کن دلا که درد ترا

بهتر از صبر هیچ مرهم نیست

آن دل که جو جانش داشتم نیست

صبری که بر او گماشتم نیست

زلف تو ز درج سینه دل بربود

لابد چو نگه نداشتم نیست

باری دل تو نگاهدارم

کآن نقش کز او نگاشتم نیست

چون شمع به جز ز سوز هجرت

امید حیات چاشتم نیست

باران سرشک من هبا شد

کآن تخم امل که کاشتم نیست

در دامنم آن سرشک چون در

کز دیده فرو گذاشتم نیست

مطلب مشابه: اشعار ایرانشان؛ گزیده بهترین اشعار و قصاید این شاعر قدیمی

یا جانم ازین قالب دلگیر برآرید

یا کامم از آن دلبر کشمیر برآرید

تا فاش شود قصه دیوانگی ما

یک روز مرا بسته به زنجیر برآرید

گر کافر مطلق نیم آدینه به بازار

در روی من آوازه تکبیر برآرید

بر شارع ره با می و معشوق نشینید

و آواز نی ونوش و ده وگیر برآرید

با ناله من چنگ به آهنگ بسازید

با زاری من زمزمه زیر برآرید

تا پیر بداند که شدم شهره و قلاش

مستم به در میکده پیر برآرید

بیچاره دل از کار فتاده ست چه تدبیر

این کار به اندیشه تدبیر برآرید

تیر ستمش خورده ام و جعبه عشقش

باری ز دل خسته من تیر برآرید

چون زلف سرفشان تو در تاب می‌رود

شب در پناه پرتو مهتاب می‌رود

چون ابروی کمانکش تو تیر می‌کشد

از چشم عاشقان تو خوناب می‌رود

بر بوی روز وصل تو و بیم هجر شب

این سوی بزم و آن سوی محراب می‌رود

صد جادوی فسان خوان افسانه می‌کنند

تا چشم نیم‌مست تو در خواب می‌رود

هر شامگاه موج ز شنگرف اشک من

بر قله‌های قلعه سیماب می‌رود

خاک درت دریغ چه داری ز چشم من

کاینجا به نرخ لولو خوشاب می‌رود

بر جان من غم تو و عمرم از غمت

چون ریگ می‌نشیند و چون آب می‌رود

در دور درد هجر تو و ذوق شعر من

کار از سماع چنگ و می ناب می‌رود

در گوش عدل صاحب دیوان ز نظم تو

بر لفظ مجد قصه ز هر باب می‌رود

برترین اشعار مجد همگر

چو غنچه وقت سحر حلّه‌پوش می‌آید

نوای بلبل مستم به گوش می‌آید

گل از کرشمه‌گری سرخ‌روی می‌گردد

چو سرو بسته قبا سبزپوش می‌آید

به وقت صبح ز باد بهار پنداری

که بوی طبلهٔ عنبرفروش می‌آید

ز سوز ناله بلبل میان لاله و گل

چو لاله خون دل من به جوش می‌آید

دلم بنالد و از من خروش برخیزد

چو بلبلی به سحر در خروش می‌آید

چو عندلیب زند نای و لاله گیرد جام

در آن دمم هوس نای و نوش می‌آید

به بوی باد سحر کز دیار دوست وزد

دل رمیده من باز هوش می‌آید

نه چو رخت ماه سخنگو بود

نه چو قدت سرو سمن بو بود

سرو بنا از بر چشمم مرو

سرو همان به که بر جو بود

دیده زبالای تو جوید بلا

چو نشنیدم که بلا جو بود

بهر تو داریم سرشکی چو می

اشک ندیدیم که بر غو بود

لابه نماید دل خود رای من

تا رخ تو لاله خودرو بود

بر دل من ضربت مژگان تو

چون به مثل سوزن و ترغو بود

شمع نحیف توام و هر شبم

زاشک چو خون جامه ده تو بود

کهنه کهن تر شود و عشق تو

در دل من هر نفسی نو بود

پیش تو گر سوزم و پروانه وار

پیش توام بیش تکاپو بود

آهوی سیمینی و زآهو بری

خوی پلنگی ز تو آهو بود

از تو که سر تا قدمت نیکوئیست

زشتی کردار نه نیکو بود

خوی بد از یار نداند برید

یار به آنست که خوشخو بود

رنگ نو آموخته ای تا کرا

در خور نیرنگ تو نیرو بود

بسکه تظلم کنم از جور تو

پیش شه آنروز که یرغو بود

بی سخنی داد ده و داد دم

شاه سخندان و سخنگو بود

سعد ملک ذات که گر بر زمین

نفس فرشته طلبند او بود

مطلب مشابه: اشعار حکیم نزاری؛ مجموعه شعر عاشقانه، ترجیعات و رباعیات این شاعر

غزلیات مجد همگر

یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید

یا حال من دلشده با یار بگوئید

یا از من و از غصه من یاد نیارید

یا قصه در دم بر دلدار بگوئید

با تنگ دهانی که لبش داروی جانهاست

حال مرض این دل بیمار بگوئید

شرح دل محروم ستم یافته من

با آن دل بی حم ستمکار بگوئید

صد بار بگفتید و نیاورد ترحم

تا بو که کند رحم دگر بار بگوئید

باشد که دوای دل رنجور بیابم

حال من و او بر سر بازار بگوئید

تا خلق بدانند جفا کاری یارم

در مجمع یاران وفادار بگوئید

اگر شکایتم از هجر یار باید کرد

نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد

وگر نثار ره وصلش اختیار کنم

نه در اشک که جانها نثار باید کرد

گرش درست بود وعده وصال چه باک

هزار سالم اگر انتظار باید کرد

به مهربانی بر من کس اختیار مکن

وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد

زبوستان وصالت نصیب این دل ریش

گلی چو نیست قناعت به خار باید کرد

به بوسه ای که شبی از لبت دلم بربود

مرا به خشم گرفتار و خوار باید کرد

بدان دلی که مرا در شمار می نارد

چرات با من چندین شمار باید کرد

غمت به جرم کنارم ز دیده پر خون کرد

سزای جرم چنین در کنار باید کرد

اگر قویست گنه با دهن بگو کو را

ز کان لعل وگهر سنگسار باید کرد

به دور صاحب دیوان عنان ز ظلم بتاب

که دور عدل به انصاف کار باید کرد

به عهد او که جهانراست جای سجده شکر

چرا شکایتم از روزگار باید کرد

ز کنه مدحش چون عاجز است غایت فکر

ز جان به ورد دعا اختصار باید کرد

اگر به صبر مرا با تو چاره باید کرد

دلم صبورتر از سنگ خاره باید کرد

و گر ز جور کند جامه پاره مظلومی

مرا ز جور تو صدجان نثاره باید کرد

تو جورهای نهان می کنی و ترسم از آن

که راز عشق توام آشکاره باید کرد

مرا به ترک تو گفتن ز دل اجازت نیست

نخست با دل ریش استخاره باید کرد

روامدار که با اینهمه امید مرا

ز دور در تو به حسرت نظاره باید کرد

چنین که بحر غمت را کرانه نیست پدید

ز غرقه گاه هلاکم کناره باید کرد

به یادگار رخت قبله ای به دست آرم

گرم پرستش ماه و ستاره باید کرد

تا سر زلف تو شوریده و سرکش باشد

کارمن چون سر زلف تو مشوش باشد

عشقت آن خواست که در راه تو تا جان دارم

بار عشق تو بر این جان بلاکش باشد

تا کمان تو بود ابرو و تیرت مژگان

دلم از تیر غم آکنده چو ترکش باشد

تا بود نقش خیال رخ تو در چشمم

رویم از اشک چو بیجاده منقش باشد

به دو چشم تو که در ماه نظاره نکنم

تا نظر گاه من آن عارض مهوش باشد

صبر فرموده مرا وصل تو در آتش هجر

چون صبوری کند آنکس که در آتش باشد

یک شب ای دوست رضا ده به خوشی

دل من خود چه باشد که شبی از تو دلم خوش باشد

غزلیات مجد همگر

دلی که با غم عشق تو همنشین گردد

نه ممکن است که با خوشدلی قرین گردد

به تلخ عیشی تن در دهد هر آندل کو

به عشوه لب شیرین تو رهین گردد

چو سایه هر که به دنبال تو رود ناچار

به سر دوان و سیه روز و رهنشین گردد

هر آنکه با کمرت درمیان نهد غم دل

رخش بسان قبای تو پر ز چین گردد

به خوبی تو نیابد بتی وگر به مثل

هزار سال کسی در بلاد چین گردد

جوی زپر تو رویت چو بر سپهر افتد

قمر ز خرمن حسن توخوشه چین گردد

ترا اگر به همه عمر خود ببوسم پای

به زیر پای مرا آسمان زمین گردد

به بوسه ای دل مسکین من بخر زان پیش

که گوی سیم زنخدانت عنبرین گردد

تو آن زمان ز پی مهر من دریغ آری

که بی ثباتی حسن خودت یقین گردد

اشعار زیبای مجد همگر

ای که بی چشم تو چشمی چشم من جز تر ندید

هیچ چشمی از چشم تو نیکوتر ندید

ز آرزوی چشم تو چشم رهی یک چشم زد

جز به چشم شوخ چشمی چشمه سار خور ندید

چشمه نوش تو دارد چشمه حیوان ولیک

چشم من زان چشمه جز چشمی پر از گوهر ندید

با خیال چشم تو رضوان که چشم جنت است

حور در چشمش نیاید چشمه کوثر ندید

چشم آن دارم که از چشمم نرانی چشمه ها

زانکه چشمم جز به چشمت چشمه انور ندید

بی لبت گر چشم هر چشم آشنا صد چشمه راند

چشم بخت مجد همگر چشمه ساغر ندید

کجا از دوزخ اندیشد تنی کز مهر تو سوزد

چرا یاد بهشت آرد دلی کز مهرت افروزد

گر افلاطون شود زنده شود شیدا و چون بنده

ز عشق آن لب و خنده زلفظش ابجد آموزد

روا باشد به جان تو که در دور زمان تو

دل نامهربان تو ز جانم وام کین تو زد

دل آزارا جگر سوزا بسا شبها بسا روزا

دلم با عشق جان سوزا به راهت دیده بر دوزد

ز وصلت گر شوم خرم مگر یکدم ز نم بی غم

بسا شادی کزان یکدم دل پر دردم اندوزد

منم کز رنج بیداری به روز آرم شب تاری

بدین خواری بدین زاری دلت بر من نمی‌سوزد

بر من همه خواری از دل آمد

کز وی هوس تو حاصل آمد

با بار غمت دل ضعیفم

افتاده و پای در گل آمد

وین نیست عجب که بار عشقت

بر کوه و بحار مشکل آمد

بر که رغم غمت کشیدند

از درد تو در زلازل آمد

دریا بشنید نام عشقت

موجی زد و با سلاسل آمد

سر جمله عشق تو بدیدم

افلاک و زمینش داخل آمد

با دل کردم حساب غمهات

وجه همه عمره فاضل آمد

در دور جمال تو ز عالم

هر طفل که زاد بی دل آمد

کآنشب که ترا بزاد مادر

از فتنه زمانه حاصل آمد

گر یاد رنگ رویت در بوستان برآید

بس نعره های بلبل کز گلستان برآید

تا جلوه تو بیند طاووس وار هر صبح

باز سپید مشرق از آشیان برآید

رویت به طنز هر شب چون بر قمر بخندد

احسنت ماه و پروین از آسمان برآید

روزی اگر خرامان آئی ز خانه بیرون

بس نازنین خانه کزخان و مان برآید

گر همچنین بماند روی پریوش تو

المستغاث و فریاد از انس و جان برآید

گر شاهدی خطت بینند بر بناگوش

واحسرتای عاشق از هر کران برآید

گفتی به عرض بوسی روزی بر آرمت جان

فارغ نشین که بی آن خود رایگان برآید

طرفه بود که سنبل بر یاسمن بروید

نادر بود بنفشه کز ارغوان برآید

با آنکه عمرها شد تا از لب و دهانت

کامیم بر نیامد ترسم که جان برآید

من با تو برنیایم وین خودمحال باشد

ممکن بود که با مه کار کتان برآید؟

با اینچنین فصاحت در دولت جمالت

نبود عجب که نامم تا جاودان برآید

گویا سخن نیوشید خاقانی آنکه گفته ست

عشق تو چون درآید صور از جهان برآید

باد ار برد به تبریز این شعر همچو آتش

از خاک او ز خجلت آب روان برآید

نیست روزی که مرا از تو جفائی نرسد

وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد

نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط

که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد

این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا

دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد

اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب

برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد

بر سر کوی تو جان دادم و دانم به یقین

کز سر کوی توام بهره وفائی نرسد

تاج خوبانی و این سر که تو داری صنما

تاج وصل تو به هر بی سر وپائی نرسد

به زر و زور بدیدم که بیابم وصلت

که چنان گنج به هر کیسه گشائی نرسد

گر سر من ببرد خنجر عشق تو رواست

کآنکه از سر کند اندیشه به جائی نرسد

از قلم کم نتوان بود نبینی که قلم

تا نبرند سرش را به بقائی نرسد

اشعار زیبای مجد همگر

درد عشقت ز جان توان پرسید

رازت ازدل نهان توان پرسید

هر کجا فرقت تو سایه فکند

حال جان زان جهان توان پرسید

در زمینی که عشق تو پی برد

توبه را زآسمان توان پرسید

اثرش بی نشان توانم دید

خبرش بی زبان توان پرسید

آن توانائیی که عشق تراست

زین دل ناتوان توان پرسید

ناله های مرا چه پرسی حال

از دل آنرا بیان توان پرسید

در ره ارچه درای می نالد

رنجش از کاروان توان پرسید

مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید

سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید

خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن

کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید

ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه

شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید

شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین

از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید

بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید

آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید

از رخ آن امید جان جان امید تازه شد

بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید

بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود

به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود

نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید

غنود بخت و دمی یار در برم نغنود

نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی

به کافری دل مومین مومنی بر بود

به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید

خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود

ز تاب مهر سراسر تنم چو موی بکاست

که در تنش سر موئی ز مهر من نفزود

ز باغ وعده وصل رخش گلی نشکفت

که خار حادثه رخسار جان من نشخود

شکیب بود به امید عمر یکچندم

چو گشت مایه عمرم زیان شکیب چه سود

به وصل وخلوتم امید داد وبار نداد

به ناامیدیم این بار انتظار چه بود

به بوسی از لب او راضیم و آن بی رحم

به جان و دین و دل از ما نمی شود خشنود

مطلب مشابه: بهترین اشعار جهان ملک خاتون؛ یکی از اولین شاعران زن ایرانی

خدای جز به توام کام دل روا مکناد

به جز هوای تو با جانم آشنا مکناد

گرم رها کند از حلق بند جان شاید

ز بند زلف تو حلق دلم رها مکناد

زمانه تا ز تن من جدا نگردد جان

ترا جدا زمن و من ز تو جدا مکناد

طبیب درد من دردمند بی دل را

به جز به داروی پیوند تو دوا مکناد

امیدهاست مرا از وفا و وعده تو

خلاف عهد تو امید من هبا مکناد

جدائیی که تو کردی گنه منه بر من

من آن نیم که جدایی کنم خدا مکناد

بلی دعای من این است روز و شب که خدای

ترا به درد دل ریش من جزا مکناد

نگویم آنکه به درد من ایزد اندر عشق

دل ترا چودل من کناد یا مکناد

دلم چو قامت تو راست در وفا یکتاست

غم فراق تو پشت دلم دو تا مکناد

هر شب چو ز هجر تو دل تنگ بنالد

از سوز دلم سنگ به فرسنگ بنالد

هر صبحدم از درد فراق تو بنالم

زانگونه که در وقت سحر چنگ بنالد

از ناله من در غم تو کوه بگرید

وز گریه من هر سحری سنگ بنالد

بلبل به گلستان بخروشد چو دل من

وز آرزوی آن رخ گلرنگ بنالد

چون زهره سحرگه ز افق چنگ بسازد

با من به همان ناله و آهنگ بنالد

شکری نیئی شکر کو چو تو خوش دهان ندارد

قمری نئی قمر کو شکرین زبان ندارد

به خوشی و دلستانی به دو هفته ماه مانی

نه که ماه آسمانی لب درفشان ندارد

به کشی و سر فرازی به مثال سرونازی

نه که سرو با درازی قدمی روان ندارد

بنشان به آب لعلت ز دل من آتش غم

به نشان آنکه گفتی دهنم نشان ندارد

به سوال بوسه ای زان دهنی که خود نداری

به زبان بگو که آری که ترا زیان ندارد

کمرت شبی بجستم تو در آن میانه گفتی

کمر از کسی چه جوئی که خود او میان ندارد

به هزار عهد گفتم که دلم به وهم و خاطر

ز میان یقین نداند ز کمر گمان ندارد

به میان در است جانم به غرامت ار دلم را

غم آنچنان میانی ز میان جان ندارد

سر زلفت ارشکستم ز سبکدلی تو مشکن

که چنان لطیف زلفی دل ازین گران ندارد

دو جهان فدات کردم که دلم ز ذوق عشقت

پی این جهان نگیرد غم آن جهان ندارد

گل وعده ای نبویم که نه زرد روی گردم

نبود بهار هرگز که ز پی خزان ندارد

چو تو غم به جان فروشی ز تو چون خرند شادی

چه بتی که از تو عاشق غم رایگان ندارد

دل مجد را برافروز که دلیست عشرت اندوز

به خدا که چون وی امروز زمی و زمان ندارد

اشعار زیبای مجد همگر

تالعل تو سنگبار باشد

بس دیده که اشکبار باشد

در بحر غم تو هر که افتد

در آرزوی کنار باشد

هرگز دل من قرار گیرد

تا عشق تو برقرار باشد

گر هجر تو اینچنین نماید

عالم ز غم تو زار باشد

ور وصل تو کار من نسازد

با زندگیم چه کار باشد

بی روی تو هر که زنده ماند

از روی تو شرمسار باشد

یاد آر از آن دلی که او را

اندوه تو یادگار باشد

بخشای بر آنکسی که امسال

در حسرت عیش پار باشد

چون غم نخورد کسی که او را

غمهای تو غمگسار باشد

بیم است که از فراق رویت

راز دلم آشکار باشد

نزدیک آمد که قصه ما

افسانه روزگار باشد

آن وعده که داده ای به وصلم

خوش باشد ار استوار باشد

باد است حدیث وعده تو

بر باد چه اعتبار باشد

امروز تو دستگیر ما باش

تا حسن تو پایدار باشد

مگذار که چشم اشکبارم

زین بیش در انتظار باشد

غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد

دلم ز بند ملامت رها نمی گردد

دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید

که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد

چو ذره ئیست دل من هوا پرست از مهر

که ذره ای ز هوائی جدا نمی گردد

چگونه من به تن خویش پارسا گردم

که پادشاه تنم پارسا نمی گردد

دلم به گرد بلاگشت و مبتلا شد او

چه خوش دلی که به گرد بلا نمی گردد

مگر که بر غم او تنگ شد جهان فراخ

که جز به گرد دل تنگ ما نمی گردد

اشعار مجد همگر شاعر بزرگ ایرانی

سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد

سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد

چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل

خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد

اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی

دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد

من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی

نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد

سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل

همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد

جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون

چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد

چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم

که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد

نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست

به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد

چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت

لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد

ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد

که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد

یا آن دل گم گشته به من باز رسانید

یا جان ز تن رفته به تن باز رسانید

یا جان بستانید زمن دیر مپائید

یا یار مرا زود به من باز رسانید

بی شمع رخش نور ندارد لگن دل

آن شمع چگل را به لگن باز رسانید

بی سرو قدش آب ندارد چمن جان

آن سرو روان را به چمن باز رسانید

بی یار نخواهم که ببینم وطنش را

آن راحت جان را به وطن باز رسانید

دانید که بی بت چه بود حال شمن را

کوشید که بت را به شمن باز رسانید

آن دانه در گم شد ازین چشم چو دریا

آن در ثمین را به عدن باز رسانید

دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود

که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود

اگر از صحبت من یاد نیاوردی هیچ

آخر ای سنگدل از عهد منت یاد نبود

شرم روی من و خشم آوری خلق مگیر

شرمت از آن همه بد کردن و بیداد نبود

سنگ خارا ز دلت به که در آن شادیها

رحمتت بر من دلخسته ناشاد نبود

بر ره گفت تو رفتیم و همه بود خلاف

عهد تو نیک بدیدیم و به جز باد نبود

رفت بنیاد دل ما و از آن بود همه

که بر امید من و قول تو بنیاد نبود

دل ز شاگردی مهر تو بلا دید بلا

لاجرم دید و در کار خود استاد نبود

شهری از ناله و فریاد من آگاه شدند

خود ترا هیچ خبر زان همه فریاد نبود

پیش شیرین لب تو گر پسر همگر مرد

او دراین راه به از خسرو و فرهاد نبود

اشعار مجد همگر شاعر بزرگ ایرانی

ترا تا دل بسان سنگ باشد

مرا هم دل بدینسان تنگ باشد

منم کز نام عشقت فخر دارم

ترا تا کی ز نامم ننگ باشد

چه گوئی وقت صلح ما نیامد

بگوی آخر که تا کی جنگ باشد

به رهواری پذیرفتیم عذرت

چه می دانم که عذرت لنگ باشد

به عمر خود ببینم باز یک شب

که زلف تو مرا در چنگ باشد

من و تو حاضر و پیش من و تو

می سرخ و نوای چنگ باشد

به بوسی راضیم آن می نخواهم

وگر خواهم سر بر سنگ باشد

حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید

خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید

بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم

تا که از جانب بغداد دگر باد آید

ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا

شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید

نزهت باد شمالی به مشام دل من

راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید

عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند

که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید

چو خیالت به تماشای من آید گه خواب

همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید

آب این دیده دربار بود بارانش

اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید

نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب

خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید

اولین روز فراقت به دلم می آید

که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید

مراد من ز وصال تو برنمی‌آید

بلای عشق تو بر من به سر نمی‌آید

شب جوانی من در امید تو بگذشت

هنوز صبح وصال تو برنمی‌آید

درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم

برفت عمر و هنوز آن به بر نمی‌آید

در آرزوی تو بر من دمی نمی‌گذرد

که بر دلم ز تو جوری دگر نمی‌آید

دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم

که تیر هجر تو جز بر جگر نمی‌آید

دلم برفت به جایی غریب سر بنهاد

وزآن ضعیف و غریبم خبر نمی‌آید

اگرچه جستن وصل تو سربه‌سر خطر است

ترا ز کشتن من خود خطر نمی‌آید

رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود

که یادم از گل و تنگ شکر نمی‌آید

خیال روی تو در چشم من چنان بنشست

که آفتاب و مهم در نظر نمی‌آید

بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر

اگر چه در نظرت سیم و زر نمی‌آید

ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود

چه گویمت که به گوشت مگر نمی‌آید

هزار تیر ز شست دعا رها کردم

وزآن هزار یکی کارگر نمی‌آید

ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست

ولیک هیچ به چشم تو در نمی‌آید

بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق

بدین چنین که تویی با تو بر نمی‌آید

به شب ز ناله من عالمی نمی‌خسبند

مگر به گوش تو آه سحر نمی‌آید

شکرش در سخن گهر ریزد

خنده اش پسته بر شکر ریزد

عاشقش همچو شمع در شب وصل

پیش رویش نخست سر ریزد

گر سموم عتاب او بجهد

از درخت حیات بر ریزد

ور نسیم عنایتش بوزد

گلبن خشک برگ تر ریزد

ابر بر بام او به جای سرشک

همه خونابه جگر ریزد

چشم آهو وشش به مخموری

رنگ از خون شیر نر ریزد

مجد آن در زند همی که براو

گرپرد جبرئیل پر ریزد

اشعار مجد همگر شاعر بزرگ ایرانی

آخر ای باغ امیدم گل شادی به برآر

آخرای ای صبح نویدم شب هجران به سر آر

جان شیدا شده را جام مفرح درده

دل سودا زده را شربتی از گلشکر آر

خبری خوش ده و این آتش دلها بنشان

یک نفس تازه درآکام دلی چند برآر

ز حدیث سفر و وعده ملولیم ملول

وعده و عشوه مرا کشت حدیثی دگرآر

برسر راه عراق است دل بی خبرم

ای نسیم سحر از راه عراقم خبر آر

صبح کردار به مهر از ره مشرق درتاز

مژده مقدم میمون شه دادگرآر

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو