بهترین غزلیات خاقانی؛ مجموعه شعر عاشقانه و غزل شاعر بزرگ ایرانی

منبع: روزانه

2

1402/11/14

20:53


خاقانی یکی از برترین شاعران ایرانی است که همواره از او به عنوان یکی از برترین شاعران قرن پنجم یاد میشود. البته این شاعر بیشتر معروفیت خود را مدیون غزلیات …

خاقانی یکی از برترین شاعران ایرانی است که همواره از او به عنوان یکی از برترین شاعران قرن پنجم یاد میشود. البته این شاعر بیشتر معروفیت خود را مدیون غزلیات و قصاید زیبای خود است. در ادامه ما بهترین اشعار این شاعر بزرگ را در قالب غرلیات آماده کرده‌ایم. با ما همراه باشید.

بهترین غزلیات خاقانی

خاقانی که بود؟

افضل‌الدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی، متخلّص به خاقانی (۵۲۰ قمری در شَروان – ۵۹۵ قمری در تبریز) از جمله نامدارترین شاعران ایرانی و بزرگ‌ترین قصیده سرایان تاریخ شعر و ادب فارسی به‌شمار می‌آید. از القاب مهم وی حَسّان العجم است. آرامگاه وی واقع در شهر تبریز ایران است.

افضل‌الدین بدیل بن علی خاقانی حقایقی شَروانی در سال ۵۲۰ (قمری) در شهر شَروان به دنیا آمد. تاریخ تولد او از اشاره‌های موجود در دیوان به‌دست آمده‌است. پدرش نجیب‌الدین علی مروی درودگر (نجار) بود. مادر او مسیحی نسطوری بود که به اسلام گرویده بود. عمویش کافی‌الدین عمر، طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست‌وپنج سالگی در سایه حمایت او بود و در نزد او انواع علوم ادبی و حکمی را فرا گرفت. چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجه‌ای شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان به‌سر می‌برد، کسب فنون شاعری کرد. پس از آنکه ابوالعلاء وی را به خدمت خاقان منوچهر شروانشاه معرفی کرد لقب «خاقانی» بر او نهاد (پیش از آن متخلص به «حقایقی» بود) از آن پس خاقانی نزدیک به چهل سال وابسته به دربار شروانشاهان و در خدمت منوچهر شروانشاه، و پسر و جانشین او اخستان شروانشاه بود.

بهترین غزلیات خاقانی

ای آتشِ سودایِ تو خون کرده جگرها

بر باد شده در سرِ سودایِ تو سرها

در گلشنِ امّید به شاخِ شجرِ من

گل‌ها نشکفتند و برآمد نه ثمرها

ای در سرِ عشّاق ز شورِ تو شغب‌ها

وی در دلِ زهّاد ز سوزِ تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجرِ تو روان‌ها

پالوده ز اندیشهٔ وصلِ تو جگرها

وی مهرهٔ امّیدِ مرا زخمِ زمانه

در ششدرِ عشقِ تو فروبسته گذرها

کردم خطر و بر سرِ کویِ تو گذشتم

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آن‌گه که خبر یافت ز عشقت

از بی‌خبریّ‌اش به جهان رفت خبرها

طبعِ تو دم‌ساز نیست عاشقِ دل‌سوز را

خویِ تو یاری‌گر است یارِ بدآموز را

دست‌خوشِ تو من‌ام دستِ جفا برگشای

بر دلِ من برگمار تیرِ جگردوز را

از پیِ آن را که شب پردهٔ رازِ من است

خواهم کز دودِ دل پرده کنم روز را

لیک ز بیمِ رقیب وز پیِ نفیِ گمان

راهِ برون بسته‌ام آهِ درون‌سوز را

دل چه شناسد که چیست قیمتِ سودایِ تو

قدر چه داند صدف دُرِّ شب‌افروز را

گر اثرِ رویِ تو سویِ گلستان رسد

بادِ صبا رد کند تحفهٔ نوروز را

تا دلِ خاقانی است از تو همی‌نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دلِ کین‌توز را

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟

ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته

صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟

بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی

درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟

طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده

بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟

دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب

تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟

هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی

نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟

گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

بهترین غزلیات خاقانی

رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا

چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا

جائی که هست فزون از کل کون و مکان

جائی که هست برون از وهم ما و شما

صحن سراچهٔ او صحرای عشق شده

جان‌های خلق در او رسته به جای گیا

از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین

وز آه سوختگان عنبر بخار هوا

دارندگان جمال از حسن او به حسد

بینندگان خیال از نور او به نوا

رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب

آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا

گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو

گفتم که هست بلی اما الیک فلا

هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت

ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم

به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا

ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام

ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا

فلک موافقت من کبود درپوشید

چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا

از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام

بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا

هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید

یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا

به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی

اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را

ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را

به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون

همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را

ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب

چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را

به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما

چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را

گلهٔ فراق گفتم که نه نیک رفت با ما

به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را

به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو

اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را

به سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را

به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را

به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را

به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را

ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما

ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را

مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را

به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را

مطلب مشابه: اشعار خاقانی + مجموعه شعر، غزلیات، رباعیات و قصاید خاقانی شاعر معروف ایران

بهترین غزلیات خاقانی

گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا.

ای پار دوست بوده و امسال آشنا

وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا

ای سفته درّ وصل تو الماس ناکسان

تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا

چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی

سر بر زمین خدمت یاران بیوفا

آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس

با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا

الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است

پیش مسیح مائده و پیش خر گیا

بودیم گوهری به تو افتاده رایگان

نشناختی تو قیمت ما از سر جفا

بی‌دیده کی شناسد خورشید را هنر

یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها

ما را قضای بد به هوای تو درفکند

آری که هم قضای بلا باد بر قضا

ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی

نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما

حکم قضای بود و گرنه چنین بدی

خاقانی از کجا و هوای تو از کجا

اری فی‌النوم ما طالت نواها

زمانا طاب عیشی فی هواها

به جامی کز می وصلش چشیدم

همی دارد خمارم در بلاها

عرانی السحر ویحک ما عرانی

رعاها الصبر ویلی ما رعاها

به بوسه مهر نوش او شکستم

شکست اندر دلم نیش جفاها

بدت من حبها فی القلب نار

کان صلی جهتم من لظاها

خطا کردم که دادم دل به دستش

پشیمان باد عقلم زین خطاها

جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا

سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت

سفر کوی مغان است دگر بار مرا

پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن

دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا

گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال

این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا

گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف

این چنین بیهده پندار مپندار مرا

من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد

چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت

درنگیرد چون نبیند دم کردار مرا

شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند

که سگان در دیرند خریدار مرا

مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم

کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا

سوخته بید منم زنگ زدای می خام

ساقی میکده به داند مقدار مرا

حجرالاسود نقد همگان را محک است

کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا

زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا

خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است

پیر سجاده تو را داده و زنار مرا

باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق

برهاند همه زنار من از نار مرا

نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز

واندرین فسق نیاز است به خروار مرا

اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است

و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا

لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز

لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا

می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی

اندکی درد به از طاعت بسیار مرا

گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی

می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا

می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است

نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا

چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی

دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا

از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع

تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا

منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ

بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا

کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر

خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا

وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من

هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا

تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری

خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا

کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا

کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا

درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا

درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا

دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم

این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا

او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان

من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا

یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون

بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا

گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی

گرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا

روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود

آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا

نالهٔ خاقانی اگر دادستان شد از فلک

نالهٔ من نبست غم دادستان من کجا

مطلب مشابه: اشعار مجد همگر شاعر ایرانی؛ برترین اشعار و غزلیات عاشقانه این شاعر

بهترین غزلیات خاقانی

سر به عدم درنه و یاران طلب

بوی وفا خواهی ازیشان طلب

بر سر عالم شو و هم جنس جوی

در تک دریا رو و مرجان طلب

مرکز خاکی نبود جای تو

مرتبهٔ گنبد گردان طلب

مائدهٔ جان چو نهی در میان

جان به میانجی نه و مهمان طلب

روی زمین خیل شیاطین گرفت

شمع برافروز و سلیمان طلب

ای دل خاقانی مجروح خیز

اهل به دست آور و درمان طلب

زهر سفر نوش کن اول چو خضر

پس برو و چشمهٔ حیوان طلب

خطهٔ شروان نشود خیروان

خیر برون از خط شروان طلب

سنگ به قرابهٔ خویشان فکن

خویش و قرابات دگرسان طلب

یوسف دیدی که ز اخوة چه دید

پشت بر اخوة کن و اخوان طلب

مشرب شروان ز نهنگان پر است

آبخور آسان به خراسان طلب

روی به دریا نه و چون بگذری

در طبرستان طربستان طلب

مقصد آمال ز آمل شناس

یوسف گم کرده به گرگان طلب

گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب

خون خرد بریز و دست بر عدم نویس

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است

دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب

گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند

از نیستی در آینهٔ دل نشان طلب

تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه

بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب

خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست

بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب

اقطاع این سوار ورای خرد شناس

میدان این براق برون از جهان طلب

مطلب مشابه: غزلیات دیوان حافظ از شماره 450 تا 495 با تفسیر عاشقانه

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب

کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب

گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب

او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب

کردم برجان رقم شکر شب و مدح می

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب

گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب

گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب

گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب

گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

گفتم معذور دار زر ننماید به شب

به یکی نامهٔ خودم دریاب

به دو انگشت کاغذم دریاب

به فراقی که سوزدم کشتی

به پیامی که سازدم دریاب

درد من بر طبیب عرض مکن

تو مسیح منی خودم دریاب

کارم از دست شد ز دست فراق

دست در دامنت زدم دریاب

من از خیره‌کش فراق هنوز

دیت وصل نستدم دریاب

الله الله که از عذاب سفر

به علی‌الله درآمدم دریاب

دردمندم ز نقل خانهٔ آب

به گلاب و طبرزدم دریاب

من که در یک دو نه سه چار یکی

بستهٔ ششدر آمدم دریاب

من که خاقانیم به دست عنا

چون خیال مشعبدم دریاب

بهترین غزلیات خاقانی

ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب

خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب

به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری

چند جامی بکش از بادهٔ گلفام بخسب

در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال

شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب

گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی

تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب

بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب

بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب

همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار

در جهان بی‌خبر از کفر وز اسلام بخسب

نغمهٔ من بشنو باده بکش مست بشو

شب ماه است به جانان به لب بام بخسب

رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب

از شرم روی توست رخ ماه زیر آب

ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز

نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب

نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم

نی مشک و می تبه شود آن‌گاه زیر آب

تخم وفاست دانهٔ دل چون به دست توست

خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب

در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته

کس دید غرق سوخته به نگاه زیر آب

دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه

سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب

همسایگان ز تف دلم برکنند شمع

چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب

گریم چنان که از دم دریای چشم من

هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب

آبم برفت و گر شنود سنگ آه من

از سنگ بشنوند علی‌الله زیر آب

ای در آبدار جوانی ز پیچ و خم

در آب شد ز شرم تو صد راه زیر آب

حال من و تو از من و تو دور نیست زانک

تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب

خاقانیا به چاه فرو گوی راز دل

کز دوست رازدارتر آن چاه زیر آب

کار عشق از وصل و هجران درگذشت

درد ما از دست درمان درگذشت

کار، صعب آمد به همت برفزود

گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت

در زمانه کار کار عشق توست

از سر این کار نتوان درگذشت

کی رسم در تو که رخش وصل تو

از زمانه بیست میدان درگذشت

فتنهٔ عشق تو پردازد جهان

خاصه می‌داند که سلطان درگذشت

جوی خون دامان خاقانی گرفت

دامنش چه، کز گریبان درگذشت

انصاف در جبلت عالم نیامده است

راحت نصیب گوهر آدم نیامده است

از مادر زمانه نزاده است هیچکس

کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است

از موج غم نجات کسی راست کو هنوز

بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است

از ساغر زمانه که نوشید شربتی

کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است

گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟

کورا ز حادثات امان هم نیامده است

دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر

آری به هرزه قامت او خم نیامده است

آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ

اسباب این مراد فراهم نیامده است

با خستگی بساز که ما را ز روزگار

زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان

کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است

خاقانیا فریب جهان را مدار گوش

کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است

بهترین غزلیات خاقانی

پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است

جای فزاع نیست که گیتی مشوش است

ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است

برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است

چون مار ارقم است جهان گاه آزمون

کاندر درون کشنده و بیرون منقش است

با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی

کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است

با هر که انس گیری از او سوخته شوی

بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است

عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک

گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است

در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است

در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است

خاقانیا منال که این ناله‌های تو

برساز روزگار نه بس زخمهٔ خوش است

تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست

نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست

گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا

یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست

خون به خون می‌شوی کز راحت نشانی مانده نیست

خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست

از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک

هرگز از کاشانهٔ کرکس همائی برنخاست

باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون

از زمین مردمی مردم گیائی برنخاست

وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر

کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست

کوس وحدت زن درین پیروزه گنبد کاندراو

از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست

درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را

کاندر او تا اوست خصل بی‌دغائی برنخاست

میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان

کز جهان تاریک‌تر زندان سرائی برنخاست

از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک

هرگز از گوگرد تنها کیمیائی برنخاست

از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان

هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه حافظ؛ گلچین مجموعه زیباترین اشعار عاشقانه حافظ شیرازی

دل پیشکش تو جان نهاده است

عشقت به دل جهان نهاده است

جان گر همه با همه دلی داشت

با عشق تو در میان نهاده است

تا نام تو بر زبان بیفتاد

دل مهر تو بر زبان نهاده است

اندک سخنی زبانت را عذر

از نیستی دهان نهاده است

نظاره قندز هلالت

موئی به هزار جان نهاده است

از نالهٔ من رقیب در گوش

انگشت خدای خوان نهاده است

کار گیتی را نوائی مانده نیست

روز راحت را بقایی مانده نیست

زان بهار عافیت کایام داشت

یادگار اکنون گیایی مانده نیست

وحشتی دارم تمام از هرکه هست

روشنم شد کشنایی مانده نیست

دل ازین و آن گریزان می‌شود

زانکه داند با وفایی مانده نیست

زنگ انده گوهر عمرم بخورد

چون کنم کانده زدایی مانده نیست

کوه آهن شد غمم وز بخت من

در جهان آهن ربایی مانده نیست

با عنا می‌ساز خاقانی از آنک

خوش دلی امروز جایی مانده نیست

بهترین غزلیات خاقانی

اهل بر روی زمین جستیم نیست

عشق را یک نازنین جستیم نیست

زین سپس بر آسمان جوئیم اهل

زان که بر روی زمین جستیم نیست

برنشین ای عمر و منشین ای امید

کاشنائی همنشین جستیم نیست

خرمگس برخوان گیتی صف زده است

یک مگس را انگبین جستیم نیست

گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی

کز تو و او ما همین جستیم نیست

بر کمین‌گاه فلک بودیم دیر

شیرمردی در کمین جستیم نیست

هست در گیتی سلیمان صدهزار

یک سلیمان را نگین جستیم نیست

ترک خاقانی بسی گفتیم لیک

مثل او سحرآفرین جستیم نیست

در خراسان نیست مانندش چنانک

در عراقش هم قرین جستیم نیست

آگه نه‌ای که بر دلم از غم چه درد خاست

محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست

بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند

وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست

جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر

پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست

هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق

تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست

در کار عشق دیده مرا پایمرد بود

هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست

دل یاد کرد یار فراموش کی کند

در خون نشستن من ازین یاکرد خاست

دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر

دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست

دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت

این کندپائی از فلک تیزگرد خاست

در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم

زین مهرهٔ دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست

خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت

تا باد سردم از دم گردون نورد خاست

گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن

از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست

خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است

کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست

مطلب مشابه: اشعار آذر بیگدلی با مجموعه شعر شامل ابیات، قطعه و مثنوی

شعرهای زیبای خاقانی

در این عهد از وفا بوئی نمانده است

به عالم آشنارویی نمانده است

جهان دست جفا بگشاد آوخ

وفا را زور بازویی نمانده است

چه آتش سوخت بستان وفا را

که از خشک و ترش بویی نمانده است

فلک جائی به موی آویخت جانم

کز آنجا تا اجل مویی نمانده است

به که نالم که اندر نسل آدم

بدیدم آدمی خویی نمانده است

نظر بردار خاقانی ز دونان جگر

میخور که دلجویی نمانده است

غزلیات خاقانی شاعر بزرگ ایرانی

غزلیات خاقانی شاعر بزرگ ایرانی

از کف ایام امان کس نیافت

وز روش دهر زمان کس نیافت

شام و سحر هست رصددار عمر

زین دو رصد خط امان کس نیافت

رفت زمانی که ز راحت در او

نام غم از هیچ زبان کس نیافت

و آمد عهدی که ز خرم‌دلان

در همه آفاق نشان کس نیافت

اهل میندیش که در عهد ما

سایهٔ عنقا به جهان کس نیافت

جنس طلب کردی خاقانیا

کم طلب آن چیز که آن کس نیافت

زآتش اندیشه جانم سوخته است

وز تف یارب دهانم سوخته است

از فلک در سینهٔ من آتشی است

کز سر دل تا میانم سوخته است

سوز غمها کار من کرده است خام

خامی گردون روانم سوخته است

شعله‌های آه من در پیش خلق

پردهٔ راز نهانم سوخته است

دولتی جستم، وبالم آمده است

آتشی گفتم، زبانم سوخته است

دیده‌ای آتش که چون سوزد پرند

برق محنت همچنانم سوخته است

شعر من زان سوزناک آمد که غم

خاطر گوهر فشانم سوخته است

در سخن من نایب خاقانیم

آسمان زین رشک جانم سوخته است

زخم زمانه را در مرهم پدید نیست

دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست

در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل

شمشادوار تازه و خرم پدید نیست

هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست

از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست

ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند

وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست

دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک

سرنای گم به بودهٔ ماتم پدید نیست

خاقانیا دمی که وبال حیات توست

در سینه کن به گور که همدم پدید نیست

چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف

تو راست معجزه و نام تو سلیمان است

از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی

زمانه از همه خونریزها پشیمان است

بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت

به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است

شکست روزم در شب چه روز امید است

گذشت آب من از سرچه جای دامان است

ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند

مرا ز درد چه پروای وصل هجران است

حصن جان ساز در جهان خلوت

دو جهان ملک و یک زمان خلوت

باک غوغای حادثات مدار

چون تو را شد حصار جان خلوت

ساقیت اشک و مطربت ناله

شاهدت درد و میزبان خلوت

خلوتی کن نهان ز سایهٔ خویش

تا کند سایه را نهان خلوت

همه گم بوده‌ها پدید آید

چون تو را گم کند نشان خلوت

سایه را پنبه بر نه احمدوار

تا شود ابر سایبان خلوت

نقطهٔ حلقهٔ زره دیدی

که نشسسته‌است بر کران خلوت

خلوتی کش تو در میان باشی

کرم پیله کند چنان خلوت

حلقهٔ عشق را شوی نقطه

چون برونت آرد از میان خلوت

همچو تیز از میان یارای بس

باش چون تیغ در میان خلوت

بر در کهف شیرمردان باش

کرده چون سگ بر آستان خلوت

خلوت امروز کن که خواهد بود

دربر خاک جاودان خلوت

یک تن آفتاب را گفتند

که همی زیست سالیان خلوت

عیسیی بر سرش فرود آمد

تا سراسیمه شد در آن خلوت

انس هرکس در این جهان چیزی است

انس خاقانی از جهان خلوت

مطلب مشابه: اشعار برگزیده شاعران؛ مجموعه شعر معروف از شاعران کهن و معاصر ایران

غزلیات خاقانی شاعر بزرگ ایرانی

بخت بدرنگ من امروز گم است

یارب این رنگ سواد از چه خم است

دلدل دل ز سر خندق غم

چون جهانم که بس افکنده سم است

با من امروز فلک را به جفا

آشتی نیست همه اشتلم است

شد چو کشتی به کژی کار فلک

که عنانش محل پاردم است

دولت امروز زن و خادم راست

کاین امیر ری و آن شاه قم است

هر که را نعمت و مال آمد و جاه

سفلگی را بعهم کلبهم است

تا به درگاه خدا داری روی

زر آلوده سگ حلقه دم است

باز چون بر در خلق افتد کار

زر بر سفله خدای دوم است

این کرم جستن خاقانی چیست

که کرم در همه آفاق گم است

طره مفشان که غرامت بر ماست

طیره منشین که قیامت برخاست

غمزه بر کشتن من تیز مکن

کان نه غمزه است که شمشیر قضاست

بس که از خصم توام بیم سر است

بر سر این همه خشم تو چراست

گر عتابی ز سر ناز برفت

مرو از جای که صحبت برجاست

گفت بیهوده بر انگشت مپیچ

بر کسی کو به تو انگشت نماست

هیچ بد در تو نگفتم بالله

خود خیال تو بر این گفته گواست

این قدر گفتم کان روی چو گل

بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست

من همانم تو همان باش به مهر

که همه شهر حدیث تو و ماست

بنده خاقانی اگر کرد گناه

عذر آن کرده به جان خواهد خواست

در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست

غمگساری ز کیمیا کم نیست

خستگی‌های سینه را نونو

خاک پر کن که جای مرهم نیست

دم سرد از دهان بر آه جگر

بازگردان که یار همدم نیست

هیچ یک خوشهٔ وفا امروز

در همه کشتزار آدم نیست

کشت‌های نیاز خشک بماند

کابرهای امید را نم نیست

به نواله هزار محرم هست

به گه ناله نیم محرم نیست

گر بنالی به دوستی گوید

هان خدا عافیت دهد، غم نیست

دانی آسوده کیست در عالم؟

آنکه مقبول اهل عالم نیست

هست سالی دو روز شادی خلق

چون نکو بنگری همان هم نیست

زانکه یک عید نیست در علام

که در او صد هزار ماتم نیست

خیز خاقانیا ز خوان جهان

که جهان میزبان خرم نیست

شعرهای غزل

شعرهای غزل

مرا دانهٔ دل بر آتش فتاده است

از آن نعرهٔ من چنین خوش فتاده است

به هفت آسمان هشتمین در فزایم

ز دود دلی کاسمان‌وش فتاده است

من آن آب نادیه نخل بلندم

که از جان من در من آتش فتاده است

غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو دیده

چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است

دلم عافیت می‌شمارد بلا را

بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است

امیدم به اندازهٔ دل رسیده است

خدنگم به بالای ترکش فتاده است

منم خرم و یک فتاده است نقشم

شما غمگن و نقشتان شش فتاده است

بر اسب بلا من به منزل رسیدم

کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است

من و گوشه‌ای کمتر از گوش ماهی

که گیتی چو دریا مشوش فتاده است

عجب کعبتینی است بی‌نقش گیتی

ولی تخت نردش منقش فتاده است

منه بیش خاقانیا بر جهان دل

که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است

من ندانستم که عشق این رنگ داشت

وز جهان با جان من آهنگ داشت

دستهٔ گل بود کز دورم نمود

چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت

عافیترا خانه همچون سیم رفت

زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت

صبر بیرون تاخت از میدان عشق

در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت

از جفا تا او چهار انگشت بود

از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت

دل بماند از کاروان وصل او

زآنکه منزل دور و مرکب لنگ داشت

نالهٔ خاقانی از گردون گذشت

کارغنون عشق تیز آهنگ داشت

چه نشینم که فتنه بر پای است

رایت عشق پای برجای است

هرچه بایست داشتم الحق

محنت عشق نیز می‌بایست

صبر با این بلا ندارد پای

بگریزد نه بند بر پای است

راستی به که صبر معذوراست

بر سر تیغ چون توان پای است

بیخ امید من ز بن برکند

آنکه شاخ زمانه پیرای است

کار من بد شده است و بدتر ازین

هم شود، تا فلک بر این رای است

از که نالم بگو ز کارگزار

یا از آن کس که کار فرمای است

ناله دارد ز زخم، مار سلیم

مار از آن کس که ما را فسای است

خیز خاقانی از نشیمن خاک

که نه بس جای راحت افزای است

آن کز می خواجگی است سرمست

بر وی نزنند عاقلان دست

بی‌آنکه کسی فکند او را

از پایهٔ خود فرو فتد پست

مرغی که تواش همای خوانی

جغدی است کز آشیان ما جست

از پنجرهٔ صلاح برخاست

بر کنگردهٔ فساد بنشست

قلب سخن شکسته نامان

بر ما نتوان بدین بپیوست

گیرم که دلی درستمان نیست

باری نامی درستمان هست

تو طعنه زنی و ما همه کوه

تو سنگ زنی و ما همه طست

خاقانی را اگر سفیهی

هنگام جدل سخن فروبست

این هم ز عجایب خواص است

کالماس به زخم سرب بشکست

شعرهای غزل

فرمان ملک چه ساحری ساخت

کز سحر بهار آزری ساخت

در هندسه دست موسوی داشت

در شعبده صنع ساحری ساخت

شکل فلک دوازده برج

زین قصر دوازده دری ساخت

از بس که به صنعتش طرازید

نقاش طراز ساحری ساخت

از چهرهٔ چرخ برد زنگار

نزهتگه خسرو سری ساخت

وز روی شفق گرفت شنگرف

تصویر شهنشه فری ساخت

یک دریا گوهر از قلم راند

تا صورت شاه گوهری ساخت

شاه عجم اخستان که دین را

پیرایه ز عدل‌پروری ساخت

اسکندر وقت کز حسامش

عقل آینهٔ سکندری ساخت

ای قول دل به رفیع‌الدرجات

وز برائت به جهان داده برات

پنجم چار صفی از ملکان

هشتم هفت تنی از طبقات

رای رخشان تو بر چشمهٔ خضر

رفته بی‌زحمت راه ظلمات

خصم تو کور و تو آیینهٔ شرع

کور آیینه شناسد؟ هیهات

حاسد ار در تو گشاده است زبان

هم کنونش رسد آفات وفات

یک دو آواز برآید ز چراغ

گه مردن که بود در سکرات

که بناگه ز وطن کردی نقل

بیش یابی ز زمانه حسنات

آن نبینی که یکی ده گردد

چون ز آحاد رسد در عشرات

و آنکه جای تو گرفت است آنجا

هیچ کس دانمش از روی صفات

که الف چون بشد از منزل یک

صفر بر جای الف کرد ثبات

ز تو تا غیر تو فرق است ارچه

نسب از آدم دارند به ذات

گرچه هر دو ز جلبت سنگند

فرق باشد ز منی تا به منات

دایم از باغ بقای تو رساد

به همه خلق نسیم برکات

خرقه‌داران تو مقبول چو لا

بدسگالان تو معزول چو لات

گررسد جنبش کلک تو به من

هیچ نقصت نرسد زین حرکات

که دل خستهٔ خاقانی را

از تحیات توبخشند حیات

عیسی‌لب است یار و دم از من دریغ داشت

بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت

آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی

کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت

بوس وداعی از لب او چون طلب کنم

کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت

من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او

او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت

از جور یار پیرهن کاغذین کنم

کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت

من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل

او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت

خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب

گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت

دست قبا در جهان نافه گشای آمده است

بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است

ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار

هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است

لاله ز خون جگر در تپش آفتاب

سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است

بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن

بین که عروس چمن جلوه نمای آمده است

فاخته در بزم باغ گوئی خاقانی است

در سر هر شاخسار شعر سرای آمده است

شعرهای غزل

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت

این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت

تو پرتو صفائی از آن بارگاه انس

هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت

باد صبا دروغ‌زن است و تو راست‌گوی

آنجا به رغم باد صبا می‌فرستمت

زرّین‌قبا زره زن از ابر سحرگهی

کآنجا چو پیک بسته‌قبا می‌فرستمت

دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است

نزد گره‌گشای هوا می‌فرستمت

جان یک نفس درنگ ندارد، گذشتنی است!

ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟

این دردها که بر دل خاقانی آمده است

یک یک نگر؛ که بهر دوا می‌فرستمت

اشعاری زیب از خاقانی

لعل او بازار جان خواهد شکست

خندهٔ او مهر کان خواهد شکست

عابدان را پرده این خواهد درید

زاهدان را توبه آن خواهد شکست

هودج نازش نگنجد در جهان

لیک محمل برجهان خواهد شکست

پرنیان جوئی به پای پیل غم

دل چو پیل پرنیان خواهد شکست

روی گندم گون او در چشم ماه

خار راه کهکشان خواهد شکست

غمزه‌ش ار غوغا کند هیچش مگوی

کو طلسم آسمان خواهد شکست

دشمنان از داغ هجرش رسته‌اند

پل همه بر دوستان خواهد شکست

جای فریاد است خاقانی که چرخ

نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت

ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او

او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت

ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم

زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد

گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت

وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد

زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت

گفتند خرم است شبستان وصل او

رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت

گفتم که بر پرم سوی بام سرای او

چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش

در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

رخ تو رونق قمر بشکست

لب توقیمت شکر بشکست

لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت

صف عقلم به یک نظر بشکست

بر در دل رسید و حلقه بزد

پاسبان خفته دید و در بشکست

من خود از غم شکسته دل بودم

عشقت آمد تمامتر بشکست

نیش مژگان چنان زدی به دلم

که سر نیش در جگر بشکست

نرسد نامه‌های من به تو ز آنک

پر مرغان نامه‌بر بشکست

قصه‌ای می‌نوشت خاقانی

قلم اینجا رسید و سر بشکست

اشعاری زیب از خاقانی

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

تسکین جان سوختگان یک نظر فرست

جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش

از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست

گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس

گر زر خشک نیست سخن‌های تر فرست

بودم در این حدیث که آمد خیال تو

کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست

الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی

این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست

سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد

شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست

خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی

جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو