چهارشنبه سوری یکی از معروفترین شبهای سال است. آخرین چهارشنبه سال. شبی که در آن جشن باستانی برگزار شده و مردم از روی آتش میپرند. اما در سالهای اخیر فرهنگی عجیب به آن اضافه شده است که مردم در آن ترقه و این چیزها را میترکانند. از همین رو مهم است که به دوستان و مهمتر از همه کودکان داستانهایی را بگوییم که شاید بتوانند خطرات را کمتر کنند.
داستان شماره یک
دو روز مانده به چهارشنبه سوری، به سفارش مجید رفتم چند تا فشفشه و ترقه کمخطر خریدم.
البته از حق نگذریم که خودم هم بدم نمیآمد. به هر حال، خدا این خواهرزادهها را از ما نگیرد!
برای این که علاوه بر خواهرزاده، دل خواهر را هم به دست بیاورم، سری هم به سوپرمارکت آقا رضا زدم و لیست خرید مرضیه را که یک هفته توی جیبم مانده بود، تمام و کمال، تهیه کردم!
در همین زمان که آقا رضا داشت سفارشهای من را آماده میکرد، شایان، وارد مغازه شد. سلام و علیک کرد و وقتی دید دست آقا رضا بند است، طبق معمول، گوشی به دست شد و شروع کرد به خواندن مطلبی از واتس آپ:
«سیاوش یکی از مظلومترین چهرههاى شاهنامه است كه وقتى زن پدرش سودابه، به او دل بست هرگز به مكر نامادرى گرفتار نشد…
تا اینكه این جسارت به گوش پدرش كیكاووس رسید و شدیداً مورد خشم او گردید.
سیاوش از پدر خواست تا براى اثبات پاكى و بیگناهیاش ازهفت تونل آتش گذر كند و اگر سالم بیرون آمد، آن را دلیل بىگناهیاش بداند.
این آزمون آتش در آخرین سه شنبه سال انجامید و او سرفرازانه بیرون آمد.
به دستور پدر قرار شد که فردایش یعنی چهارشنبه در وسط میدان اصلی شهر سوری به کل مردم بدهد که شد چهارشنبه سوری
و این روز جشن ملى شناخته شد.
و ما هم واپسین سه شنبه را به یاد پاكى و انسانیت با پریدن از روى آتش جشن میگیریم…»
شایان حسابی مشغول خواندن پیام واتس آپ بود و حواسش نبود که سفارش من تمام شده!
من و آقای رضا مدتی دست زیر چانه گذاشتیم و نگاهش کردیم؛ شاید فایدهای داشته باشد… که نداشت!
بالاخره من آقا رضا را از شنیدن ادامه سخنرانی نجات دادم. زدم پشت شایان و گفتم: «دانشمند! اگر کسب و کار آقا رضا مانع توقف بیجای شما هست، بگم تعطیل کنن!»
شایان به خودش آمد و کمی هم خورد توی ذوقش!
یک ساندویچ سرد با نوشابه گرفت و خداحافظی کرد.
من هم با آقا رضا خداحافظی کردم و رفتم دنبال شایان که از دلش دربیاورم.
خودم را به شایان رساندم و گفتم: «اگر من سیاوش هستم، که اون موقعها چهارشنبه نداشتیم!»
شایان با کم محلی گفت: «آهان یعنی از سهشنبه میپریدید به پنجشنبه»
با خنده گفتم: «آره دیگه. اصلاً رسم پریدن از روی آتیش هم از همینجا اومده!»
بعد، صدایم را صاف کردم و با لحن گویندههای برنامههای تاریخی، گفتم: «ایرانیان در آن زمان، از روز سهشنبه به پنجشنبه میپریدند. بعدها که چهارشنبه با توطئه بیگانگان وارد روزهای هفته شد، مردم ایران آتش را نماد چهارشنبه قرار دادند و با پریدن از روی آن، یک جنبش اعتراضی را شکل دادند…»
شایان ایستاده بود و داشت با تعجب نگاهم میکرد.
گفتم: «برو همینو توی واتس آپ بنویس. فردا میبینی همه دارن برای هم می فرستن!»
گفت: «یعنی میگی اینم که من خوندم، الکیه؟! چرا الکی باشه؟ دلیلت چیه؟!»
گفتم: «اولاً اون کسی که ادعا میکنه، باید دلیل بیاره.
دلیل اول من اینه که حرفشون بدون سند هست. کجای شاهنامه نوشته قضیه سیاوش در روز سهشنبه یا چهارشنبه بوده…»
شایان آمد چیزی بگوید؛ گفتم: «صبر کن بابا! بذار حرفم تموم بشه!
جالبتر، این که فردوسی نه تنها توی داستان سیاوش، بلکه کلاً در هیچ کجای شاهنامه اسمی از روزهای هفته نیاورده!
غیر از یکی دو جا که اسم «چارشنبه» رو آورده و اون هم ارتباطی با موضوع سیاوش نداره!»
شایان دیگر طاقت نیاورد و گفت: «آقا اصلاً به من ربطی نداره که فردوسی گفته یا نه. حالا فردوسی نگفته؛ یکی دیگه گفته!
اصلاً داستان سیاوش هم چهارشنبه نباشه. بالاخره چهارشنبه سوری یه رسمی هست که از ایران باستان اومده و…»
دیدم الآن است که دوباره چانهاش گرم شود. بعدش دیگر به این راحتیها موتورش خاموش نمیشود…
تقریباً رسیده بودیم سر کوچه خواهرم. سریع پریدم وسط حرفش: «تا جایی که من اطلاع دارم، هیچ منبعی از ایران باستان نداریم که جشن گرفتنِ چهارشنبه آخر سال رو نشون داده باشه.
البته در روزهای آخر سال، مراسمی برگزار میشده. اما ارتباطی با چهارشنبه نداشته
و ارتباطی هم با داستان سیاوش نداشته.»
آمدم خداحافظی کنم که شایان آمپرش رفت بالا…
چرا رسمها و هویت ما رو انکار میکنید؟!
باشه، اصلاً هرکی هرچی توی واتس آپ گفته، دروغه! تو برو از مادربزرگامون بپرس ببین قدیما رسم چهارشنبه سوری بوده یا نه؟!»
نه خیر، فایده ندارد! این آقا شایان الآن حسابی گارد گرفته و حرف منطقی در گوشش فرو نمیرود!
زیر لب گفتم: «شایان خان، خودت خواستی!»
بعد، رو کردم به شایان و گفتم: «بیزحمت پنج قدم برو جلو و دوباره برگرد.»
شایان با تعجب نگاهم کرد.
کیسههای خریدم را گذاشتم توی پیاده رو و گفتم: «زود باش دیگه! برو بیا تا جوابتو بدم.»
با تردید چند قدم جلو رفت. در همین فاصله، یکی از ترقهها را از جیبم درآوردم و آماده کردم…
همین که شایان برگشت، ترقه را انداختم زیر پایش!
ترقه کوچکی بود و صدای کمی داد. ولی شایان که اصلاً انتظارش را نداشت، دو متر به هوا پرید!
تا رهگذران دنبال جهت و منشأ صدا بگردند، من کیسههایم را برداشته بودم و یک دانشجوی متین و آرام بودم که داشت وارد کوچه میشد!
شایان زد زیر خنده؛ دنبالم راه افتاد و گفت: «جناب بچه مثبت! به نظرتون این حد از آرامش غیر عادی نیست؟! ناسلامتی صدای انفجار اومدا!»
راست میگفت! زیر چشمی به دو سه نفر از رهگذران نگاه کردم و دیدم متوجه ما شدهاند!
سرَم را برنگرداندم که شناسایی نشوَم.
شایان خودش را به من رساند و گفت: «خب داشتی میگفتی!»
عجب! انگار هیچ دلیلی محکمتر از استفاده از ترقه، روی شایان اثر نمیکند!
گفتم: «کجا بودیـــــم؟… آهان، مادربزرگامون!
خب من که نگفتم زمان مادربزرگامون چهارشنبه سوری نبوده. ولی مادربزرگای ما که مال ایران باستان نبودن!»
شایان زد زیر خنده و چیزی نگفت.
تازه من را از خود حساب کرده بود! تا چند دقیقه قبل، انگار دشمن خونیاش بودم!
خودمانیم، انفجار همیشه هم عامل جنگ نیست! بعضی وقتها هم عامل صلح میشود. مثل همین ترقه خودمان!…
رسیدیم به خانه مرضیه. به شایان گفتم: «اگه حوصله داری، برو یه سرچ بکن ببین درباره چهارشنبه سوری دیگه چیا پیدا میکنی.
کاری به راست و دروغش نداشته باش. فقط همه رو جمع کن.
عصر بیا با هم بریم بیرون و بیشتر در موردش صحبت کنیم.»
شایان فکری کرد. لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: «باشه. شمارَتو بده. باهات تماس میگیرم.»
شماره من را گرفت و با همان حالت شیطنتآمیز و مشکوک خداحافظی کرد!
زنگ زدم. مجید در را باز کرد. رفتم داخل و … خلاصه یک جوری که نه سیخ بسوزد، نه کباب، ترقهها را به مجید نشان دادم و خیال مرضیه را کمی راحت کردم که اینها کم خطر هستند؛ خودم هم با مجید میروم و مراقبش هستم و هزار تا قول و تعهد دیگر…
سفارش خرید را هم گذاشتم توی آشپزخانه و لیست را دادم دستش که چک کند.
مرضیه لیست را گرفت و گفت: «خب حالا! بعد از یه هفته، چهارتا تیکه چیز خریده؛ انگار شق القمر کرده!»
نگاهی به اطراف آشپزخانه انداختم. یک دستگیره سفید را از روی کابینت برداشتم و به نشانه تسلیم تکان دادم
و از آشپزخانه متواری شدم!
مطلب مشابه: داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی
داستان کودکانه درباره خطرات شب چهارشنبه سوری
اسم این پسر سامان است. سامان پسر خیلی خوبی است. او در شب چهارشنبهسوری اصلاً به کوچه و خیابان نمیرود – به شب آخرین چهارشنبهی ماه اسفند، شب چهارشنبهسوری میگویند – سامان در شب چهارشنبهسوری همراه مامان و بابا، آجیل و شیرینی میخورد و شادی میکند و برنامههای تلویزیون را تماشا میکند.
سامان میداند در شب چهارشنبهسوری بعضی از بچهها و بزرگترها کارهای بسیار خطرناکی میکنند. سامان میداند آنها در کوچه و خیابان با ترقه و فشفشه و نارنجک، بازی میکنند. او میداند بازی با ترقه و فشفشه و نارنجک به او آسیب میرساند. سامان هیچوقت به مامان و بابا نمیگوید: «برایم فشفشه و ترقه و نارنجک بخرید.» چون او میداند این چیزها خیلی خطرناک هستند و به او آسیب میرسانند.
یک روز سامان در تلویزیون تصویر دختربچهای را دید که با ترقه، بازی کرده بود و چشمهایش آسیب دیده بود و دیگر نمیتوانست جایی را ببیند. سامان در تلویزیون پسری را دید که چون در دستش نارنجک منفجر شده بود در بیمارستان بستری شده بود. او جیغ میزد و گریه میکرد. سامان خیلی ناراحت شد. مادرش گفت: «سامان جان! اگر او با این وسایل خطرناک بازی نمیکرد این اتفاق برایش نمیافتاد و بهجای اینکه در بیمارستان باشد و از درد گریه کند، الآن در خانهشان بود و شادی میکرد.»
سامان هیچوقت به مامان و بابا نمیگوید من میخواهم به کوچه بروم و ترقهبازی بچهها را تماشا کنم. چون او میداند ممکن است ترقه یا نارنجک جلوی پای او منفجر شود و آسیب ببیند. سامان در تلویزیون خانهای را دید که خراب شده بود. آقای خبرنگار میگفت: «یک بچه در زیرزمین این خانه در حال ساختن نارنجک دستی بوده است که یکی از نارنجکها منفجر میشود و خانه خراب میشود. دست پسربچهی بازیگوش و بیاحتیاط قطع میشود و مادر و دو برادر او هم آسیب میبینند و آنها الآن در بیمارستان بستری شدهاند.»
سامان، افراد پیر و کسانی را که بیماری قلبی داشتهاند را در تلویزیون دید که در بیمارستان بستری شده بودند. چون آنها از صدای بسیار بلند بمبها ترسیده بودند و قلبشان درد گرفته بود. آقای دکتر با ناراحتی میگفت: «در این شبها تختهای بیمارستان پر از بیمارانی میشود که به دلیل بازی با وسایل آتشزا مانند ترقه، بمب، نارنجک دچار سوختگیِ شدیدِ دست و صورت، قطع دست و انگشت و نابینایی شدهاند. حتی چند نفر هم به دلیل شدت سوختگی فوت کردهاند.»
یک آقای پلیس هم با ناراحتی میگفت: «ما چندین روز قبل از شب چهارشنبهسوری باید مراقب باشیم تا کسی با این وسایل خطرناک بازی نکند. وقتی بچهها ما را میبینند، پنهان میشوند و وقتی ما دور میشویم دوباره به بازی با نارنجک و بمب ادامه میدهند. من همینجا به آنها میگویم که شما بچهها و بزرگترها نباید از ما پلیسها بترسید. شما باید از بمب و نارنجک و اینطور وسایل خطرناک بترسید که ممکن است در یکلحظه چشمهای شما را از شما بگیرند و تا آخر عمر نابینا شوید. ما مأموران نیروی انتظامی نگران به خطر افتادن سلامتی شما هستیم و تلاش میکنیم تا به شما همشهریان عزیزمان آسیبی نرسد. ما همهی شما را دوست داریم.»
و بعد، از تلویزیون تصویر دیوارهایی پخش شد که سیاه و کثیف و زشت شده بودند. چون بچهها حتی چندین روز قبل از شب چهارشنبهسوری با پرتاب کردن ترقه و نارنجک به دیوارها آنها را سیاه و زشت کرده بودند. آقای پلیس با ناراحتی گفت: «ببینید چقدر چهرهی شهرمان زشت شده است. حتی شیشههای بعضی از اتوبوسها شکسته و مسافرهای بیگناه آسیب دیدهاند. این چه شب جشنی است که مردم جرئت نمیکنند از خانههایشان بیرون بیایند؟!»
سامان با ناراحتی گفت: «مامان جان، ایکاش ما اصلاً شب چهارشنبهسوری نداشتیم.»
مامان گفت: «نه پسرم! شب چهارشنبهسوری شب جشن و شادی است. اگر همهی آنها مانند تو پسر گلم رفتار میکردند و توی خانههایشان جشن میگرفتند دیگر این اتفاقها برای آنها نمیافتاد و اینهمه پزشک و پلیسِ زحمتکش هم به زحمت و دردسر نمیافتادند. ایکاش همهی بچهها و بزرگترها مانند تو پسر گلم بودند، آفرین پسر گلم!»
راستی، آیا تو هم در شب چهارشنبهسوری در خانه جشن میگیری و از خانه خارج نمیشوی؟ اگر دوست یا خواهر و برادر تو بخواهد در این شب به کوچه و خیابان برود به او چه میگویی؟
مطلب مشابه: داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن!
داستان چهارشنبه سوری در شاهنامه
براساس سرودههاى پیروز پارسى، حکیم فردوسى، سیاوش فرزند کاووس شاه، در هفت سالگى مادر را از دست مىدهد.
پادشاه همسر دیگر را برمىگزیند، سودابه که زنى زیبا و هوسباز بود، عاشق سیاوش مىشود.
یکى روز کاووس کی با پـسر نشسته که سودابه آمد ز در
زناگاه روى سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید
زعشق رخ او قرارش نماند همه مهر اندر دل آتش نشاند
سودابه در اندیشه بود تا به گونهاى سیاوش را به کاخ خویش بکشاند. دختر زیبا و جوان خود را بهانه حضور سیاوش کرده و او را فرا خواند.
که باید که رنجه کنى پاى خویش نمائى مرا سرو بالاى خویش
بیاراسته خویش چون نوبهار بگردش هم از ماهرویان هزار
آنگاه که سودابه سیاوش را در کاخ خویش یافت به او گفت:
هر آنکس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا
زمن هر چه خواهى، همه کام تو بر آرم ، نپیچم سر از دام تو
من اینک به پیش تو افتاده ام تن و جان شیرین ترا داده ام
سودابه پس از این که از مهر و عشق خود به سیاوش مىگوید، همزمان به او نزدیک مىشود. ناگاه او را در آغوش کشیده و مىبوسد.
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد همانا که از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد کیوان خدیو
نه من با پدر بى وفائى کنم نه با اهرمن آشنائى کنم
سیاوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت:
ســر بـانـوانـى و هـم مـهـتـرى من ایدون گمانم که تو مادرى
سیاوش خشمناک از جاى برخاسته و عزم خروج از کاخ سودابه را کرد. سودابه که از برملا شدن واقعه بیم داشت، داد و فریاد کرد و درست بسان افسانه یوسف و زلیخا، دامن پاره کرده و گناه را به سیاوش متوجه کرد. بارى سیاوش به سودابه مىگوید که پدر را آگاه خواهد کرد.
از آن تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهانى بد اندیش تو
مرا خیره خواهى که رسوا کنى؟ به پیش خردمند رعنا کنى؟
بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همى کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوى فغانش زایوان برآمد بکوى
داستان چهارشنبه سوری در شاهنامه
در پى جار و جنجال سودابه، کیکاووس پادشاه ایران از جریان آگاه شده و از سیاوش توضیح خواست. سیاوش به پدر گفت که پاکدامن است و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور کند. سیاوش گفت اگر من گناهکار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاکدامن باشم از آتش عبور خواهم کرد.
ســیـاوش بـیـامد به پــیـش پـدر یکى خود و زرین نهاده به سر
سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار
سیاوش سپه را بدانسان بتاخت تو گفتى که اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و باد یکسان بود
سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند
داستان چهارشنبه سوری در شاهنامه
سیاوش به تندرستى و چابکى و چالاکى به همراه اسب سیاهش از آتش عبور کرد و تندرست بیرون آمد.
یکى شادمانى شد اندر جهان میان کهان و میان مهان
سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک
که از نفت آن کوه آتش پَِـرَست همه کامه دشمنان کرد پست
بدو گفت شاه، اى دلیر جهان که پاکیزه تخمى و روشن روان
چنانى که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا
سیاوخش را تنگ در برگرفت زکردار بد پوزش اندر گرفت
مى آورد و رامشگران را بخواند همه کام ها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور مى در کشید نبد بر در گنج بند و کلید!
در نهایت…
این اتفاق و آزمایش عبور از آتش، در بهرام شید (سهشنبه) آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهید شید (جمعه یا آدینه) جشن ملى اعلام شد. در سراسر کشور پهناور ایران، به فرمان کیکاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد.
از آن پس، به یاد عبور سرفرازانه سیاوش از آتش، همواره ایرانیان واپسین شبانه بهرام شید (سهشنبه شب) را به یاد سیاوش و پاکى او با پریدن از روى آتش جشن مىگیرند.
مطلب مشابه: داستان کوتاه درباره تلاش و کوشش؛ داستان های واقعی درباره پشتکار