جملات ادبی جان اشتاین بک نویسنده معروف با متن های ناب و گرانبها از او

جملات ادبی جان اشتاین بک نویسنده معروف با متن های ناب و گرانبها از او


منبع: روزانه

3

1402/12/19

14:25


جان اشتاین بک یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکایی است که به پاس خدمات فوق‌العاده وی در راستای ادبیات آمریکایی؛ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. این نویسنده بزرگ بیشتر با رمان‌های …

جان اشتاین بک یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکایی است که به پاس خدمات فوق‌العاده وی در راستای ادبیات آمریکایی؛ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. این نویسنده بزرگ بیشتر با رمان‌های شاهکارش یعنی موش‌ها و آدم‌ها، شرق بهشت و خوشه‌های خشم شناخته می‌شود. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه بهترین جملات از این نویسنده بزرگ را آماده کرده‌ایم؛ در ادامه با ما باشید.

جملات ادبی جان اشتاین بک نویسنده معروف با متن های ناب و گرانبها از او

جان اشتاین بک کیست؟

جان استاین‌بک در سال ۱۹۰۲ در کالیفرنیا به‌دنیا آمد. پدرش خزانه‌دار و مادرش آموزگار بود. پس از تحصیل ادبیات انگلیسی در دانشگاه استنفورد، در سال ۱۹۲۵ بی‌آنکه دانشنامه‌ای دریافت کرده باشد دانشگاه را رها کرد و به نیویورک رفت. در این شهر خبرنگاری کرد و پس از دو سال به کالیفرنیا برگشت. مدتی به عنوان کارگر ساده، متصدی داروخانه، میوه‌چین و … به کار پرداخت و به همین سبب با مشکلات برزگران و کارگران آشنا شد. پس از آن پاسبانی خانه‌ای را پذیرفت و در این زمان وقت کافی برای خواندن و نوشتن پیدا کرد. زمانی که جهان به‌سرعت به سمت مدرنیسم پیش می‌رفت و ادوات جدید کشاورزی جایگزین بیل و گاوآهن می‌شد، او در اندیشهٔ غم و درد و رنج آنان بود. نخستین اثرش جام زرین را در سال ۱۹۲۹ نوشت. نگاه انسان‌دوستانه و دقیق او به جهان پیرامون و چهرهٔ رنج‌کشیدهٔ خودش سبب درخشش او در نوشتن آثاری چون موش‌ها و آدم‌ها و خوشه‌های خشم شد.

 یکی از شناخته شده‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا، برندهٔ نوبل ادبیات و همچنین یکی از مهم‌ترین نمایندگان مکتب ادبی ناتورالیسم می‌باشد. از بهترین آثارش می‌توان به خوشه‌های خشم (۱۹۳۹) اشاره کرد.

جملات ادبی از جان اشتاین بک

مردم خشمگین هستند و راهی برای مقابله ندارند. اما همهٔ این‌ها در چارچوبی کوچک است. جنگ مردم با مردم است، نه عقیده با عقیده.

خیال می‌کنند چون خودشان یک پیشوا و یک سر دارند، ما هم مثل آنان هستیم. می‌دانند که اگر سر ده نفر از خودشان بالای دار برود، نابود خواهند شد. اما ما مردمانی آزاد هستیم و به اندازهٔ جمعیت خود سر داریم و در موقع لزوم رهبرانی مثل قارچ در میانمان خواهند رویید

دشمن همه‌جا هست. همهٔ مردان، زنان و حتی کودکان. دشمن همه‌جا هست. از پشت در خانه‌هاشان ما را می‌پایند. صورت‌های سفید پشت پرده‌ها گوش تیز کرده‌اند. ما آنان را شکست داده‌ایم و همه‌جا پیروز شده‌ایم. و آنان انتظار می‌کشند و اطاعت می‌کنند و انتظار می‌کشند.

مالی نگاه گذرایی به در انداخت و گفت: «ما مردمی شکست‌خورده‌ایم. شما غذای ما را گرفته‌اید. من گرسنه‌ام. اگر به من غذا بدهی، بیش‌تر از تو خوشم می‌آید.» توندر پرسید: «چه می‌گویی؟» «دارم حالت را به هم می‌زنم، ستوان؟ شاید سعی می‌کنم همین کار را بکنم. قیمت من دوتا سوسیس است.»

مطلب مشابه: جملاتی از نویسندگان بزرگ روسی؛ سخنان ارزشمند و با معنی از 6 نویسنده

جملات ادبی از جان اشتاین بک

لنسر نگاهی به او کرد و لبخندی کم وبیش اندوهبار برلب آورد. «ما هم وظیفه‌ای به عهده داریم، این‌طور نیست؟» شهردار گفت: «بله، تنها وظیفهٔ ناممکن در جهان، تنها کاری که شدنی نیست.» «و آن چیست؟» «روح انسان‌ها را پیاپی درهم‌شکستن.»

وقتشان تقریبآ به سر آمده. خیال می‌کنند چون خودشان یک پیشوا و یک سر دارند، ما هم مثل آنان هستیم. می‌دانند که اگر سر ده نفر از خودشان بالای دار برود، نابود خواهند شد. اما ما مردمانی آزاد هستیم و به اندازهٔ جمعیت خود سر داریم و در موقع لزوم رهبرانی مثل قارچ در میانمان خواهند رویید.

«برای این‌که بتوان گفت مردی خوشبخت است، باید منتظر ماند تا آخرین برگ دفتر زندگی‌اش ورق بخورد.»

به نظرم از دوستی‌ای که فقط به چسباندن تمبری به یک پاکت و فرستادن نامه‌ای ختم می‌شود، چیزی غم‌انگیزتر وجود ندارد. وقتی آدم دیگر نمی‌تواند کسی را ببیند، صدایش را بشنود، لمسش کند، همان بهتر که پیوندها میان‌شان بریده شود.

آدم می‌تواند به هر چیزی، اگر تنها چیزی است که دارد، افتخار کند. هرقدر تهیدست‌تر باشد، بیشتر لازم می‌شود به آنچه دارد ببالد.

گاهی پیش می‌آید که دشمن بیشتر از دوست به آدم کمک می‌کند.

گناه چیز عجیبی است. حتی اگر آدم هرچه را که دارد دور بریزد، باز گناه‌های کوچکی برای عذاب دادن خود نگه می‌دارد. اینها آخرین چیزهایی است که ما رها می‌کنیم. ـ شاید این وسیله خوبی باشد که آدم در برابر خشم خداوند فروتن بماند. ساموئل گفت: بی‌شک فروتنی چیز بسیار خوبی است زیرا نادرند افرادی که اندکی از آن را دارند. ولی همه از خودشان می‌پرسند ارزش آن در چیست. مگر این‌که آدم آن را همچون دردی دلپذیر و بسیار ارزشمند بپذیرد. درد… از خودم می‌پرسم آیا آدم هرگز فهمیده است مفهومش چیست.

زمان از دینامیت نیرومندتر است.

جملات ادبی از جان اشتاین بک

ساموئل پول‌دار نمی‌شد. او از بیماری‌ای که بسیاری از مردها به آن گرفتار بودند رنج می‌برد و آن «جواز ساخت» بود. او خرمن‌کوبی اختراع کرده بود که هم ساختنش ارزان‌تر از خرمن‌کوب‌های موجود تمام می‌شد و هم کار کوبیدن را بهتر انجام می‌داد. برای به ثبت رساندن اختراعش، ناچار شد درآمد اندک یک سالش را خرج کند. بعد طرح‌هایش را برای کارخانه سازنده‌ای فرستاد، که اگرچه خیلی سریع طرح‌هایش را به او برگرداند، ولی از اطلاعاتی که در آن‌ها بود سود جست. ساموئل او را به محاکمه کشاند. ولی پس‌از مدت کوتاهی ـخوشبختانه برای خانواده‌اش که داشت از گرسنگی تلف می‌شدــ در محاکمه بازنده شد. ساموئل برای اولین‌بار درک کرد که بدون پول نمی‌توان به جنگ پول رفت.

وقتی کودکی برای اولین‌بار بزرگ‌ترها را به همان شکلی که هستند می‌بیند، وقتی برای اولین‌بار به ذهنش خطور می‌کند که بزرگ‌ترها از ذکاوت خارق‌العاده‌ای برخوردار نیستند، قضاوت‌هاشان و جمله‌هاشان همیشه صحیح نیست، دنیای کودکانه‌اش فرومی‌ریزد و هرج و مرجی وحشتناک آن را فرامی‌گیرد. بت‌ها درهم می‌شکنند و امنیت ازبین می‌رود. و موقعی که بتی فرومی‌افتد، نیمه‌شکسته نمی‌ماند؛ تمامآ خرد می‌شود و در بستری از کثافت فرومی‌رود

امروز چه زود گذشت: مثل زندگی که وقتی به آن توجه نمی‌کنیم سریع می‌گذرد و وقتی در آن تأمل می‌کنیم کند.

ـ روح انسان راضی نمی‌شود که مثل بدن فقط در زمان خودش زندگی کند.

مطلب مشابه: جملات زیبای از مارسل پروست؛ سخنان و متن های آموزنده نویسنده بزرگ فرانسوی

در آن دوره جنگ با سرخ‌پوست‌ها، جز شکاری خطرناک چیز دیگری نبود. قبیله‌ها به‌ناچار سر به طغیان برمی‌داشتند، آن‌ها را از سرزمین‌هاشان می‌راندند و بعد هم قتل عام‌شان می‌کردند، و بازمانده‌های ترحم‌انگیزشان را توی اردوگاهی می‌چپاندند، تا آنجا از گرسنگی بمیرند. کار قشنگی نبود، ولی سیر تحول و گسترش کشور آن را ایجاب می‌کرد.

به زودی اعزام می‌شوی و من می‌توانم هشدارهایی به تو بدهم تا غافلگیر نشوی. ابتدا برهنه‌ات می‌کنند. ولی به همین بسنده نمی‌کنند. هر نوع تشخص و مناعتی را در تو می‌کشند، تو هرچه را که گمان می‌کنی حقوق تجاوزناپذیرت است از دست می‌دهی: حق تنها زندگی کردن، حق عفیف ماندن. تو را وامی‌دارند با مردان دیگری زندگی کنی، غذا بخوری، بخوابی و ناله کنی. و هنگامی که لباس به تنت بپوشانند، دیگر نمی‌توانی خودت را میان دیگران تشخیص دهی. حتی نمی‌توانی کاغذی روی سینه‌ات سنجاق بکنی و بگویی: «این منم. جزو دیگران نیستم.» ـ نمی‌خواهم. ـ پس‌از مدتی افکار تو با دیگران تفاوتی نخواهد داشت. جز آنچه دیگران به زبان می‌آورند، حرف دیگری نخواهی زد. و کارهایی را می‌کنی که دیگران می‌کنند. درخواهی یافت همرنگ جماعت نبودن چه خطرهایی دربر دارد، خطرهایی که وجود یک توده افراد، یک فکر و یک عمل برای تو به بار خواهد آورد.

آدام جوابی نداد. ساموئل از جا بلند شد و گفت: ـ من دوباره برمی‌گردم و باز هم برمی‌گردم. اگر شده آدم ادای زندگی را هم درآورد، باید درآورد، آدام.

. یک گروه خیلی سریع‌تر و بهتر می‌تواند اتومبیلی را بسازد تا یک‌نفر. و نانی که در کارخانه‌ای ساخته می‌شود ارزان‌تر و کیفیتی یک‌نواخت‌تر از یک نانوایی دارد. وقتی غذاهامان، لباس‌هامان و خانه‌هامان ثمره انحصاری تولیدی استاندارد شده باشد، آن‌وقت نوبت فکرهامان می‌شود. هر فکری که با اندازه‌های ازپیش تعیین شده نخواند، باید دور ریخته شود. تولید جمعی وارد زندگی اقتصادی، سیاسی و حتی مذهبی ما شده است، به نحوی که بعضی ملت‌ها نظریه جمعی و اشتراکی را جانشین خدا کرده‌اند. هنوز خیلی زود است. و خطر در همین‌جاست. تنش بزرگ است. دنیا به سوی نقطه از هم گسستگی‌اش می‌رود. آدم‌ها نگرانند.

جملات ادبی از جان اشتاین بک

اتحادیه دفاع از حقوق زنان آروغ بلندی می‌زد و رعایت موازین اخلاقی را پیش می‌کشید. معده برای آروغ زدن دلایل خاص خودش را دارد و جامعه‌ها هم دلایل خودشان را.

بعضی از آدم‌ها گمان می‌کنند اگر حال‌شان رو به بهبود برود توهینی است به شکوهمندی بیماری‌شان. ولی گذشت زمان شکوهمندی نمی‌شناسد. هرکسی اگر صبر کند می‌تواند شفا یابد.

اسم‌ها رازهای بزرگی هستند. هرگز ندانسته‌ام آیا اسم‌ها هستند که نفوذی روی بچه‌ها دارند، یا بچه‌ها هستند که خود را با اسم‌شان وفق می‌دهند. ولی از یک چیز مطمئن باشید: هر بار که لقبی، شهرتی به مردی داده می‌شود، مفهومش این است که اسمی که برایش تعیین کرده‌اند، مناسبش نیست

اگر هیولاهای جسمانی وجود دارند، آیا هیولاهای ذهنی یا روحی نمی‌توانند وجود داشته باشند؟ جسم و قیافه می‌تواند کامل و بی‌عیب و نقص باشد. ولی اگر یک اسپرم یا ژن موروثی می‌تواند نقصی جسمانی ایجاد کند، چرا نمی‌تواند نقصی روحی هم به‌وجود بیاورد؟

برود به دَرَک، این قرن گندیده. همان بهتر بفرستیمش پی کارش و در را به رویش ببندیم. آن را همچون کتابی متحول کنیم و چیز دیگری در آن بخوانیم. فصلی جدید و زندگی‌ای جدید. آدم‌ها می‌توانند وقتی در را به روی این قرن بوناک بستند، دست‌هاشان را بشویند. آنچه در انتظارمان است زیباست. این صدسال جدید کاملا تمیز و دست‌نخورده است. ورق‌ ها نشان نشده‌اند و اولین کسی که تقلب کند… خب! بالای مستراح‌ها از پا آویزانش می‌کنیم. بله، ولی توت‌فرنگی‌ها و تمشک‌ها همان عطر و طعم گذشته را ندارند و پاهای زن‌ها همان خاصیت تحریک‌کننده را.

. صدا و چشم‌هایت می‌گویند که تو علیه خودت مبارزه می‌کنی. ولی شرمنده نباش. شرمنده بودن خیلی نفرت‌انگیز است.

هر کاری که بکنید و هر کاری که از انجامش سر باز بزنید، به‌هرحال شعله را انتقال خواهید داد. حتی اگر زمین وجودتان خشک شود، علف‌ها و بوته‌های خار خواهند رویید. آن‌وقت دیگر نمی‌توانید بی‌حاصل بمانید.

مطلب مشابه: جملاتی از الکساندر پوشکین؛ نویسنده و شاعر بزرگ روس با سخنان ناب آموزنده

آدم امکان دارد در هوایی گرفته و سرزمینی تیره با درختانی سیاه زندگی کرده باشد، وقایعی مهم، پی‌درپی، نامشخص و بی‌رنگ برایش رخ داده باشد، این‌ها هیچ‌کدام اهمیتی ندارد. چون در لحظه رحمت و آرامش ناگهان آواز پرنده‌ای گوش را می‌نوازد، رایحه زمین، مشام را لذت می‌بخشد و نور خفیف شده از خلال شاخ و برگ درختی، به چشم روشنایی می‌دهد. آن‌گاه آدم تبدیل به چشمه‌ای می‌شود خشک‌نشدنی.

اگر آدم بخواهد به کسی بگوید که گذشت سال‌ها جز پیری و اندوه چیز دیگری با خود می‌آورد او را گول زده است.

شاید ما تصویر را درست نمی‌بینیم، چون قاب آن را گم کرده‌ایم؟ این ماجرا توسط شبانی نوشته شد برای جمعیتی از شبان‌ها. آن‌ها کشاورز نبودند. خدای شبان‌ها بره را به دسته‌ای جو ترجیح نمی‌دهد؟ هدیه باید زیباترین چیزها باشد.

جملات ادبی از جان اشتاین بک

گاهی پیش می‌آید که گونه‌ای حالت رحمت و آرامش روح را دربر می‌گیرد. این پدیده‌ای است که خیلی‌ها با آن آشنایی دارند. ابتدا مثل جرق جرق کوچک نخ باروتی است که ضمن سوختن به دینامیت نزدیک می‌شود. آرامشی در معده و حظّ و سروری در اعصاب و ساعدها. پوست هوا را می‌چشد و هر نفس فصیلتی است. تمام بدن با لذت کش و قوسی به خود می‌دهد، ذهن به روشنی می‌گراید و جهان در برابر چشمان شکوهمند می‌شود. آدم امکان دارد در هوایی گرفته و سرزمینی تیره با درختانی سیاه زندگی کرده باشد، وقایعی مهم، پی‌درپی، نامشخص و بی‌رنگ برایش رخ داده باشد، این‌ها هیچ‌کدام اهمیتی ندارد. چون در لحظه رحمت و آرامش ناگهان آواز پرنده‌ای گوش را می‌نوازد، رایحه زمین، مشام را لذت می‌بخشد و نور خفیف شده از خلال شاخ و برگ درختی، به چشم روشنایی می‌دهد. آن‌گاه آدم تبدیل به چشمه‌ای می‌شود

جملاتی زیبا از جان اشتاین بک

دسی خوشگل نبود ـشاید هم کمی زشت ــ ولی نوری از خود می‌پراکند، که مردها را به دنبال بعضی زن‌ها می‌کشاند، به این امید که پرتوی از این روشنایی نصیب‌شان شود

«توجه داشته باش که هر چیزی بر اثر تغییر کردن جایی را اشغال می‌کند، و عادت کن به دانستن این موضوع که طبیعت فقط چیزی را که تغییر می‌کند دوست دارد، برای جایگزین کردن آن با چیزی که شبیهش است. چون هرچه وجود دارد، بذر چیزی است که در آینده وجود خواهد داشت.»

استفاده کردن از قدرت یک مرد آسان است و ایستادگی در برابر آن ناممکن.

روسپی زنی است که بیشترین اطمینان خاطر را برای مرد کمرو فراهم می‌آورد. پولش را پیشاپیش دریافت کرده، بنابراین سراپا در اختیار مردی است که بنا به میل خود، می‌تواند با او خوشرفتاری یا بدرفتاری کند، و مرد به‌ویژه به هیچ‌وجه در معرض بدخلقی زن قرار نمی‌گیرد، چیزی که بیشتر از همه مرد کمرو را به وحشت می‌اندازد.

اگر انسان از سوی کسانی که دوست‌شان دارد، رانده نمی‌شد آن‌چیزی نمی‌شد که درحال‌حاضر هست.

آدم زیر لاک بزدلی‌اش به نیکی گرایش دارد و می‌خواهد همه دوستش داشته باشند. اگر به راه فساد رفته، به این علت است که گمان کرده این میان بری است برای رسیدن به عشق.

وقتی کاری حساس است و خطرهایی دربر دارد، امکان دارد بر اثر شتاب به‌خرج دادن نتیجه حاصل از آن خراب شود. مردمان شتاب‌زده بسیاری هستند که سکندری می‌روند. اگر تلاشی دشوار و ظریف باید صورت گیرد، ابتدا باید نتیجه را تعیین کرد. سپس وقتی هدف معین شد و مورد قبول قرار گرفت، باید به کلی آن را از یاد برد و فقط به وسائل رسیدن به آن فکر کرد. به کمک این روش از برداشتن گام اشتباهی که ممکن است بر اثر شتاب یا ترس پیش بیاید، پرهیز کرد.

مطلب مشابه: جملاتی زیبا از نویسندگان مرد ایرانی؛ متن های عمیق و با مفهوم از 6 نویسنده

جملاتی زیبا از جان اشتاین بک

بعضی افراد، که همیشه هم استحقاقش را ندارند، بخت با آن‌ها یار است. آنچه نصیب‌شان می‌شود نه به‌خاطر مساعی‌شان است و نه به علت حساب و کتاب‌هاشان.

شاید دلیلش هم همین باشد. شاید اگر دوستش داشتم نسبت به او حسادت می‌کردم. تو حسادت می‌کردی. شاید عشق، شک و تردید هم ایجاد می‌کند؟ وقتی آدم زنی را دوست دارد به او مطمئن نیست، چون درواقع از خودش اطمینان ندارد.

بعضی آدم‌ها رنگ سبز را نمی‌بینند، و شاید هم هرگز ندانند که چنین رنگی وجود دارد. تو آدم کاملی نیستی، کاری برایت نمی‌توانم بکنم. ولی از خودم می‌پرسم، آیا برایت پیش می‌آید حس کنی چیزی ناپیدا، نادیدنی دور و برت هست یا نه. اگر می‌دانستی چنین چیزی هست و تو نمی‌توانی به آن دست پیدا کنی، خیلی برایت وحشتناک می‌شد.

آنچه من به آن معتقدم از این قرار است: روح آزاده و کنجکاو انسان ارزشمندترین چیزی است که در دنیا وجود دارد، و آنچه به‌خاطرش مبارزه می‌کنم آزاد گذاشتن روح انسان است در انتخاب راهی که مورد علاقه‌اش است. و آنچه علیه آن مبارزه می‌کنم، هر حکومت، مذهب یا نظریه‌ای است که بخواهد این آزاداندیشی و روحیه فردیت را ازبین ببرد. من این طورم و موضعم نیز این است. درک می‌کنم چرا سیستمی که از قالب خاصی درآمده، برای حفظ و رعایت اصولش باید آزاداندیشی را از میان بردارد، چون خود آزاداندیشی و روحیه فردگرایی دشمن شماره یک آن است. بله من این موضوع را درک می‌کنم و از آن متنفرم، و می‌ستیزم تا تنها عاملی را که ما را برتر از حیوانات قرار می‌دهد حفظ کنم، حیواناتی که قوه خلاقه ندارند.

ما قهرمانان داستانی پاورقی هستیم که هر شماره‌اش شبیه شماره پیش است و جوابش همیشه این است: «بقیه در شماره آینده». آدم‌ها در زندگی‌هاشان، فکرهاشان، اشتهاها و جاه‌طلبی‌هاشان، آزمندی‌ها و بی‌رحمی‌هاشان گرفتارند، و همچنین در نیک‌نفسی و مروت، در دام خیر و شر. این است ماجرای زندگی‌شان، و ماجرای ما، و در همه زمینه‌های احساسی یا هوشمندی تکرار می‌شود. فضیلت و فساد تار و پود اولین آگاهی ما بوده است، و مصالح آخرین آگاهی‌مان را هم تشکیل خواهد داد، آن هم به‌رغم همه تغییر و تحول‌هایی که در زمین، در رودخانه‌ها، در کوه‌ها، در اقتصاد و در آیین‌ها و سنت‌هایش به‌وجود می‌آوریم.

ـ به گمانم برای هر آدمی آنچه خلاص شدن از شرش برایش از همه دشوارتر است نصیحت کردن به دیگران است. ـ من نیازی به نصیحت ندارم. ـ هیچ‌کس به آن نیاز ندارد. نصیحت یک هدیه است. باید حرکت‌هایی کرد، آدام. ـ چه حرکت‌هایی؟ ـ حرکت‌های زندگی. مثل توی نمایش آن‌ها را تقلید کنید. پس‌از مدتی، مدتی بسیار طولانی، دروغ‌ها تبدیل به حقیقت می‌شود. آدام پرسید: که چی بشود؟ ساموئل نگاهی به دوقلوها کرد و گفت: ـ هر کاری که بکنید و هر کاری که از انجامش سر باز بزنید، به‌هرحال شعله را انتقال خواهید داد. حتی اگر زمین وجودتان خشک شود، علف‌ها و بوته‌های خار خواهند رویید. آن‌وقت دیگر نمی‌توانید بی‌حاصل بمانید.

هر وقت دردسری واسه‌ات پیش اومد ـ برو پیش آدمای ندار. اونا تنها آدمایی‌ان که به آدم کمک می‌کنن

شبی سیاه فرا رسید، زیرا ستارگان نمی‌توانستند دل گرد و غبار را بشکافند و زمین را روشن کنند، و نور پنجره‌ها از حیاط خانه‌ها فراتر نمی‌رفت.

نمی‌دانستند که مرز بین گرسنگی و خشم خط باریکی است

آدم کاسب ناچاره دروغ بگه، اما اسمشو یه چیز دیگه می‌ذارن. مهم همینه. تو می‌ری اون لاستیکه رو می‌دزدی و تو میشی دزد، اما او می‌خواس چار دولار تورو بابت یه لاستیک کهنه‌ی زهوار دررفته از جیبت درآره. اونا این کارو یه کاسبی حلال می‌دونن.

مطلب مشابه: اشعار خورخه لوئیس بورخس شاعر و نویسنده؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا از او

جملاتی زیبا از جان اشتاین بک

یه یارو می‌گفت راننده‌های کامیونا هی می‌خورن، همیشه‌ی خدا تو قهوه‌خونه‌ها نشستن و دارن می‌لمبونن.» جود به نشانه تأیید گفت: «خوب دیگه زندگیشون اینه.» «در این‌که تو راه‌ها نگه می‌دارن شکی نیس، اما برای لمبوندن نیس. این جورا هم نیس که همیشه گشنه باشن. فقط موضوع اینه که از دایم رفتن خسته می‌شن، واقعاً خسته می‌شن. قهوه‌خونه‌ها تنها جاییه که آدم می‌تونه نگه داره

می‌دانیم، همه‌اش را می‌دانیم. تقصیر ما که نیست، تقصیر بانک است. بانک مثل آدم نیست. یا مثل یک مالک که پنجاه هزار جریب زمین دارد. اصلاً مثل آدم نیست. هیولاست.

بترس از آن‌گاه که بمب‌ها با وجود فعال بودن بمب‌افکن‌ها فرود نیایند، زیرا وجود هر بمبی دلیل بر آن است که روح نمرده است و بترس از وقتی که اعتصاب‌ها پایان پذیرند ولی مالکان بزرگ هنوز زنده باشند ـ زیرا هر اعتصاب شکست‌خورده دلیل بر این است که گامی برداشته شده است. و تو می‌توانی این را بفهمی، بترس از آن زمان که انسان در راه یک اندیشه دشواری نبیند و در راه آن نمیرد، زیرا این یک صفت پایه و اساس آدمیزاد است، و این صفت آدمی در دنیای هستی بارز و بی‌همتا است.

زن‌ها از خانه‌ها بیرون آمدند تا کنار مردها بایستند و ببینند آیا روحیه‌ی مردانشان در هم شکسته است یا نه. زن‌ها پنهانی به چهره‌ی مردها نگاه می‌کردند چون مادام که مردها برجا می‌ماندند مهم نبود که ذرت‌ها از میان بروند.

خوش‌بختی و بدبختی وجود نداره. تو این دنیا فقط یه چیز مسلمه و اون اینه که کسی حق نداره تو زندگی یکی دیگه دخالت کنه و قروقاطی‌اش کنه. فقط خودش باس زندگی کنه. شاید بد نباشه بهش کمک کنه، اما حق نداره بهش بگه باس چیکار کنه.»

«به نظر من اگه یه میلیون جریب را می‌خواد تا خودشو ثروتمند ببینه، واسه‌ی اینه که باطنش خالی و پوچه و اگه باطناً پوچ و خالی و فقیر باشه هیچ میلیون جریب زمینی نمی‌تونه اونو پولدار و غنی کنه و شاید واسه‌ی این نومیده چون می‌بینه که این چیزایی که داره نمی‌تونه اونو غنی کنه – غنی عین خانم ویلسون که وقتی بابابزرگ داشت می‌مرد چادرشو به او قرض داد. من نمی‌خوام وعظ کنم و خطابه بخونم، اما تا حالا سابقه نداره کسی‌رو ببینم که مثل سگ گله سگ‌دو بزنه و هی جمع کنه و آخر سر نومید و درمونده نباشه.»

متن‌های ادبی از این نویسنده بزرگ

متن‌های ادبی از این نویسنده بزرگ

این دو مرد چمباتمه زده را از هم جدا کنید؛ کاری کنید از یکدیگر نفرت داشته باشند، از هم بترسند و به هم بدگمان باشند. این‌جا است اساس تکامل آن چیزی که تو از آن بیمناکی. این را می‌گویند پیوند دو سلول. زیرا در این‌جا «من زمینم را از دست داده‌ام» عوض می‌شود؛ یک سلول تجزیه می‌شود و از این پاره‌های تجزیه شده چیزی پدیدار می‌شود که تو از آن نفرت داری، ما زمینمان را از دست داده‌ایم: خطر در این‌جا نهفته است، زیرا دو نفر مثل یک نفر تنها و حیرت‌زده نیستند.

نه، اشتباه می‌کنید، اشتباه‌تان در همین‌جاست. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقاً آن‌هایی که در بانک کار می‌کنند از کارهایی که بانک می‌کند بدشان می‌آید، اما بانک کار خودش را می‌کند. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد، باور کنید. هیولا است، آدم آن را ساخته، اما آدم نمی‌تواند مهارش کند.

«خدا شاهده دیگه دست از پا خطا نمی‌کنم، اما درست همون موقع که این حرفارو می‌زدم، می‌دونستم که می‌کنم.»

در جاده‌ها که گاری‌ها و ارابه‌ها ره می‌پوییدند، هرجا که چرخ‌ها زمین می‌ساییدند و سم اسبان زمین را می‌کوبیدند، لایه‌های زمین از جای کنده می‌شد و گرد و غبار به هوا می‌خاست. هر جنبده‌ای گرد و خاک بلند می‌کرد

مستأجرین داد می‌زدند. بابابزرگ سرخ‌پوست‌ها را کشت، پدر به‌خاطر بهبود زمین مارهای زیادی را کشت. شاید بانک‌ها را هم بتوانیم بکشیم، آن‌ها از سرخ‌پوست‌ها و مارها بدترند. شاید لازم باشد برای سر زمین‌هایمان بجنگیم، درست همان‌طور که بابابزرگ و پاپا جنگیدند. و حالا نوبت نماینده‌ها بود که خشمگین بشوند: «شما باید بروید!» مستأجرین هوار کشیدند این‌جا مال ماست، ما… نه مال بانک است، مال هیولا است.

ابرهای باران‌زا اندک نمی بر زمین چکاندند و شتابان رو به سوی سرزمین‌های دیگر کردند. پشت سرشان آسمان دوباره رنگ باخت و آفتاب درخشش را از سر گرفت. قطره‌های باران در میان گرد و خاک چاله‌های کوچکی پدید آورد، و بر سر برگ‌ها قطرات درخشان آب دیده می‌شد؛ همین و بس. در پی ابرهای باران‌زا نسیم ملایمی وزیدن گرفت و آن‌ها را به سوی شمال راند؛ نسیم برگ‌های نیمه‌خشک ذرت‌ها را به نرمی به هم می‌کوبید.

مطلب مشابه: جملات آموزنده ویلیام گلسر و متن های روانشناسانه از این نویسنده و روان پزشک

«بعد دیگه هیچ مهم نیس. بعد دیگه تو تاریکی می‌گردم، همه‌جا می‌گردم ـ هرجا که نیگاه کنی. هرجا که مبارزه هس، تا آدمای گشنه بتونن شکمشونو سیر کنن، من‌ام اون‌جام. هر وقت یه پلیس یه نفرو کتک می‌زنه، من‌ام اون جام. کاش کیسی می‌دونس که من مثل همون بچه‌ها که وقتی عصبانی می‌شن و هوار می‌کشن شده‌ام عین همون بچه‌هایی که وقتی گشنه‌ان چون می‌بینن شام حاضر شده از خوشحالی می‌خندن و هر وقت که مردم ما همون چیزایی‌رو بخورن که خودشون بار آورده‌ان و تو خونه‌هایی زندگی کنن که خودشون ساخته‌ان. بله، من اون‌جام، می‌بینی؟ خدایا، من‌ام دارم عین کیسی حرف می‌زنم. خیلی بهش فکر می‌کنم، گمونم بالاخره یه روز می‌بینمش.»

مردم با تور آمدند سیب‌زمینی‌ها را از آب رودخانه بگیرند، و نگهبان‌ها از کارشان جلوگیری کردند. با اتومبیل‌های قراضه‌شان آمدند پرتقال از روی زمین بردارند، اما نفت بر آن‌ها پاشیده بودند. مردم آرام کناری ایستاده و به روان شدن سیب‌زمینی بر آب نگاه می‌کنند و به جیغ و زوزه‌ی خوک‌هایی گوش می‌دهند که آن‌ها را می‌کشند و در گودالی دفن می‌کنند و بر آن‌ها آهک می‌ریزند و به کوه‌های پرتقال نگاه می‌کنند که می‌پوسند و به لجن بدل می‌شوند و در چشم این مردم ناکامی و شکست دیده می‌شود، در چشمان این مردم گرسنه خشم جان می‌گیرد. در روح این مردم خوشه‌های خشم پر می‌شود و می‌روید و سنگین می‌شود، سنگین می‌شود تا به بار بنشیند.

متن‌های ادبی از این نویسنده بزرگ

چشمان اعضای خانواده به سوی مادر برگشت. این زن قدرت زیادی داشت. بعد گفت: «اون پولی که ما درمی‌آریم هیچ به درد نمی‌خوره. چیزی که فایده داره اینه که خونواده درب و داغون و پراکنده نشه. وقت کار، عین گله‌ی گاو باس کنار هم باشیم. وقتی همه با هم هسیم و همه زنده‌ایم، من اصلاً واهمه ندارم، اما هیچ دلم نمی‌خواد از هم جدا شیم.

بعضی‌وقت‌ها روحیه‌شو دارم اما نمی‌دونم چی بگم و راجع به چی موعظه کنم. من قدرت راهنمایی مردمو دارم، اما نمی‌دونم باس به کجا راهنمایی‌شون کنم.» جود گفت: «اونارو دور بگردون. تو نهر آب فروشون کن. بهشون بگو اگه مثل تو فکر نکنن تو آتیش جهنم می‌سوزن. چه لزومی داره اونارو به یه جای خاصی راهنمایی کنی. فقط راه بیفت تا اونا هم دنبالت بیان.»

من قدرت راهنمایی مردمو دارم، اما نمی‌دونم باس به کجا راهنمایی‌شون کنم.» جود گفت: «اونارو دور بگردون. تو نهر آب فروشون کن. بهشون بگو اگه مثل تو فکر نکنن تو آتیش جهنم می‌سوزن. چه لزومی داره اونارو به یه جای خاصی راهنمایی کنی. فقط راه بیفت تا اونا هم دنبالت بیان.»

مطلب مشابه: سخنان آموزنده و زیبا از آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شازده کوچولو

سخنان گرانبهای جان اشتیان بک

دست‌های راننده نمی‌توانست فرمان را بگرداند چون غولی که تراکتورها را ساخته بود، غولی که تراکتور را بیرون فرستاده بود، به نحوی از انحاء قدرت دست‌های راننده را گرفته بود. عینک به چشم او زده و ماسک بر دهان و بینی او نهاده بود، به مغزش عینک و بر زبانش پوزه‌بند زده بود، بر فکر و شعورش عینک و بر اعتراضش پوزه‌بند زده بود. او نمی‌توانست زمین را آن‌جور که بود ببیند، نمی‌توانست زمین را آن‌طور که بود ببوید. پاهایش را بر کلوخ‌ها نمی‌گذاشت و قدرت و گرمی زمین را حس نمی‌کرد. روی یک صندلی آهنی می‌نشست و بر پدال‌های آهنین پا می‌گذاشت.

این‌جا مملکت آزادیه. خب، برو ببینم آزادی پیدا می‌کنی یا نه. یارو بهت می‌گه تا زمانی آزادی که بهاش رو بدی تو کالیفرنیا مزدها خیلی بالاس. من یه آگهی دارم که این جوری توش نوشته. چرته! من آدمایی رو دیده‌ام که برمی‌گردن. یه نفر دستون انداخته

چرا دوباره به همون ولایت خودتون برنمی‌گردین؟ این‌جا یه مملکت آزاده، هرکی هرجا دلش خواس می‌تونه بره. «تو این جوری فکر می‌کنی! هیچ تا حالا چیزی راجع به گشتی‌های مرزی کالیفرنیا به گوشت خورده یا نه؟ پلیس لس‌آنجلس ـ بیشرف‌ها شماهارو نیگر می‌دارن و برمی‌گردونن. می‌گه، اگه نمی‌تونین ملک و زمینی بخرین، ما هم به وجودتون احتیاج نداریم. می‌گه، گواهی‌نامه رانندگی داری؟ بده ببین. پاره‌اش می‌کنه. بعد بهت می‌گه بدون گواهینامه‌ی رانندگی حق نداری وارد این ایالت شی.

مطلب مشابه: جملات زیبا و آموزنده الیف شافاک نویسنده؛ متن های آموزنده و خاص از او

سخنان گرانبهای جان اشتیان بک

مستأجرین داد می‌زدند: «درست است، اما این زمین‌ها مال ماست. ما خودمان آن‌ها را اندازه گرفته و تقسیم کرده‌ایم. ما در همین‌جا به دنیا آمده‌ایم، و به‌خاطر آن کشته داده‌ایم، در آن مرده‌ایم. حتی اگر خوب هم نباشد. باز هم مال ماست. به همین دلیل مال ماست، در آن به دنیا آمده‌ایم، رویش کار کرده‌ایم، در آن مرده‌ایم. این یعنی مالکیت، نه سندی که شماره دارد.» متأسفیم. تقصیر ما نیست. تقصیر هیولاست. بانک که مثل آدم نیست. بله، اما بانک هم از آدم‌ها تشکیل شده است. نه، اشتباه می‌کنید، اشتباه‌تان در همین‌جاست. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقاً آن‌هایی که در بانک کار می‌کنند از کارهایی که بانک می‌کند بدشان می‌آید، اما بانک کار خودش را می‌کند. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد، باور کنید. هیولا است، آدم آن را ساخته، اما آدم نمی‌تواند مهارش کند.

آدما به یه نوع فکر کردن عادت می‌کنن، و دیگه سخته اونو ول کنن.

مرد پیاده بلند شد و از لای پنجره نگاه کرد. «آقا، منو سوار می‌کنین؟» راننده‌ی کامیون نگاهی سریع به قهوه‌خانه انداخت و گفت: «مگه آن اعلامیه‌ی حمل مسافر ممنوع را رو شیشه ندیدی؟» «چرا دیدم. اما بعضی‌وقت‌ها بچه‌هایی هستن و با این‌که یه پولدار بیشرف وادارشون می‌کنه این اعلانارو بچسبونن، اونا معرفت دارن.» راننده که به آرامی وارد کامیون می‌شد، این قسمت از جواب مرد نظرش را جلب کرد. اگر دست رد بر سینه‌ی مرد می‌زد، نه تنها بامعرفت نبود، بلکه به آن اعلامیه‌ی کذایی هم تن در داده بود، و حق هم نداشت مسافر سوار کند. اما اگر پیاده را سوار می‌کرد، خود به خود بچه‌ی بامعرفتی می‌شد؛ وانگهی از آن آدم‌های توسری‌خوری نبود که هر پولدار حرامزاده‌ای بتواند فریبش بدهد. خوب ملتفت بود که به مخمصه افتاده است، اما راه فراری هم نداشت، دلش می‌خواست بچه‌ی بامعرفتی باشد. یک‌بار دیگر به قهوه‌خانه نگاه کرد. گفت: «خم شو روی رکاب تا به پیچ برسیم.»

انسانی که از ساخت شیمیایی خودش بیشتر و بالاتر است، بر زمین راه می‌رود… به‌خاطر یک سنگ… دسته‌های خیش را برای گذشتن از ناهمواری‌های زمین خم می‌کند، بر زمین زانو می‌زند تا غذا بخورد. انسانی که از عناصر تشکیل‌دهنده‌ی خود برتر و بالاتر است زمینی را می‌شناسد که از تجربه‌ی خود بیشتر و بالاتر است. اما انسان ماشینی که تراکتور مرده را بر زمینی می‌راند که نه دوستش دارد و نه آن را می‌شناسد و جز شیمی چیزی نمی‌داند. از خودش و زمین بیزار است هنگامی که درهای فلزی موج‌دار بسته شدند، به خانه‌اش می‌رود و خانه‌اش زمین نیست

هر کاری‌رو که ما می‌کنیم… به نظر من یه هدف درس داره ـ حتی ناخوش شدن؛ بعضی‌ها می‌میرن، اما بقیه سرسخت‌تر و جون‌سخت‌ترن. باس سعی کنی واسه‌ی همون روز زندگی کنی. واسه‌ی همون روز و حال.»

مطلب مشابه: سخنان ادبی و آموزنده از امیل زولا؛ جملات قشنگ زیبا از این نویسنده

جملاتی از جان اشتاین بک بزرگ

جملاتی از جان اشتاین بک بزرگ

بابابزرگ امشب نمرد، اون درس وقتی مرد که شماها اونو از ولایتش بیرون آوردین

در چشم این مردم ناکامی و شکست دیده می‌شود، در چشمان این مردم گرسنه خشم جان می‌گیرد. در روح این مردم خوشه‌های خشم پر می‌شود و می‌روید و سنگین می‌شود، سنگین می‌شود تا به بار بنشیند.

بوی فساد و گندیدگی ایالت را فرا گرفته است. قهوه‌ها را در کشتی‌ها به جای مواد سوختنی بسوزانید. ذرت را برای گرم شدن به آتش بکشید، زیرا گرمای زیادی دارد. سیب‌زمینی‌ها را در رودخانه‌ها بریزید و در ساحل رودها نگهبان بگمارید و نگذارید گرسنگان آن‌ها را از آب بیرون بکشند. خوک‌ها را قتل‌عام نکرده و دفن کنید و بگذارید در دل زمین بگندند و بپوسند. در این‌جا جنایتی به وقوع می‌پیوندد که بر همگان آشکار است. در این‌جا اندوه و درد و رنجی حکم‌فرماست که گریستن نمی‌تواند آن را مشخص کند و آن را بنماید. در این‌جا کاستی و ناکامی ویژه‌ای است که هرگونه کامیابی را از میان برمی‌دارد. زمین بارور، ردیف درختان شق و رق، کنده‌های تنومند درختان و میوه‌های رسیده و کودکانی که از کمبود ویتامین در حال مرگند، باید بمیرند زیرا پرتقال صرف نمی‌کند و سود نمی‌دهد. در گواهی دفن، پزشک قانونی باید بنویسد، مرگ بر اثر سوء تغذیه، زیرا غذا باید بگندد، ناگزیر باید بگندد.

ریشه‌های موها و درختان باید نابود شوند تا قیمت‌ها بالا بمانند و این کار غم‌افزاترین و تلخ‌ترین کارهاست. توده‌های بزرگ پرتقال بر زمین ریخته است. افراد از فرسخ‌ها راه آمده‌اند میوه بچینند، اما نمی‌توانند. اگر می‌توانستند بیایند و آن‌ها را بچینند چگونه می‌توانستند دوازده تای آن‌ها را به بیست سنت بخرند؟ و مردانی لوله به دست نفت بر سر پرتقال‌ها می‌پاشند و از این جنایتی که می‌کنند سخت خشمگین‌اند و خشمگین از مردمی که آمده‌اند میوه‌ها را بردارند. یک میلیون آدم گرسنه، نیازمند خوردن میوه و نفت‌ها را بر سر کوه‌های طلایی رنگ می‌پاشند.

گفت: «خیلی کم پیدا می‌شه که دو نفر با هم سفر کنن! نمی‌دونم چرا. شاید برا اینه که تو این دنیای کوفتی همه از هم می‌ترسن!»

کتاب‌خوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم می‌خواد یکی پهلوش باشه!

آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم می‌خواد یکی پهلوش باشه!» با صدایی گریان ادامه داد: «اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه می‌شه. فرق نمی‌کنه طرف آدم کی باشه. هرکی می‌خواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: «من بت می‌گم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش می‌شه!»

مطلب مشابه: سخنان نادر ابراهیمی نویسنده ایرانی؛ جماات و متن ها آموزنده قصار از وی

جملاتی از جان اشتاین بک بزرگ

من کتکش می‌زدم، بدجوری‌ام می‌زدمش. لنی می‌تونست جواب بده. اگه می‌داد یه استخون درستم برام نمی‌ذاشت. اما هیچ‌وقت دست روم بلند نکرد.

خیال کن مجبور بودی این‌جا قوقو تنها بشینی و فقط کتابتو بخونی. می‌تونسی تا هوا تاریک بشه نعل‌بازی کنی. اما بعد مجبور بودی تنها بشینی و کتاب بخونی. کتاب‌خوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم می‌خواد یکی پهلوش باشه!» با صدایی گریان ادامه داد: «اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه می‌شه. فرق نمی‌کنه طرف آدم کی باشه. هرکی می‌خواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: «من بت می‌گم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش می‌شه!»

یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش می‌شه

لازم نیست آدم باهوش باشه که خوب باشه! بعضی‌وقتا انگاری درست برعکسه! این بچه‌های زرنگو نیگا کن. توشون مشکل خوب پیدا می‌کنی!

«چرا جورج! یه چیزی پیدا می‌شد شیکممو باش سیر کنم. من که غذای خوشمزه نمی‌خوام. من بی سس گوجه‌فرنگی‌ام می‌تونم سر کنم. تو آفتاب می‌خوابیدم و هیچ‌کسم نبود اذیتم کنه، اگرم یه موش پیدا می‌کردم می‌تونستم نگرش دارم. هیچ‌کس نبود ازم بگیردش!»

خیلیا رو دیدم که راهای صحرا رو گز می‌کنن. از کنار مزرعه‌ها می‌گذرن. یه کوله رو پشتشونه و یه خروار از همین خیالای صد من یه غاز تو سرشون! صد تا، هزار تا، میان تو همین مزرعه. وقتی‌ام کارشون تموم شد می‌رن و توی سر یکی‌یکی‌شون خیال یه مزرعه هست. اما یکیشونم به این خیالاش نمی‌رسه. درست مث بهشت خدا که همه وعده‌شو به خودشون می‌دن!

من خیلی دیدم یکی با یکی دیگه یه ساعت حرف می‌زنه و براش فرق نمی‌کنه که طرف به حرفش گوش می‌ده، یا اصلا حرفشو می‌فهمه یا نه! اصل کار اینه که با هم حرف می‌زنن، یا نشستن و دهنشونو چفت کردن. باقیش مهم نیس. مهم نیس!»

جملاتی از جان اشتاین بک بزرگ

بعضی‌وقتا یه فکری می‌آد تو کله‌ت. اما هیچ‌کسو نداری بش بگی که فلان‌چیز این‌جوریه یا اون‌جوری نیس! بعضی‌وقتا یه چیزی می‌بینی اما نمی‌دونی اون چیز راسی‌راسی هست یا نه، خیاله! کسی رو نداری ازش بپرسی که اونم همون چیزو می‌بینه یا نه! هیچ چیزی نداری که چیزا رو پاش بذاری و از درست و نادرستش سر دربیاری.

همین‌که مزد هفته‌شان را گرفتند آن را صرف عیاشی می‌کنند و عیش آن‌ها دست‌یافتن به منگی و غرقگی در ابر بی‌خبری است. و اگر کسی مثل لنی به فردایی امید ببندد و رؤیای گوشه‌ای امن، و آزادی از بکن نکن اربابی را بپردازد، آن را حمل به دیوانگی‌اش می‌کنند.

زن از سر تفریح آن‌ها را برانداز می‌کرد. گفت: «خیلی مسخره‌س. وقتی من یکی از شما مردا رو گیر می‌آرم، اگه تنها باشین خوب با هم کنار می‌آییم. اما اگه دو تا شدین منو که می‌بینین لال می‌شین. فقط اخم تحویلم می‌دین!» ناخنش را رها کرد و دست‌هایش را بر پشتش گذاشت. «همه‌تون از هم می‌ترسین. دردسر همینه، همه‌تون می‌ترسین اون یکی لوِتون بده!»

… دوباره تعریف کن جورج!» «خب، باشه! پنج هکتار زمینه، با یه آسیاب بادی کوچیک، و یه خونهٔ چوبی و یه مرغدونی. یه آشپزخونه و یه باغ میوه با درختای آلبالو و هلو و زردآلو و گردوم داره، با یه ردیف بوتهٔ توت‌فرنگی و تمشک. یه مزرعهٔ یونجه‌ام هست و تا دلت بخواد آب برا آبیاری مزرعه‌ها! یه خوکدونی‌ام داره!»

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو