اشعار فرخی سیستانی؛ گزیده اشعار عاشقانه و ناب از فرخی سیستانی

منبع: روزانه

2

1403/1/21

10:50


فرخی سیستانی یکی از شاعران بزرگ ایرانی است که بیشتر اشعار او به زبان‌ های زنده دنیا ترجمه شده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد …

فرخی سیستانی یکی از شاعران بزرگ ایرانی است که بیشتر اشعار او به زبان‌ های زنده دنیا ترجمه شده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم تا بهترین اشعار این شاعر بزرگ را برای شما عزیزان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.

اشعار فرخی سیستانی؛ گزیده اشعار عاشقانه و ناب از فرخی سیستانی

فرخی سیستانی که بود؟

ابوالحسن علی بن جولوغ سیستانی معروف به فَرُّخی سیستانی از شاعران نامدار پارسی‌گوی سدهٔ پنجم قمری است که در سبک خراسانی می‌سرود. سروده‌های او به ستایش شاهان و برانگیختن سلطان به عدل و بخشش اختصاص دارد. وی علاوه بر تسلط بر شعر و ادب در موسیقی نیز مهارت داشت و بدین وسیله توانست به دربار ابوالمظفر شاه چغانیان و سپس به دربار سلطان محمود غزنوی راه یابد و منزلتی والا به‌دست آورد. فرخی را یکی از بهترین قصیده‌سرایان ایرانی می‌دانند تا جایی که گفته‌اند سخن سهل و ممتنع در عربی خاص ابوفراس حمدانی و در فارسی خاص فرخی است. سهل و ممتنع (آسان‌نمای دشوار گفت) به سخنی می‌گویند که سرودن آن در ظاهر آسان می‌نماید، اما نظیر آن گفتن مشکل باشد. شیوه ای که بعد از فرخی تنها شیخ اجل سعدی شیرازی در آن نامدار شده است.

اشعار منتخب از فرخی سیستانی

خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم

تربیتی کن به آب لطف خسی را

گفت یکی بس بود و گر دو ستانی

فتنه شود آزموده ایم بسی را

عمر دوباره ست بوسه ی من و هرگز

عمر دوباره نداده اند کسی را

همه نعیم سمرقند سربه‌سر دیدم

نظاره کردم در باغ و راغ و وادی و دشت

چو بود کیسه و جیب من از درم خالی

دلم ز صحن امل فرش خرمی بنَوَشت

بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری

شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت

هزار جنت دیدم هزار کوثر بیش

ولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشت

چو دیده نعمت بیند، به کف درم نبود؛

سر بریده بود در میان زرین طشت

به حق آنکه مرا هیچ کس به جای تو نیست

جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست

جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او

روان شیرینتر از هوای تو نیست

بنفشه مویا! یک موی نیست بر تن من

که همچو برده دل من، هوا نمای تو نیست

به جان تو وبه مهر تو وبه صحبت تو

که دیده بر کنم ار دیده در رضای تو نیست

ترا خوشست و ترا هر کسی به جای منست

مرا بتر که مرا هیچ کس به جای تو نیست

سیاه چشما! مهر تو غمگسار منست

به روزگار خزان روی تو بهار منست

دلم شکار سیه چشمکان تست و رواست

از آنکه دولب شیرین تو شکار منست

به مهر تو دل من وام دار صحبت تست

لب تو باز به سه بوسه وامدار منست

جفا نمودن بی جرم کار تست مدام

وفا نمودن و اندیشه تو کارمنست

اگر تو ماهی، گردون تو سرای منست

اگر تو سروی بستان تو کنار منست

اشعار منتخب از فرخی سیستانی

مطلب مشابه: اشعار عطار درباره نوروز و مجموعه شعر این شاعر در وصف بهار

چه کنم دل که همه درد و غم من زدلست

دل که خواهد ببرد، گو ببر، از من بحلست

سال تا سال گرفتار دل مستحلم

وای آن کس که گرفتار دل مستحلست

گاه در چاه زنخدان نگار ختنست

گاه در حلقه زلفین نگار چگلست

نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه زلف

دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسلست

دل همی گوید جور تو ز چشم تو رواست

که ز چشم توو زاشکش همه این شهر گلست

طرب کنم که مرا جای شادی و طربست

مرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببست

یکی که کودک من با منست باده بدست

دگر که مطرب مارا نشاط با طربست

سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست

ز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبست

شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست

بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست

شراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکید

رخان دوست همی لاله گون کند عجبست

باز یارب چونم از هجران دوست

باز چون گم گشته ام جویان دوست

تا همی خایم لب و دندان خویش

ز آرزوی آن لب و دندان دوست

دیدگانم ابر درافشان شده ست

زآرزوی لفظ در افشان دوست

من نخسبم بی خیال روی یار

من نخندم بی لب خندان دوست

من به جان بادوست پیمان کرده ام

نشکنم تا جان بود پیمان دوست

من چنینم یار گویی چون بود

آن خود دانم ندانم آن دوست

این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید

این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید

من همانم که به من داشتی از گیتی چشم

چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید

من همانم که مرا روی همی اشک شخود

من همانم که مرا دست همی جامه درید

زندگانی را با مرگ بدل باید کرد

چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید

دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش

دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید

نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام

من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید

دل بدخواه من از انده من شادی کرد

دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید

آنچنان کار بیکبار چنین داند شد

در همه حال زهر کار نباید ترسید

هندوی بد که ترا باشد و زان تو بود

بهتر از ترکی کان تو نباشد، صد بار

هندوان شوخک و شیرینک و خوش با نمکند

نیز بی مشغله باشند گه بوس و کنار

تا ترا ترکی سه بوسه دزدیده دهد

هندویی را بتوان برد و بپرداخت ز کار

زلف هندو را بندی بود و تاب دویست

جعد هندو را تابی بود و پیچ هزار

اشعار منتخب از فرخی سیستانی

شه زاولستان محمود غازی

سر گردنکشان هفت کشور

به نیزه کرگدن را بر کند شاخ

به زوبین بشکند سیمرغ را پر

بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر

غالیه بر سر و رو  کرد  و برون رفت بدر

کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو

که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر

باز گردید و بیامد به من اندر نگرید

گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر

بروم یا نروم عید کنم یا نکنم

کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر

گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند

که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر

چه کمر بندی کز جای کمر نیست نشان

چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر

بهشت روی منا گر همی روی به سفر

مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر

مرا ز رفتن تو چند گونه درد سرست

وگر چه درد مرا تو همی ندانی سر

یکی که تو زبر من همی روی نه بکام

دگر که با تو دل من همی رود به سفر

چگونه باشد حال کسی که دلبر او

همی سفر کند اندر جهان و او به حضر

بیا و روی به روی من ای صنم بر نه

منه که روی تو بریان کنم ز تف جگر

اگر همی تو روی و دلم همی ببری

برو برآنکه غمت خورد زینهار مخور

عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر

ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر

آری حذر نکردی تا سوخته شدی

تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر

همسایه بدی و ز همسایگان بد

همسایگان رسند به رنج و به درد سر

اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست

ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر

من چند گونه حیلت وتدبیر ساختم

کان آتش فروخته کمتر شودمگر

بادخنک برآتش سوزان گماشتم

پنداشتم که حیلت من گشت کارگر

بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود

بخشش همه دگر شدو تدبیر من دگر

ور بلبل از درخت بپریدگو بپر

ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر (؟)

آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان

بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در

روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری

کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر

ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا

بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در

تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی

بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر

چون در میان باغت دامی بگستریدند

بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر

از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد

شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر

از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان

اکنون گرفت باید کار گذشته از سر

امروز ما و شادی امروز ما و رامش

درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر

بادوستان یکدل با مطربان چابک

باریدکان زیبا با ساقیان دلبر

دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا

از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر

آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان

بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در

روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری

کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر

ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا

بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در

تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی

بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر

چون در میان باغت دامی بگستریدند

بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر

از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد

شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر

از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان

اکنون گرفت باید کار گذشته از سر

امروز ما و شادی امروز ما و رامش

درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر

بادوستان یکدل با مطربان چابک

باریدکان زیبا با ساقیان دلبر

دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا

از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر

ندهم دل به دست تو ندهم

گربه تو دل دهم ز تو نرهم

کوی تو جایگاه فتنه شده ست

بر سر کوی تو قدم ننهم

دوستان از فراق تو شکهند

من همی از وصال تو شکهم

گرمن لابه ساز چرب سخن

چه بسی لابه ها به دل ندهم

سخت بسیار حیله باید کرد

تا زدست تو سنگدل بجهم

مطلب مشابه: اشعار زیبای والت ویتمن، پدر شعر آمریکا؛ مجموعه اشعار زیبای احساسی از او

قصاید بسیار خواندنی از سیستانی

قصاید بسیار خواندنی از سیستانی

بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده

چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا

ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون

چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا

تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه چینی

تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا

بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش

به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا

تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش

به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا

همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن

و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا

بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه

بکردار عبیر بیخته بر صفحه مینا

چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه

چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا

هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره

چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا

یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی

امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا

قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور

ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما

شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید

ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا

دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد

لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا

خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد

که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما

دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری

که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا

امید خلق غواصست و دست را داودریا

به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا

گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت

تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا

گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو

نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا

جهان را برترین جایست زیر پایه تختش

چنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزا

صفات قصراو بشنید حورایکره و زان پس

خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا

زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز

دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا

چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا

چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا

بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت

خلایق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا

ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد

ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا

نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت

نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا

ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز

ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا

دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش

از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا

ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر

ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا

به هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشی

که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برما

امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستی

که گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهبا

تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها

که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا

طواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایم

همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا

ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی

که پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولا

هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند

برآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا

ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید

که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا

همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون

چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا

گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته

گهی چو مهره سیمین نماید زهره زهرا

عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی

قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا

میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم

گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو