شعر یاد یک روز از فروغ فرخزاد

منبع: نمکستان

166

1398/10/8

05:20


شعر یاد یک روز از فروغ فرخزاد خفته بودیم و شعاع آفتاب بر سراپامان بنرمی می خزید روی کاشی های ایوان دست نور سایه هامان را شتابان می کشید موج رنگین افق پایان نداشت آسمان از عطر روز آکنده بود گرد ما گوئی حریر ابرها پرده ای نیلوفری افکنده بود «دوستت دارم» خموش و خسته […]

شعر یاد یک روز از فروغ فرخزاد

شعر یاد یک روز از فروغ فرخزاد

خفته بودیم و شعاع آفتاب

بر سراپامان بنرمی می خزید

روی کاشی های ایوان دست نور

سایه هامان را شتابان می کشید

موج رنگین افق پایان نداشت

آسمان از عطر روز آکنده بود

گرد ما گوئی حریر ابرها

پرده ای نیلوفری افکنده بود

«دوستت دارم» خموش و خسته جان

باز هم لغزید بر لب های من

لیک گوئی در سکوت نیمروز

گم شد از بی حاصلی آوای من

ناله کردم: آفتاب … ای آفتاب

بر گل خشکیده ای دیگر متاب

تشنه لب بودیم و او ما را فریفت

در کویر زندگانی چون سراب

در خطوط چهره اش ناگه خزید

سایه های حسرت پنهان او

چنگ زد خورشید بر گیسوی من

آسمان لغزید در چشمان او

آه … کاش آن لحظه پایانی نداشت

در غم هم محو و رسوا می شدیم

کاش با خورشید می آمیختیم

کاش همرنگ افق ها می شدیم

شعر یاد یک روز از فروغ فرخزاد

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو