داستانهای قدیمی آموزنده | مرد فقیر روستایی و خانه کوچکش

6

1402/2/19

00:04


داستانهای قدیمی آموزنده | مرد فقیر روستایی و خانه کوچکش

پایگاه خبری تحلیلی پیشنهاد ویژه :

روستایی فقیری بود که به دلیل نداشتن استطاعت مالی و سخت بودن زندگی، جانش به لبش رسیده بود و تصمیم به خودکشی داشت. یکی از روزها که مرد روستایی در غم و اندوه خود فرو رفته بود، تصمیم گرفت با کدخدا ده صحبت کند. از جای برخاست و به سمت خانه کدخدا رفت. کدخدا ده به مرد روستایی خوش‌آمد گفت و او را به خانه دعوت کرد. مرد روستایی گفت: فشار زندگی و سختی شرایط به قدری زندگی را به من سخت کرده است که تصمیم دارم خود را بکشم. پیش زن و بچه‌هایم شرمنده هستم، نمی‌توانم خوراک و پوشاک آن‌ها را تامین کنم. همراه با زن و ۶ کودک و مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک قدیمی زندگی می‌کنیم. هر شبی که باران می‌بارد، نم باران وارد اتاق می‌شود. یکی از بزرگ ترین مشکلات اتاق این است که وقتی شب‌ها همگی می‌خوابیم، پای دو نفرمان از درگاه اتاق بیرون می‌رود…

مرد روستایی از کدخدا ده درخواست کرد تا شفاعت او را کند و با تغییر در اوضاع زندگی او بتواند همراه خانواده‌ به راحتی زندگی کند. آخوند ده از مرد فقیر پرسید: از مال دنیا چه داری؟

مرد فقیر کمی فکر کرد و گفت: یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس، تنها دارایی من هستند. آخوند ده گفت: من تنها در صورتی به تو کمک می‌کنم که هر آنچه را که می‌گویم با دقت گوش فرا دهی و به آن عمل کنی.

مرد روستایی بدون ذره‌ای شک و تردید شرط کدخدا  را پذیرفت و منتظر سخنان او ماند. آخوند به مرد فقیر گفت: امشب قبل از خواب، گاو را هم به اتاق ببر. مرد روستایی بسیار متعجب شد و گفت: ای کدخدا ، اتاق من به قدری کوچک است که من همراه با خانواده‌ام فضای بسیار کمی برای استراحت داریم، حال چطور می‌توانم گاو را همراه خود به اتاق ببرم؟

کدخدا در پاسخ گفت: تو به من قول دادی هر آنچه را که از تو می‌خواهم، قبول کنی و بدان عمل نمایی، در غیر این صورت کمکی از من بر نخواهد آمد.

روز بعد مرد فقیر با حالی خسته و خموده به خانه کدخدا مراجعه کرد. مرد به آخوند گفت: شب گذشته گاو به قدری لگد پراکنی کرد که هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. آخوند در پاسخ گفت: شب گذشته گاو را به اتاقت بردی، امشب می‌بایست خر را نیز به داخل اتاقت راه دهی.

مرد فقیر هر روز که با شکایت و اعتراض نزد کدخدا ده می‌رفت، کدخدا به او دستور می‌داد که باید یک حیوان دیگر را نیز به اتاقش ببرد. به همین ترتیب مرد هر شب یک حیوان دیگر را همراه خود داخل اتاق می‌برد. مرد فقیر به قدری این کار را انجام داد تا دیگر هیچ حیوانی بیرون از خانه باقی نماند.

روز بعد دوباره نزد کدخدا رفت و علت امر را جویا شد. کدخدا  گفت: حال بهتر است از گاو شروع کنی و به صورت معکوس هرشب یکی از حیوانات را از اتاقت خارج کنی. مرد دوباره هنگام خواب، هر شب یکی از حیوانات را از اتاق بیرون گذاشت و سپس شب آخر خواب راحتی را همراه با خانواده‌اش تجربه کرد. صبح روز بعد دوباره به خانه کدخدا رفت و برای او و خانواده‌اش طلب عمری طولانی و همچنین آرامش کرد. کدخدا خندید و گفت: برای تو و خانواده‌ات خوشحالم که زین پس می‌توانید به راحتی در اتاق بخوابید!

 

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو