جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب

جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب


منبع: روزانه

4

1402/7/6

11:10


اروین یالوم یکی از بزرگترین نویسندگان در حوزه روانشناسی است که کتاب‌های بسیار جذابی دارد. یکی از بهترین کتاب‌های او که درباره آرتور شوپنهاور فیلسوف بزرگ آلمانی است، کتاب درمان شوپنهاور است. ما امروز نگاهی بر بهترین جملات و برش‌ها از این کتاب‌ها خواهیم اشت پس در ادامه متن همراه ما باشید. این کتاب درباره […]

جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب

اروین یالوم یکی از بزرگترین نویسندگان در حوزه روانشناسی است که کتاب‌های بسیار جذابی دارد. یکی از بهترین کتاب‌های او که درباره آرتور شوپنهاور فیلسوف بزرگ آلمانی است، کتاب درمان شوپنهاور است. ما امروز نگاهی بر بهترین جملات و برش‌ها از این کتاب‌ها خواهیم اشت پس در ادامه متن همراه ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟

این کتاب درباره چیست؟

یالوم در رمان درمان شوپنهاور تصور می‌کند که فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به‌نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه‌های درمانی روان‌درمانگر مشهوری به نام ژولیوس وارد می‌شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان ـ و مرگ خویش ـ به مرور دوباره‌ی زندگی و کارش نشسته است.

 فیلیپ آرزو دارد با به‌کارگیری اندیشه‌های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی ژولیوس است. ولی ژولیوس می‌خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا می‌بخشد، کاری که هیچ‌کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.

این موضوع اغلب مورد توجه قرار گرفته که سه انقلاب عمده‌ی فکری بشر، ایده‌ی محوریت انسان را تهدید کرده است. اول، کوپرنیک نشان داد که زمین آن مرکزی نیست که همه‌ی اجرام آسمانی به دورش می‌گردند. بعد داروین روشن کرد که ما کانون زنجیره‌ی حیات نیستیم، بلکه مانند سایر موجودات، از تکامل اَشکال دیگر حیات به وجود آمده‌ایم. سوم، فروید نشان داد که ارباب خانه‌ی خودمان نیستیم؛ به این معنا که بیشتر رفتار ما تابع نیروهایی خارج از آگاهی ماست. شکی نیست که آرتور شوپنهاور در این انقلاب فکری، نقشی برابر فروید داشت ولی هرگز به تأثیر او اذعان نشد زیرا شوپنهاور مدت‌ها پیش از تولد فروید، فرض را بر این قرار داده بود که نیروهای زیست‌شناختی ژرفی بر ما حاکمند ولی ما خود را می‌فریبیم و فکر می‌کنیم خودمان آگاهانه فعالیت‌هایمان را برمی‌گزینیم.

جملاتی از این کتاب

استوارت گفت: “جولیوس. این نظرسنجی‌هایی که می‌گن نود درصد آمریکایی‌ها به خدا اعتقاد دارن، من رو متحیر می‌کنه. من توی نوجوانی کلیسا رو ترک کردم و اگه اون موقع این کار رو نکرده بودم، حالا بعد از این چیزایی که درباره کشیشا و بچه‌بازیشون رو شده، حتماً این کار رو می‌کردم.”

آرتور هرگز ازدواج نکرد ولی از پاک‌دامنی و پرهیزکاری هم به دور بود: در نیمه‌ی نخست زندگی‌اش، از لحاظ جنسی بسیار فعال بود حتی شاید نیروی جنسی تنها انگیزه‌اش بود. وقتی آنتیم، دوست دوران کودکی‌اش در لوهاور، هنگامی که آرتور در هامبورگ درس می‌خواند به آنجا آمد، دو مرد جوان شب‌ها را به جستجوی ماجراجویی‌های عاشقانه سپری می‌کردند. آرتور بدون ظرافت طبع، دلربایی و شور زندگانی، اغواگری بی‌عرضه بود و نیازمند اندرزهای آنتیم. آن‌قدر از سوی زنان پس زده شد که سرانجام اشتیاق جنسی را با تحقیر و سرشکستگی مرتبط کرد. از اینکه غریزه‌ی جنسی بر او مسلط شود بیزار بود و در سال‌های بعد، در باب تنزل و فرو‌رفتن در زندگی حیوانی حرف‌های زیادی داشت. این طور نبود که آرتور اشتیاقی به زنان نداشته باشد؛ در این باره به وضوح سخن گفته است: “من شیفته‌ی آنان بودم… فقط اگر مرا می‌پذیرفتند.”

این موضوع اغلب مورد توجه قرار گرفته است که سه انقلاب عمده فکری بشر، ایده‌ی محوریت انسان را تهدید کرده است. اول، کوپرنیک نشان داد که زمین آن مرکزی نیست که همه‌ی اجرام آسمانی به دورش می‌گردند. بعد داروین روشن کرد که ما کانون زنجیره‌ی حیات نیستیم، بلکه مانند سایر موجودات از تکامل اشکال دیگر حیات به وجود آمده‌ایم. سوم، فروید نشان داد که ارباب خانه‌ی خودمان نیستیم؛ به این معنا که بیشتر رفتار ما تابع نیروهایی خارج از آگاهی ماست. شکی نیست که آرتور شوپنهاور در این انقلاب فرهنگی، نقشی برابر با فروید داشت ولی هرگز به تاثیر او اذعان نشد زیرا شوپنهاور مدت‌ها پیش از تولد فروید، فرض را بر این قرار داده بود که نیروهای زیست‌شناختی ژرفی بر ما حاکمند ولی ما خود را می‌فریبیم و فکر می‌کنیم خودمان آگاهانه فعالیت‌هایمان را برمی‌گزینیم.

بریده هایی از این کتاب

خواستن صرف چیزی و همچنین توانایی خواستن آن، فی‌نفسه کفایت نمی‌کند، بلکه انسان باید بداند که چه می‌خواهد، و بداند که توانایی انجام چه چیزی را دارد: نخست در همین مرحله است که وی شخصیت‌اش را نشان می‌دهد، و تازه آنگاه است که می‌تواند چیزی درست و درمان به انجام برساند و تمامش کند.

با ادب و مهربانی می‌توانید مردم را قابل انعطاف و اطاعت پذیر سازید،

تاثیر ادب در طبیعت انسان مانند اثر گرما بر موم است.

هر نفسی که فرو می‌بریم، مرگی را که مدام به ما دست‌اندازی می‌کند، پس می‌زند… در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود زیرا از هنگام تولد، بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه‌اش، با آن بازی می‌کند.

با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می‌دهیم، همان‌جور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌تر تر یک حباب صابون می‌دمیم تا بزرگ‌تر شود، گرچه با قطعیتی تمام می‌دانیم که خواهد ترکید.

نیچه یک بار گفته تفاوت اصلی انسان و گاو این بود که گاو می‌دونست چطور وجود داشته باشه، چطور بدون بیم، در زمان مقدسِ اکنون، بدون سنگینی بار گذشته و بی‌خبر از وحشت‌ های آینده زندگی کنه.

ولی ما انسان‌های بدبخت چنان در تسخیر گذشته و آینده‌ایم که فقط می‌تونیم مدت کوتاهی در اکنون پرسه بزنیم. می‌دونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟ نیچه میگه چون روزهای کودکی روزهای بی‌خیالی بوده‌اند، روزهایی عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوار گذشته‌ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی‌کرده‌اند…

این رو هم مثل بسیاری از اندیشه‌هاش، از آثار شوپنهاور غنیمت برده.

پیام نیچه به ما این بود که زندگی را بە گونەای زندگی کنیم که تا ابد بخواهیم آن را تکرار کنیم؛ زندگی تان را با کمال زندگی کنید و در وقت مناسب بمیرید؛ هیچ جایی از زندگی را بدون زیستن پشت سر نگذار.

اکثر مردان به خود اجازه می‌دهند با چهره‌ای زیبا اغوا شوند… طبیعت زنان را وا می‌دارد تا تمام زیبایی خود را به یکباره به نمایش بگذارند و 《شور و هیجانی》ایجاد کنند. اما طبیعت بسیاری از زشتی‌های زنان، مانند هزینه‌های پایان‌ناپذیر، نگرانی برای کودکان، نافرمانی و سرکشی، لجبازی، پیری و زشتی، فریب،خیانت به همسر، هوسبازی، بداخلاقی، حمله‌ی عصبی، جار و جنجال و بدخواهی را پنهان می‌کند. بنابراین، من ” ازدواج ” را وامی می‌نامم که در جوانی قرارداد آن بسته می‌شود و در پیری پرداخت می‌گردد.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور آرتور شوپنهاور فلیسوف معروف

فلسفه، جاده‌ی کوهستانی رفیعی است… جاده‌ای که هرچه بیشتر به سمت بالا صعود می‌کنیم، خلوت‌تر می‌گردد [ تنهاتر می‌شویم ]. هر کسی که این مسیر را دنبال می‌کند باید بدون بیم و هراس هر چیزی را پشت‌سر رها کرده با اطمینان خاطر راه خود را از میان برف زمستان باز کند… او به زودی جهان را زیر پای خود می‌بیند، سواحل شنی و باتلاقها از دید وی ناپدید می‌شوند، نقاط ناهموار آن هموار می‌گردد، اصوات ناموزون دیگر به گوشش نمی‌رسد، و کُروی بودن آن برایش نمایان می‌گردد. او همواره در هوای پاک و سرد کوهستان باقی می ماند و می‌تواند وقتی سرتاسر زمین در مردگی و ظلمت شب محصور است، خورشید را نظاره کند.

در درجه اول بشر هرگز شاد نیست، اما در سراسر زندگی خود در حال تلاش برای چیزی است که فکر می‌کند او را شاد خواهد کرد. ندرتا به هدفش می‌رسد و وقتی به آن دست یافت، تنها ناامید می‌شود. اغلب سرانجام همچون کشتی شکسته‌ای با بادبان‌های پاره و دکل‌های از بین رفته به بندرگاه می‌رسد و سپس چه خوشبخت بوده باشد و چه بدبخت یکسان‌ خواهد بود، زیرا زندگی وی هرگز چیزی بیش از لحظه حال نبوده که آن هم برای همیشه در حال ناپدید شدن است و اکنون به پایان رسیده است.

بریده هایی از این کتاب

نیچه یک‌ بار گفته تفاوت اصلی انسان و گاو این بود که؛ گاو می‌دونست چطور وجود داشته باشه، چطور بدون بیم ‌در زمان مقدسِ «اکنون»، بدون سنگینی بار گذشته و بی‌خبر از وحشت‌های آینده زندگی کنه. ولی ما انسان‌های بدبخت چنان در تسخیر گذشته و آینده‌ایم که فقط می‌تونیم مدت کوتاهی در «اکنون» پرسه بزنیم.

می‌دونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟ نیچه می‌گه: چون روزهای کودکی، روزهای بی‌خیالی بوده‌اند، روزهای عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوارِ گذشته‌ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی‌کرده‌اند

آیا می دانی چرا تا این اندازه حسرت روزهای طلایی کودکی خود را می‌خوریم؟! “نیچه” به ما می‌گوید؛  زیرا آن روزهای کودکی، روزهای آسودگی خاطر هستند. روزهایی رها از غصه و دلواپسی، روزهای قبل از خم شدن زیر بار سنگین و دردناک خاطرات که از گذشته بر سرمان آوار شده‌اند. زندگی، زنجیر لعنتی از دست دادن‌های یکی پس از دیگری ست…!

بزرگترین خردمندی آن است

که لذت بردن از حال را

بالاترین مقصود زندگی قرار دهیم،

زیرا این تنها واقعیت هستی است

و جز این همه بازی فکر و اندیشه است…

بریده جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم

نیمی از نگرانی ها و اضطراب های ما مربوط به نظر دیگران است، ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم …

نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه می‌تواند تغییر کند.نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده ی آنان می کند. برده ی نظراتشان و بدتر، برده ‌ی آنچه وانمود می‌ کنند به نظرشان می‌ رسد.

فیلیپ با دستان گره خورده، سر متمایل به عقب و چشمان به سقف خیره شده گفت: من یک اظهارنظر و یک توصیه کوچک دارم. نیچه نوشته تفاوت عمده میان بشر و گاو این است که گاو می‌داند چطور زندگی کند، چطور بدون بیم و هراس، بدون حمل بار سنگین گذشته، و ناآگاه از وحشت‌های آینده در لحظه‌ی حال آسوده زندگی کند.

اما متاسفانه ما انسان‌ها آنقدر درگیر و گرفتار گذشته و آینده هستیم که فقط می‌توانیم در لحظه‌ی حال اندکی پرسه بزنیم. آیا می‌دانی چرا تا این اندازه حسرت روزهای طلایی کودکی خود را می‌خوریم؟ نیچه به ما می‌گوید زیرا آن روزهای کودکی، روزهای آسودگی خاطر هستند. روزهایی رها از غصه و دلواپسی، روزهای قبل از خم شدن زیر بار سنگین و دردناک خاطرات که از گذشته بر سرمان آوار شده‌اند.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی؛ متن های تاثیرگذار زیبا درباره زندگی

-«یکی از جمع بندی های شوپنهاور که به من کمک کرد این بود که شادی های نسبی از سه منبع ریشه میگیرند: آنچه که فرد هست، آنچه که دارد و آنچه که در چشم دیگران جلوه میکند. او تأکید میکند که ما تنها بر اولی تمرکز میکنیم و دومی و سومی، یعنی داشته ها و شهرتمان را حساب نمی کنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی بر آن دو نداریم و آن ها را میتوانند از ما بگیرند و از ما گرفته خواهد شد. درست همانطور که افزایش سن اجتناب‌ناپذیر زیبایی را از تو میگیرد.

درواقع،”داشتن” عاملی معکوس در خود دارد. شوپنهاور میگوید:اغلب آنچه ما داریم شروع میکند به داشتن ما.»

درست زندگی کن

و ایمان داشته باش که نیکی از تو

به دیگران جاری خواهد شد.

حتی اگر خود از آن نیکی‌ها آگاه نباشی.

گل پاسخ داد:

ای ابله!

تصور کرده‌ای من می‌شکفم تا دیده شوم؟

من برای خودم می‌شکفم،

نه برای دیگران،

چون شکوفایی خرسندم می‌کند. سرچشمه‌ی شادی من

در وجود خودم و در شکوفایی‌ام است…

هرگز واقعا لذت زمان حال را احساس نکرده بود و نمیدانست لحظه چیست.هرگز به خود نمی گفت:(همین لحظه! اکنون! امروز! همین را میخواهم. همین پدیده تبدیل به زمان خوش گذشته می شود.میخواهم در همین لحظه باشم و در همین لحظه،ریشه بگیرم.)

نه.همیشه باور داشت که هنوز خوشمزه ترین شکار را نیافته است و باید در انتظار زمان آینده باشد،زمانی که سالخورده تر،زیرک تر،بزرگ تر و ثروتمند تر می شود.

ولی ناگهان مصیبت،همه جا را دگرگون ساخت.انگاره  آرمان گرایانه راجع به زمان آینده، فرو پاشید و حسرتی بی پایان برای زمان گذشته آغاز شد…

بریده هایی از این کتاب

حکایت جوجه تیغی یکی از مشهورترین عبارات شوپنهاور است که نگاه او را به روابط انسانی آشکار میسازد:

«یک روز سرد زمستانی، چند جوجه تیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغ‌هایشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آنها را دور هم جمع کرد، تیغ‌هایشان دوباره مشکل ساز میشدند و به این ترتیب، آنها میان دو مصیبت در رفت و آمد بودند تا آنکه فاصله‌ی مناسبی را که در آن می‌توانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند- چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تُهیگی و یکنواختی زندگی انسانها سرچشمه میگیرد و آنها را به سوی هم می‌کشاند ولی ویژگی‌های ناخوشایند و زننده‌ی فراوانشان، باز از هم دورشان میکند. با این حال، هر کس …

فرد عاقل و خردمند، چه زن چه مرد، زندگی خود را صرف تعقیب محبوبیت نمی کند. این سراب و امیدی واهی است. محبوبیت تعیین نمی کند چه چیزی درست یا پسندیده است بلکه کاملا برعکس، محبوبیت نقش یکسان سازی و سقوط دهندگی بی صدا را دارد. خیلی بهتر است که در جستجوی ارزشها و اهداف خود باشیم.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی

تمایلات جنسی، همراه عشق به زندگی، به صورت انگیزه‌ای نیرومند و پایدار ظاهر می‌شود و نیمی از توانایی‌ها و افکار جوانان جامعه را پیوسته به خود جذب می‌کند. این تمایل را می‌توان هدف نهایی تقریبا همه تلاش‌های انسانی دانست که بر روابط بشر تأثير ناخوشایندی می‌گذارد، موجب ایجاد وقفه در امور جدی می‌شود، و گاهی حتی اذهان برتر را هم مدت زیادی پریشان می‌سازد.

تمایل جنسی در واقع بخش نامریی رفتارهای انسان است که از ورای پرده‌هایی که بر آن می‌اندازند، خود را نشان می‌دهد. دلیل جنگ، هدف صلح، منبع پایان ناپذیر هوش و خوش طبعی، کلید همین کنایات، مفهوم همه اشارات و سخنان بر زبان نیامده و نگاه‌های دزدیده شده، مایه فرو رفتن جوانان و اغلب سالخوردگان به عالم خلسه، و تفکر همیشگی و برخلاف اراده افراد ناپرهیزکار است.

نخستین بار زمانی به او [شوپنهاور] علاقه‌مند شدم که برای نوشتن رمان وقتی نیچه گریست مشغول تحقیق درباره نیچه بودم. این دو تن هرگز دیداری نداشته‌اند – نیچه شانزده ساله بوده که شوپنهاور از دنیا رفته است ـ ولی نیچه بسیار از شوپنهاور آموخت و ابتدا با تحسین از او یاد کرد. ولی بعدها با شور فراوان به او تاخت.

من مسحور این جدایی شدم. نیچه و شوپنهاور شباهت‌های فراوانی داشتند، هر دو در زمینه کندوکاو در وضعیت انسان سرسخت و نترس بودند، از همه صاحبان قدرت دوری جستند و از تمامی اوهام و پندارهای پوچ درباره هستی دست کشیدند. با این حال به دو نگرش کاملا متضاد نسبت به زندگی رسیدند، نیچه زندگی را با آغوش باز پذیرفت و آن را جشن گرفت؛ شوپنهاورِ عبوس، بدبین شد و به نفی زندگی پرداخت.

درمان اگزیستانسیال بر فرضی متفاوت استوار است: اینکه آدم‌ها به دلیل رویارویی با درد و رنج موجود در ذات موقعیت انسانی به دام نومیدی می‌افتند. افراد نه‌تنها به این دلیل که والدین‌شان چنان در رنج و کشمکش‌های روان‌نژندانه خویش گرفتار بوده‌اند که حمایت و توجه لازم را از کودک خویش دریغ کرده‌اند، نه فقط به دلیل تکه‌پاره‌هایی از تجربه تروماتیک نیمه از یادرفته و نه فقط به دلیل فشار روانی بین‌فردی اقتصادی و شغلی فعلی‌شان گرفتار رنجند، بلکه اضطراب موجود در ذات واقعیت‌های پردازش نشده هستی نیز به خودی خود درد‌آفرین است.

چیستند این واقعیت‌های پردازش نشده؟ اینکه فانی هستیم، با مرگ گریزناپذیر روبرو می‌شویم، تنها به هستی پا می‌گذاریم و تنها ترکش می‌کنیم، بیش از آنچه می‌پنداریم مولف طرح زندگانی خویش و شکل واقعیت موجود در آنیم، موجوداتی ذاتا در جستجوی معناییم که بدبختانه به درون جهانی فاقد معنایی ذاتی افکنده شده‌ایم پس ناچاریم خود معنای زندگی‌مان را بسازیم معنایی چنان محکم نه به استوار که یک زندگی را تاب بیاورد.

یک زن واقعاً زیبا آن‌قدر صرفاً برای ظاهرش تحویل گرفته می‌شود و پاداش می‌گیرد که از پرورش سایر بخش‌های وجودش غافل می‌ماند. اعتماد به‌ نفس و احساس موفقیتش بسیار سطحی‌ست و از عمق پوستش فراتر نمی‌رود، در نتیجه به محض رنگ باختن و زائل شدن زیبایی، حس می‌کند دیگر چیزی برای پیشکش به دیگران ندارد: نه هنر جالب بودن را در خود پرورش داده و نه هنر جلب توجه دیگران را.

شوپنهاور: «آنچه را دشمن نباید بداند به دوست نگویید. همه روابط شخصی را همچون رمز و رازی برای خود نگه دارید، و با سایر افراد حتی دوستان صمیمی در میان نگذارید، هر موضوع بی‌اهمیتی که راجع به ما بدانند، با تغییر شرایط، تبدیل به نقطه ضعف ما می‌شود.»

بریده هایی از این کتاب

دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند او را بترساند یا متاثر کند. همه‌ی آن هزاران ‌رشته‌ی میل و اشتیاق که ما را به دنیا وصل می‌کند و با رنجی مداوم (لبریز از اضطراب، ولع، خشم و ترس) به این‌سو به آن‌سو می‌کشاند، همه و همه را بریده است. لبخند می‌زند و با آرامش به خیالات گذرای این دنیا می‌نگرد. دنیایی که اکنون به بی‌اعتنایی یک شطرنج‌باز در پایان بازی، در برابر او ایستاده است.

مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی

«یکی از جمع بندی های شوپنهاور که به من کمک کرد این بود که شادی های نسبی از سه منبع ریشه میگیرند: آنچه که فرد هست، آنچه که دارد و آنچه که در چشم دیگران جلوه میکند. او تأکید میکند که ما تنها بر اولی تمرکز میکنیم و دومی و سومی، یعنی داشته ها و شهرتمان را حساب نمی کنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی بر آن دو نداریم و آن ها را میتوانند از ما بگیرند و از ما گرفته خواهد شد. درست همانطور که افزایش سن اجتناب‌ناپذیر زیبایی را از تو میگیرد.

درواقع،”داشتن” عاملی معکوس در خود دارد. شوپنهاور میگوید:اغلب آنچه ما داریم شروع میکند به داشتن ما.»

متن های فلسفی کتاب درمان شوپنهاور

تعدادی از فلاسفه برجسته که در زمینه‌ ماهیت هستی فعالیت کرده‌اند، به گونه‌ای شگفت‌انگیز، پریشان و مضطرب بوده‌اند. از جمله می‌توان به نیچه و شوپنهاور به دلیل انزوا و دلتنگی، ژان پل سارتر به دلیل مصرف زیاد الکل و دارو و استثمارطلبی و بی‌عاطفگی در ایجاد روابط بین‌فردی، و هایدگر به دلیل افراط در تعریف از درستکاری و صداقت خویشتن و همزمان، هواداری‌اش از جنبش نازی‌ها و خیانت به استاد خود هوسرل، اشاره کرد.

زندگی را می‌توان به تکه پارچه‌ای گلدوزی شده تشبیه کرد، هر کس در نیمه‌ٔ نخست عمر، به تماشای رویه‌ٔ آن می‌نشیند و در نیمه‌ٔ دوم، پشت آن را می‌نگرد. پشتش چندان زیبا نیست ولی آموزنده‌تر است زیرا بیننده را قادر می‌سازد ببیند که چگونه رشته‌های نخ به هم پیوسته‌اند.

یک بار یکی از مدعوین به ناهار پرسشی از او کرد که آرتور به سادگی پاسخ داد:

“نمی‌دانم “

مرد جوان گفت:

“عجب، عجب، فکر می‌کردم

شما فرزانه‌ی بزرگی هستید،

همه چیز می دانید!”

شوپنهاور پاسخ داد:

“نه،

دانش محدود است

فقط حماقت است که حدی ندارد…”

میدونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟

نیچه: چون روزهای کودکی روزهای بی‌خیالی بودن، روزهای عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوار گذشته‌ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی‌کرده‌اند.

پادشاهان، تاج و مقام خود را و قهرمانان سلاحهایشان را در این دنیا باقی می گذارند. اما در میان انسان ها، ارواح بزرگی هستند که جلال و شکوه از وجودشان ساطع می شود. آنها بزرگی خود را از اشیای جهان مادی کسب نکرده اند، بلکه عظمت از درون خود آن هاست.

نیمی از نگرانی‌ها و اضطراب‌های ما مربوط به نظر دیگران است، ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم.

نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه می‌تواند تغییر کند.

نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده‌ی آنان می‌کند. برده‌ی نظراتشان و بدتر، برده‌ی آنچه وانمود می‌‌کنند به نظرشان می‌رسد.

بریده هایی از این کتاب

فیلیپ سکوت کوتاهش را شکست:

سؤالت به‌جاست.

زمان نیاز دارم تا فکرمو جمع کنم.

چیزی که داشتم بهش فکر می‌کردم این بود که بانی و ربه‌کا درد مشابهی دارن.

بانی نمی‌تونه

“نامحبوب‌بودن” رو تحمل کنه،

درحالی‌که ربکا نمی‌تونه

“دیگه محبوب‌بودن” رو‌ تحمل کنه.

هر دو گروگان هوسی‌اند که در سرِ دیگران می‌گذره.

به‌عبارت دیگه، شادی برای هردوی ا‌ونا،

در دستان و سرهای دیگرانه.

و درمان هردوشون هم یکیه:

هرچه دارایی درونیِ فرد بیشتر باشد،

کمتر از دیگران می‌خواهد…

وقتی در یک سفر دریایی، کشتی لنگر میاندازد، از کشتی خارج می شوی تا نفسی تازه کنی و گیاه و صدفی جمع کنی. ولی همواره باید ذهنت را معطوف به کشتی نگاه داری و مدام مراقب باشی مبادا ناخدای کشتی فراخوان دهد، و باید به ان فراخوان گوش دهی و همه ی آن چیزها را رها کنی و بازگردی وگرنه با تو همچون گوسفندی رفتار می شود که با ریسمان میبندندش و به درون انبار کشتی میافکنند.

زندگی انسان نیز چنین است. اگر همسر و فرزند جای گیاه و صدف را بگیرند،  نباید برای حفظشان جلودارمان باشد. ولی آنگاه که ناخدا فرا بخواندمان، باید به سوی کشتی دوید، همه ی آن چیزها را گذاشت و پشت سر را هم نگاه نکرد. و اگر در کهنسالی باشی، هرگز از کشتی زیاد دور مشو، مبادا که ناخدا فرا بخواندت و تو آماده نباشی

هنر در فلسفه ی شوپنهاور جزئی ساختاری است, شوپنهاور پس از بيانِ اصولِ انديشه اش به دو نوع شناخت می پردازد؛ اولين شناخت، شناختِ عادیِ گرفتارِ رنج است, كه تنها مربوط به پديدار ( #فنومن) است و شناخت دوم, رها شدن از شيوه ی شناخت عادی و شناختی معطوف به رهايی از رنجِ زندگی است . اين شناخت هم شرط تجربه ی زيبايی شناسانه و هم شرط رستگاری در اخلاق است.

هنر, خود فعاليتی رهايی بخش است و رو به سوی رستگاری دارد اما صرفا به صورت موقت؛ در حالی كه به عقيده ی شوپنهاور رستگاریِ بادوام تنها از طريقِ اخلاق ميسر خواهد شد,

تجربه ی زيبایی شناسانه شناختی است كه با رها كردنِ اراده و متعلقات آن, اثرِ هنری را فارغ از هر علاقه و رابطه ای، همچون ايده ی متجلی شده در آن در می يابد. در چنين تجربه ای امور با بی تفاوتی و بی علاقگیِ حاصل از بی ارادگی سوژه ی ناب شناخت ادراك ميشوند. به اين ترتيب در اثرِ هنری رنجِ هستی شناخته ميشود اما درد و محنت آن تجربه نميشود.

هنر با نشان دادنِ رنجِ زندگی از آن رنج زدایی ميكند. در مقابل, در شيوه ی اخلاقی شوپنهاور, برگذشتن از زندگی و اراده را, راه رستگاری ميداند.

 در اين طريق زاهد با شناخت ذات همواره يكسانِ هستی و رنجِ آن, اراده را به كلی در خود خاموش ميكند و آرامشِ راستين را با روی گرداندن از زندگی به دست می آورد.

در نهايت از آنجا كه هنر فعاليتی معطوف به خود زندگی است و با اين حال موجبِ آرامش و لذت ميشود, ميتواند فعاليتِ رهايی بخشِ انسانی در نظر گرفته شود.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب

هر نفسی که فرومی‌بریم، مرگی را که مدام به ما دست‌اندازی می‌کند، پس می‌زند… در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود زیرا از هنگام تولد، بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه‌اش، با آن بازی می‌کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه‌ی فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می‌دهیم، همان‌جور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌تر در حباب صابون می‌دمیم تا بزرگتر شود، گرچه با قطعیتی تمام می‌دانیم که خواهد ترکید . با استعداد هم‌چون تیراندازی‌ست که هدفی را می‌زند که دیگران قادر به زدنش نیستند؛ نابغه، هم‌چون تیراندازی‌ست که هدفی را می‌زند که دیگران قادر دیدنش نیستند.

تعدادی از فلاسفه برجسته که در زمینه‌ ماهیت هستی فعالیت کرده‌اند، به گونه‌ای شگفت‌انگیز، پریشان و مضطرب بوده‌اند. از جمله می‌توان به نیچه و شوپنهاور به دلیل انزوا و دلتنگی، ژان پل سارتر به دلیل مصرف زیاد الکل و دارو و استثمارطلبی و بی‌عاطفگی در ایجاد روابط بین‌فردی، و هایدگر به دلیل افراط در تعریف از درستکاری و صداقت خویشتن و همزمان، هواداری‌اش از جنبش نازی‌ها و خیانت به استاد خود هوسرل، اشاره کرد.

زندگی انسان چيست جز چرخه‌ی بی پايان خواستن، ارضا، ملال و دوباره خواستن؟ هرچه هوش بالاتر باشد شدت رنج بالاتر است و برای انسان كه نسبت به ديگر گونه ها هوشمندتر است اين چرخه از همه بدتر جلوه مي كند.

در اصل يك انسان هرگز شاد نيست بلكه همه‌ی عمرش را به پيكار برای دستيابی به چيزی می گذراند كه می‌انديشد كه شادی می‌آورد، به ندرت به هدفش می رسد و وقتی هم می رسد، نتيجه اش فقط ياس و نوميدی ست: سرانجامش ناكامی و كشتی شكستگی ست و بی دكل و بادبان به بندر رسيدن. و آنگاه فرقی نمی‌كند كه شاد باشد يا فلك زده؛ چون زندگی اش هرگز چيزی جز لحظه‌ی اكنون نبوده كه همواره در حال از دست رفتن است؛ و اكنون نيز به پايان می ‌رسد.

ما همچون گوسفندانی هستيم كه در مزرعه و زير نگاه قصابی كه آن ها را يكی پس از ديگری برمی گزيند، به جست و خيز مشغوليم؛ زيرا در روزهای خوش زندگی، از بدی هایی كه سرنوشت برايمان در چنته دارد، از بيماری، ظلم و جور، فقر، نقص عضو، از دست دادن بينش، جنون و مرگ غافليم.

و در واقع هيجان اين قدرت را دارد كه ادراك را گنگ و مبهم و مخدوش كند؛ وقتي دليلی برای شادی داريم، همه‌ی دنيا چهره ای پرلبخند جلوه مي كند و وقتی اندوه بر ما چيره مي شود، چهره‌ی دنيا، تيره و گرفته و محزون می نمايد.

بریده هایی از این کتاب

یکی از جمع بندیهای شوپنهاور که به من کمک کرد این بود که شادیهای نسبی از سه منبع ریشه می گیرند: آنچه که فرد هست، آنچه که دارد و آنچه که درچشم دیگران جلوه می کند. او تاکید می کند که ما تنها بر اولی تمرکز می کنیم و دومی و سومی، یعنی داشته ها و شهرت مان را حساب نمی کنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی برآن دو نداریم و آنها را می توانند ازما بگیرند و ازما گرفته خواهد شد. درست همانطور که افزایش سن اجتناب ناپذیر زیبایی را از تو می گیرد. در واقع “داشتن” عامل معکوسی در خود دارد. شوپنهاور می گوید: “اغلب آنچه ما داریم شروع می کند به داشتن ما.”

اگر صمیمانه مشتاق فلسفه هستید، خود را از همان ابتدا برای استهزا و

زهرخندهای بسیار آماده کنید. به خاطر بسپارید که اگر پایمردی کنید، همان ها بعدها تحسین تان خواهند کرد…. به یاد داشته باشید که اگر برای دلخوشی دیگران، توجه تان را به بیرون معطوف کنید، بی شک نظام زندگیتان را نابود کرده اید.  (از سخنان اپیکور)

مردی که بتواند یک بار برای همیشه از رابطه با شمار زیادی از آدمیان بپرهیزد، مرد خوشبختی ست.

این یه معادله ی درست و از قبل امتحان شده ست که هرچی کمتر با مردم ارتباط برقرار کنم، خوشحالترم. وقتی سعی میکردم در درون زندگی باشم، تو سراسیمگی غرق می شدم. وقتی بیرون زندگی می مونم، چیزی نمی خوام، از کسی انتظاری ندارم و خودم رو درگیر فعالیتهای برتر فکری می کنم، تنها وقتیه که به آرامش میرسم. [از زبان فیلیپ]

هرگز واقعا لذت زمان حال را احساس نکرده بود و نمیدانست لحظه چیست.هرگز به خود نمی گفت:(همین لحظه! اکنون! امروز! همین را میخواهم. همین پدیده تبدیل به زمان خوش گذشته می شود.میخواهم در همین لحظه باشم و در همین لحظه،ریشه بگیرم.)

نه.همیشه باور داشت که هنوز خوشمزه ترین شکار را نیافته است و باید در انتظار زمان آینده باشد،زمانی که سالخورده تر،زیرک تر،بزرگ تر و ثروتمند تر می شود.

ولی ناگهان مصیبت،همه جا را دگرگون ساخت.انگاره  آرمان گرایانه راجع به زمان آینده، فرو پاشید و حسرتی بی پایان برای زمان گذشته آغاز شد

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب اثر مرکب دارن هاردی؛ جملات برای موفقیت و رشد شخصیتی

فرد عاقل و خردمند، چه زن چه مرد، زندگی خود را صرف تعقیب محبوبیت نمی کند. این سراب و امیدی واهی است. محبوبیت تعیین نمی کند چه چیزی درست یا پسندیده است بلکه کاملا برعکس، محبوبیت نقش یکسان سازی و سقوط دهندگی بی صدا را دارد. خیلی بهتر است که در جستجوی ارزشها و اهداف خود باشیم.

کوشید وسواس را به کمک آشکارسازی معنای نهفته‌اش خنثی کند. اصرار داشت که «وسواس نوعی پرت‌اندیشی است، تو را از فکر کردن به چیز دیگری حفظ می‌کند. دارد چه را پنهان می‌کند؟» اگر وسواسی در کار نبود، به چه فکر می‌کردی؟

اغلب به زنان زیبا فقط به خاطر ظاهرشان پاداش داده شده و محترم شمرده می‌شوند. این موضوع آنقدر تکرار می‌شود که از رشد و توسعه در بخش‌های دیگر وجود خود غافل می‌مانند. اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازه پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی محو می‌گردد دیگر چیزی برای ارائه ندارند. چنین زنی نه هنر جالب توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات جالب دیگران را دارد.

وقتی اغلب انسان‌ها در انتهای زندگی خود به گذشته می‌نگرند، در می‌یابند که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته‌اند. آنها متعجب خواهند شد وقتی بفهمند همان چیزی که اجازه دادند بدون لذت قدردانی سپری گردد، همان زندگی‌شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله امیدوار بودن فریب خورده و در آغوش مرگ می‌رقصد.

بریده هایی از این کتاب

برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی‌ست که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازی‌های فکر. ولی می‌شود آن را بزرگترین بی‌خردی هم نامید زیرا آنچه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رویایی ناپدید می‌شود، هرگز به کوششی جانفرسا نمی‌ارزد.

تمایل ما به تغییر آینده، ما را وادار می‌کند تا این حقیقت بنیادی را فراموش کنیم که زندگی چیزی جز لحظه‌ حال نیست. لحظه‌ای که برای همیشه ناپدید می‌شود.

اگر نمی‌خواهیم بازیچه دست هر فرومایه‌ای و مایه ریشخند هر تهی‌مغزی باشیم، اصل اول این است که محتاط و دست‌نیافتنی بمانیم.

اجازه ندهم چیزهای پیش‌پا‌ افتاده، موفقیت‌ها یا شکست‌های بی‌اهمیت، چیزهایی که در تملک من است، نگرانی درباره‌ محبوبیت و اینکه چه کسی از من خوشش می‌آید و چه کسی خوشش نمی‌آید، جوهرِ هستی‌ام را ببلعد. برای من، آزاد ماندن و قدردانی از معجزه‌ بودن، یک‌جور تسکین است.

شوپنهاور می‌نویسد: نیمی از نگرانی‌ها و اضطراب‌های ما مربوط به نظر دیگران است. ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم.

نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه می‌تواند تغییر کند. نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده‌ آنان می‌کند.

برده‌ نظراتشان و بدتر، برده‌ آنچه وانمود می‌‌کنند به نظرشان می‌‌رسد.

شوپنهاور می‌نویسد: نیمی از نگرانی‌ها و اضطراب‌های ما مربوط به نظر دیگران است. ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم.

نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه می‌تواند تغییر کند. نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده‌ آنان می‌کند.

برده‌ نظراتشان و بدتر، برده‌ آنچه وانمود می‌‌کنند به نظرشان می‌‌رسد.

یک بار معلمم به من گفت کسی

نمی‌تواند دیگری را ناراحت کند.

این تنها خود فرد است که قادر

است آرامش خود را بر هم زند.

کوشید وسواس را به کمک آشکارسازی معنای نهفته‌اش خنثی کند. اصرار داشت که «وسواس نوعی پرت‌اندیشی است، تو را از فکر کردن به چیز دیگری حفظ می‌کند. دارد چه را پنهان می‌کند؟» اگر وسواسی در کار نبود، به چه فکر می‌کردی؟

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین با متن های زیبا

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو