داستان انگیزشی تغییر؛ 3 داستان درباره تغییر زندگی و نگرش

منبع: روزانه

2

1402/9/4

15:36


در این بخش 3 داستان انگیزشی تغییر در نگرش زندگی را گردآوری کرده ایم. خواندن داستان های انگیزشی باعث ایجاد انگیزه ای قوی در فرد می شوند و پیشنهاد می …

در این بخش 3 داستان انگیزشی تغییر در نگرش زندگی را گردآوری کرده ایم. خواندن داستان های انگیزشی باعث ایجاد انگیزه ای قوی در فرد می شوند و پیشنهاد می کنیم که جملات انگیزشی و داستان های انگیزشی دیگر را در سایت روزانه بخوانید.

داستان انگیزشی تغییر؛ 3 داستان درباره تغییر زندگی و نگرش

داستان انگیزشی سرگذشت دو سنگ

در یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود، مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نماشی گذاشته بودند.

مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدن آن مجسمه به آنجا می رفتند.

کسی نبود که آن مجسمه ی زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند.

شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد.

((این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟

مگر یادت نیست؟ ما هر دو در یک معدن بودیم.

این عادلانه نیست. من خیلی شاکی ام!))

مجسمه لبخند زد و آرام گفت:

((یادت هست روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند ، چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟))

سنگ پاسخ داد:

((آره! آخه ابزارش به من آسیب می رساند.

گمان کردم میخواد منو آزار بده.

من تحمل این همه درد و رنج رو نداشتم.))

و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد:

««ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد.»»
قطعا قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم.
به طور یقین در پی این رنج ، گنجی نهفته است.
پس به او گفتم هر چه میخواهی ضربه بزن ، بتراش و صیقل بده!

لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم.

امروز نمیتوانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند.

اقتباس از کتاب مشکلات را شکلات کنید اثر مسعود لعلی

مطلب مشابه: کتاب های انگیزشی معروف؛ 10 کتاب انگیزشی از نویسندگان معروف برای تغییر مسیر زندگی

داستان انگیزشی مثل دانه های قهوه باش !

زن جوانی پیش مادر خود رفت و از مشکلات زندگی خود برای او گفت!

اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است!

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت تا بجوشد.

سپس توی اولی هویج ریخت.

در دومی تخم مرغ

و در سومی دانه های قهوه!

بعد از بیست دقیقه که آب کاملا جوشیده بود گاز ها را خاموش کرد و اول هویج ها را در ظرفی گذاشت.

سپس تخم مرغ ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه ها را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت.

سپس از دخترش پرسید: چه میبینی؟

او پاسخ داد: هویج، تخم مرغ و قهوه!

مادر از او خواست هویج ها را لمس کند و بگوید که چگونه اند؟

او این کار را کرد و گفت: نرمند!

بعد از او خواست تخم مرغ ها را بشکند، بعد از آن که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست قهوه ها را بچشد!

دختر از مادرش پرسید: مفهوم این ها چیست؟

مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده اند، آب جوشان!

اما هر کدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.

هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد!

تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته ی بیرونی از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آب جوش قرار می گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد!

دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند!

مادر از دخترش پرسید:

تو کدامیک از این مواد هستی؟
وقتی شرایط بد و سختی پیش می آید تو چگونه عمل می کنی؟

تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟

به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می آیم، اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم؟

آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت و در نتیجه مشکلات محکم می شود؟

یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟

وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و دلپذیری را آزاد کرد.

اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بد تر می شوند تو بهتر می شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!

پس ، مثل دانه های قهوه باش !
بقول هوشنگ ابتهاج:

آبی که بر آسود، زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است!

مطلب مشابه: داستان کوتاه قشنگ انگیزشی و آموزنده (12 قصه بی نظیر انگیزه دهنده)

داستان مرد ثروتمند 

داستان مرد ثروتمند، که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است، به این شکل بوده است.
زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به‌جز گدایی کردن نمی‌شناختم. روزی به‌طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به‌جای گدایی کردن بیا باهم معامله‌ای کنیم. پرسیدم: چه معامله‌ای …!؟
گفت: ساده است. یک بندانگشت تو را به ده پوند می‌خرم.
گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یک بندانگشتم را به ده پوند بفروشم …!؟
بیست پوند چطور است؟
شوخی می‌کنید؟!
برعکس، کاملاً جدی می‌گویم.
جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
او همچنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت: اگر یک بندانگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟ لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهمیده‌اید.
گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌کنی …! از خودت خجالت نمی‌کشی.!؟

گفته‌ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام اما این بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به‌دست آورده بود. داستان زندگی من از همان لحظه،تغییر کرد. گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم …

امیدوارم از داستان مرد ثروتمند لذت برده باشید .

داستان انگیزشی سرخس و بامبو
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم .

شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم😔

به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد

او گفت: آیا سرخس و بامبو را می بینی؟😳
پاسخ دادم: بلی

خداوند فرمود: هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم.

به آنها نور و آب و غذای کافی دادم.

دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.

من از او قطع امید نکردم.
در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو ها خبری نبود. من بامبو ها را رها نکردم😊

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبو ها رشد نکردند. اما من از آنها قطع امید نکردم.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید😍

۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می کردند

خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم😍😍😍

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن.
بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر کدام به نوبه خود به زیبایی جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی💪

از او پرسیدم: من چقدر قد می کشم

در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند ؟

جواب دادم: هر چقدر که بتواند!

گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی. هر اندازه که بتوانی!
ولی به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد. و در هر زمان پشتیبان تو خواهم بود
پس هرگز نا امید نشو
آنچه امروز یک درخت را تنومند، سایه گستر و پر ثمر ساخته است، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است.

در هنگامه ی رنج های بزرگ، ملال های طاقت فرسا، شکست ها و مصیبت های خورد کننده، فرصت های بزرگی برای تغییر، گام نهادن به جلو و تصوری برای خلق آینده ایجاد می شود.

ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست، بلکه با انگیزه زیستن و امیدوار زیستن است👌👌👌

این داستان انگیزشی خیلی خوب به ما یاداوری می کند که ما نباید نا امید بشیم.

تحت هیچ شرایطی!
تنها راز موفقیت، دوام آوردن است.
در مسیر کنکور، پستی و بلندی بسیار زیاده!

خیلی از شما مدت ها درس می خونید ولی از این که نتیجه نمیگیرید شاکی می شید.

و رها می کنید همه چیز رو! این بزرگترین اشتباه ممکنه.

نتیجه تلاشهاتون مثل بامبو خودشو نشون میده. فقط کافیه این داستان انگیزشی رو بخاطر بیارید.

همه چیز یک دفعه درست میشه.

پس کم نیارید و ادامه بدید.

مطلب مشابه: کتاب های انگیزشی معروف؛ 10 کتاب انگیزشی از نویسندگان معروف برای تغییر مسیر زندگی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو