اشعار ایرانشان؛ گزیده بهترین اشعار و قصاید این شاعر قدیمی

منبع: روزانه

1

1402/10/10

10:01


بعد از حمله مغولان به ایران؛  فرهنگ چند هزار ساله ایرانی رو به نابودی گشت. شعر و فلسفه نابود شده و همه‌چیز رنگ استعمار را به خود گرفت. در این …

بعد از حمله مغولان به ایران؛  فرهنگ چند هزار ساله ایرانی رو به نابودی گشت. شعر و فلسفه نابود شده و همه‌چیز رنگ استعمار را به خود گرفت. در این میان شاعری به نام ایرانشان بن ابی‌الخیر زیست می‌کرده است که به خوبی توانست با اشعار زیبای خود زبان فارسی را پاس دارد. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه نگاهی بر بهترین اشعار این هنرمند بزرگ خواهیم داشت. در ادامه با ما باشید.

اشعار ایرانشان؛ گزیده بهترین اشعار و قصاید این شاعر قدیمی

ایرانشان بن ابی‌الخیر که بود؟

ایرانشان ابن ابی الخیر از شاعران اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری قمری و هم‌عصر با سلطان ملکشاه سلجوقی بود. گویا ایرانشان بیش از سال ۵۱۱ ه. ق. نزیسته باشد. وی داستان بهمن بن اسفندیار را در قالب بحر متقارب در حدود سال ۵۰۰ هَ. ق. یا اندکی پس از آن بنظم درآورده‌است. قدیمی‌ترین اشارات به نام شاعر، در دست‌نوشته‌های مجمل التواریخ و القصص است؛ در مجمل التواریخ و القصص، نسخه کتابخانه فؤاد کورپولو در ترکیه، نام شاعر «انشاه» و در نسخه هایدلبرگ آلمان، نام وی «ایرانشاه» و در دست‌نوشته‌های پاریس و چستربیتی از مجمل التواریخ و القصص، «ایرانشان» ضبط شده‌است.

پیرامون زادگاه وی اگرچه جلال متینی مصحح کوش‌نامه، در مقدمه آن درباره زادگاه «ایرانشان» سخنی به میان نیاورده‌است؛ اما رحیم عفیفی در پیشگفتار بهمن‌نامه، برپایه شواهدی چنین پنداشته‌است که شاید ایرانشان، برادر «شهمردان بن ابی‌الخیر» نویسنده نزهت‌نامه علایی برادر و در نتیجه رازی (اهل ری) بوده ‌باشد.

بهترین اشعار ایرانشان

تو را ای خردمند روشن‌روان

زبان کرد یزدان از این‌سان روان

خرد داد و جان داد و پاکیزه‌هوش

دل روشن و چشم بینای و گوش

که او را به پاکی ستایش کنی

شب و روز پیشش نیایش کنی

بیاموزی آن را که آگاه نیست

دلش را بدین بارگه راه نیست

چو دل‌ها که بینی همه روشن است

بسا دل که در بند آهرمن است

شناسد خداوند خود را ستور

چرا بود باید دل و دیده کور

نگارندهٔ ماه و مهر و سپهر

چنان دان که پیداتر از ماه و مهر

از آن چت گمان آید او برتر است

وز آن کت نشان آید او دیگر است

نشان است هستیش را هرچه هست

چه بیننده چشم و چه گیرنده دست

چه باران و باد و چه ابر بهار

چه خندان گُل و لالهٔ جویبار

همه دیدنی آفریده‌ست و بس

ندید آفریننده را هیچ‌کس

برین جهان هر زمان بر فزون

پدید آوریده ز کاف و ز نون

نه در آفرینش کسی یار او

نه رنجی مر او را ز کردار او

زمانی نبوده‌ست بی او زمان

مکان‌آفرین است و او بی‌مکان

گُل و برگ گُل بین که خاشاک خشک

به بار آید و ناف آهو به مشک

نه بر بازی آورد ما را پدید

نه کرسی ز بهر نشست آفرید

جهان کرد او، بی‌نیاز از جهان

نهان نیست کز بیم دشمن نهان

یکی آشکارا و نادیدنی‌ست

نشانش شب تیره و روشنی‌ست

ز تیره شبان، روز روشن کند

ز باران، رخ خاک گلشن کند

بهاران همه گل کند جویبار

خزان برف بندد همه کوهسار

ز هر دانه ده خوشه آرد برون

که هر خوشه صد دانه دارد فزون

ز سنگ آتش آرد چو از ابر آب

هم آب آرد از سنگ و برف از سحاب

ز باران صدف پر ز گوهر کند

چنان کز نی سبز شکّر کند

کند مایه‌ور سنگ و خاشاک جوی

مر این را به رنگ و مر آن را به بوی

مر این سنگ را لعل و یاقوت نام

مر آن چوب را نام شد عود خام

طبایع پذیر و ستاره شناس

ز یزدان ندارند هرگز سپاس

طبایع چه داند همی نیک و بد

ستاره نداند روان و خرد

چه کار آید از زهره و از زحل

به دریا بود حوت و بر خوان حمل

تو را فلسفه سوی نیران کشید

به کام پلنگان و شیران کشید

مخار از بنه گردن اژدها

که گر دم زند زو نیابی رها

نبوده‌ست هرگز که یزدان نبود

نباشد که نبوَد نشاید ستود

تو را با چرا و چگونه چه‌کار

مکن با خداوند خود کارزار

فزون آمد از باز، تیهو به رنگ

ولیکن مر او را ندادند چنگ

ز بلبل به تن زاغ برتر فزود

ولیکن چو بلبل نداند سرود

چه کار آمد از غرم پاکیزه رنگ

که باشد شکار هِزبر و پلنگ

تو را بی‌هنر، کشور و لشکر است

مرا باهنر، بخشش اندک‌تر است

جهان‌آفرین این‌چنین آفرید

از آغاز گشت این شگفتی پدید

همه پنج روز است چون بنگریم

تن آسان و رنجور هم بگذریم

سبک‌بار بهتر به هر دو سرای

سبک‌بار بهتر پسندد خدای

مطلب مشابه: اشعار شمس تبریزی + مجموعه غزلیات و شعر کوتاه و بلند زیبا از دیوان شمس تبریزی

بهترین اشعار ایرانشان

بدین سر همه دانش آموز و بس

که جز دانشت نیست فریادرس

به دانش به یزدان توانی رسید

چو دانش جهان آفرین نافرید

درختی ست دانش به پروین سرش

همه راستکاری ست بار و برش

که سرمایه ی مرد دانش بود

دل دانشی پر ز رامش بود

ز دانش گریزان بود اهرمن

ز دانش فروزان بود انجمن

اگر دانش از خود بدانستمی

به مینو رسیدن توانستمی

خرد پرور و هوش و آموزگار

رسیدن بدین هر سه زی کردگار

چنین گفت شاگرد را سند باد

که شاگرد شو تا شوی اوستاد

چه گفته ست پیغمبر پاکدین

که دانش بجوی ار بیابی به چین

چو همراه دانش نباشد خرد

نه نیک آید از دانش تو نه بد

وز آن پس دلی شسته باید ز راز

رسیده بدو راز یزدان فراز

هنر کرده در زیر او بیخ سخت

زده شاخ چون نوبهاران درخت

خرد رهبر و هوش و آرام، یار

رسیده بدو، نیک آموزگار

هوا دور از او گشته و خشم و کین

که را دیده ای با دلی این چنین؟

نبینی کرا از خرد مایه نیست

سپردن بدو گنج پیرایه نیست

سپاه خرد را سخن پیشرو

که زاید همی از سخن نو بنو

خرد کرد اندر سخنها پدید

سخن دان تو بند خرد را کلید

سخن کز ره دانش آید برون

چو خرسند هرگه بود بر فزون

خرد هدیه ی کردگار است نیز

مرا بازگو کز خرد به چه چیز

خرد جوشن آمد تن مرد را

خرد داروی آمد همه درد را

خرد دور دارد ز تو کار دیو

خرد بشکند تیز بازار دیو

خرد نور آمد میان دو تن

روان است یکی و دگر دم زدن

نماید همی کاین جهان یک دم است

اگر شادکامی و گر خود غم است

به یک دم زدن نیست خواهی شدن

به نیکی به آید همی دم زدن

تو چندان به کاخ اندری کدخدای

کجا با تو دارد روانِ تو پای

چو جان گرامی رها شد ز تنگ

نیابی به کاخ خود اندر درنگ

تن مایگی از جهان کن پسند

دل اندر سرای سپنجی مبند

ز ورزیدن گنج و مایه چه سود

کجا مایه عمر است و گیتی ربود

روان را ز بهر کسان سوختن

چرا بایدم دشمن اندوختن

اگر از خرد اندکی دارمی

به عمری جهان هیچ نگذارمی

سی خسروان را بدیدیم نیز

که رفتند و زیدر نبردند چیز

به شمشیر خرسندی ای نیکمرد

بزن گردنِ آز و گِردش مگرد

به پشمین، تن تیره گون را بپوش

که کشکینِ بی بیم بهتر ز نوش

نهان کردن و پس بماندن بجای

همانا نفرمود ما را خدای

تو پنهان کنی خواسته زیر خاک

بِهْ از تو کسی دیگر اندر هلاک

چو گیتی شود راست بر نیکبخت

برآردش چون نوبهاران درخت

به شاخ و شکوفه بیارایدش

گل کامگاری ببار آیدش

کند شاخ و برگش چنان آبدار

که از بوی و رنگش بخندد بهار

شود هرچه پیرامنش سرخ و زرد

کند سرْش بر گنبد لاجورد

گر از بار او بهره یابد کسی

به گیتی از او نام ماند بسی

وگر کس نیابی از او بهره مند

به گیتی نماندش نام بلند

همان ناگهان باد و سرمای سرد

کند برگ و بارش چو دینار زرد

تهیدست ماند، نه برگ و نه بار

به تاراج داده همه روزگار

گه بازگشتن به جای دگر

فزونی ست هم رنج و هم دردسر

به گاه شدن زین سپنجی سرای

پشیمان شود گر گذارد بجای

تو را خورد و پوشش چو آمد بجای

فزون برد نتوان همی زین سرای

مکن گِردْ دردِ دل و بارِ تن

ببخش و بخور، پند بشنو ز من

نه فرّختری تو ز فرّخ همای

چه کرده ست روزی مر او را خدای

مریز آبروی گرانمایه نیز

به پیش که و مه تو از بهر چیز

بسنده کن آنچ ایزد آراسته ست

وگر تو نخواهی خود او خواسته ست

تو خواهی بسنده کن و خواه نه

سوی خواست او مر تو را راه نه

مطلب مشابه: اشعار ناصر خسرو؛ مجموعه شعر تک بیتی، رباعیات و اعار بلند عاشقانه زیبا

بهترین اشعار ایرانشان

سرِ داد پیغمبر پاکدین

اگر خواستی گنج روی زمین

بر او آشکارا شدی بی گمان

بر او زر بباریدی از آسمان

کسی کاو نهاد از برِ عرش پای

همان برتر از قاب قوسینش جای

عنان کش بود پیش او جبرئیل

ببیند بهشت و می سلسبیل

بخندد به روی اندرش گرگ و شیر

بغلتد به خاک اژدهای دلیر

به شمشیر دین آشکاره کند

فرشته به رویش نظاره کند

برآید برآرد به فرمانش ابر

نیایش کند پیش او شیر و ببر

به یک شب دو گیتی ببیند تمام

به گوشش درآید ز یزدان سلام

به انگشت مه را کند بر دو نیم

چرا تنگ باشد بر او زرّ و سیم

جهان را بدان گرسنه خود بخواست

چو دانست کاین جای؛ جای فناست

از آغاز چون آدمی آفرید

شد از شکل نام محمد پدید

سرش میم و دو دست حی لامحال

شکم میم و دیگر دو پایش چو دال

شنیدی که یزدانش چون پیش خواند

نه زر ماند از او باز و نه سیم ماند

همان دخترش کرد با او گله

که از آسن دستم شده آبله

تو گر مردمی آز کوتاه کن

به پیغمبر خویشتن راه کن

ز هر چیز ورزی، فزونی بده

به دادن سپاسی به کس برمنه

ز ما آفرین برچنان نیکبخت

فزونتر زباران و برگ درخت

یکی داستان گفته بودم ز پیش

چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش

چنان داستانی ز رنگ و ز بوی

همه پادشاهی بهمن در اوی

به شعرش چو گنجی بیاراستم

به نقشش چو باغی بپیراستم

به نام شهنشاه والا گهر

پدر بر پدر خسرو و تاجور

به دست جگر گوشه ای دادمش

به درگاه خسرو فرستادمش

نهانی فرستادمش نزد شاه

ز بیم بداندیش، با نیکخواه

چو بردند در پیش تخت بلند

بخواندند و دیدند و آمد پسند

به من خلعت خسروی داد شاه

مرا جامه و زر فرستاد شاه

ز دیبا شد ایوان من چون بهار

ز دینار شد کار من چون نگار

ز رازم چو آگاه شد انجمن

ز کردار شاه و ز گفتار من

وز آن فرّ و آن خسروی بارگاه

وز آن زینت اندر میان سپاه

وز آن نعمت و بخشش و داد او

وز آن همت و ز آن دل راد او

به نامش شب تیره برخاستم

ز یزدان همه کام او خواستم

یکی فال گفتم که این تاج و گاه

نه زو بازگردد نه تا دیرگاه

همانا درست آمد این فال من

که برتر شده ست از چهل سال من

کنون کام و آیین و آرام او

پراگنده اندر جهان نام او

جهان را جز او هیچ دیگر مباد

جز او هیچ خسرو به لشکر مباد

نیاز مرا جودِ خسرو بسوخت

دلم باز چون آتشی برفروخت

بجوشید طبعم چو دریا ز باد

همی آمدم بیت بی رنج یاد

مطلب مشابه: اشعار حکیم نزاری؛ مجموعه شعر عاشقانه، ترجیعات و رباعیات این شاعر

بهترین اشعار ایرانشان

زمانه چو کارم دلارای کرد

دلم داستانی دگر رای کرد

یکی مهتری داشتم من به شهر

که از دانش و مردمی داشت بهر

جوانی که هر کس که او را بدید

همی نام یزدان بر او بر دمید

به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ

به رخساره چون شیر و چون می بهم

سر آل یاسین و آل عبا

بنیزه ی علی، بوعلی مجتبا

مرا گفت اگر رای داری براین

یکی داستان دارم از شاه چین

که هر کس که آن را بخواند به هوش

بسی بهره بردارد از کار کوش

بدیدم من این نامه ی سودمند

سراسر همه دانش و رای و پند

بهاری، ولیکن ز باران دژم

نگاری، ولیکن رسیده ستم

مگر یابم از کردگار جهان

به گیتی از این بیش چندین زمان

که از دانش این بهره پیش آورم

همه نامه در بیت خویش آورم

چو باغ بهاری بیارایمش

ز زنگارگون رنگ بزدایمش

به نام شهنشاه گیتی گشای

فریدون به دانش، سکندر به رای

گیومرث نامِ منوچهر چهر

سیاوخش دیدارِ هوشنگ مهر

فرامرز گردن، فریبرز یال

تهمتن دلِ زال تن، سام یال

چو موبد به دین و چو کسری به داد

ز تخم پشنگ و به خوی قباد

به نیرو چو پیل و به زَهره چو ببر

به کوشش چو دریا، به بهره چو ابر

ببیند همه بودنیها به رای

چو کیخسرو از جام گیتی نمای

بدوزد به یک تیر با شیر، گور

چو آهوی پی خسته، بهرام گور

ستاره سپاه بزرگان او

شهاب است شمشیر ترکان او

ز گاهِ گیومرث تا گاهِ ما

نبوده ست برتر کس از شاهِ ما

ز رویین دزم چند رانی سخن

که گشت آن سخن باستانی کهن

پرستنده ی تخت این شهریار

به مردی فزون است از اسفندیار

که از شاهد ز چون برآورد خاک

حصاری و کوهی چنان هولناک

سر کوه بر برج پرواز داشت

مگر با ستاره یکی راز داشت

نه دز بود کآن چرخ را باره بود

بدو اندورن مرد خونخواره بود

سپاهی مر او را چو دیو رجیم

جهان از تف تیغشان پر ز بیم

به شب در سپاهان نیارست خفت

سپاهی و شهری به نزدیک جفت

همی شاه یک سال رزم آزمود

که با کوه پتیاره چاره نبود

ز بالا چو سنگ اندر آمد همی

هلاک یکی لشکر آمد همی

به زور خدای آن چنان هول جای

درآورد شاه دلاور ز جای

گرفتار شد خواجه ی بدگمان

برون کردش از پوست هم در زمان

از آن بادساران نماندند کس

زهی شیردل، شاه فریادرس

جهان ایمنی یافت از رنجشان

فرو خورد خاک زمین گنجشان

سپاهان ز فرّش بنازد همی

که شاه اندر او گاه سازد همی

به تن شاد باد و به دل شادباد

همه بار شمشیر او داد باد

هنوز از لبش شیر بوید همی

سخن جز به گفتن نگوید همی

چو می گرددش سال خود چون بود

فلک زیر پایش چو هامون بود

که نه زار دستور هم راز نه

همه رای او با هم آواز نه

ز بیمش بدرّد دل شیرِ جنگ

ز دادش ننازد به ماهی نهنگ

دو چندان که شاهان روی زمین

کشیدند صف پیش جویای کین

بدین اندکی سال خسرو کشید

که روزی، شکن بر سپاهش ندید

ملکشاه را چشم روشن شود

چو شاه جوان زیر جوشن شود

بنازد دل و جان بنازد همی

به میدان چو شاه اسب تازد همی

به بزم اندرون ماه گردون کش است

به رزم اندرون شاه دشمن کش است

جهان روشن از مایه ی بخت اوست

زمین ایمن از پایه ی تخت اوست

شنیدی که بر لشکر تازیان

چه آمد ز کردار خسرو زیان

اگر بازگویم یکی دفتر است

ولیکن مرا رای از این دیگر است

چو بر مرد بیدین سرآمد زمان

گریزان شد آن کس که بُد بدگمان

از ایران یکی سوی ایشان شتافت

نهانی چنان کش نشان کس نیافت

شه تازیانش بپذرفت و گفت

که گشتم به چیز و به جان با تو جفت

اگر شهریارت بخواهد ز من

سپر دارم از پیش تو خویشتن

ندانست بیمایه کآن گفت و گوی

چه مایه گزند آردش پیش روی

ندانست کز آفتاب بلند

چگونه گریزد تن مستمند

چو آگاه شد شاه شد خواستار

نیامدش گفتار شاه استوار

بپچید گردن ز فرمان و پند

نیامدش پند کسان سودمند

ندانست کآن کس که گردن کشید

همی چادر سرخ در تن کشید

همی گفت او زینهار من است

سپاه شهنشه شکار من است

خروشید کوس از در شهریار

که شاها ز دشمن بر آور دمار

تبیره همی گفت کز بهر دین

به گردن برآور گران گرز کین

ببستند بر کینه ی تازیان

دلیران و گردان خسرو میان

به گردون بر آمد یکی تیره گرد

چو تند اژدها شاه شد رهنورد

چو آگاهی آمد به شاه عرب

که آمد شهنشاه والانسب

بجوشید تازی چو مور و ملخ

سیه گشت هامون و دریا و شخ

ز نیزه جهان گشت چون بیشه ای

دل هر سواری در اندیشه ای

چنان تازیان حمله کردند تیز

که گفتی برآمد یکی رستخیز

بر آن بادپایان چو پرّنده زاغ

دمان و دنان پیش دریا و راغ

همی هرکسی خویشتن را ستود

ز راز زمانه کس آگه نبود

تو گفتی به مردی ندارندشان

سواران خسرو شکارندشان

جهانجوی برداشت از سر کلاه

بجای نماز آمد او دادخواه

همی گفت کای پاک برتر خدای

تویی آفریننده و رهنمای

همه ساله دانی که از بهر دین

منم برکشیده چنین تیغ کین

تو دادی مرا پادشاهی و تخت

کنون هم تو آسان کن این کار سخت

چنان کز زبانش سخن شد رها

پدید آمد از آسمان اژدها

یکی اژدها همچو کوهی سیاه

بترسید از او شهریار و سپاه

سوی خسرو آورد روی از هوا

پراندیشه شد شاه فرمانروا

همانا یکی راز کردش پدید

که از دشمنت جان بخواهم کشید

وز آن پس سوی دشمن آورد روی

دو لشکر کشیده دو دیده در اوی

تو گفتی ذنب جفت مریخ شد

به گیتی چنین روز تاریخ شد

هم اندر زمان نامداری ز راه

سر دشمن آورد نزدیک شاه

برآمد یکی غلغل و تیره گرد

دل تازیان کرد از آن پر ز درد

سواران تازی گریزان شدند

چو برگ از سر شاخ ریزان شدند

همه دشت پر کُشته و خسته شد

تو گفتی پی اسبشان بسته شد

ز پس تیرباران و از پیش آب

به خوردن دل ماهیان را شتاب

بر آن دشت تا سالیان گرگ و شیر

از آن تازیان خورد یابند سیر

که کینه ز فرّ شهنشاه بود

کرا اژدها هوش بدخواه بود

شمردن نبایست از آن دیگران

که سالارِ دور است و شاهِ قران

هر آن کس که باشد به دل دشمنش

چو شاه عرب باد بی سر تنش

من اندر جهان بر مهان سرورم

که شاه جهان را ستایشگرم

چنان داستانی بگفتم ز پیش

به نام جهاندار پاکیزه کیش

پراگنده گشته ست گرد جهان

نشاید همی جز کنار مهان

بخوانید و بر شه ستایش کنید

ز یزدان بر او بر نیایش کنید

همین نامه را تاجدار وی است

که گردنده گردون به کام وی است

همان نامه کش نام شاه آور است

به گوینده بر آفرین درخور است

چنین داستان تا سرآید جهان

ز من یادگار است نزد مهان

تو دریایی ای شاه و من دُرّ جوی

نهاده به دریا به امّید روی

اگر درّ یابم یکی زین میان

همانا نیاید به دریا زیان

چنان بخششم ده که شاهان دهند

به فرزانه و نیکخواهان دهند

که من بنده و نیکخواه توام

ستاینده ی تاج و گاه توام

ز یزدان همی خواهمت روز و شب

به نفرین دشمن گشاده دولب

مطلب مشابه: مجموعه اشعار عیوقی؛ زیباترین اشعار مثنوی ورقه و گلشاه

بهترین اشعار ایرانشان

در این داستان ژرف بنگر کنون

چو برخواند از پیش تو رهنمون

ببین تا به گیتی چه کرده ست کوش

سر مرزبانان فولادپوش

دو چشم آسمانگون و چهره چو خون

به بالا و پیکر ز پیلی فزون

گلچشن اشعار ایرانشان بن ابی‌الخیر

از امروز تا سیصد و اند سال

از ایران پدید آید آن بی همال

هر آن شاه کآید به فرمان او

بماند بدو افسر و جان او

اگر سوی روم آورد لشکری

جز از من بود روم را مهتری

مبادا که با او بود کارزار

کز آن پادشاهی بر آرد دمار

مر او را دهید آنچه خواهد ز گنج

مگر بازگردد بی آزار و رنج

از این گونه چون داستان کرد یاد

بپیچید و مُهر از برش برنهاد

بر آن مهُر بر چهره ی دارنوش

نگارید سالار بسیار هوش

نویسنده را داد دینار چند

زبانش به سوگندها کرد بند

که این راز از او مرد و زن نشنود

وگر چند پرسند از آن نگرود

همان گه سبویی بیاورد زود

نهاد اندر او پوست آهو چو دود

سرش را به ارزیز کرد استوار

چو مُهر درم کرد بروی بکار

وز آن آفتابه که از گنج شام

بیاورده بر خسرو خویشکام

بدان مهر و آن سان که در گنج بود

همانا کز آن گنج بی رنج بود

ز بازارگانان یکی نیکمرد

که با او بُدی شاه را خواب و خورد

بخواند و مر او را بسی پند داد

پس از پند، بسیار سوگند داد

که رازم نگویی تو هرگز به کس

تو دانی از این راز و یزدان و بس

پس آن آفتابه همان با سبوی

بدو داد و گفت ای یل نامجوی

از ایدر تو را رفت باید به روم

ببودن فراوان در آن مرز و بوم

به شهری که مانوش دارد نشست

بد اندیش مردی چلیپاپرست

یکی شهر پر مردم و نای و نوش

که بودی نشستنگه دارنوش

چو دروازه ی شهر منزل بود

به جایی فرود آی کآن گِل بود

بیارام یک شب ز بیرون شهر

وز آسایش راه بردار بهر

تنی چند از رازت آگاه کن

چو زندان بیژن یکی چاه کن

پس از پهلوی چاه ده گز بکن

مر این گنج را اندر آن چَه فگن

چنان ساز کز پس نهی آن سبوی

ز پیش آفتابه که این است روی

سر چاه از آن خاک و گل پست کن

پس، آن چند تن را به می مست کن

در افگن به می زهر ناسازگار

سرآور بر آن چند تن روزگار

به دریا درانداز تا ماهیان

خورش سیر یابند از آن ماهیان

چو شب روز گردد به شهر اندر آی

دکان ساز و پس روزگاری بپای

چو گردد همه راز چاه آشکار

سر خویشتن گیر و بربند بار

شب و روز با کاروان راه کن

مرا ز آن سخن یکسر آگاه کن

که چون بازگردی بدین بارگاه

تو را پهلوانی دهم بر سپاه

ز مایه ببخشمت گنجی فزون

ز کام تو هرگز نیایم برون

بر او کرد بازارگان آفرین

به رخساره بپسود روی زمین

بدو گفت کای شهریار دلیر

مبادا دل روزگار از تو سیر

همی بگذرد ز آسمان نام تو

برآرم به فرمان تو کام تو

یکی نامور خلعتش داد و رفت

ز بغداد تا روم ره برگرفت

چنان ساخت کز ره نماز دگر

به دروازه ی شهر مانوش بر

به نزدیک دروازه آمد فرود

درخت از پس و پیش با آب رود

ز بازارگانی کرا بود بهر

یکایک به پیش آمدندش ز شهر

که برخیز و امشب به شهر اندر آی

که با دزد وارون نداری تو پای

چنین داد پاسخ که فردا پگاه

از اختر ببینم یکی راز و راه

برافزون روز اندر آیم به شهر

مگر سود یابم از این مایه بهر

دل روز روشن چو شب چاک زد

کَننده به دریا فگندند پنج

چو روز از دل شب برآورد گرد

به شهر اندر آمد جهاندیده مرد

به گیتی ز رازش کس آگاه نه

ز رازش کس آگاه جز شاه نه

ز گوهر بسی پیش مانوش برد

که دیدار گوهر دل و هوش برد

بماند اندر آن شهر خرّم دو سال

فزون آمدش هر گه از مایه مال

وز آن گِل همی کند رنجور مرد

چنین تا برآورد از آن چاه گرد

یکایک بدان آفتابه رسید

بدید و به درگاه قیصر دوید

که گنجی بدیدم ز بیرون شهر

مرا گر دهد شاه از آن مایه بهر

سر چاه بگرفت دستور شاه

درم برکشیدند از آن ژرف چاه

کَشنده درم پیش خسرو کشید

چو قیصر نگه کرد و آن مُهر دید

نشان و تن و چهره ی دارنوش

بدید و ز شادی بر آمد بجوش

به دستور گفت این نیای من است

نهان کرده گنج از برای من است

درم پیش قیصر فرو ریختند

سراسر همه بر هم آمیختند

چو دستور بگشاد مُهر سبوی

یکی پوست آهو بر آمد از اوی

بخندید مانوش و گفت این چه چیز

همانا یکی گنجنامه ست نیز

چو بگشاد آن پوست و آن چهره دید

بترسید و لب را به دندان گزید

زمانی همی گفت با خویشتن

که این چیست ماننده ی اهرمن

همانا طلسمی ست از بهر شهر

کز این شهر بدخواه را نیست بهر

چو آن راز، دستور بروی بخواند

بترسید مانوش و خیره بماند

به دستور گفت ای فرومایه مرد

که آهنگ خواند بدین مرز کرد

نگه کن یکی تا کی آید برون

چه مایه ست از آن سالیان تا کنون

چنین داد پاسخ که سیصد گذشت

کنون چرخ بر سیصد و هفت گشت

مگر گاه آن باشد ای شهریار

که آید پدید اندر این روزگار

از آن راز کشور پر آوازه گشت

همان روز بازارگان بازگشت

به نزدیک خسرو شد و مژده داد

از آن مژده شد شاه فرخنده شاد

همان گه سپه را ز کشور بخواند

چنان کاندر ایران سواری نماند

فراز آمدش لشکری بیشمار

همانا فزون بُد ز سیصد هزار

همه گیل و دیلم گروها گروه

همه بسته درهم بکردار کوه

همه تشنه بر خون دشمن دلیر

همه رزم را همچو ارغنده شیر

سرِ ماه هنگام بانگ خروس

ز درگاه برخاست آواز کوس

بتوفید مهر و بنالید ماه

ز بانگ تبیره، ز گرد سپاه

ز بس جوشن و تیغ و زوبین کین

چو یک رنگ گشت آسمان و زمین

روان لشکری در بیابان و کوه

که کوه و بیابان ز رنجش ستوه

ز منزل چو برداشتی پیشرو

به جایش فرود آمدی شاه گو

به طرطوس یکسر فرود آمدند

جهانی به تاراج برهم زدند

بفرمود تا برگشادند دست

همه کشور و مرز کردند پست

به روم اندر افتاد یکسر خروش

که آمد همان گفته ی دارنوش

گلچشن اشعار ایرانشان بن ابی‌الخیر

بهترین اشعار ایرانشان بن ابی‌الخیر

به مانوش پس نامه فرمود کی

نبیسنده برداشت باریک نی

سرنامه از شاه گردان و کین

سر تازیان شاه ایران زمین

نیا، خسرو گرد گیتی گشای

نداردْش کوه گران پیش پای

به نزدیک مانوش سالار روم

سر مرزبانان آن مرز و بوم

سپاس از خداوند کیوان و هور

که او داد فیروزی و فرّ و زور

بدان تا بدان را ز بن برکنیم

تن بت پرستان به خاک افگنیم

بتان را همه زیر پای آوریم

ره پاک یزدان بجای آوریم

چو کار سیاهان سرآمد کنون

ز نوبی و زنگی براندیم خون

جهان از بداندیش خود بستدیم

همان تازیان را بهم برزدیم

همانا چنان است از اختر پدید

که از رومیان کینه باید کشید

کنون آگهت کردم از کار خویش

تو را بد رسد گر نیایی به پیش

چو در نامه کوتاه شد داوری

بر آن نامه خسرو زد انگشتری

فرستاده ای مهربان برگزید

که دانست گفتار رومی شنید

نوند شتابان به هامون و کوه

برفت و نیامد ز رفتن ستوه

چنین تا به درگاه مانوش شد

همه رنج راهش فراموش شد

چو مانوش برخواند گفتار شاه

ز اندیشه شد رنگ رویش چو کاه

فرستاده را گفت کاین شاه نو

اگرچه بزرگ است و جنگی و گو

شمردن نباید مرا ز آن شمار

که کرده ست زنگی و تازی شکار

گر آهنگ آن بارگاه آورم

چو ریگ بیابان سپاه آورم

بفرمود کاو را فرود آورید

به پیشش می و جام و رود آورید

به دلش اندر اندیشه آمد پدید

یکی پاکدل ز انجمن برگزید

بدو گفت نزد فرستاده شو

سخن خواه از او هر زمان نوبنو

نشان رخ خسرو از وی بجوی

چنانچون بگوید مرا بازگوی

فرستاده رفت و نشان باز جُست

چنان یافت کز پوست آهو درست

چو مانوش را شد درست این گمان

بیاورد دستور را در زمان

بدو گفت گفتار شاهانِ پیش

همانا نباشد در آن کمّ و بیش

همان شاه با جنگ و جوش آمده ست

که از دانش دارنوش آمده ست

تو را رفت باید کنون بی سپاه

بدیدن مر این شاه را پیشگاه

نشان و تن و چهره و کار او

همان ساز و آیین و کردار او

سپاهش ببینی که چون است و چند

چو دانی که با او نباشم بسند

ز من هرچه خواهد بجای آوری

همه گفتنی زیر پای آوری

مگر من به پیشش نیایم به راه

دگر هرچه خواهد ز ما گو بخواه

فرستاده را چیز بسیار داد

فراوان درم داد و دینار داد

یکی پاسخ نامه فرمود زود

فراوان در آن مهربانی نمود

چنین گفت کای شاه رزم آزمای

نفرمودمان کینه جستن خدای

نه تاراج فرمود و خون ریختن

نه اندر جهان شورش انگیختن

وگرنه به گنج و به مردان کار

نتابم ز کس روی در کارزار

یکی گر شود کشته از لشکرم

بتر زآن که ویران شود کشورم

ز گفتار من گر نیایدت رنج

بمانی بجای این همه کام و گنج

چنانچون گذشتند ما بگذریم

از ایدر چه بردند تا ما بریم

بی آزاری و نیکنامی گزین

ز گیتی بسنده کن ایران زمین

جهاندیده دستور را بی سپاه

فرستادم اینک بدان بارگاه

زرای تو آگاه گردد درست

بجای آورد هرچه خواهی تو چُست

که گیتی نیرزد به پرخاش و جنگ

بدین مایه ما را بدو بر درنگ

چو دست نویسنده نامه نوشت

به دستور فرمود تا برنشست

قصادی از ایرانشان بن ابی‌الخیر

از او آگهی رفت نزدیک شاه

فرستاد پیشش پذیره سپاه

ز زندان بفرمود تا چند تن

بیاورد دژخیم با خویشتن

به درگاه پیش سیاهان فگند

بدان تا بیابند از ایشان گزند

همی هر سیاهی یکی بردرید

چو دستور روم آن چنان هول دید

بلرزید بر خویشتن چون درخت

همی رفت بیهوش تا پیش تخت

چو چشمش برآن تاج و گاه اوفتاد

ز یزدان به زیر لب او کرد یاد

زبانش ز خشکی همی خیره گشت

روانش ز اندیشه ها تیره گشت

نه بر شه توانست کرد آفرین

نه ز اندیشه بپسود روی زمین

نشاندش پرستنده در پیش گاه

نکرد اندر او شاه ایران نگاه

بدان تا دلش یافت آرام و هوش

بسی آفرین کرد بر دارنوش

بدو گفت خسرو که ای نیکمرد

تو را قیصر از بهر چه رنجه کرد

چنین داد پاسخ که ای شهریار

به کام تو بادا همه روزگار

بدان آمدم من بدین بارگاه

که تا بهره یابم ز دیدار شاه

ببینم که تا شاه آزاده خوی

چه دارد به دل در ز روم آرزوی

چو دیدم من این خسروی تاج و تخت

زبانم به کام اندرون گشت سخت

بدو گفت مانوش را بی گمان

سر آید همی روزگار و زمان

چرا او نیامد بجای تو پیش

مگر چیره بیند همی تیغ خویش

از آن، مشت خویش آیدش بس گران

که بر رخ نخورده ست از دیگران

اگر او نیاید من آیم برش

یکی برگراییم یال و برش

بدو گفت دستور کای شاه کی

دلیر و سرافراز و فرخنده پی

شود روم ویران گر آیی به روم

شود فرّهی دور از آن مرز و بوم

ز شاه جهان این نیاید پسند

که بر بیگناهان بیاید گزند

نه از رومیان روزی آمد گناه

نه مانوش مست است از آزار شاه

اگر شاه را آرزو خواسته ست

همه جنگ و پرخاش برخاسته ست

فرستد همی شاه را پای رنج

همه هرچه دارد نهان کرده گنج

همی خواهش افزود دستور مرد

چنین تا دل شاه خشنود کرد

بدو گفت کاکنون ز بهر تو را

ببخشودم این شاه و شهر تو را

دو ساله فرستاد بایدش باز

چو هنگام کسرای گردنفراز

سر تاجداران، انوشین روان

پناه گوان، افسر خسروان

از آن خایه ی زرّ سیصد هزار

فرستد مر این بارگه را نثار

به مثقال هر یک فزون از چهل

که خورشید گردد ز رنجش خجل

دگر سی تن از نامداران روم

بزرگان شهر و سواران بوم

گروگان فرستد بدین بارگاه

بدان تا نگردد به گرد گناه

مهین تر برادرش خواهم نوا

کجا هست بر روم فرمانروا

دگر مسجد مؤمنان هرکه هست

همان جا که مانوش دارد نشست

کند بازش آن گه از آن به که بود

که او کرد ویران چنان کِم شنود

بر او بر بکار آورد زرّ و چیز

بدان سان که ویران نگردد بنیز

مسلمان هر آن کس که هست اندر اوی

کس او را نیازارد از هیچ روی

وگرنه همه دیر یاهای روم

که هست اندر ایران و آن مرز و بوم

سراسر همه زیر پای آورم

همه کینه ها را بجای آورم

بر این گونه ها باز گردم ز راه

وگرنه به روم اندر آرم سپاه

بدو گفت دستور فرمان کنم

همه هرچه فرمان دهی آن کنم

چو یکسر بجای آورم کام شاه

بماند بدین نیکوی نام شاه

اگر شاه فرمان کند با رهی

فرستم به مانوش از این آگهی

بدو داد خسرو همان گاه دست

به سوگند، دستور شه را ببست

که چون راست گردد همه کام شاه

از ایدر فروتر نیارد سپاه

به ایران زمین بازگردد به کام

وز آن راه دیگر نیاید به شام

قصادی از ایرانشان بن ابی‌الخیر

سه ماهش زمان داد، دستور زود

نوندی برافگند برسان دود

که شاه جهان گشت خشنو به باز

تو از ساختن هرچه باید بساز

از آن پس که خواهش نمودم بسی

بسی خواستم یاری از هر کسی

چو خواهی که دیدار شاه زمین

ببینی بر آن پوست آهو ببین

چنان آمد این شاه با فرّ و هوش

چنانچون نگاریده ی دارنوش

هزار آفرین باد بر جان شاه

بر آن دانش و هوش و فرمان شاه

که گر وی نکردی از این آگهی

ز مردم شدی روی کشور تهی

که از کوه تا کوه لشکرگه است

ز نیزه صبا بر هوا گمره است

به یک هفته آمد به روم آن نوند

چو از نامه بگشاد مانوش بند

بخواند و فگند آستین بر زمین

نهاد از بر آستین بر جبین

همی گفت کای کردگار سپهر

تو افگندی اندر دل شاه مهر

تو کردی مر او را بدین مایه رام

وگرنه براندی بدین مرزکام

وز آن پس چو دستورش اندر رسید

همه باز گفت آنچه گفت و شنید

به دستور فرمود تا کرد ساز

به یک ماه گِرد آمد آن ساو و باز

بسی چیز دیگر بر آن برفزود

غلامان و اسبان چنان کِم شنود

گزین کرد سی تن ز گردان شهر

کسی را که بود از بزرگیش بهر

فرستادشان تا بر آرد به راه

که باشید یکسر نوا نزد شاه

چو سرکش بر شاه ایران رسید

به رومی بر او آفرین گسترید

بر شاه بگذاشت آن خواسته

غلامان و اسبان آراسته

از آن شاد شد شاه پیروز بخت

همان گه ز طرطوس بربست رخت

به نیرنگ چون بستد آن ساو و باز

به بغداد شد شاه نیرنگ ساز

نشست از بر تخت با کام، کی

بینداخت رنج و بر افراخت می

به شاهان شد اندیشه از کار او

ولیکن نه آگه ز کردار او

دل هر کس از شاه ترسنده گشت

به تن هر کسی شاه را بنده گشت

چو از دانشِ سرکش نیک پی

یکایک شد آگاه فرخنده کی

خوش آمدش دیدار و کردار او

شکیبا نبودی به دیدار او

جوانی خردمند خورشید فش

به دیدار خوب و به گفتار خوش

نگه کرد تا شاه گیتی چه چیز

به دل دوست دارد، به دیدار نیز

برِ شاه گیتی ندید آن جوان

گرامی تر از نامه ی خسروان

شب و روز دفتر بُدی یار او

همه دانش آموختن کار او

فرستاد نزد برادر پیام

که ای شاه فرخنده ی نیکنام

چو جان داردم شاه ایران همی

برافروزدم زین دلیران همی

شب و روز با او بُوَم همنشست

اگر دفتر از پیش، اگر می به دست

همی هر زمان پیشش افزون شوم

رهایی نیابم که بیرون شوم

چو چیزی فرستی تو دانش فرست

که شاه جهان هست دانش پرست

قصادی از ایرانشان بن ابی‌الخیر

ز کردار شه گشت مانوش شاد

به دستور خویش این سخن برگشاد

فرستاد نُه پاره دفتر به شاه

که هر یک سوی دانشی برد راه

چو دریای دانش مر آن هر یکی

فزون آمدی هر یکی بر یکی

از آن نُه، دو اندر پزشکی نمود

که اندر جهان آن پزشکی نبود

یکی انکست عرش را بود نام

که دانا ز خواندن شود شادکام

دگر علم بقراط اندر فصول

که مردم ز خواندن نگردد ملول

چهارم کتابی که خوانی علل

که آن را نیابی به گیتی بدل

بَلیناس گفته ست و گفتار اوی

همی جان فزاید به دیدار اوی

وز اخبار شاهان فرستاد پنج

که هر کس ز گیتی چه دیده ست رنج

همه داستانهای شاهان روم

ز کردارشان اندر این مرز و بوم

یکی پادشاهی افریقس است

که پند همه خسروان او بس است

پدرش ابرهه شاه والانسب

اگر دولت ارش رانی لقب

همه باختر زیر فرمان اوی

رمان دیو از تیغ برّان اوی

به مغرب برآورد شهری تمام

که دستورش افریقیه کرد نام

روان بود فرمانش سالی دویست

تو گفتی جز او در جهان شاه نیست

همان داستانی دگر یار اوی

ز کردار دقیانُس و کار اوی

وز آن هفت تن همنشست وندیم

که بودند اصحاب کهف ورقیم

یکی کوه بینی رسیده به ابر

همه جای شیر و پلنگان و ببر

به نزدیک طرطوس رُسته چنان

چو دیوار پیوسته با آسمان

چو سرداب جایی بیابان و کوه

که از دیدنش دیو گردد ستوه

یکی غار تاریک نا دلفروز

کجا شب همانش، همان است روز

سوی روشنایی کشد باز راه

یکی نردبانی ز سنگ سیاه

تراشیده هشتاد پایه فزون

که داند به گیتی که چندست و چون

به بالا درآیی به کهف اندر آی

یکی کاخ پیش آیدت دلشای

بدو اندرون سیزده با سگی

بر آن سیزده بر نجنبد رگی

روان رفته و مانده تنشان بجای

چگونه شگفت است کار خدای!

از آن سیزده هفت بودند و سگ

که برداشتند از بر شهر تگ

از ایشان یکی خوبچهره غلام

به هنگام مردی رسیده تمام

ز دقیانُس از روم بگریختند

به دام بلا درنیاویختند

چو در کهف رفتند، یزدان پاک

برآورد از اندامشان جان پاک

چو شد دین عیسی به روم آشکار

بر آن هفت تن، شش دگر گشت یار

ز یزدان پرستان و پاکان دین

که بودند یار مسیح گزین

چو مشتی به کهف اندر افزودشان

یکایک به دارو بیندودشان

که تا کالبدشان نگردد تباه

چنین است کهف و چنین است راه

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو