شعرهای زیبای فرانسوی؛ اشعار عاشقانه از شاعران فرانسوی معروف

منبع: روزانه

2

1402/11/10

16:55


فرانسه یکی از غنی‌ترین کشورها در زمینه ادبیات است که شاعران بزرگی هچون پل الوار را درون خود داشت و این شاعران با شعرهای زیبا و احساسی خود توانستند پیشرفت …

فرانسه یکی از غنی‌ترین کشورها در زمینه ادبیات است که شاعران بزرگی هچون پل الوار را درون خود داشت و این شاعران با شعرهای زیبا و احساسی خود توانستند پیشرفت زیادی را در زمینه ادبیات بکنند. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم تا زیباترین شعرهای فرانسوی را برای شما عزیزان قرار دهیم؛ با ما باشید.

شعرهای زیبای فرانسوی

پل الوار که بود؟

پل الوار در سال 1895 در سن-دنی در شمال پاریس به دنیا آمد. پدرش کارمندی ساده بود و مادرش خیاط. وی در 15 سالگی به علت ابتلا به سل مجبور شد تحصیل را رها کند و برای استراحت به مدت یکسال و نیم به کوهستانهای سوئیس سفر کند. او در آن جا دختری روسی به نام گالا را ملاقات کرد و از ارزوها و امیدهایش برایش گفت او به گالا گفت که علیرغم مخالفت خانواده اش بسیار میل دارد تا شاعر شود.

 او از رهبران جنبش سوررئالیسم بین سال‌های 1919 تا 1938 و همچنین یکی از مؤسسان مجله انقلاب سوررئالیست در سال 1924 بود. الوار از سال 1927 تا 1933 و همچنین پس از 1938 عضو حزب کمونیست بود.

اشعار بسیار زیبای پل الوار

بر سرِ راه‌ات، من آخرین‌ام

آخرین بهارم، آخرین برف

آخرین نبردم برای نمردن

و ما اینک

فروتر و فراتر از همیشه‌ایم.

در هیمه‌ی ما همه‌چیز هست

مخروط کاج و شاخه‌ی تاک

و گل‌هایی تواناتر از آب

گِل و شبنم.

شعله زیرِ پای ماست

شعله تاج سرِ ماست

زیرِ پای ما حشرات و پرندگان و آدمیان

پر می‌کشند

آن‌ها که پر کشیده‌اند فرود می‌آیند.

آسمان روشن است و خاک تیره

اما دود بر آسمان می‌رود

اخگرانِ آسمان گم شده‌اند

شعله بر زمین مانده.

شعله ابر دل است

و همه شاخ‌سار خون

نغمه‌ی ما را می‌خواند

بخارِ زمستان ما را محو می‌کند.

شبانه با نفرت، غم شعله کشید

خاکستر شادمانه و زیبا به گُل نشست

از غروب هماره روگردان‌ایم

همه‌چیز به رنگِ سپیده‌دم است.

بر روی دفتر های مشق ام

بر روی درخت ها و میز تحریرم

بر برف و بر شن

می نویسم نامت را.

روی تمام اوراق خوانده

بر اوراق سپید مانده

سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر

می نویسم نامت را.

بر تصاویر فاخر

روی سلاح جنگیان

بر تاج شاهان

می نویسم نامت را.

بر جنگل و بیابان

روی آشیانه ها و گل ها

بر بازآوای کودکیم

می نویسم نامت را.

بر شگفتی شبها

روی نان سپید روزها

بر فصول عشق باختن

می نویسم نامت را.

بر ژنده های آسمان آبی ام

بر آفتاب مانده ی مرداب

بر ماه زنده ی دریاچه

می نویسم نامت را.

روی مزارع ، افق

بر بال پرنده ها

روی آسیاب سایه ها

می نویسم نامت را.

روی هر وزش صبحگاهان

بر دریا و بر قایق‌ها

بر کوه از خرد رها

می نویسم نامت را.

روی کف ابرها

بر رگبار خوی کرده

بر باران انبوه و بی معنا

می نویسم نامت را.

روی اشکال نورانی

بر زنگ رنگها

بر حقیقت مسلم

می نویسم نامت را.

بر کوره راه های بی خواب

بر جاده های بی پایاب

بر میدان های از آدمی پُر

می نویسم نامت را.

روی چراغی که بر می افروزد

بر چراغی که فرو می رد

بر منزل سراهایم

می نویسم نامت را.

بر میوه ی دوپاره

از آینه و از اتاقم

بر صدف تهی بسترم

می نویسم نامت را.

روی سگ لطیف و شکم پرستم

بر گوشهای تیز کرده اش

بر قدم های نو پایش

می نویسم نامت را.

بر آستان درگاه خانه ام

بر اشیای مأنوس

بر سیل آتش مبارک

می نویسم نامت را.

بر هر تن تسلیم

بر پیشانی یارانم

بر هر دستی که فراز آید

می نویسم نامت را.

بر معرض شگفتی ها

بر لبهای هشیار

بس فراتر از سکوت

می نویسم نامت را.

بر پناهگاه های ویرانم

بر فانوس های به گِل تپیده ام

بر دیوار های ملال ام

می نویسم نامت را.

بر ناحضور بی تمنا

بر تنهایی برهنه

روی گامهای مرگ

می نویسم نامت را.

بر سلامت بازیافته

بر خطر ناپدیدار

روی امید بی یادآورد

می نویسم نامت را.

به قدرت واژه ای

از سر می گیرم زندگی

از برای شناخت تو

من زاده ام

تا بخوانمت به نام:

آزادی.

مطلب مشابه: اشعار زیبای ژاک پره‌ور، شاعر بزرگ فرانسوی با متن های با معنی و احساسی

اشعار بسیار زیبای پل الوار

برای پرنده ­ی در بند

برای ماهی در تُنگ بلور آب

برای رفیقم که زندانی است

زیرا، آن چه می‌اندیشد را بر زبان می‌راند.

برای گُل­های قطع شده

برای علف لگدمال شده

برای درختان مقطوع

برای پیکرهایی که شکنجه شدند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

برای دندان­‌های به هم‌ فشرده

برای خشم فرو خورده

برای استخوان در گلو

برا ی دهان‌­هایی که نمی‌خوانند

برای بوسه در مخفی­گاه

برا ی مصرع سانسور شده

برای نامی که ممنوع است

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

برای عقیده‌ای که پیگرد می‌شود

برای کتک خوردن­‌ها

برای آن‌ که مقاومت می‌کند

برای آنان که خود را مخفی می‌کنند

برای آن ترسی که آنان از تو دارند

برای گام‌های تو که تعقیب­اش می‌کنند

برای شیوه‌ای که به تو حمله می‌کنند

برای پسرانی که از تو می‌کشند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

برای سرزمین­‌های تصرف شده

برای خلق‌­هایی که به اسارت در آمدند

برای انسان­هایی که استثمار می‌شوند

برای آنانی که تحقیر می‌شوند

برای مرگ بر آتش

برای محکومیت عدالت‌خواهان

برای قهرمانان شهید

برای آن آتش خاموش

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

من ترا می‌خوانم، به جای همه

به خاطر نام حقیقی تو

من ترا می‌خوانم زمانی که تیره‌گی چیره می‌شود

و زمانی که کسی مرا نمی‌بیند،

نام ترا بر دیوار شهرم می‌نویسم

نام حقیقی ترا

نام ترا و دیگر نام­‌ها را

که از ترس هرگز بر زبان نمی‌آورم

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

به نامِ صُلح

به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخه‌ها و آیینِ جوانه‌ها

به نامِ آزادی

به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر

به نامِ آنانی که:

نمک فرسودهِ‌شان می‌کند

و نمک،

همان اشکْ‌هاشان است

به نامِ رفیق

به نامِ زنانِ بی‌وطن بر فلاتِ بی‌نشانِ تبعید

به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان

به نامِ یارانِ لالهْ‌گون در انعکاسِ رعشه و

بر احکامِ شومِ وحشت

اشعار بسیار زیبای پل الوار

شب هیچ‌گاه کامل نیست

همیشه چون این را می‌گویم و تاکید می‌کنم

در انتهای اندوه پنجره‌ی بازی هست

پنجره‌ی روشنی.

همیشه رویای شب‌زنده‌داری هست

و میلی که باید بر آورده شود،

گرسنه‌گی‌یی که باید فرونشیند

یکی دلِ بخشنده

یکی دست که درازشده، دستی گشوده

چشمانی منتظر

یکی زندگی

زندگی‌یی که انسان با دیگران‌اش قسمت کند…

زخمی بر او بزن

عمیق‌تر از انزوا

چشم‌اندازی عریان

که دیری در آن خواهم زیست

چمن‌زارانی‌ گسترده دارد

که حرارت تو در آن آرام می‌گیرد.

چشمه‌هایی که پستان‌هایت

روز را در آن به درخشش وا می‌دارد

راه‌هایی که دهان‌ات از آن

به دهانی دیگر لب‌خند می‌زند.

بیشه‌هایی که پرنده‌گان‌‌اش

پلک‌های تو را می‌گشایند

زیر‌ آسمانی

که از پیشانی ِ بی‌ابر تو باز تابیده

جهانِ یگانه‌ی من

کوک شده‌ی سبُک من

به ضرب آهنگ طبیعت

گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند…

تو را تماشا می‌کنم

خورشید بزرگ می‌شود

و عنقریب روزمان را سرشار می‌سازد

بیدار شو

با قلب و سری رنگین

تا ادبار ِ شب زایل گردند

تو را تماشا می‌کنم

و همه چیز عریان می‌شود

بیرون بَلَم‌ها در آب‌های کم عمق می‌رانند

سخن کوتاه باید کرد:

دریای ِ بدون ِ عشق سرد است

جهان آغاز شده ست

موج ها گهواره‌ی آسمان را تکان می‌دهند

و تو در میان شمدهایت به خود تسلی می‌دهی

و خواب را به خویش می‌خوانی

بیدار شو

تا در پی‌ات روان گردم

من تنی دارم برای انتظار کشیدن‌ات،

تنی برای دنبال کردن‌ات

از دروازه‌ی سحر تا مَدخل ِ شب

تنی برای صرف‌‌‌ِ عمرم به مهر ورزیدن‌ات

و قلبی برای به خویش فراخواندن‌ات، به وقت ِ بیداری‌ات…

مطلب مشابه: اشعار زیبای شارل بودلر؛ زیباترین اشعار عاشقانه و با معنی شاعر فرانسوی

شارل بودلر که بود؟

شارل بودلر

شارل در پاریس زاده شد. او تحت تأثیر پدر به سمت هنر گرایش پیدا کرد، زیرا بهترین دوستان پدرش هنرمند بودند. شارل بیشتر روزها با پدرش به دیدن موزه‌ها و نگارخانه‌ها می‌رفت. در 6 سالگی پدرش را از دست داد. یک‌سال بعد از مرگ پدر، مادرش با سروانی به نام ژاک اوپیک ازدواج کرد. شارل همواره از این پیوند ناخشنود بود.

بودلر سرآغاز تحول بزرگی در ادبیات فرانسه شد. می‌توان گفت تمامی شاعران پس از او به‌نحوی سلاله بودلر هستند. بودلر چهل سال پس از مرگش بزرگ‌ترین شاعر فرانسه لقب گرفت. و نسل عظیمی از شاعران از او تأثیر پذیرفتند: پل ورلن، آرتور رمبو، استفان مالارمه و حتی سوررئالیست‌ها. در حالی‌که ورلن و رمبو در مسیر عاطفه و احساس مسیر بودلر را پیش گرفتند، مالارمه به قول پل والری در عرصه تکامل و خلوص ناب شاعرانه از او الهام گرفت.

اشعار بسیار زیبا از شارل بودلر

عشق تو را بدل به فریادى مى‌کنم

اى که تنها تو را دوست مى‌دارم ــ

از ژرفاى تاریکْ مغاکى که در آن

دل‌ام در افتاده است؛

این‌جا غمین دنیایى‌ست،

افق‌اش از جنس سُرب و ملال

و بر خیزاب‌هاى شب‌هایش

کفر و خوف

دستادست

غوطه مى‌خورند.

خورشیدى یخین بر فراز شش ماه پرسه مى‌زند

و شش ماه دگر

همه شولاى تاریکى‌ست گسترده

بر سردى خاک

بارى

دیارى‌ست سخت غمین‌تر از سرزمین‌هاى سترونِ قطب؛

نه جانورى، نه نهرى

نه جوانه‌اى، نه جنگلى!

هر آینه هیچ وحشتى هرگز سهمگین‌تر نبوده است

از سنگ‌دلىِ سردِ این آفتاب بلورین

و این شبِ سترگ که به آشوبِ ازل مى‌ماند

بسى رشک مى‌برم بر آن پست‌ترینِ جانوران

که مى‌توانند در آغوش خوابى ابلهانه غرقه شوند

و به آهستگى

کلافِ رشته‌هاى زمان را

پنبه کنند.

من ترحمِ تو را می‌طلبم، ای یکتا زنی که

از ژرفِ گودالِ تیره‌ای که دلم در آن افتاده است دوستت می‌دارم.

این‌جا جهانی تیره با افقی سُربی‌ست

که شبانگاه، در آن هراس و ناسزا شناور است.

خورشیدی بی‌گرما شش ماه بر فرازش بال می‌گسترد

و شش ماهِ دیگر، تیرگی زمین را می‌پوشاند

سرزمینی‌ست برهنه‌تر از سرزمینِ قطبی؛

نه جانوری، نه رودی، نه سبزه‌ای، نه بیشه‌ای!

وحشتی در جهان نیست

که از خشونتِ سردِ این خورشیدِ یخ‌زده

و این شبِ پهناورِ هم‌سانِ نخستین روزهای جهان، افزون‌تر باشد.

من بر سرنوشتِ پلیدترین حیوانات رشک می‌برم

که می‌توانند

تا آن‌جا که کلافِ زمان به‌ آهستگی وا می‌شود

در خوابی ابلهانه فرو روند…

بر کشیدن چنین بارى سترگ

شهامت را لخته‌لخته از گرده‌هایت خواهد مکید

اى سیزیف!

گرچه قلب‌ات سخت در جوشش و کار است

لیک راه هنر بى‌پایان است و آدمى را مجال اندک

سر به سوى مزارستانى متروک

دور از مقابر نام‌داران

قلب من تپنده

چو فرو مرده نعره‌ى طبل‌ها

مى‌نوازد آشوبِ آهنگ عزا

چه‌بسا گوهران یک‌دانه که خفته در دل خاک

گم‌گشته‌ى تاریکى و نسیان‌اند

و چه دورند ز یافته شدن

پرداخته شدن

چه‌بسا گل‌ها، حسرتا!

که ریخته‌اند نرماى عطر خویش

چو رازى

بر رخوت این باغ تنهایى.

اشعار بسیار زیبا از شارل بودلر

بر روی قلب من بیا،

ای روح ستم‌گر و بی‌رحم

ای ببر محبوب، ای دیو بی‌اعتنا

می‌خواهم

انگشتان لرزان‌ام را درون یال‌های سنگی‌ات فرو برم

می‌خواهم سر دردآلودم را

در دامن عطرآگین تو بگذارم و

رطوبت عشق مرده‌ام را

چون گل پژمرده‌ای ببویم.

می‌خواهم بخوابم، می‌خواهم در خوابی

راحت چون آرامش مرگ غرق شوم.

می‌خواهم بر پیکر زیبا و صاف و

مسی‌رنگ تو بی‌آن‌که دندان فرو کنم، بوسه گستران‌ام

هق‌هق گریه‌های مرا

تنها غرقاب بستر تو می‌بلعد و معدوم می‌کند

نسیان پرقدرت درون دهان تو جای گرفته و لِتِه در بوسه‌های تو جاری‌است.

از این پس، ای لذت زندگانی من،

چون برگزیده‌ای بی‌گناه که محکوم رنج و عذاب است،

سر اطاعت بر پای سرنوشت خواهم سود،

تا شور و حرارت آن آتش اندوه‌ام را تیزتر کند.

نپانتس* و شوکران را در انتهای زیبای گلوی‌ات

که هرگز دلی را به دام نیفکنده،

خواهم مکید تا

بغض و کینه‌ام را به دست فراموشی سپارم.

می‌خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون

بــه دست خود گودالی ژرف بکنم

تا آسوده استخوان‌های فرسوده‌ام را در آن بچینم

و چون کوســه‌ای در موج در فراموشی بیارامم

من از وصیت نامــه و گور بیزارم

پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم

مرا خوشتر آن کــه تا زنده‌ام زاغان را فرا خوانم

تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند

ای کرم‌ها!

همرهان سیــه روی بی‌چشم و گوش

بنگرید کــه مرده‌ای شاد و رها بــه سویتان می‌آید

ای فیلسوفان کامروا، فرزندان فساد

بی سرزنش میان ویرانــه‌ی پیکرم رویید و بگویید

هنوز هم، آیا رنج دیگری هست؟

برای این تن فرسوده‌ی بی‌جان

مرده‌ای میان مردگان

سبک‌بارند و سعادتمند و سیراب،

آنان که همخوابهٔ فاحشگان‌اند،

ولی، من بازوانم از هم گسیخته‌اند،

زیرا، ابرها را در بر کشیده‌ام.

به لطف ستارگان بی‌همتاست،

شعله‌زنان در قعر آسمان،

که چشمان سوختهٔ من نمی‌بینند،

جز خاطره‌های خورشید را.

بیهوده خواستم از فضا مقصد و مأوا بیابم

اکنون در پرتو چشمی آتشین،

می‌بینم که بالم می‌گسلد.

و چون در راهِ عشق به زیبایی سوختم،

این افتخار بزرگ را نخواهم داشت،

تا نام خود را بر مکانی،

که گور من تواند بود، بنهم.

اشعار بسیار زیبا از شارل بودلر

معقول باش ای درد من، و اندکی آرام‌تر گیر

تو شب را می‌طلبیدی و او هم اکنون فرا می‌رسد

جوّی تیره، شهر را دربر می‌گیرد

کسانی را آسایش می‌آورد و کسانی را تشویش.

بدان هنگام که فوج رجاله‌های پست

در زیر تازیانه‌ی لذت که دژخیمی غدّار است

می‌روند تا در جشنِ بنده پرور، میوه‌های ندامت بچینند؛

ای درد من، دستت را به من بده و دور از آنان، از این‌سو بیا.

بنگر سال‌های مرده را

که در جامه‌های قدیمی از ایوان‌های آسمان خم شده‌اند.

بنگر تأسف را که لبخندزنان از قعر آب‌ها سر برمی‌کشد.

خورشید محتضر را ببین که زیر طاقی می‌خسبد

و چون کفن درازی که بر شرق کشیده شود.

بشنو، عزیز من، بشنو شب دلاویز را که گام بر می‌دارد.

ای شعر بانوی بیمار، دریغا! تو را چه می‌شود این بامداد؟

چشمانِ گود افتاده‌ات اینک لب‌ ریز از خیالاتِ شبانه است؛

و معاینه می‌بینم که بر رُخسارت جنون و هراس

سرد و خاموش یک‌به‌یک پدیدار می‌شوند.

ای ابلیس‌ بانوی سبز قبا و ای شیطان‌ بچه‌ی سرخ‌پوش

آیا هراس و عشق را از انبانِ خویش به جان‌ات فرو ریخته‌اند؟

آیا کابوس با حرکتی جبارانه و خموش

تو را در قعرِ زندان افسانه‌ییِ «منتورن» فرو غلتانده است؟

دل‌ام می‌خواهد با استشمامِ بوی تن‌درستیِ سینه‌ات

هماره گذرگاهِ اندیشه‌های سترگ،

و خون مسیحی تو

موج‌موج و موزون جریان می‌داشت.

هم‌چون آواهای پرشمارِ شعرهای کهن

که بر آن‌ها گاه‌به‌گاه «فبوس» – پدر سرودها –

و «پانِ» بزرگ – خداوندگارِ خرمن‌ها – فرمان می‌رانند.

می‌گفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است

که چون دریا روی صخره‌های عریان و سیاه را می‌گیرد؟»

می‌گویم: از آن دم که دل یک‌بار کینه ورزد.

زیستن دردی‌ست! این راز را همه‌گان می‌دانند.

رنجی بسیار ساده و بی‌رمزوراز

و هم‌چون شادیِ تو در چشمِ همه عیان.

پس ای زیباروی مشتاق، از پُرس‌وجو دست بدار

و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!

خاموش باش ای بی‌خبر! ای جانِ هماره‌ شیفته!

دهانِ شِکَرخند!

مرگ بیش از زنده‌گی

اغلب با رشته‌های ظریف ما را در بند می‌کشد

بگذار، بگذار تا دل‌ام از دروغی سرمست شود

چون رؤیایی شیرین در چشمانِ زیبای‌ات غرق شود

و در سایه‌سارِ مژگان‌ات به خوابی عمیق فرو رود.

مطلب مشابه: جملاتی از دانته شاعر بزرگ ایتالیایی؛ متن های سنگین و جملات با مفهوم از او

اشعار بسیار زیبا از شارل بودلر

مست شوید

تمام ماجرا همین است

مدام باید مست بود

تنها همین

باید مست بود تا سنگینی رقت‌بار زمان

که تورا می‌شکند

و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی

مادام باید مست بود

اما مستی از چه ؟

از شراب از شعر یا از پرهیزکاری

آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید

و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر

روی چمن‌های سبز کنار نهری

یا در تنهایی اندوه‌بار اتاقتان

در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده ، بیدار شدید

بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت

از هرچه که می‌‌وزد

و هر آنچه در حرکت است

آواز می‌خواند و سخن می‌گوید

بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟

و باد ، موج ، ستاره ، پرنده

ساعت جوابتان را می‌دهند

زمانِ مستی است

برای اینکه برده‌ی شکنجه دیده‌ی زمان نباشید

مست کنید

همواره مست باشید

از شراب از شعر یا از پرهیزکاری

آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد

پل ورلن که بود؟

پل ورلن

او متولد سال 1844 است. معروف به شاعر شهر می‌باشد. در سال 1871 در جریان کمون پاریس سرپرست انتشارات کمیته رهبری کمون بود و پس از سرکوب خونین این جنبش مخفی شد. در سال 1872 با دوستش آرتور رمبو شاعر معروف فرانسه سفری کوتاهی به انگلستان و بلژیک کرد و چون رمبو می‌خواست از او جدا گردد در نزاعی که درگرفت رمبو را با تپانچه زخمی کرد و به زندان محکوم شد. دوباره مدتی به انگلستان رفت و به معلمی پرداخت. او در آخر عمر خود به مواد مخدر و الکل معتاد شده بود و در فقر و بیچارگی درگذشت.

در دوران زندان همسرش از او طلاق گرفت. افسانه‌های عاشقان محصول این دوران بود. همین کتاب باعث شهرت او شد. او در جوانی دچار پیری زودرس شده بود؛ و در این دوران به می‌خوارگی بازگشت.

اشعار این شاعر بزرگ فرانسوی

آسمان بر فراز بام

چقدر آبی، چقدر آرام  است!

درختی بر فراز بام

شاخه اش را می‌جنباند.

ناقوس در آسمان پیش چشم

آرام، آرام طنین می‌اندازد

پرنده ای بر درخت پیش چشم

آواز حزن انگیز خود را سر می‌دهد.

خدای من، خدای من! زندگی اینجاست

بی آلایش و آرام

این هیاهوی آرام بخش از جانب شهر می‌آید.

هان با تو هستم ! تو که همواره گریانی!

تو را می‌گویم هان!

چه کردی با جوانی خویش؟

در اندوه بیکرانه دشت

برف نا پایدار همچون

دانه های شن می درخشد

آسمان تیره گون است

و هیچ پرتوی در آن نیست

آدمی گمان می برد که

زیستن و مردن مهتاب را

با چشم خود می بیند

بلوط بنان بیشه های نزدیک

در میانه بخارات آب

به کردار ابرهای گران

موج بر میدارند

آسمان تیره گون است

و هیچ پرتوی در آن نیست

آدمی گمان می برد که

زیستن و مردن مهتاب را

با چشم خود می بیند.

ای زاغچه ی  نفس بریده

وی گرگ های تن تکیده

از این بادهای استخوان سوز

باری چه به سر شده شما را؟

در اندوه بیکرانه دشت

برف نا پایدار همچون

دانه های شن می درخشد.

اشعار این شاعر بزرگ فرانسوی

دل من گریان است

همچو باران که زَنَد بر سر شهر

آه این رخوت و این سستی چیست

که به ژرفای دلم راه گشود؟

ای صدای خوش نوای باران

بر سر خاک به روی هر بام !

بهر این دل که به حزن است عجین

ای ترانه، ای صدای باران !

این دل غمزده پر آشوب

بی سبب می‌گرید

راستی حرف جفاکاری نیست

آه این سوگ بود بی‌بنیاد؟

بد ترین درد دل من این است

که نمی دانم هیچ

خالی از عشق بدور از کینه

دلم اینگونه ز غم آکنده است !

دوستم داشته باش

که بی تو

هیچ نتوانم

هیچ نیستم…

گیوم آپولینر که بود؟

گیوم آپولینر

گیوم آپولینر برجسته‌ترین شاعر نخستین دهه قرن بیستم میلادی در فرانسه به‌شمار می‌رود. یکی از نامدارترین اشعار او پل میرابو است که بارها به زبان فارسی ترجمه شده‌است. آپولینر همچنین نویسنده داستان‌های کوتاه و رمان‌های اروتیک بوده‌است. یکی از انواع شعری او کالیگرام (واژه ابداعی خود وی) بود. او را از پیشروان فراواقع‌گرایی می‌دانند.

اشعار زیبای گیوم آپولینر

سبزه زهرآگین ولی زیبا بُوَد در پاییز

گاوها حین چرا در آنجا

نرم نرمک سَم به جسم خویشتن اندرکنند

گل حسرت آبی و یاسی رنگ

گل دهد در آنجا، چشم‌های تو به رنگ آن گل

نیلگون همچو کبودی شان اند و به ماننده‌ی این پاییزاند

ذره ذره می‌شود مسموم بهر چشم‌هایت عمر من

کودکان مدرسه سر می‌رسند با غوغا

تن‌شان در کرباس لبشان نغمه‌ی ساز

می‌کنند آن طفلان گل حسرت‌ها را که شبیه‌اند به مادرهایی

دُختِ دخترهاشان و  به رنگ پشت پلکان تُو‌ اند

که به هم می‌کوبند مثل گل‌ها که به هنگامه‌ی تکتازی باد تن به هم می‌کوبند

پاسبان گله آنک زیرلب می‌خواند

سبزه‌ی گسترده‌ی بد کِشته‌ی پاییز را

تا ابد جمله رها می‌سازند کاهل و نعره زنان آن گاوان

ای خزان ناخوش و دلپسند

آنگاه که تندباد بر گلستان‌ها بوزد

و برف بر باغستان‌ها ببارد

هان بیچاره خزان

تو جان خواهی سپرد

در سپیدی و سرشاری برف و میوه‌های رسیده بمیر

در اوج آسمان قرقی‌ها بال می‌گسترند

بر فراز سر ناز پریزادان سبز گیسو

و نو باوه‌هایی که هرگز دل نسپرده‌اند

در کوره راه‌های دوردست

گوزن‌ها نعره زدند

و چه مایه دوست می دارم ای فصل

چه مایه دوست می دارم هیاهوی تو را

میوه‌های پادرختی بی آنکه دستی بچیندشان

باد و بیشه‌ای که می‌گریند

اشک‌هایشان جملگی در پاییز برگ به برگ

برگ‌هایی که لگدکوب می‌شوند

قطاری که در گذر است

زندگی جاریست

گورت را گم کن،

گورت را گم کن ای رنگین کمانِ من

رنگ‌های افسون‌گر گم شوید

این تبعید برایت لازم است

همچون دخترِ کوچکِ پادشاه با شال‌های متغیر

و رنگین کمان تبعید شده است

چون هر که را رنگین کمانی باشد تبعید می‌کنیم

اما پرچمی به پرواز در آمده است

جایگاه‌ات را در بادِ شمال پیدا کن

مطلب مشابه: اشعار ایلهان برک شاعر ترک؛ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر

اشعار زیبای گیوم آپولینر

گاهی اوقات بهتر است

دست از جستجوی

 خوشبختی برداریم

و فقط خیلی ساده

شاد باشیم…

الن برن که بود؟

الن برن یکی دیگر از معروف ترین و بزرگترین شاعران جهان است که عمده شعرهای او به زبان فرانسوی سروده شده و همواره از او به عنوان یکی از برترین شاعران جریان نو فرانسه یاد میشود. در ادامه با روزانه باشید تا بهترین شعرهای وی را بخوانید.

شعرهای الن برن

دستم که تنت را لمس کرده

بهتر خواهد نوشت.

همان ساعت‌ها

در همان هوا زنگ می‌زنند

و دوباره دست‌به‌دستِ هم

ما را از هم جدا می‌کنند.

اما خاطره‌ی نزدیکی ِ تو

جوهری تازه‌ است

که بی‌وقفه سراغش خواهم رفت

تا در برابرم

نوری دیگر و سایه‌یی دیگر بگسترانم.

اشتیاقم به تو

ابری مبهم است که حالا

ستاره‌های تازه‌یی از آن می‌چینم.

وعده‌های تنِ تو

مرا قبل از گل دادنم به صلیب می‌کشند

و حالا با شبحِ سبکِ تو

این‌جا به خواب می‌روم

به همراه قلم و اندیشه.

بگذار دوست بدارمت.

تو مانع نخواهی شد

که اسب مغرور یالش را تکان دهد

ماسه‌ها را لگدمال کند

و در باله‌ی خشمش

هر کجا که خواست برود.

دوستت دارم.

عشقم شانه‌های ظریفت را

بامهربانی میان گردبادش می‌گیرد

شنلی می‌شود که تو را با خود ببرد

خشن‌تر از باد

سیاه‌تر از درونش.

پرزی ریز در مشتِ هذیان

از خوشی می‌گریم

وقتی تو را به خود می‌فشارم و له می‌کنم.

اندیشیدن به تو

گرانبهاترین سکوت من است

طولانی‌ترین و پرهیاهوترین سکوت

تو همیشه در منی

مانند قلب ساده‌ام

اما قلبی که به درد می‌آورد

ژاک پره‌ور که بود؟

ژاک پره‌ور

او در نوئی-سور-سن حومه پاریس زاده شد. با تماشای فیلم‌های چارلی چاپلین شیفته سینما شد و بعدها برای کارگردان‌هایی مثل ژان رنوار، کلود اوتان-لارا و مارسل کارنه فیلم‌نامه نوشت. از آن طرف، پای ثابت محفل سوررئالیست‌ها بود. با لویی آراگون و آندره بروتون حشر و نشر داشت و شعر می‌سرود. شعرهایی که همیشه تا زمان مرگش، 1977، و پس از آن خوب فروش می‌رفت و بسیار خوانده می‌شد.

اشعار ژاک پره‌ور

این عشق

بسیار خشن

بسیار شکننده

بسیار نرم

بسیار نومید

این عشق

زیبا چون روز

و زشت چون زمان

وقتی که زمانه بد است

این عشق بسیار واقعی

این عشق بسیار زیبا

تا این اندازه شاد

تا این اندازه خجسته

و این‌چنین استهزا‌آمیز

لرزان از ترس چون کودکی در سیاهی

و بسیار مطمئن از خویشتن چونان مردی آرام در میانه‌ی شب

این عشق که دیگران را ترسان می‌کند

که به سخن‌شان وا می‌دارد

که رنگ از رخ‌شان می‌گیرد

این عشق کمین کرده چرا که ما در کمین‌اش هستیم

در دام، زخم خورده، پای‌مال شده، تمام شده، تکذیب شده، فراموش شده

چرا که ما خود به دام‌اش انداختیم، زخم‌اش زدیم، پای‌مال‌اش کردیم، تمام‌اش کردیم، تکذیب‌اش کردیم و فراموش‌اش کردیم

این عشق دست نخورده آن‌چنان زنده

همیشه و تا این حد آفتابی

برای توست، برای من است

آن‌چه که همیشه آن جسم تازه و بی‌وقفه باقی ماند

هم‌چنان حقیقی چونان گیاهی

لرزان چون پرنده‌ایی

و چنان گرم و زنده چونان تابستان

ما هر دو می‌توانیم برویم و بازگردیم

می‌توانیم فراموش کنیم و سپس دوباره بخوابیم

دوباره بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم

هم‌چنان بخوابیم

و در مرگ رویا ببینیم

باز بیدار شویم و بخندیم و قهقهه سر دهیم و دوباره جوان شویم

عشق ما همان‌جا می‌ماند

خیره چون یک دیوانه

زنده هم‌چون هوس

ستم‌گر چون خاطره

مضحک چون افسوس

نرم چون یاد

سرد چون مرمر

زیبا چون روز

شکننده چونان کودکی

در آن خندیدن در ما نظر می‌کند

و با ما سخن می‌گوید بی‌هیچ کلامی

و من به او گوش می‌سپارم هم آن که می‌لرزم

و سپس فریاد بر می‌آورم

فریاد بر می‌آورم برای تو

فریاد بر می‌آورم برای خود

تمنای‌ات می‌کنم

برای خاطر تو، برای خاطر من و برای خاطر تمامی آنانی که دوست داشته می‌شوند

و آن‌ها که دوست داشته شدند

آری فریاد می‌زنم

به‌خاطر تو، به‌خاطر خود و برای خاطر تمام کسانی

که نمی‌شناسم

همان‌جا بمان!

آن‌جا که هستی

آن‌جا که پیش از این بوده‌ای

بمان، همان‌جا بمان!

تکان نخور!

مرو!

ما که دوست داشته شدیم

فراموش‌ات کردیم!

تو! تو فراموش‌مان نکن

ما جز تو نداشته‌ایم بر این زمین خاکی

مگذار یخ بزنیم!

بسیار دور از مکان همیشگی‌ات

و هر کجا

به ما نشانی از زندگی بده!

برای بعدها در اطراف کنده‌ی یک درخت

در جنگلی از خاطرات

ناگهان در وجود آن

به سمت ما دست دراز کن

و نجات‌مان بده!

مطلب مشابه: اشعار پل الوار شاعر فرانسوی؛ مجموعه شعر عاشقانه و احساسی پل الوار

اشعار ژاک پره‌ور

هزاران هزاران سال

کافی نیست

برای گفتن از

لحظه‌ی شیرین جاودانه‌گی

همان جایی که در آغوش گرفتی‌ام

همان جایی که در آغوش گرفتم‌ات

آنی غرق در پرتو زمستان

در پارک مون‌سوری پاریس

در پاریس

روی زمین

زمینی که ستاره‌ای‌ست…

دیوان و پریان

بادها و جزر و مد

در دور دست تازه دریا واپس نشسته

و تو

همچون گیاهى آبى که باد به ملایمت نازش کرده است

بر ماسه‏‌هاى بستر برمى‏‌انگیزى به رؤیا

دیوان و پریان

بادها و جزر و مد را

در دوردست تازه دریا واپس نشسته

اما در چشمان نیم‏‌خفته‌‏ى تو

دو موج کوچک به جاى مانده است

دیوان و پریان

بادها و جزر و مد

دو موج کوچک براى غرقه کردن من.

رفتم راسته‏‌ى پرنده‌فروش‌‏ها و

پرنده‏‌هایى خریدم

براى تو اى یار

رفتم راسته‌‏ى گل‌فروش‌‏ها و

گل‏‌هایى خریدم

براى تو اى یار

رفتم راسته‌‏ى آهنگرها و

زنجیرهایى خریدم

زنجیرهاى سنگینى براى تو اى یار

بعد رفتم راسته‌‏ى برده‏‌فروش‏‌ها و

دنبال تو گشتم

اما نیافتم ات اى یار

اشعار ژاک پره‌ور

سه کبریت ، یک به یک در شب روشن شد

اولی برای دیدن تمامی صورت تو

دومی برای دیدن چشمانت

سومی برای دیدن لبانت

و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه

به خاطر بسپرم همه را

زمانی که تو را در میان بازوانم گرفته ام

رفتم راسته‌ی پرنده‌فروش‌ها و

پرنده‌هایی خریدم

برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی گل‌فروش‌ها

و گل‌هایی خریدم

برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی آهنگرها و

زنجیرهایی خریدم

زنجیرهای سنگینی برای تو ای یار

بعد رفتم راسته‌ی برده‌فروش‌ها و

دنبال تو گشتم

اما نیافتم‌ات ای یار

مطلب مشابه: بهترین جملات ارنست همینگوی؛ گزیده و خلاصه متن کتاب های معروف او

مهربان و دهشتناک

سیمای عشق

شبی ظاهر شد

بعد بلندای یک روز بلند

گویا کمانگیری بود

با کمانش

و یا نوازنده ای

با چنگش

دیگر نمی دانم

هیچ دیگر نمی دانم

تنها می دانم بر من زخم زده

بر قلبم

شاید با تیری ، شاید به ترانه ای

و تا ابد

می سوزد

این زخم عشق

چه می سوزد

امروز چه روزى است؟

ما خود تمامى روزهاییم اى دوست

ما خود زندگی ایم به تمامى اى یار

یکدیگر را دوست می داریم و زندگى می کنیم

زندگى می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و

نه می دانیم زندگى چیست و

نه می دانیم روز چیست و

نه می دانیم عشق چیست

اشعار ژاک پره‌ور

جلوی در کارخانه

کارگر ناگهان ایستاد

هوای خوش گوشه‌ی کت او را کشید

و چون رو برگرداند

و به خورشید نگاه کرد

که تمام سرخ و تمام گرد

درآسمان سربی خود لبخند میزد

چشمک زد

خیلی خودمانی

بگو ببینم رفیق، خورشید

فکر نمی کنی که

احمقانه است

چنین روزی را به یک رئیس دادن؟

لبهایت را بیشتر از تمامی کتاب هایم دوست می دارم

چرا که با لبان تو

بیش از انکه باید بدانم ، می دانم.

لبهایت را بیشتر از تمامی گل ها دوست می دارم

چرا که لب هایت لطیف تر و شکننده تر از تمامی انهاست.

لبهایت را بیش از تمامی کلمات دوست می دارم

چرا که با لبهای تو

دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت

و گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.

لویی آراگون که بود؟

لویی آراگون

لویی آندریو، معروف به لویی آراگون، در 3 اکتبر 1897 در پاریس متولد شد. پدرش که از صاحب‌منصبان عالی‌رتبه جمهوری سوم فرانسه بود، پسر خود را به فرزندی نپذیرفت و او با مادر و مادربزرگش بزرگ شد.

وی در 1916 به دانشکده پزشکی رفت، اما سه سال بعد به سربازی فراخوانده شد و همان‌جا بود که آشنایی‌اش با دانشجوی دیگری به نام آندره برتون مقدمه‌ای شد تا بعدها نهضت سوررئالیسم را با هم پایه‌گذاری کنند. آراگون در میانه دهه 1920 از پزشکی دست کشید و در 1930 به کنگره نویسندگان انقلابی مسکو رفت. در اتحاد جماهیر شوروی، سوررئالیسم محکوم شد و آراگون هم هیچ مخالفتی با این محکومیت نکرد. این رفتار او رنجش برتون را به دنبال داشت و موجب اختلاف آن دو شد. این شاعر در اوایل دهه 30 با الزا تریوله خواهر زن مایاکوفسکی، نویسنده روس، ازدواج کرد و از این زمان به بعد، تقریباً تمام اشعار او درباره همسرش سروده شده‌است. آراگون در 1931 رسماً پیوند خود را با سورئالیسم قطع کرد و به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی پرداخت.

اشعار زیبای این شاعر فرانسوی

در کنار هم خواهیم آرمید

خواه یک‌شنبه باشد، یا دوشنبه

شب باشد یا بام‌داد، نیمه‌شب یا نیم‌روز

دل‌داده‌گی، مثل همه‌ی دل‌داده‌گی‌هاست

این را به تو گفته بودم

در کنار هم خواهیم آرمید

دیروز چونین بود

فردا نیز چونان خواهد بود

تنها چشم در راه تو هستم

قلب‌ام را به دستان‌ات سپردم

که با قلب‌ات، هماهنگ می‌زند

با آن چه از انسانیت روزگار گرفته

در کنار هم خواهیم آرمید

عشق من، همان عشق خواهد بود

و آسمان به‌سان ملافه‌ای بر روی ما

من بازوان‌ام را بر تو گره زده‌ام

تا دوست‌ات دارم، از آن می‌لرزم

تا هر زمان که تو بخواهی

در کنار هم خواهیم آرمید

الزا، دلِ من!

از این بیش بی‌تابی سزاوار نیست.

آرام، آرام دلِ من، آرام‌تر!

تو باید دردهای بزرگ‌تری را تحمل کنی

اشک‌هایت را در پشت چشمانِ «من»!

در انتظار روزی بنشان

که بر غمی بزرگ‌تر بیفشان‌ام‌شان.

الزا،

اگر تو را گفتند از ستاره‌ی ناهید

نگین انگشتری خواهند ساخت

بپذیر…

اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغرب‌ست

تو باورکن…

یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنی‌ست

به راستی پندار…

هر چیزی را باورکن

هر افسانه‌ای را و هر دروغی را؛

جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگری‌ست.

نه، زنهار باور نکن، هرگز!

مطلب مشابه: سخنان آموزنده و زیبا از آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شازده کوچولو

اشعار زیبای این شاعر فرانسوی

چه می‌دانی تو از ساده‌ترین چیزها

روزها خورشیدهایی بزک شده‌اند

که شبانه خوابِ سرخ گل‌ها را می‌بینند

و همه‌ی آتش‌ها چون دود به آسمان می‌روند

چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!

تو را در انتهای اتاق‌ها جسته‌ام

آن‌جا که چراغی روشن بود

پاهای‌مان هم‌راه هم طنین نمی‌انداختند

و نه آغوش‌مان که بر روی هم بسته ماندند

چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!

تو را در پنجره‌ها جسته‌ام

بوستان‌ها بیهوده از رایحه‌ها پُرند

کجا، کِی می‌توانی باشی؟!

به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانه‌ی بهار؟!

چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!

چه می‌دانی تو از انتظار طولانی

و از زیستن فقط برای نامیدن‌ات

همیشه همان و همیشه متفاوت

و از سوی من فقط ملامت و نکوهیدن

چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!

باید که از یاد بَرَم و زندگی کنم

هم‌چون پاروزنی بی‌پارو

می‌دانی چه‌قدر طولانی‌ست زمانِ مردن

زمان به‌خود گوش دادن و از پا درآمدن

می‌شناسی تو آیا شوربختی دوست داشتن را؟!..

همانند سراسیمگی پرنده‌ای راه گم کرده در اندرون خانه‌ای

همانند انگشت دلدار ناکام مانده‌ای با نقش سرخ رنگ حلقه ای

مانند خودرویی واگذاشته درمیانه‌ی زمینی پهناور

همانند نامه‌ی پاره و پراکنده شده به دست باد کوچه‌ها

همانند نگاه گم گشته‌ی کسی که دور شدن یاری را بنگرد

مانند چمدان‌های بلاتکلیف مانده‌ای در ایستگاهی

همانند دری در جایی یا شاید کرکره‌ی پنجره‌ای که پایین می‌آید

همانند شیاری در دلِ درختی که آذرخش بر زمینش افکنده است

همانند سنگی در کناره‌ی راهی به یادبود چیزی

همانند بیماری که پایان نمی‌گیرد به رغم رنگِ خون‌مردگی‌هایش

همانند سوت بیهوده‌ی زورقی در دوردست دریا

همانند خاطره‌ی چاقویی در گوشت پس از گذر سالیان

همانند اسب گریخته‌ای که از آب آلوده‌ی برکه‌ای بنوشد

همانند بالش به هم ریخته‌ای در یک شب سپری شده با کابوس‌ها

همانند ناسزایی به خورشید با پر کاهی در دیده

همانند خشمی از دیدن آن‌که چیزی در آسمان‌ها دگرگون نشده است

تو مرا پیدا کردی در شبی همانند گفتاری باز نیامدنی

همانند ولگردی که برای خوابیدن فقط گوشه‌های اصطبلی را در اختیار دارد

همانند سگی که قلاده‌ای به گردن دارد منقوش با حرف نخست نام دیگر کسان

تو مرا پیدا کردی، مرا، مردِ روزان گذشته، سرشار از خشم و از صدا را

چشمانی که یکدیگر را در گوشه ی بازاری تلاقی می‌کنند

این چشمان درشت غریب چه رویایی به سر دارند

آه پاریس به خود می‌لرزد پس از بارانی که در آن بارید

پاریس پس از باران نیز دل‌انگیز است

در آبِ جوی‌ها دسته‌های گل راه افتاده‌اند

و برگ‌های رنگین‌شان پرپر می شوند

همیشه شوسه‌دانتن* را پیش چشم خواهم داشت

و پیاده‌رو‌های پارم* را زیر پاهای روسپیان

مردمان بی‌تفاوت، شامگاه و خودروها

توری سایه‌ها و ماجراها

سه قدم به سوی ترنیته* بر می‌داشتیم

و پس از شک و تردید، یکدیگر را ترک می‌کردیم

درهیاهوی ایستگاه سن لازار*

چرا این چشم‌ها از سر اتفاق می‌گریند

آه پاریس، پاریس، تو سرود نمی‌خوانی

بل سر را می‌گردانی و پاها را می‌کشانی

اینک وقت روشن کردن گاز است و بی‌احتیاطی‌ها

باغچه‌های وسط میدان‌ها مکان‌هایی است برای درد دل

اینکوقت روشن کردن گاز است

چرا تو این کار ار نمی‌کنی

و چرا پاریس خاموشی گرفت است

اشعار زیبای این شاعر فرانسوی

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ چون‌ خم‌ می شوم‌ از آن‌ بنوشم‌

همه‌ی خورشیدها را می بینم‌ که‌ آمده‌اند خود را در آن‌ بنگرند

همه‌ی نومیدان‌ جهان‌ خود را در چشمان‌ تو می افکنند تا بمیرند

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ من‌ در آن‌، حافظه‌ی خود را ازدست‌ می دهم‌

این‌ اقیانوس‌ در سایه‌ی پرندگان‌ ، ناآرام‌ است‌

سپس‌ ناگهان‌ هوای دلپذیر برمی آید و چشمان‌ تو دیگرگون‌ می شود

تابستان‌، ابر را به‌ اندازه‌ی پیشبند فرشتگان‌ بُرش‌ می دهد

آسمان‌، هرگز، چون‌ بر فراز گندم زارها ، چنین‌ آبی نیست‌

بادها بیهوده‌ غم‌های آسمان‌ را می رانند

چشمان‌ تو هنگامی که‌ اشک‌ در آن‌ می درخشد ، روشن‌تر است‌

چشمان‌ تو ، رشک‌ آسمان‌ پس‌ از باران‌ است‌

شیشه‌ ، هرگز ، چون‌ در آنجا که‌ شکسته‌ است‌ ، چنین‌ آبی نیست‌

یک‌ دهان‌ برای بهار واژگان‌ کافی است‌

برای همه‌ی سرودها و افسوس‌ها

اما آسمان‌ برای میلیونها ستاره‌ ، کوچک‌ است‌

از این‌ رو به‌ پهنه‌ی چشمان‌ تو و رازهای دوگانه‌ی آن‌ نیازمندند

آیا چشمان‌ تو در این‌ پهنه‌ی بنفش‌ روشن‌

که‌ حشرات‌ ، عشق‌های خشن‌ خود را تباه‌ می کنند ، در خود آذرخش‌هایی نهان‌ می دارد ؟

من‌ در تور رگباری از شهاب‌ها گرفتار آمده‌ام‌

همچون‌ دریانوردی که‌ در ماه‌ تمام‌ اوت‌ ، در دریا می میرد

چنین‌ رخ‌ داد که‌ در شامگاهی زیبا ، جهان‌ در هم‌ شکست‌

بر فراز صخره‌هایی که‌ ویرانگران‌ کشتی ها به‌ آتش‌ کشیده‌ بودند

و من‌ خود به‌ چشم‌ خویش‌ دیدم‌ که‌ بر فراز دریا می درخشید

چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا

عشق شاد وجود ندارد

آدمی زاده را نصیبی نیست

نه از توانش ، نه از ناتوانی ، و نه از دل

و چون می پندارد که بازو می گشاید

سایه اش سایه ی یک چلیپا ست

و چون می پندارد که همای سعادت را در آغوش می کشد

آن را خفه می کند

زندگی آدمی ناکامی شگفت انگیز و دردناکی است

عشق شاد وجود ندارد

زندگی آدمی زادگان چون سپاه بی سلاحی است

که به منظور دیگری جامه بر تنشان کرده بودند

از بیداری بامداد پگاه ایشان چه حاصل

وقتی شامگاه بیکاره و سرگردانشان می بینی ؟

دو واژه ی «زندگی من» را بگویید

و از ریزش اشک خودداری کنید

عشق شاد وجود ندارد

ای زیبا عشق من ، ای عزیز ، ای داغ من

چون پرنده ی مجروحی به هر سو می برمت

و دیگران ، بی آنکه بدانند ، به گذار ما می نگرند

و ترانه هایی را که من سروده ام

از پی من باز می خوانند

ترانه هایی که چه زود در پیش چشم زیبای تو خوار شدند

عشق شاد وجود ندارد

دیگر زمان آنکه زیستن بیاموزیم دیر گشته است

بگذار دل های ما در دل شب با هم بگریند

برای کمترین ترانه چه غم ها باید خورد

به بهای یک لذت چه ندامت ها باید برد

به آهنگ یک تار چه ناله ها باید کرد

عشق شاد وجود ندارد

عشقی نیست که در گرو دردی نیست

عشقی نیست که مایه ی رنجی نیست

عشقی نیست که نپژمراند

ای عشق من ، تو نیز چنینی

عشقی نیست که سیراب از سرشک نباشد

عشق شاد وجود ندارد

اما این عشق از آن من و توست

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو