اشعار بیژن نجدی؛ گلچین اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر نیمایی

اشعار بیژن نجدی؛ گلچین اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر نیمایی


منبع: روزانه

1

1402/11/30

14:29


بیژن نجدی یکی از بهترین شاعران نیمایی است که متاسفانه آنچنان که باید و شاید دیده نشده است و ما نیز به عنوان یک رسانه هنری وظیفه خود می‌دانیم که …

بیژن نجدی یکی از بهترین شاعران نیمایی است که متاسفانه آنچنان که باید و شاید دیده نشده است و ما نیز به عنوان یک رسانه هنری وظیفه خود می‌دانیم که اشعار این شاعر بزرگ را برای شما عزیزان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید و اشعار زیبای بیژن نجدی را بخوانید.

اشعار بیژن نجدی؛ گلچین اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر نیمایی

بیژن نجدی کیست؟

او در ۲۴ آبان ۱۳۲۰ از پدر و مادر گیلانی در شهر خاش متولد شد. تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند. پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۳۹ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال ۱۳۴۳ از همان دانشکده در رشته ریاضی فارغ‌التحصیل و با سمت دبیر در دبیرستان‌های لاهیجان مشغول به تدریس شد. پدرش از افسران مبارزی بود که در قیام افسران خراسان نقش داشت و در مسیر رفتن به گنبد کاووس به دست تعدادی ژاندارم کشته شد. در سال ۱۳۴۹ با پروانه محسنی آزاد ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر است. از سال ۱۳۴۵ فعالیت ادبی خود را آغاز کرد.

بیژن نجدی در چهارم شهریور ۱۳۷۶ به علت بیماری سرطان ریه درگذشت. آرامگاه او در شهر لاهیجان در جوار بقعه شیخ زاهد گیلانی قرار دارد

نجدی در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» را در سال ۱۳۷۳ منتشر ساخت که در سال ۱۳۷۴ جایزه قلم زرین جایزه گردون را به خود اختصاص داد. بقیه آثارش پس از درگذشتش توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان «دوباره از همان خیابانها» در سال ۱۳۷۹ نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. نجدی همچنین در کارنامه ادبی خود، تندیس یادمان بنیاد شعر فراپویان به خاطر برگزیده اشعار دهه هفتاد و لوح افتخار به پاس جانسروده‌ها در پاس داشت آیین‌های ملی و میهنی را دارد. از وی اشعار گیلکی کمی نیز باقی‌مانده‌است.

اشعار بیژن نجدی

یک صبح بیدار می‌شویم و می‌بینیم که باران تند می‌بارد

نه بر گیاهان و کشت‌زارن و پنجره‌ها

باران می‌بارد

نه بر استخوان خسته‌ی کوه، یا گل‌دان، یا پرنده‌های نشسته روی سیم‌ برق

یک صبح با صدای بارانی که تند می‌بارد

بارانی که نمی‌بارد بر چتر،

بیدار می‌شویم

و می‌بینیم باران قطره‌قطره می‌ریزد

بر دکه‌ی روزنامه‌فروشی

و کلمات خون و خون‌ریزی

با هر قطره‌ی باران از روزنامه

قطره‌قطره می‌چکد

قطره‌قطره می‌ریزد…

بعد از تو

در سایه‌ی هیچ درختی نخواهم ماند

در ابهام سبز جنگل

و در سرخی گل سرخ

کنار رودی از خطوط لوقا

چیزی در من تمام خواهد شد

و تشویش افتادن چشمی با مخمل یا دریاچه‌ها

با من خواهد ماند

کیست در بالکن که با تلخی می‌گرید؟

و باران هم بند نمی‌آید

هر روز این لحظه را دارم

که از پوست‌ام تو دور می‌شوی

کسب و کار من

شغل من،

نگاه نکردن به خونریزی است

شغل من این است که روزنامه نمی‌خوانم

شب‌ها

دود می‌رقصد

در زیرسیگاریِ روی میز

پرده می‌آید از پنجره تا نیمه‌های اتاق،

یعنی باد پرده را تکان می‌دهد

همین باد که از دریا تا من آمده است

داشتم می‌گفتم

شغل من

خاموش کردن رادیوست

بستن تلویزیون

در تمام ساعات پخش خبر

مطلب مشابه: اشعار جمال ثریا ؛ گلچین شعرهای عاشقانه و اجتماعی از این شاعر

اشعار بیژن نجدی

همیشه‌ی من، هرگز بود

غروب، پلی است از رویا به تاریکی

تاریکی

نگاه توست زیر پلک‌های افتاده

همیشه‌ی من، هرگز بود

غروب، ظهر توست

منظومه‌هاست، پنجره‌های اتاق

و آسمانی از شیشه می‌آید

بر دست‌های چهار درخت لخت

شگفتا که سایه می‌گذرد

بی‌آفتاب از این رهگذر

از همیشه من.

دریا با این همه آب

رودخانه با این همه آب

تنگ بلور حتی با این همه آب

رخصت نمی دهد این همه آب

تا بنگریم که ماهی ها چگونه می گریند

به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده‌اید؟

چرا ارّه؟

فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو

خودش می‌افتد و می‌میرد!

آفتاب را دوست دارم

به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

باران را

اگر می بارد بر چتر آبی تو

و چون تو نماز خوانده ای، خداپرست شده ام

عجیب این که ماهی‌ها بلد نیستند جیغ بکشند. روزهای بارانی آن‌ها دیر می‌میرند. در آخرین لحظه وقتی‌که رمق ندارند دُمشان را تکان دهند و از گرم شدنِ پولک‌هایشان چیزی نمی‌فهمند

[فقط ما آدم‌ها می‌دانیم که می‌میریم، می‌فهمی که]

چند قطره باران، مرگ را دوسه قدمی از ماهی‌ها دور می‌کند. می‌شود این‌طوری هم گفت که مرگ سیگاری روشن می‌کند و آن‌قدر همان طرف‌ها قدم می‌زند تا باران بند بیاید.

و حتی نیست نیمکتی بر البرز

که بنشیند گاهی ابر

پس صندلی گذاشته‌ام در بالکن

دستهای باران در دستم سرد.

بفرمائید بنشینید باران بالا بلند من

بر سقف پشتی گذاشته‌ام، بالش، که تکیه کنی

با تو هستم ابر!

جناب ابر!

خب!

بیا حرف بزنیم. حرف بزنیم. حرف بزنیم؛

آن بالا چه می‌گذرد ابر؟

فرشتگان خوب‌اند؟

خورشید پیر شده؟

ماه چه کار می‌کند؟

سه چهار شب پیش همین طرفها بود

همین طرفها… ابر

پشتِ شاخه‌ی انجیر، در آغوش درخت حیاط من.

راستی! شما هم، سنگها را، سنگها را می‌بینید ابر؟

آن سنگهای آسمانی و تکه‌های شهاب را؟

شاید منظومه‌ای آنجاست

که شلیک می‌کند به منظومه‌ای دیگر.

ستاره‌ای دیده‌اید سوگوارِ ستاره‌ها

نعش ستاره‌ای در دست؟

آیا دیده‌‌اید نعش ستاره‌ای در دست؟

نه؟ اصلاً؟ هیچ؟

پس نگاه کنید به قاره‌های ما

به سرنوشت خاک

خواهش می‌کنم نگاه کن باران

ببین با تو هستم ابر

پیش از آنکه راهی سفر بشوید

از رویای من تا زاگرس

از دستهایم تا البرز…

“بیژن نجدی”

مطلب مشابه: بهترین اشعار ادگار آلن پو؛ شاعر بزرگ آمریکایی با اشعار بلند احساسی رمانتیک

اشعار بیژن نجدی

اگر که زرد نمی شود آبی

و عشوه ای در تن باران نیست

اگر که سرد می گذرد سایه

با رفتن فانوس

اگر که مهتابی ،سرخ نمی شود امروز

و ماه ،نه خورشید است

نه خورشید ،حتا ماه

و شنبه ها،جمعه

یکشنبه ها،جمعه

دوشنبه ها،جمعه

و جمعه ها،جمعه

در انتهای تقویم دیوار است .

اگر که این چنینم من ..

اگر که آن چنانی تو..

بیژن نجدی

گلی اگر که می‌چینید

گیاهی می‌میرد؛

زیرا یک‌بار

فقط یک‌بار خوابِ تبر می‌بیند.

حالا آمده‌اید به‌خاطرِ چیدن گُلِ سُرخ

ساقه‌ء نازکِ گَلِ سُرخ.

به خاطرِ کندنِ گُلِ سُرخ اَرّه آورده‌اید؟

چرا اَرّه؟

فقط به گُل  سُرخ بگویید: هی! تو

خودش می‌اُفتد و می‌میرَد؛

تمامِ سُرخَش به سیاه می‌زند گُلِ سُرخ.

کشتنِ یک نوزاد که زَهر نمی‌خواهد.

با “کلاشینکُف” که پَروانه شکار نمی‌کنند

فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قُنداق.

و پروانه را بگذارید لایِ تکه‌هایِ یَخ.

و روزنامه‌ها را توقیف کنید.

بعد می‌بینید که ما می‌میریم

بی‌سر‌و‌صدا ما می‌میریم.

مطلب مشابه: اشعار زیبای ژاک پره‌ور، شاعر بزرگ فرانسوی با متن های با معنی و احساسی

در بالکن نشسته بودیم.من و مادرم.

رسوب دلگیر تاریکی را روی سطح آسفالت خیابان، و انباشته شدن شب را در حجم خانه های اطراف لحظه به لحظه،دنبال می کردیم.مادرم شهریورها و یکشنبه ها را یکی یکی ، پاره می کرد و به خیابان می ریخت.و من دقایق تاریک و دراز چسبنده ی آن خیره شدن به عمق سیاهی را تکرار می کردم.امتداد و خم ابعاد طبیعتی که می شناختم .دم به دم شکل و اندازه های تازه ای می گرفت. مادرم به اشیا ساکن حرکت می داد و من با انگشتانم تحرک آنها را جمع می کردم و مثل نخود ، به دهانم می ریختم.این بود که هر لحظه ،با یکی از اشیا دور تا دورم ، مساوی می شدم.مثل پرده آویزان می شدم. مثل گیاه می ایستادم. مثل خاک می خوابیدم.مثل صندلی چمباتمه می زدم. مثل آب می رفتم. وقتی که به یک لیوان بلند و استوانه ای پر از آب می نگریستم ، به این می اندیشیدم، که یک لیوان بلند و استوانه ای و پر از آب ، چگونه می تواند ، این همه بلند و استوانه ای و پر از آب باشد. از بالکن از آن ارتفاع،زمین ،به درستی ،دیده نمی شد ،زمین..زمینی که با جاذبه ی نماز ، مرا به نام ، فریاد می کرد….

به طور دقیق تصمیم دارم تا اولین صبح قرن بیست و یکم زندگی کنم.

اون روز صبح می خوام از خواب پاشم، یه صبحانه ای بخورم و سیگاری بکشم و یک کلت بذارم روی پیشانیم و ماشه را بکشم،

برای این که مطمئنم اصولا بشر دست از خونریزیش بر نمی دارد.

من به شکل غم انگیزی بیژن نجدی هستم.

«آیا کسی نشسته است پشت ابر؟

که نی می‌زند

یا سه تار

نمی‌دانم!

آوازی، امّا یک آواز

از گوشه‌ی آسمان جمعه می‌ریزد…»

گلی را اگر می‌چینید

گیاهی می‌میرد

زیرا یک بار

فقط یک بار خواب تبر را می‌بینند

حالا آمده‌اید به‌خاطر چیدن گل سرخ

ساقهٔ نازک گل سرخ

به‌خاطر کندن گل سرخ اره آورده‌اید؟

چرا اره؟

فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی! تو

خودش می‌افتد و می‌میرد

کشتن یک نوزاد که زهر نمی‌خواهد

با کلاشینکف که پروانه شکار نمی‌کنند

فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق

و پروانه را بگذارید لای تکه‌های یخ

و روزنامه را توقیف کنید

بعد می‌بینید که ما می‌میریم

بی‌سروصدا می‌میریم.

 بیژن نجدی

مطلب مشابه: غزلیات همام تبریزی؛ بهترین اشعار عاشقانه و غزل از شاعر قدیمی

اشعار بیژن نجدی

دلم می خواهد

 کسی برای دلِ من سه تار بزند

و دلم سه تار بزند

چقدر دلم می خواهد که

دلم بزند 

” بیژن نجدی ” 

حاضرم پوستم پاره‌پاره شود

و دندان‌هایم بنشیند

بر لبخند جمجمه‌ای در کویر و زیر پای شتر

به خاطر تماشای آن کوزه

آن کوزه

آن کوزه که خیام دیده بود و می‌پنداشت

عاشقانه‌ای از خاک روییده است

این همه رؤیا به خاطر یک کوزه؟

این همه عشق به خاطر جنون دست من

و تماس تن تاریخ؟

بیژن نجدی

چند سال پیش از طاهر پرسیده بودم؛

– چرا بهش می‌گن عالیه چناری؟

گفته بود «از خودش بپرس.»

یک شب بین دو تا سیگار، عالیه گفت که توی محله آنها شهرداری چند تا چنار کاشته بود، این هوا، نازک و پاکوتاه.

عالیه و مرتضی اونجا وعده می‌ذاشتن، یک هفته بعد از فرستادنش به خاش (مرتضی رو می‌گفت) یکی از چنارها رو با ریشه کشیدم بیرون، کندمش و همین طور روی زمین کشوندمش تا پُست خونه.

گفته بود که چنار رو براش پست کنن به شهربانی خاش، بند سه.

پست خونه ریخت به هم و آبدارچی عالیه رو برده بود توی قهوه‌خانه اداره. (یادم نیس اولش یه نعلبکی چای خوردم بعد زدم زیر گریه. یا اولش گریه کردم بعد نعلبکی … یادم نیس.)

دوباره از همان خیابان‌ها

بیژن نجدی

و می‌بخشم به پرندگان

رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها

به ‎یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل‌هایی که می‌‌آیند

بعد از من.

یوزپلنگانی که با من دویده‌اند | بیژن نجدی

کنار نعشی که افتاده است

از تلویزیون بر قالی

سنگش همچنان در دست

سرزمینش همچنان در دست

پس با یک سینی پر از کلمه

تا حجم فیروزه خواهم رفت

پس می آیند

پرندگان با چینه دان پر از ماسه

که بنشینند بر تمام آنتن ها.

بیژن_نجدی

مطلب مشابه: بهترین شعرهای ترکی استاد شهریار؛ اشعار بلند عاشقانه قشنگ شهریار

رفته بود کردستان که چی؟

گفت: که به اونا بگه که چطوری آدم می‌تونه با آستین کت‌اش، گریه صورت‌اش رو پاک کنه. می‌فهمی؟

بیژن نجدی

پ.ن:

اگر باران بودم بر کردستان می‌باریدم…

تنگ شده پوستم

تنگ شده پوستم بر استخوان تنم

تنگ شده آفتاب ِ مهاجر بر ساقه های برنج

تنگ شده پارچه های کتان بر اندام مردگان ما

از ضبط صوت و صدای بنان و ری چارلز می‌ترسم

نگاه می کنم به ویدئو

به گریه ی باشو، سوگواری زنان و دندان شکسته‌ی مادر

و بسیار می‌ترسم

روزنامه می‌خوانم

دلم به دلشوره می‌افتد

گوش می کنم به رادیو

اخبار بی بی سی

خدایا، جهان ِ زیبای تو و این همه ترس؟

| بیژن نجدی |

اشعار بیژن نجدی

«خوشبختی»

چقدر داشتن صابون

آب و طناب و رختِ چرک خوشبختی ست (مادرم می گفت)

چقدر کر بودن

نشنیدن خبر از رادیو

ندانستن بهای طلا ، گران شدن ناگهانی نفت در کشتار ِ مردان خاورمیانه

خوشبختی ست (من از ترس نمی گفتم)

از کدام گوش ِ تو

خون می چکد روی ِ زمین که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟

که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت

در اتاقی با جغرافیای ِ یک گربه

کنار طرح و رنگ ِ قالی شده ی پوست ِ مادر من

در گشادگی ِ دستانش

هفت گنبد مرده اش شیرین

به نفرین ِ هفت گانه می شکند

و هفت پیکر ِ برگ شده، پاییزشان نیامده می افتند

کنار ِ بوی ِ سیب زمینی سرخ شده

و صدای ِ برنج در سینی

شستن پنجره

چقدر داشتن یک سفره، سبزی پلو، ماست و خیار و یک لبخند

خوشبختی ست (مادرم می گفت)

تو مرده ای و گودال های ِ بی شیشه آغاز شده است

در آغوش ِ من

سپیداری ای کاش می رویید

و گندم کاشکی سواری بود بر پشت ِ مبارک ِ اسب

چقدر رویای ِ قرن ِ دیگرم خوشبختی ست (من باید می گفتم)

شگفتا که نور نمی گذرد و سایه اما راه می رود زیر ِ درخت

و روز می گذرد

بی هیچ آفتابی از فنجان ِ قهوه ی کولی ها

در فنجان ِ قهوه

هیچ نیست مگر بوی ِ مرگ ِ پوشیده ی قهوه

چقدر راه رفتن یک قیچی

روی ِ پارچه ای با گل های ِ اطلسی خوشبختی ست (مادرم می گفت)

نیست ؟

این رویای ِ مقدس ِ قبیله ی من آیا نیست

که سرخ را به خاطر آوردن بدون ِ رنگ ِ خون؟ (من گفتم)

من کنار بوی ِ نیمرو بزرگ شده ام

در اتاقکی از یخ

و روی ِ جرزهای ِ موسیقی

آجر بود

بر آجرهای ِ خانه ی من

چقدر بودن بی این قرن، خوشبختی ست

از کوله پشتی ِ مادرانه می افتد

گریه ی کودکانه روی گِل

از رادیو

گفت و گوی ِ عزای ِ هفت روزه می آید

چقدر داشتن ِ طناب و رخت ِ چرک خوشبختی ست

چقدر

ندانستن ِ اخبار ِ خلیج فارس

ندانستن ِ بهای طلا

روزی که تو می میری

خوشبختی ست

از کدام گوش ِ تو خون می چکد روی ِ زمین

که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت

که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟

بیژن نجدی

سرزمین من همینقالی ست زیر پایه های مبل

که بوی گل هایش

از پوست پاهای شما راه می رود تا دل تان

آینه ی من این آلبوم مقوایی ست

گشوده روی میز

با گریه های مقوایی

لبخند و چشم های مقوایی

آسمان من گچ بری ها و سقف مسجدهاست

می بینید؟

که من چگونه ام؟ مرا می بینید؟

که موسیقی من

صدای شماست که از کوچه می گذرید؟

(بیژن نجدی)

اشعار بیژن نجدی

بیشتر از ماه

دوست دارمش چراغم را

که به روشن و شیشه و خاموش تنش

می‌توانم دست بزنم

بیشتر از چراغ اتاق

شیفته ی کبریت خودم هستم

با همین اندکش گرما

و شعله‌اش پر از بوی سوختن چوب

و چقدر بسیار‌تر از کبریت

عاشق روشنایی خاکستر سیگار تو هستم من

که پشت دود

چشم لخت تو را دارد در نگاه برهنه من.

(بیژن نجدی)

درخت

شعرش را روی پاییز می نویسد

پاییز

شعرش را روی درخت

من بر پاییز نوشته ام

بر درختان افتاده

دریغا من

دریغا پاییز

دریغا درخت

بیژن_نجدی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو