اشعار ناظم حکمت؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای شاعر ترک معروف

اشعار ناظم حکمت؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای شاعر ترک معروف


منبع: روزانه

1

1402/12/3

14:32


ناظم حکمت یکی از بزرگترین شاعران ترکی است که اشعار او به طرز ویژه‌ای در میان ادبیات دوستان مشهور است. ما نیز در ادامه مقاله قصد داریم اشعار ناظم حکمت …

ناظم حکمت یکی از بزرگترین شاعران ترکی است که اشعار او به طرز ویژه‌ای در میان ادبیات دوستان مشهور است. ما نیز در ادامه مقاله قصد داریم اشعار ناظم حکمت را برای شما عزیزان قرار دهیم. پس مادامی که به این شاعر بزرگ علاقه دارید، در ادامه با ما باشید.

اشعار ناظم حکمت؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای شاعر ترک معروف

ناظم حکمت که بود؟

ناظم حکمت ران (به ترکی استانبولی: Nazım Hikmet Ran) معروف به ناظم حکمت (زاده ۱۵ ژانویه ۱۹۰۲ در سالونیک – درگذشته ۳ ژوئن ۱۹۶۳ در مسکو) از برجسته‌ترین شاعران و نمایشنامه‌نویسان کمونیست ترکیه بود.

اشعار زیبای ناظم حکمت

برف جاده را بست

تو نبودی

در مقابل تو زانو زدم

با چشمانی بسته

به چهره‌ات دقیق شدم

کشتی‌ها نمی‌گذرند

هواپیماها در پرواز نیستند

تو نبودی

در مقابل‌ات به دیوار تکیه دادم

با دهانی بسته

حرف زدم،

حرف زدم،

حرف زدم.

تو نبودی

تو را با دست خود لمس کردم

دست‌های من روی چهره‌ام بود.

بچه‌ها!

روزهای خوب را خواهیم دید

روزهای آفتابی را خواهیم دید،

موتورها را

در آبی آب‌ها براه خواهیم انداخت، بچه‌ها

و در آبی‌های روشن خواهیم راند.

آخرین چرخ دنده‌ها را ( آیا ) بکار انداخته‌ایم

شماره انداز، صدای موتور …

آی … بچه‌ها، چه‌کسی می‌داند

چه معرکه‌ای‌ست

۱۶۰ مایل را با بوسه پیمودن!

ببینید!

اکنون برای ما

جمعه‌ها، در بازارها باغچه‌های پر گل هست

در جمعه‌های تنهایی، در بازارهای تنهایی …

ببینید!

اکنون ما

همچون شنیدن قصه‌ی یک پری تماشا می‌کنیم

مغازه‌ها را در معابر روشن.

ببینید!

این‌ها ۷۷ ردیف مغازه‌ی یکدست شیشه‌ای است!

ببینید!

اکنون ما گریانیم

جواب می‌دهیم:

کتابی با جلد سیاه ( قانون ) باز می‌شود ؛ زندان است.

با تسمه‌ها بازوانمان را به بند می‌کشند

استخوان‌ها می‌شکنند؛ خون است.

ببینید!

اکنون در سفره‌ی ما

هفته‌ای یک تکه گوشت می‌آید

و بچه‌های ما،

اسکلت‌هایی رنگ‌پریده

از کار به خانه بازمی‌گردند.

بدانید!

اکنون ما؛ ایمان داریم

که روزهای خوب را خواهیم دید، بچه‌ها.

روزهای آفتابی را خواهیم دید.

موتورها را در آبیِ آب‌ها براه خواهیم انداخت

و در روشن ترینِ آبی‌ها،

خواهیم راند.

اشعار ناظم حکمت؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای شاعر ترک معروف

ناگهان بُغضی از درون‌ام برمی‌خیزد و گلوی‌ام را می‌فشارد

ناگهان نوشته‌ام را ناتمام می‌گذارم و از جا می‌پرم

ناگهان در سرسرای هُتلی، خواب می‌بینم

ناگهان درختی در پیاده‌رو به پیشانی‌ام می‌خورد

ناگهان گرگ نومید و خشم‌گین و گرسنه رو به ماه زوزه می‌کشد

ناگهان ستاره‌ها روی تاب باغچه‌‌ای فرود می‌آیند و تاب می‌خورند

ناگهان مُرده‌ام را در گور می‌بینم

ناگهان در مغزم آفتابی مه‌آلود

ناگهان به روزی که آغاز کرده‌ام چنان چنگ می‌اندازم که گویی هرگز پایان نخواهد یافت

و هر بار تویی که پیش چشم‌ام می‌آیی.

در درون‌ام درختی‌ است

نهال‌اش را از خورشید آورده‌ام

برگ‌های‌اش چون ماهیانی‌ از آتش در جنب‌وجوش است

میوه‌های‌اش چون پرندگان نغمه سرمی‌‌دهند

دیری‌ است که مسافران از ماهواره‌ها

بر ستاره‌ی درون‌ام فرود آمده‌اند

به زبانی‌ که در رؤیاهای‌ام شنیده‌ام سخن می‌‌گویند

در آن زبان امر و نهی‌، خودستانی‌ و عجز و لابه نیست

در درون‌ام جاده‌های‌ سپید هست

مورچگان با دانه‌های‌ گندم

و کامیون‌ها با فریادهای‌ شادی‌ عید از آنجا می‌‌گذرند

اما ماشین مرده‌کش را در آن راهی‌ نیست

زمان در درون‌ام

همچون گل‌سرخی‌ است با عطر دل‌آویز

اما از این‌که امروز جمعه است و فردا شنبه مرا چه باک

دیگر چیزی‌ باقی‌ نمانده است.

صد سال می‌شود که چهره‌اش را ندیده‌ام

دست دورِ کمرش نینداخته‌ام

در عمقِ چشمِ او تأمل نکرده‌ام

از روشنای اندیشه‌ی او چیزی نپرسیده‌ام

به حرارتِ شکم‌اش دست نساییده‌ام

زنی در شهری

صد سال است که انتظارِ مرا می‌کشد

روی یک شاخه‌ی مشخص جای داشتیم هر دوی ما روی یک شاخه

هر دو از همان شاخه فروافتادیم و جدا شدیم

زمانی به درازای صد سال

و راهی به درازای صد سال در میانِ‌ ماست

صد سال است که در هوای گرگ‌ومیش

به دنبالِ او می‌دوم.

مطلب مشابه: اشعار بیژن نجدی؛ گلچین اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر نیمایی

اشعار زیبای ناظم حکمت

صد سال می‌شود که چهره‌اش ندیده‌ام

دست در کمرش نیانداخته‌ام

در نی‌نی چشمانش خیره نشده‌ام

از فکر روشنش سوال ها نکرده‌ام

صد سال است که انتظار مرا می‌کشد

زنی در شهر.

هر دو بر یک شاخه بودیم، بر یک شاخه

از یک شاخه فروافتادیم و از هم جدا شدیم

زمانی صد ساله در میان ماست

راهی صد ساله

صد سال است که در تاریکی روشنی

به دنبال تو می‌دوم

پسرم

ستاره‌ها را به خوبی بنگر

شاید دیگر نبینیشان.

شاید دیگر

در نور ستار‌ه‌ها نتوانی آغوشت را به بی‌انتهایی افق باز کنی

پسرم

افکارت

به اندازه‌ی تاریکی‌های روشن شده با ستاره‌ها

زیبا، دهشتناک، قدرتمند و خوب است.

ستاره‌ها و افکارت

کامل‌ترین کائنات‌ند.

پسرم

شاید سر کوچه‌ای همچنان که از ابرویت خون می‌چکد بمیری،

یا با چوبه‌ی دار جان دهی.

خوب ستاره‌ها را نگاه کن

شاید دیگر نتوانی به آن‌ها بنگری.

سرم ابری پاره پاره،

ظاهر و باطنم دریا،

من درخت گردکانی‌ام در پارک گلخانه،

جوانه جوانه، شاخه شاخه، گردویی کهنسال.

نه تو این را میدانی، نه پلیس می‌داند.

من درخت گردکانی‌ام در پارک گلخانه،

برگ‌هایم در آب، چون ماهی غوطه ور.

برگ‌هایم چون دستمال ابریشم، در اهتزاز.

برچین و اشکت را، ای شکوفه من، پاک کن.

برگ‌هایم دستانم‌اند، صدهزار دست دارم،

با صدهزار دست تو را لمس می‌کنم، و استانبول را.

برگ‌هایم چشمانم‌اند. با حیرت می‌نگرم.

با صد هزار چشم تو را نظاره می‌کنم، و استانبول را.

همچون صد هزار قلب می‌تپند، می‌تپند برگ‌هایم.

من درخت گردکانی‌ام در پارک گلخانه؛

نه تو این را میدانی، نه پلیس می‌داند.

اسیرمان کردند

به زندان‌مان افکندند

من میان حصارها

تو بیرون‌ آن

بی‌آنکه کاری از دستم برآید

تنها کار این است که انسان

دانسته یا ندانسته

زندان را در خودش تاب بیاورد

با انسان‌های بسیاری چنین کرده‌اند

انسان‌هایی شریف، زحمتکش، خوب

و همان قدر که تو را دوست دارم، لایق دوست داشته شدن.

مطلب مشابه: اشعار ایلهان برک شاعر ترک؛ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر

بر درختانِ چناراش تاب خوردم ،

در زندان‌هایش خوابیدم

هیچ چیز نمی‌تواند احساسِ فلاکت و نکبت مرا بکاهد

جز ترانه‌ها و توتونِ مملکت‌ام

میهنم :

شیخ بدرالدین ،سینان،یونس امره و ذکریا،

گنبدهای سُربی و دودکش کارخانه‌هایش ،

جایی که من خویشتنِ خود را

حتا از خود پنهان می‌ساختم.

خنده‌ی مردم ، زیرِ سبیل‌های آویخته ،

دست آوردِ خلق ماست .

میهنم :

چه پهناوری!

انسان در تو که سفر می‌کند ،

بنظر می‌رسد که بی‌پایان و انتهایی.

ادرنه ، ازمیر ، اولوکیشلا ، ماراس ، ترابوزان، ارزُروم ،

فلاتِ ارزروم را از ترانه‌هایش می‌شناسم.

و از خودم خجالت می‌کشم،

که برای دیدن پنبه‌کارانش ،حتا یکبار هم

از بلندی‌های توروس* عبور نکردم

میهنم :

شترها ،راه آهن ، خودروهای فُورد و الاغ های بیمار

صنوبرها ، بیدها و خاکِ سرخ .

میهنم :

جنگل‌های کاج ، خوش طعم‌ترین آب و در چشمه‌های بالای کوه ،

قزل‌آلا‌های نیم کیلویی‌اش ، با پوست براقِ نقره‌ای که

در دریاچه‌ی بولو* شنا می‌کند

میهنم :

بزها ،در دشتِ آنکارا

برقِ ابریشمیِ خرمایی رنگِ پشمِ بلندشان

فندوق‌های درشت و چربِ شهرِ «گرهسون *»

سیبِ « آماسیه* » ،با عطر دلپذیرِ گونه‌های سرخ‌اش

زیتون، انجیر، خربزه و خوشه خوشه انگور رنگین‌اش

و هم گاو‌آهن های چوبی‌اش ،

گاو سیاه .

همه چیز‌اش

دلباز ، زیبا ، خوب

و مردمِ سخت کوش، شریف، بی‌باکِ من آماده‌اند،

تا

همه‌ی پیشرفت‌ها ،

زیبایی و خوبی را با شادیِ یک کودکِ بوجد آمده بپذیرند.

نیمی گرسنه ، نیمی سیر،

نیمی اسیر.

اشعار زیبای ناظم حکمت

چشم هایت

چشم هایت, چشم هایت

چه در زندان

چه در مریض خانه

به دیدارم بیا

چشم هایت,

سرشار از آفتاب اند

آن سان که کشتزاران آنتالیا

در صبحگاهان اواخر ماه می.

چشم هایت

چشم هایت, چشم هایت

در برابرم بارها باریدند

خالی شدند

چون چشم های درشت آن کودک شش ماهه

اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

 چشم هایت

چشم هایت, چشم هایت

بلوط زارانِ بورسا هستند… در خزان

برگ های درختانند

بعد از باران تابستان

و در هر فصل و

هر ساعت… استانبول اند.

چشم هایت

چشم هایت, چشم هایت

روزی خواهد رسید

محبوبم!

روزی فرا خواهد رسید

که انسان ها

با چشم هایت, یکدیگر را

خواهند نگریست

با چشم های تو

خواهند نگریست.

مطلب مشابه: اشعار ازدمیر آصف با شعر کوتاه و بلند عاشقانه از این شاعر اهل ترکیه

درختان گوجه

شکوفه پوشند

اول،هلوی وحشی به شکوفه می‌نشیند

بعد گوجه.

عشق من

بنشینیم زانو به زانو

روی چمن

هوا خوشگوار است و روشن

-اما هنوز گرم نیست-

بادام‌ها سبزند و کُرک‌دار

نرمِ نرم

سرخوشم

چرا که هنوز زنده‌ایم

شاید پیشتر از این‌ها می‌مردیم

 اگر

تو در لندن بودی

من در ناو انگلیسی توبورگ

دست بر زانو بگذار عشق من

-مچ تو سفید است و درشت-

دست چپت را باز کن

روشنایی چون هلوئی

در دست توست…

از کشتگان حملۀ هوایی دیروز

یکصد نفر زیر پنج ساله بودند

بیست و چهارشان نوزاد.

رنگِ دانه‌های انار را دوست دارم عشق من

-دانۀ انار،دانۀ نور-

بوی هندوانه را دوست دارم

گوجه سبز را

روز بارانی را هم.

بسیار دور از تو و میوه‌ها

اینجا

تک درختی شکوفه نداده

حتی احتمال برف هست

در زندان «بورسه»

غرق در احساسی غریب

در آستانۀ انفجار

دیوانه سر

بی هیچ کینه‌ای

این را می‌نویسم

برای خود و مردمی که دوستشان می‌دارم

در این روزهای آفتابی زمستان

اندوه من آیا

برای حسرتِ بودن در جایی دیگر است؛

روی پل در استانبول

با کارگران در آدانا

در کوه‌های یونان

در چین

یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد؟

درد کبدم است

یا بار دیگر درد تنهایی

و یا این‌که

از مرز پنجاه سالگی می‌گذرم؟

فصل دوم اندوهم

آرام آرام

به پایان خواهد رسید

اگر

این شعر را تمام کنم

یا کمی بهتر بخوابم

یا نامه‌ای برسد

و یا

چند خبر خوش از رادیو

شصت‌ ساله‌ام‌

از نوزده‌ ساله‌گی‌ رویا دیده‌ام‌

در باران‌ در گل‌ و لای‌،

در تابستان‌ و زمستان‌،

در خواب‌ و در بیداری‌،

از پی رویاهایم‌ دویده‌ام

و می‌‌دوم

چه‌ چیزها که‌ از کف‌ نداده‌ام‌!

کیلومترها امید و خروارها اندوه‌!

گیسوانی‌ که‌ شانه‌ کرده‌ام‌،

دست‌هایی که فشرده‌ام‌

از رویاهایم‌ جدا نشدم‌!

دنبال‌ رویاهایم‌ تا اروپا و آسیا و آفریقا رفتم‌ !

تنها آمریکایی‌ها به‌ من‌ ویزا ندادند

انسان‌ها را بیش‌ از دریاها و کوه‌ها و دشت‌ها دوست‌ داشته‌ام

و از ایشان‌ در شگفت‌ ماندم‌!

در زندان‌ دریچه‌ی‌ آزادی‌،

در تبعید قاتق‌ِ نان‌ ،

در پایان هر شب و آغاز هر روز ،

رویای‌ بزرگ‌ نجات‌ سرزمینم‌ با من‌ بود

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه معاصر؛ مجموعه شعر احساسی زیبا از شاعران معاصر

اشعار زیبای ناظم حکمت

می‌خواهم قبل از تو بمیرم

فکر می‌کنی آنکه بدنبال رفته‌ای می‌آید

آن را که رفته است می‌یابد؟

من فکر نمی‌کنم

بهتر است بسوزانی‌ام

و داخل یک بطری

روی بخاری اتاق‌ات بگذاری

بطری، شیشه‌ای باشد

شیشه‌ی شفاف و تمیز

تا بتوانی مرا داخل‌اش ببینی

فداکاری‌ام را می‌فهمی؟

از خاک شدن گذشتم

از گل شدن گذشتم

تنها بخاطر کنارت ماندن

خاکستر می‌شوم

و کنارت زندگی می‌کنم

بعدها که تو هم مردی

داخل بطری من می‌آیی

آنجا باهم زندگی می‌کنیم

خاکسترت درون خاکسترم

تا زمانی که عروس شلخته‌ای

یا نوه‌ی بی‌وفایی

دور بریزد ما را

اما ما

تا آن زمان آنقدر آغشته به‌هم خواهیم شد

که در آشغال‌دانی‌ای که پرت شده‌ایم هم

ذراتمان کنار هم می‌افتند

و یک روز اگر از این تکه خاک

گیاه وحشی‌ای بروید

بر شاخه‌اش حتما دو گل خواهد شکفت

یکی تو

یکی من… من هنوز به مرگ نمی‌اندیشم

هنوز کودکی خواهم زایید

زندگی از درونم فوران می‌کند

خونم به جوش می‌آید

خواهم زیست اما زیاد، خیلی زیاد

اما با تو…

راستش مرگ هم مرا نمی‌ترساند

تنها زیادی زشت به نظرم می‌رسد

شکل جنازه‌هایمان

این روزها احتمال آزادی‌ات هست؟

چیزی از درونم می‌گوید: شاید!

انسان وطنش را می‌فروشد؟

آب ونانش را خوردید

آیا در این دنیا عزیزتر از وطن هست‌؟!

آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟

پاره پاره‌اش کردند

گیسوانش را گرفتند و کشیدند

کشان کشان بردند و تقدیم کافر کردند

آقایان ، چگونه به این وطن رحم نکردید؟

دست ها و پاها بسته در زنجیر،

وطن‌، لخت و عور بر زمین افتاده‌

و نشسته بر سینه‌اش گروهبان تگزاسی‌

آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟

می‌رسد آن روز که چرخ بر مدار حق بگردد

می‌رسد آنروز که به حساب های شما برسند

می‌رسد آن روز که از شما بپرسند:

آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟

جنازه‌ام زیر چکمه‌های شما نمی‌ماند

برمی‌خیزد

شما را قدرت آن نیست که زمین گیرم کنید

تابوت من روان نمی‌شود روی دست‌ها

و پله‌ها برای رسیدن به من کوتاهند.

ستاره‌ای می‌شوم 

خورشید،ماه

با باران می‌بارم و

جهان از گل‌های کوچکم سرشار می‌شود

فریادی می‌شوم شاد

بر لبان کودکان خیزان در برف

و حبابی بر سینه‌ی آسفالت.

و شما در سطل زباله‌اید

مثل همیشه‌ی زمان.

در هر آنچه بجنبد و به لرزه درآید

پشت کامیون‌ها،صورت‌ها،شادمانی‌ها،و اخم‌ها

تکه‌های منند که شعر می‌شوند.

جایی نیست که آنجا نباشم سربلند .

آتشم بزنید یا خاکم کنید

چه در گورستان باشم و چه نباشم

تعمید دهنده بیاید یا نیاید

حلالم کنید یا نکنید

فرقی نمی‌کند

هر بلایی که بر سرم بیاورید

کودکان به سراغم می‌آیند

شبانه که همه در خوابند

و از من قصه‌های تازه می‌خواهند

گوش می‌دهند و در شبنم و سپیده به خواب می‌روند

هر چقدر هم که بگویند

کودکان از مرده می‌ترسند! 

مرا می‌بینند

از پنجره‌ی آشپزخانه برایم دست تکان می‌دهند

روی طناب‌های رخت

در هیات لباس‌های رقصان در باد.

من به میلِ خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخه‌ی جلاد را

من با میل خودم زندگی کردم

و به میل خودم مُردم.

ای جلادان من

از برکت زبان من است

که شما هنوز

به زندگی ادامه می‌دهید.

مطلب مشابه: اشعار جمال ثریا ؛ گلچین شعرهای عاشقانه و اجتماعی از این شاعر

اشعار زیبای ناظم حکمت

چه زیباست اندیشیدن به تو

در میان اخبار مرگ و پیروزی

در زندان

زمانی که از مرز چهل سالگی می‌گذرم

چه زیباست اندیشیدن به تو

به دستانت روی پارچه آبی

به موهایت نرم و ابریشم‌گون

چون خاک دلداده‌ام استانبول

شوق دوست داشتنت

چون من دیگری در درونم…

عطر برگ‌های شمعدانی بر سرانگشتانم

آرامشی آفتابی

و نیاز تن

چون تاریکی ژرف و گرم

شکافته با خطوط سرخ و روشن

چه زیباست اندیشیدن به تو

نوشتن در باره تو

به پشت خوابیدن در زندان و به خاطر آوردن تو؛

آنچه را که آن روز در آنجا گفتی

نه خود واژه‌هایت

بلکه عطر دنیای آن روزهایت

چه زیباست اندیشیدن به تو

باید از چوب

_ جعبه‌ای

_ حلقه‌ای

چیزی برایت بسازم

و سه متر ابریشم نرم برایت ببافم

آنگاه بالا بپرم

از میله‌های پنجره آویزان شوم

و آنچه را که برایت می‌نویسم

به آبی زلال آزادی فریاد زنم…

چه زیباست اندیشیدن به تو

در میان اخبار مرگ و پیروزی

زمانی که از مرز چهل سالگی می‌گذرم

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من

زندگی

مشغله ای جدی است

درست مثل دوست داشتن تو

چشمانم را می بندم

در تاریکی تو هستی

به پشت خوابیده ای

پیشانی و مچهایت

مثلثی از طلا

درون پلک های بسته ام هستی محبوبم

درون پلک های بسته ام ترانه ها

آنجا همه چیز با تو آغاز می شود

با تو جان می گیرد

با تو می زید

گفت به پیشم بیا

گفت برایم بمان

گفت به رویم بخند

گفت برایم بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

چشمان بانوی من به رنگ میشی است

با امواجی سبز در درونشان

چون رگه‌های سبز بر طلا

یاران ! چگونه است این

در این نه سال

بی آنکه دستم به دست او بخورد

من در اینجا پیر می‌شوم

او در آنجا

محبوب من

که گردن بلورینت چین می‌خورد

ما هرگز پیر نخواهیم شد

زیرا که پیری

یعنی جز خود به کسی دل نبستن

روزی می آید

ناگهان روزی می آید

که سنگینی رد پاهایم را

در درونت حس می کنی

رد پاهایی که دور می شوند

و این سنگینی

از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود

اشعار زیبای ناظم حکمت

درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن

اهمیتی ندارد

در این روزگار

آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور

موهایت را در آفتاب خشک کن

عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن

عشق من ، عشق من

فصل پاییز است

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

خواه در زندان به دیدارم بیایی ، خواه در مریض خانه

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو هماره در آفتابند

آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا

در صبحگاهان اواخر ماه می

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

بارها در برابرم گریستند

خالی شدند

چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه

اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشم های تو

و تا جایی که در می یابند

دلبستگی انسان ها را به دنیا ببینند

که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

بلوط زاران ( بورصه ) اند در پاییز

برگ های درختانند بعد از باران تابستان

و ( استانبول ) اند در هر فصل و هر ساعت

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

گل من ! روزی خواهد رسید

روزی خواهد رسید که

انسان های برادر

با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست

با چشم های تو خواهند نگریست

از به دوش کشیدن من خسته شدی

سنگین بودم

از دست هایم خسته شدی

و از چشم هایم

و از سایه ام

حرف هایم تند و آتشین بودند

روزی می آید

ناگهان روزی می آید

که سنگینی ردپاهایم را

در درونت حس کنی

رد پاهایی که دور می شوند

و این سنگینی

از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود

دیر هنگام

در شبی پاییزی

پر هستم از کلمات تو

کلماتی ابدی

مانند زمان ، همانند ماده

برهنه ، چنان چشم

سنگین ، به سان دست

و درخشان ، همانند ستاره ها

کلمات تو ، سوی من آمدند

کلماتی از قلب ذهنت

از پوست و استخوان ات

کلمات ات ، تو را آوردند

آن کلمات

مادر

زن

و دوست بودند

کلمات تو

امیدوار

غم انگیز

مسرور

و قهرمان بودند

کلمات تو

انسان بودند

اشعار زیبای ناظم حکمت

به پیری خو می‌گیرم

به دشوارترین هنر دنیا

کوبه ای به در برای آخرین بار

و جدایی بی انتها

ساعت‌ها می‌گذرند ، می گذرند ، می گذرند

می خواهم بیشتر بفهمم حتی به قیمت ایمانم

خواستم چیزی برایت بگویم نتوانستم

دنیا مزه سیگار ناشتا دارد

مرگ پیش از همه چیز تنهایی اش را برایم فرستاده

حسرت می برم به آنان که حتی نمی دانند دارند پیر می شوند

بس که سرشان گرم کارشان است

محل تولدش کجاست

چند ساله است

نمی‌دانم

و در پی دانستنش نیستم

هرگز نپرسیدم

و به آن نیندیشیدم

نمی‌دانم.

همسرم

بهترین زن دنیاست

درباره‌ی او واقعیت‌های دیگر اهمیتی ندارد…

جدایی چون میله ای آویزان در هوا

به سر و صورتم می خورد.

هذیان می گویم

می دوم،جدایی در پِیم.

رهایی از آن ممکن نیست

پاهایم توان ایستادن ندارند

جدایی زمان نیست،راه نیست

جدایی،پلی در میان،

از مو باریک تر،از خنجر تیز تر

از خنجر تیز تر،از مو باریک تر

جدایی پلی میان ما

حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم.

مطلب مشابه: شعر جوانی کوتاه؛ اشعار احساسی و غم انگیز از دوره جوانی با عکس نوشته

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو