اشعار میرزاده عشقی + مجموعه اشعار زیبا از اولین اپرا نویس ایرانی

منبع: روزانه

1

1403/1/17

10:29


در این بخش از سایت بزرگ روزانه مجموعه اشعار زیبای میرزاده عشقی را می‌خوانید. او از پیشگامان نمایشنامه‌نویسی و اپرا نویسی در ایران بود که در سال 1303 ترور شد. …

در این بخش از سایت بزرگ روزانه مجموعه اشعار زیبای میرزاده عشقی را می‌خوانید. او از پیشگامان نمایشنامه‌نویسی و اپرا نویسی در ایران بود که در سال 1303 ترور شد. در ادامه با ما باشید تا بهترین اشعار این شاعر بزرگ را بخوانید.

اشعار میرزاده عشقی + مجموعه اشعار زیبا از اولین اپرا نویس ایرانی

میرزاده عشقی که بود؟

سیّد محمّدرضا کردستانی با تخلّصِ میرزاده عشقی شاعر، روزنامه‌نگار، نویسنده و نمایشنامه‌نویس ایرانی دوره مشروطیّت و مدیر نشریه قرن بیستم بود که در دوره نخست‌وزیری رضا خان ترور شد. وی از جمله مهم‌ترین شاعران عصر مشروطه به‌شمار می‌رود که از عنصر هویت ملی در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره گرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی می‌دانند.

عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت. در آغاز زمزمه جمهوریت، عشقی دوباره روزنامه «قرن بیستم» را با قطع کوچک در هشت صفحه منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت و بر اثر مخالفت، روزنامه‌اش توقیف شد و خود شاعر نیز به دست دو نفر در بامداد دوازدهم تیر ماه ۱۳۰۳ خورشیدی در خانه مسکونی‌اش جنب دروازه دولت، سه راه سپهسالار، کوچه قطب الدوله هدف گلوله قرار گرفت و در ۲۹ سالگی درگذشت. دو روز پیش از آن یکی از دوستانش (میر محسن خان) به‌طور اتفاقی، در اتاق محرمانه اداره تامینات خبر «عشقی، محرمانه کشته‌شود» را شنیده‌بود.

اشعار میرزاده عشقی

آسمانت فتنه‌بار است و زمینت فتنه‌زار

دست زرعت تخم غم‌پاش است و تخم دل‌فگار

ای عجب! زین تخم‌کار و وااسف زآن تخم‌زار

تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار

وه ز تو ای زارع آزرم‌کار

روزگار، ای روزگار!

دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان

با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!

چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان

تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن

با رقیبانم همیشه یار غار

روزگار، ای روزگار!

از عدم آورده‌اند و می‌برندم در عدم

زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم

اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم

کاش می‌دانستمی این نکته را اندر رحم

تا که می‌کردم رحم بر خود مزار

روزگار، ای روزگار!

خیره و بی‌اعتبار و رهگذار و بد رهی

هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی

وای که گرداننده گردیدن مهر و مهی!

پرده‌دار روزگار و خیمه‌ساز شب‌گهی

چون تو تا دیدم، مداری بی‌قرار

روزگار، ای روزگار!

خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد

تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد

بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم‌المعاد

تا جزایت با سیاست آنچه می‌بایست داد

ای جنایتکار، چرخ بد مدار

روزگار، ای روزگار!

گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟

گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟

ور تو سالم بوده‌ای، این کار ناسالم چه بود؟

توده‌ای محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟

روزگار، ای بدشعار نابه‌کار

روزگار، ای روزگار!

باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟

شیر را برگو که آهوی حزین خوردن چراست؟

زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟

خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟

ای سبک‌بن خانه بی‌اعتبار

روزگار، ای روزگار!

از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی

کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی

از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی

وین قدر سر مگو: در خاطرش، اندوختی

روزگار ای تلخ‌کام ناگوار

روزگار، ای روزگار!

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی؛ مجموعه گلچین زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه سعدی

اشعار میرزاده عشقی

در منتهاالیه خیابان، بود پدید

تهران برون شهر، خرابه یکی بنای

گسترده مه، ز روزنه شاخ‌های بید

فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای

ساعت دوازده است، هلا نیمه‌شب رسید

جز وای وای جغد نیاید دگر صدای

یک بیست‌ساله شاعری، آواره و فرید

با هیکل نحیف و خیالات غم‌فزای

از دست میخ کفش به پا، گه همی‌جهید

در کفش می‌نمود، همی جابه‌جای پای

چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید

دوشش عبای کهنه، کفن در بر گدای

شام از پس گرسنگی، مدتی مدید

یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای

در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می‌مکید

اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای

ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید

از دست حزن خویش، چو بگریست های های

خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید

سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای

با آن که در نتیجه عشق وطن گزید

در این خراب مانده وطن در خرابه‌های

بازش ببین کزو، در و دیوارش می‌شنید

دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!

گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم

خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟

شهر فرنگ است ای کلانمدی‌ها!

موقع جنگ است ای کلانمدی‌ها!

خصم که از رو نمی‌رود، تو ببین روش

آهن و سنگ است ای کلانمدی‌ها!

بنده قلم دستم است و دست شماها

بیل و کلنگ است، ای کلانمدی‌ها!

زور بیارید ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

رو بگو این نکته، بر عوام‌نماها:

کله‌تراشیده‌ها، سه‌چاک‌قباها

حق شما را کنند، ضایع و پامال

گر که نباشد قیام و کوشش ماها

کوشش ماها، پی حقوق شماهاست

بِهْ که به ماها، کمک کنید شماها

از چه کنارید ای کلانمدی‌ها

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

باد صبا! رو بگو، به مردم میدان

ما و شماراست، نام ملت ایران

مال شما را برد وزیر، شد ار دزد

دزد سیاستمدار دوره ساسان

فرق من و تو، کلاه زرد و سیاهست

هیچ شماها ز مردمان خیابان:

فرق ندارید ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

ای رفقا! این زمامدار خرابست

وضع اداری در این دیار خرابست

گرچه به پندار میرزاده عشقی:

هرکه به کالسکه شد سوار خرابست

از همه این‌ها خراب‌تر، بود این مرد

ملتی از بین برد: کار خرابست

فکر چه کارید ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

ما دگر این مرد را قبول نداریم

رأی بر این خائن عجول نداریم

گر نرسیده به گوششان، سخن ما

هست ازین ره، که ما فضول نداریم

حرف من و دوستان من، همه حقست

این گنه ما بود که پول نداریم

گوش بدارید، ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

تازه شنیدم که داده او به یکی پول

تا که شما را، به این زند گول

چون بدهد بابی است آن که بگوید

دزد نباید شود، وزارت مسئول

کرده شما را به ما طرف که نماید

(شوشتری) را عدوی مردم دزفول

از چه قرارید ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

حرف من از روی منطقست و اساس است

حرف مرا فهمد آنکه، نکته‌شناس است

ارث پدر ار، قوام‌السلطنه بخشید

بر به برادرش، کز اواسط ناس است

دزد اگر نیست، خانه‌اش ز چه پولی:

گشته به پا، کو در آن مدام پلاس است

خواب و خمارید، ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

ارث پدر گفتمت، به او نرسیده

جیب شما، ملت فقیر بریده

پارک بنا کرده، از تو رفته خراسان

هرچه که بوده، در آن دهات خریده

این همه پول از کجا رسیده به این مرد؟

کو بسپارد، به بانک‌های عدیده

خود بشمارید، ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

روزی ازین روزها که روز حسابست

روز حساب، همین خجسته جنابست

باید از او این سوال کرد که تو پول:

از چه ره آورده‌ای ترا چه جوابست؟

گفت: اگر ارث جدم است و فلان است

گو بنما فکر نان که خربزه آبست!

هان نگذارید، ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

نیست در این «دسته بند»، مرد زبردست

مرد زبردست‌تر، ز دسته او هست

از پی اخراج او، چل و سه وکیل ار

چند دگر رأی داد و پا شد و بنشست:

سخت خورد او شکست و دسته او نیز

بشکند او را کمر، اگرچه نه بشکست

سنگ بیارید، ای کلانمدی‌ها!

دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

مطلب مشابه: اشعاری از شاعران ناشناس؛ 40 شعر بی نظیر و زیبا از شاعران گمنام

اشعار میرزاده عشقی

در تکاپوی غروب است، ز گردون خورشید

دهر پر بیم شد و رنگ رخ دشت پرید

دل خونین سپهر از افق غرب دمید

چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید

که شب عید حمل، خویش به گردون آراست

سال بگذشته بشد، ظرف زمانش لبریز

ریخت بر ساحت این نامتناهی دهلیز

در کف سال نو، آینده اسرارآمیز

همچو مرغی به نوائی هجن و لحن ستیز

بنشسته است به بام فلک و نغمه سراست

من به بام اندر و گوشم به فغان بومی است

در عجب سخت که امشب چه شب مغمومی است؟

این شب عید مبارک، چه شب مشئومی است

دهر مبهوت، چه آینده نامعلومی است؟

چرخ یک پرده نقاشی، از آثار بلاست!

ناگه از خانه همسایه، یکی ناله زار

در فضا بر شد و بر گوش من افتادش گذار

باری این ناله لرزان شده، از باد بهار

باشد از دخترکی، کز همه عالم یک بار

چهره دلبری از چهره او جلوه نماست

رخ سیمین ورا، پنجه غم بفشرده

آنچنان کاین گل نو گل شده را پژمرده

با لباسی سیه و وضعیتی افسرده

اشک ریزان چو یکی دختر مادر مرده

اشک گه پاک کند دستش و گه سوی خداست

گفتم ای دخت مهین مملکت جمشیدی

عید جمشید است امشب ز چه رو نومیدی؟

سرخ پوشند جهان و تو سیه پوشیدی

عید گیرند همه خلق و تو در نوعیدی

پس از این حرف برآشفت و سبک از جا خاست

بر رخش وضعیت حال، دگرگون آمد

گوئی این حرف، خراشیدش و دل خون آمد

چه ز بس آه، از آن سینه محزون آمد

بوی خون زآن دل خونین شده بیرون آمد

گفت: رو عید مگو، عید چه؟ این عید عزاست!

عید بگرفتن امسال در این ویرانه

نبود مورد طعن خودی و بیگانه؟

عید که، عید کجا، عید چه؟ ای دیوانه!

خانه داران را عید است، ترا کو خانه؟

رو مگو عید؛ که این عید که و عید کجاست؟

ملتی را که چنان جرأت و طاقت نبود

که بخس گوید کذب تو صداقت نبود!

پی حفظ وطن خویش، لیاقت نبود!

عید بگرفتن این قوم، حماقت نبود؟!

عید، نی، در خور یک ملت محکوم فناست!

تو کم ای هموطن از موسوی بی وطنی!

او شد آزاد ترا تازه به گردن رسنی!!

هست هان جامه عید چو توئی و چو منی!

بهر من رخت عزا، بهر تو خونین کفنی

هست زیبنده من، این و ترا آن زیباست

بن این خانه رسیدست بر آب! این عید است؟

وندر این خانه خرابی همه خواب، این عید است؟

ناید اعداد خرابی به حساب، این عید است؟

خانه خود نگر! ای خانه خراب، این عید است؟

به عزا صاحب این عید، نک از دست شماست!

هست از دست شما پاک، روانش به عذاب!

خانه تان ویران کردید ورا خانه خراب!

چون بدین جا برسید، از سر برداشت نقاب

گفت اینت بسرو کرد سوی من پرتاب!

تو نه مردی، کله مردی، بر مرد سزاست!

گفتم ای بانو: این ملت قرنیست درست

زیردست است! مرا چیست گنه، گفت: ای سست!

زیردستی و زبردستی تو، در کف تست

دست بسته نشد آن مرد که دست از جان شست

هرگز از دست نرفت آن که زبردستی خواست

آخر ای مردان! از نابسلامت مردید!

این رذالت چه بود بر سر ما آوردید . . . ؟

زین سخن: دیده من تیره جهان را بردید

وین سخن کارگر اندر دل گردون گردید!

منقلب گشت هوا سخت نسیمی برخاست!

بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد

کاین چه بد بر سرت، ای ملک مه آباد آمد؟

من چو از خسروم، این شکوه همی یاد آمد

در و دیوار، در آن خانه، به فریاد آمد!

وین چنین روی سخن جانب خسرو آراست

کای شه از خاک برآ، ملک تو این بود؟ ببین!

حال این ملک، به عهد تو، چنین بود؟ ببین!

خطه پاک تو، ویرانه زمین بود؟ ببین!

قصر شیرین تو، این جغدنشین بود، ببین!

بیستونی ز تو ای شه، فقط اینک برپاست!

همه دار و ندار تو، به تاراج رسید!

کار ملک تو، در این دوره، به حراج رسید!

در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!

سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید!

نه سری بر تنی و نی ز تنی سر پیداست

زین همه شکوه چه گویم؟ که دل من خون شد!

ز افق خونین خون دل من افزون شد

نقش دلبر به دل، از خون دلم، گلگون شد!

حاصل این همه خون دلم، این مضمون شد:

عید که، عید کجا، عید چه؟ این عید عزاست!

مطلب مشابه: اشعار سلطان ولد + اشعار عرفانی از پسر بزرگ مولانا

اشعار میرزاده عشقی

کوهِ الوند که شهرِ همدان دامنش است

جامهٔ سبز به بر دارد و طوطی‌منش است

صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور

سنگ‌هایش زر و آبش همه‌سو نقره‌وش است

آبشار از کمرِ کوه، چو ریزد به نظر

نقرهٔ ذوب‌شده، از سرِ زر در پرش است

دورِ شهر از دو طرف، رشتهٔ کُهساری آن

چون دو دستی‌ست که معشوقه، در آغوش‌کش است

در پناهِ صفِ کُهسار، طبیعت همه‌سوی

از زُمُرُّد قلمی در کفش و نقشه‌کش است

همه‌سو دایهٔ جویی‌ست، که در تربیت است

همه‌جا طفلِ گیاهی‌ست که در پرورش است

وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که

تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است

هر درختی به مصافش، سری آورد فرود

یا که در کُرنش و یا درصدد کشمکش است

وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد

آنچه از نقشهٔ ایوانِ جهان، در سرش است

تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش

از فرِ سنجر و از شوکتِ اهخامنش است

خفته با بالش و با ناله چنین می‌گوید

گرچه اندر نظرِ ساده دهانِ خَمُش است

که نیرزد به همه لذتِ پیری خوشی‌ای

در جوانی که چراغانی مشتی کلش است

نوشی از لذتِ آنی، خوانی نیش است

تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است؟

در چنین خرگه خوش، خیمهٔ زشتِ همدان

همچو در سینهٔ گُرجی، دلِ خلقِ حبش است

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی از باب هفتم در عالم تربیت و حکایت های زیبا

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو