بهترین جملات ویلیام شکسپیر و نقل قول‌های معروف او از نمایشنامه هایش

منبع: روزانه

2

1403/1/21

10:14


ویلیام شکسپیر اسطوره قلم است. کسی که شاید بشود او را بزرگترین حماسه‌نویس و تراژدی‌نویس تاریخ دانست. او با نمایشنامه‌های زیبای خود جهان نمایش را تحت تاثیر قرار داده و …

ویلیام شکسپیر اسطوره قلم است. کسی که شاید بشود او را بزرگترین حماسه‌نویس و تراژدی‌نویس تاریخ دانست. او با نمایشنامه‌های زیبای خود جهان نمایش را تحت تاثیر قرار داده و امروزه بعد از گذشت چند صد سال از مرگ وی؛ آثار او همچنان جزو برترین‌ها هستند. در ادامه ما قصد داریم بهترین نقل و قول‌ها و همچنین جملات را از نمایشنامه‌های معروف او برای شما بنویسیم. با ما باشید.

بهترین جملات و نقل قول‌ها از نمایشنامه‌های مشهور ویلیام شکسپیر

شکسپیر که بود؟

ویلیام شکسپیر شاعر و نمایشنامه‌نویس و بازیگر تئاتر انگلیسی بود. او را معمولاً شاعر ملی انگلیس می‌دانند و بسیاری وی را بزرگ‌ترین نویسنده در زبان انگلیسی و بزرگ‌ترین نمایشنامه‌نویس جهان دانسته‌اند. «سخن‌سرای آون» ( Bard of Avon) یا به اختصار «سخن‌سرا» (به انگلیسی: The Bard) لقبی است که به خاطر محل تولدش در آون واقع در استراتفورد انگلیس به وی داده‌اند. آثار باقی مانده از او شامل حداقل 37 نمایشنامه، 154 غزلواره و دو شعر روایی طولانی است.

شکسپیر در استراتفورد، واریک‌شر متولد و بزرگ شد. وی در سن 18 سالگی با ان هتوی ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد: سوزانا هال و دوقلوهای همنت و جودث کواینی. حدوداً بین سال‌های 1585 و 1592، وی فعالیت حرفه‌ای موفق خود را در لندن به عنوان بازیگر، نویسنده و مالک بخشی از یک شرکت بازیگری به نام مردان لرد چمبرلین، که بعداً به عنوان مردان پادشاه شناخته شد، آغاز کرد. به نظر می‌رسد در 49 سالگی (حدود سال 1613) در استراتفورد بازنشسته شده، جایی که سه سال بعد درگذشت. کمتر سوابقی از زندگی خصوصی شکسپیر باقی مانده‌است. این مسئله گمانه‌زنی‌هایی قابل توجه در مورد مواردی مانند ظاهر فیزیکی، گرایش جنسی، اعتقادات مذهبی و اینکه آیا آثار منتسب به وی توسط دیگران نوشته شده به وجود آورده‌است.

شکسپیر بیشتر آثار شناخته شده خود را بین سال‌های 1589 و 1613 تولید کرده‌است. وی سپس تا سال 1608 غالباً تراژدی‌هایی نوشت، از جمله هملت، رومئو و ژولیت، اتلو، شاه لیر و مکبث که همگی از بهترین آثار به زبان انگلیسی محسوب می‌شدند. وی در آخرین مرحله زندگی خود، تراژیکمدی (که به آن عاشقانه‌ها نیز می‌گویند) نوشت و با نمایشنامه‌نویسان دیگر همکاری کرد.

جملاتی از هملت

گورکن نخست: کدام یکی خانه‌ی محکم‌تر می‌سازد: بنّا؟ کشتی‌ساز؟ یا نجّار؟ گورکن دوم: دارساز. چون هر چند نفر هم که به آن آویزان شوند، باز برپا‌ست.

هر سخنی را بشنو ولی با هر سخنی، موافقت نکن

مبادا اندرزگویی کنی و خود بدان رفتار نکنی و چون کشیشان از خدا بی‌خبر، راه سربالای خارآگین بهشت را نشانم دهی، اما خودخواهانه و گستاخ، خودت در جاده‌ی[ سراشیب ]گل‌کاری شده‌ی هرزه‌گی و خوش‌گذرانی بخرامی. بی‌آنکه یادت باشد چه پندهایی به دیگران داده‌ای!

بهتر است افکارم را بیرون ریزم و بنویسم که «انسان می‌تواند همچنان لبخند زنان، لبخند زنان و لبخند زنان، پست‌سرشت باشد.».

هر آنچه که امروز جان دارد، لاجرم روزی جان می‌سپارد. سرشت زندگی، مرگ است.

جملاتی از هملت

بیا پسرجان چند تا دعا و نصحیتت کنم. اندرزهایم را به خاطر داشته باشی ها!… هر چه می‌اندیشی را بر زبان نیار!… افکار نسنجیده را عمل نکن!… خوش‌برخورد باش، ولی ول‌انگار و سبک نباش!… دوستانی را که[ سفت و سخت ]آزموده‌ای و در دوستیشان تردید نداری، با چنگک‌های پولادین به خودت پیوند بزن!… ولی حیف کف دستی که بخواهد برای پذیرایی از دوست تازه به دوران رسیده، فرسوده شود!… با کسی گلاویز نشو و به گونه‌ای[ قوی ]رفتار کن که از تو حساب ببرند. هر سخنی را بشنو ولی با هر سخنی، موافقت نکن!… با همه از در مشورت درا، ولی نظر نهایی خود را بروز نده!… به اندازه‌ی سرمایه‌ات، جامه‌ی گران‌قیمت بپوش ولی عیّاش نباش! جامه‌ات ساده و فاخر باشد نه پر زرق و برق. چرا که مرد را به جامه‌اش می‌شناسند.

به خون عیسا سوگند در این کشور، همه چیز غیر عادی و ابلهانه است. کاش فلسفه‌ی بردبارانه‌ای بتواند[ منطقش را احتمالاً ]درک کند!

اخلاق این آدم‌ها ]بنفشه‌ی اول بهار است که زود گل می‌کند و زود هم می‌پژمرد. نه خوش‌آب و رنگ است و نه پایدار.

هملت: «ماندن» یا «نماندن» … چالش این است: آیا خرد، شکوهمند و آزادوارتر می‌داند که با فرار از زخمه‌های سنگ‌بار و خدنگ روزگار ستمکار، رنج دید و دم در کشید؟ یا با پندار پیروزی و پایان کار، برای کارزار، رو در روی امواج آزار و رنجش‌هایی که بدان دچار است، تیغ برکشید؟

مطلب مشابه: جملات زیبای جان استوارت میل؛ سخنان قصار و آموزنده از فیلسوف بریتانیایی

«انسان می‌تواند همچنان لبخند زنان، لبخند زنان و لبخند زنان، پست‌سرشت باشد.»

و مرگ پدرت، نخستین مرگ نبود. از قابیل ـ آن نخستین انسان که مرد ـ تا اینک، هماره خرد فریاد برآورده: «چنین است[ و جز این نیست ].»

هملت: اینک… جادوانه‌ترین هنگام شب است. آن لحظه‌ای که صحن معابد و گورستان‌ها، دهان به خمیازه از هم گشوده‌اند و دوزخ، دم تب‌آلوده‌ی مسریش را بر جهان سرایت می‌دهد

جملاتی از هملت

خداوند به شما چهره ای داده است و شما خودتان را شبیه چهره دیگری می کنید.

شک کن که ستاره ها آتشین هستند

شک کن که خورشید حرکت می کند

شک کن به حقیقت که شاید دروغگو باشد

اما هرگز به این که دوستت دارم شک نکن

آقا! در قلب من جنگی به وقوع پیوسته که نمی گذارد بخوابم

پولونیوس: سرور من! چه می خوانید؟

هملت: کلمات، کلمات، کلمات

هیچ چیز خوب یا بدی وجود ندارد بلکه فکر کردن است که آن را چنین می کند.

بودن، یا نبودن: مسئله این است

آیا شایسته‌تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،

یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم

تا آن دشواری‌ها را از میان برداریم؟

مردن، آسودن – سرانجام همین است و بس؟

و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.

پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.

مردن… آسودن… و باز هم آسودن… و شاید در احلام خویش فرورفتن.

آری! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ

پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید

ما را به درنگ وامی‌دارد؛ و همین مصلحت‌اندیشی است

که این‌گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید.

وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،

اهانت فخرفروشان، رنج‌های عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران

و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،

در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟

کیست که این بار گران را تاب آورد،

و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟

اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،

از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،

اراده آدمی را سست نماید.

و وا می‌داردمان که مصیبت‌های خویش را تاب آوریم،

نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمی‌دانیم.

و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،

و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بی‌رنگ می‌کند.

و از این رو اوج جرئت و جسارت ما

از جریان ایستاده

و ما را از عمل بازمی‌دارد.

دیگر دم فرو بندیم، ای افیلیای مهربان! ای پری‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر.

مطلب مشابه: جملاتی از الکساندر پوشکین؛ نویسنده و شاعر بزرگ روس با سخنان ناب آموزنده

جملاتی از هملت

هملت: خب!… پس برای شما دیگر حکم زندان را ندارد. زیرا هیچ چیزی، خوب و بد نیست مگر[ ذهن و ]اندیشه‌ی ما[ در نظرمان ]آن را چنان بیافریند. برای من، اینجا زندان است. روزن‌کرنتس: پس بلندپروازی و جاه‌طلبی شما‌ست که دانمارک را به زندان شبیه کرده.[ و به شما می‌گوید: آسمان ]اینجا، برای[ پرواز ]اندیشه‌تان محدود و کوچک است.

مارسلوس: خب![ خواهشمندم ]بنشینیم و آنکه می‌داند، مرا نیز آگاهی دهد که این نگهبانی‌های سفت و سخت‌گیرانه‌ی شبانه در[ سراسر ]کشور، از چیست؟ چرا هر روز مردم باید چندین به رنج و مشقّت توپ‌های مفرغین و برنجین را ریخته‌گری نمایند؟ و از چیست که این همه نبردافزارهای کشتار و جنگ[ به دانمارک ]وارد می‌شود،[ یا ]همه‌ی کارگران کشتی‌ساز، سخت سرگرم کار توان‌فرسایی هستند که[ بی مزد و جیره ]حتی یک‌شنبه‌ها[ ی تعطیل‌شان ]را نیز از ایشان گرفته است؟ مگر می‌خواهد بر سر دانمارک چه[ مصیبتی ]آوار شود که مردم می‌بایست شبانه روز، عرق‌ریزان، کوشش کنند و شام‌گاهانِ تب‌زده‌ی خویش را به روز متصّل‌دارند؟

که بی‌عطوفت باشم، نه پست فطرت. سخنی از دست دشنه بر وی خواهم چشاند، اما سخن به دست و دشنه نخواهم کشاند. هرچند که باید روانم را به دورنگی با زبانم بکشانم، ولی، ای روانم!، درنگی، تا با زبانم، باران خطّ و نشان و سرزَنِشان بر وی ببارانم… اما هرگز نرهانم که مهر عمل بر خطّ و نشانم، بنشانم.

هملت: هر انسان می‌تواند با کرمی که شاهی را خورده است، ماهی بگیرد. و باز آن ماهی که کرم را خورده است، خود، بخورد. کلادیوس‌شاه: منظورت از این سخن چیست؟ هملت: هیچ. فقط می‌خواستم به شما نشان دهم که یک شاه، چگونه می‌تواند از آغاز تا انتهای روده‌ی یک گدا، پیشرفت کند!

ولی برادر دلبندم!… مبادا اندرزگویی کنی و خود بدان رفتار نکنی و چون کشیشان از خدا بی‌خبر، راه سربالای خارآگین بهشت را نشانم دهی، اما خودخواهانه و گستاخ، خودت در جاده‌ی[ سراشیب ]گل‌کاری شده‌ی هرزه‌گی و خوش‌گذرانی بخرامی. بی‌آنکه یادت باشد چه پندهایی به دیگران داده‌ای!

مطلب مشابه: جملاتی از چارلی چاپلین؛ سخنان آموزنده از اسطوره بازیگری با متن های ناب

آفت، اوّل به شکوفه‌های نارس بهاری می‌زند[ نه به میوه ]و شبنم درخشان جوانی، از همان نخستین پرتوهای آفتاب زندگانی است که بیشتر به نابودی نزدیک می‌گردد. هشیار باش که ترسو، همیشه ایمن از گزند می‌ماند. زیرا اگر هیچ آسیبی، جوانی‌ات را تهدید نکند، همین که جوان و مغرور باشی، خودش برای گمراهی کفایت است.

دوشیزه‌ی فریبا اگر حتی در برابر ماهتاب هم زیبایی‌هایش را آشکار کند، سخاوت بسیار به خرج داده!… فرشته‌ی پاکدامنی و پرهیزکاری نیز از طعنه‌ی افترا، آسیب‌ناپذیر نیست. آفت، اوّل به شکوفه‌های نارس بهاری می‌زند[ نه به میوه ]و شبنم درخشان جوانی، از همان نخستین پرتوهای آفتاب زندگانی است که بیشتر به نابودی نزدیک می‌گردد. هشیار باش که ترسو، همیشه ایمن از گزند می‌ماند. زیرا اگر هیچ آسیبی، جوانی‌ات را تهدید نکند، همین که جوان و مغرور باشی، خودش برای گمراهی کفایت است.

جملاتی از هملت

کلادیوس‌شاه: گرچه اندوه درگذشت برادر ارجمندم، هملت، هنوز در یادها تازگی دارد، و شایسته‌تر آن بود که سراسر کشور[ در غم فقدانش ]چون چهره‌ی پژمرده و پیشانی چین خورده گردد،[ و اندوه از سیمایش ببارد ]، ولی بصیرت[ و احساسات نازک‌دلانه‌ی ]ما، با[ حقیقت تلخ ]طبیعت، سر ستیز دارد.[ پس ]در غمی خردمندانه، به بزرگداشتش می‌کوشیم، و هم‌زمان نیز، بر مصالح خویش، چشم نمی‌پوشیم. از این روی، با آن شاه‌بانویی که جانشین همایون اثر این کشور جنگ‌آور است، و روزی مرا خواهر بود و امروز مرا همسر، پیوند زناشویی می‌بندیم و چشمی گریان و چشمی خندان، آیین سوگواری و شادخواری را با هم‌سنگی و برابری، به هم می‌آمیزیم

بترس از[ اشخاصی چون هملت که ]مطیع مقام موروثی خویشند. او نمی‌تواند مانند مردم عادی بی‌نام و نشان، به هر چه خواست، دست یازد، و هر عزمی داشت، عملی سازد. هر گزیر و گزینشش مشروط به مصالح مملکتی‌ست.[ انگار کن ]سری که تصمیم می‌گیرد و انتخاب می‌کند، ولی باید به فکر بدن و تنه‌ی خویش هم باشد. پس نظر تنه[ ی اجتماع ]هم در تصمیم‌گیری‌ها[ ی چنین اشخاصی ]مؤثر است. یعنی اگر گفت: «دوستت دارم» خردمندی حکم می‌راند حرفش را تا جایی باور کنی که او توان عمل به آن را دارد.

هملت: پس بنگرید اینک که چه خوارم می‌شمارید!… دوست دارید[ نی جان ]مرا به بازی گرفته و بنوازید. وانمود می‌کنید که تارتارم را می‌شناسید. می‌خواهید بر قلب راز من، زخمه زنید. مشتاقید که گستره‌ی بم‌ترین تا زیرترین نت‌های مرا، به زار درآورید!… ولی از به چهچهه آوردن این ساز خرد، که بسی نواهای دل‌نواز و آواهای جان‌گداز در خود دارد، هنوز عاجزید. به راستی آیا می‌پندارید که به صدا درآوردن من، از نواختن یک نی هم ساده‌تر است؟… نام هر سازی که دوست دارید، بر من بگذارید! می‌توانید بر تارتار جانم زخمه زنید، ولی به فغان آوردنم… هرگز[ هرگز، هرگز ].

مطلب مشابه: جملات فلسفی لودویگ ویتگنشتاین؛ سخنان زیبا و آموزنده از فیلسوف اتریشی

جملاتی از رومئو و ژولیت

گم کرده‌ام خود را، گویی نیستم این‌جا.

سامپسون: شمشیر من لخته؛ بجنگ! پشتتم.‌ گرگوری: پشتمی؟ که پا بذاری به فرار؟ سامپسون: از من ترست نباشه. گرگوری: به مریم همه ترسم از توئه.

همه مرگ را زاده‌ایم.

خوشبختیم را در بدبختیم می‌خوانم.

رومئو: عشق. همو که از نخست برآنم داشت به جست‌و جویت آیم،(۸۰) او به من فکر وام داد و من به او چشم. ناوبر نیستم، اما اگر تو در دورترین جای جهان بودی که دورترین دریای جهان بر کرانه‌اش بوسه می‌زد برای متاعی چون تو خطر آن دریا می‌کردم.

اگر گل سرخ را به هر واژه‌ی دیگری بخوانیم عطرش همان است

و هر درد شدید دردی خفیف‌تر را می‌کشد. اگر به راست چرخیده و گیجی، به چپ بچرخ. درمان هر غم شدید، اندوه دیگری‌ست. بگذار خار چشمت مه پیکری دگر شود تا زهر جان‌گداز پیشین بی‌اثر شود.(۵۰)

دو خاندان، به شان و جاه یک‌سان، در ورونای خرم و صحنه‌ی این داستان از کینه‌های دیرین به تمردی نو ره می‌گشایند و شهرگانان، دست‌ها به خون یک‌دگر می‌آلایند. میوه‌ی جانِ نابختیار این دشمنان دو عاشق ستاره سوخته‌اند که جان خویش می‌ستانند، و با فرجام اندوه‌بار و افسوس آور، و با مرگشان، خصومت والدان را به خاک می‌سپارند. رهگذر حزین عشق مرگ‌زای آنان و تداوم خشم والدان‌شان (۱۰) که جز با مرگ فرزندان نتوانست به پایان رسید موضوع دوساعت کوشش نمایش ماست که گر گوش دل به آن سپارید آن‌چه را در این دیباچه نگفتیم، به نیکی در می‌یابید.

جملاتی از رومئو و ژولیت

هر آتش بزرگ آتشی کوچک‌تر را می‌بلعد، و هر درد شدید دردی خفیف‌تر را می‌کشد. اگر به راست چرخیده و گیجی، به چپ بچرخ. درمان هر غم شدید، اندوه دیگری‌ست. بگذار خار چشمت مه پیکری دگر شود تا زهر جان‌گداز پیشین بی‌اثر شود.

رومئو: وای بر من! ساعت‌های ملال چه کُند گذرند! پدرم بود آیا که چنان با شتاب رفت؟ بِن‌وُلیو: آری. چه ملالی ساعات رومئو را کُندگذر می‌کند؟ رومئو: نداشتن آن‌چه تندگذرش می کند.

دریغا، عشق که بس نازک و لطیف می‌نماید، ‌چون به محک می‌زنیش ستمگر و جباری‌ست.

راهب لورنس: آرام باش. جهان بزرگتر از آن چیزی است که گمان می‌کنی.

لذت شدید، پایانی شدید به همراه دارد. مانند باروت و آتش که در لحظه‌ای که با یکدیگر همراه می‌شوند، با هم یکی می‌شوند و سپس در زمان کوتاهی نابود می‌شوند.

رومئو: تو عشق را چیز لطیفی می‌دانی؟ عشق دشوار و خشن است و دائما تو را مانند خاری می‌خراشد.

رومئو: راه نفس کشیدنم تنگ شده است. با اشک من دریایی سیراب می‌شود. از چشمان من آتش می‌بارد. احساس خفگی می‌کنم. دیگر باید بروم. من اینجا حضور ندارم. من جای دیگری هستم.

لذت شدید، پایانی شدید به همراه دارد. مانند باروت و آتش که در لحظه‌ای که با یکدیگر همراه می‌شوند، با هم یکی می‌شوند و سپس در زمان کوتاهی نابود می‌شوند.

ژولیت: تو اینجا چه می‌کنی؟ چگونه تا اینجا آمده‌ای؟ دیوار عمارت بسیار بلند است. رومئو: دیوار سنگی نمی‌تواند عشق را بیرون نگه دارد.

مرکشیو: رومئو تو عاشق هستی. بال‌های کوپید را قرض بگیر با آن‌ها از بالای دروازه پرواز کن و به داخل برو. رومئو: آنقدر سنگین عشق هستم که پرهای سبک کوپید نمی‌تواند مرا از جا تکان دهد.

کاپولت: برادر منتگیو! ازدواج ژولیت با رومئو این دو خاندان را به یکدیگر متصل کرده است. ما دیگر دشمنی با هم نخواهیم داشت. شاهزاده: این صبح غم‌انگیز و سخت، شروعی برای یک صلح اندوهناک است. صلحی که با مرگ رومئو و ژولیت ایجاد شد. هیچ داستانی غم‌ناک‌تر از داستان رومئو و ژولیت نیست…

رومئو: او از تیر کوپید مصون است. او هوش دایان را دارد. تیر کودکانه عشق، آسیبی به او وارد نمی‌کند. او تا دندان مسلح است. او با قدرت در برابر عشق مقاومت می‌کند و نمی‌خواهد ردی از زیبایی‌اش در نسل‌های بعدی او نمایان شود.

مطلب مشابه: متن‌های ادبی از سلینجر؛ نویسنده بزرگ؛ سخنان و جملات زیبای او

متن‌هایی از مکبث

متن‌هایی از مکبث

دریغا، سرزمین نگون‌بخت که از به یاد آوردن خود نیز بیمناک است. کجا می‌توانیم آن را سرزمین مادری بنامیم که گورستان ماست؛ آن‌جا که جز از همه‌جابی‌خبران را خنده بر لب نمی‌توان دید؛ آن‌جا که آه و ناله‌ها و فریادهای آسمان‌شکاف را گوش شنوایی نیست. آن‌جا که اندوه  جانکاه چیزی‌ست همه‌جا یاب و چون ناقوس عزا به نوا درآید کمتر می‌پرسند که از برای کیست، و عمر نیک‌مردان کوتاه‌تر از عمر گلی‌ست که به کلاه می‌زنند؛ و می‌میرند پیش از آن‌که بیماری گریبان‌گیرشان شود.

بار سنگین این روزگار را باید به دوش کشید؛ آنچه حس می کنیم، سخن از همان بگوییم، نه آنچه گفتنش بر ما ضرور شمرده می شود. آنکه پیر است بار بیشتری بر دوش برده است؛ ما که جوانیم، کاش هرگز نه آن همه ببینیم و نه آن همه طولانی عمر کنیم.

اندوهت را میان کلمات قراربده، سوگی که در خود نگه می‌داری، آنقدر در قلبت نجوا خواهد کرد ، که روزی تورا خواهد شکست.

از چیرگیِ شب است یا شرمگینیِ روز، که ظلمت، روی زمین را در گور می‌دارد،

آن‌گاه که روشنایی، جانانه می‌باید بر رویش بوسه زند؟

چه زشت است زیبا،

و چه زیباست زشتی!

بگردیم در میغ‌دودِ پلشتی …!

فردا و فردا و فردا

می‌خزد با گام‌های خُرد

از روزی به روزی

تا که بسپارد به پایان رشته‌ی طومارِ

این دوران و دیروزان و دیروزان

کجا بوده است ما دیوانگان را

جز چراغی بر غبار اندوده راهِ مرگ

فرو میر…

آی … ای شمعك …

فرو میر!

که نباشد زندگانی هیچ

جز سایه‌ای لغزان

و بازی‌های بازی‌پیشه‌ئی نادان

که بازد چند گاهی پُر خروش و جوش

اندرین میدان و آنگه هیچ.

زندگی افسانه‌ای‌ست کز لبِ

شوریده مغزی گفته آید سر به سر

خشم و خروش و

غرش و غوغا

لیک بی معنا !

خاموش، خاموش ای شمعِ محتضر. زندگی چیزی نیست جز سایه‌ای متحرک، بازیگری بیچاره. که بر رویِ صحنه می‌خرامد و دقیقه‌هایش را  می‌فرساید، و بعد دیگر از او چیزی به گوش نمی‌رسد.

مکبث

#ویلیام_شکسپیر

مطلب مشابه: سخنان آموزنده آلن دو باتن نویسنده و فیلسوف؛ سخنان ناب و زیبا وی

متن‌هایی از مکبث

به گمانم صدایی شنیدم که فریاد می‌زد:« دیگر مخسبید که مکبث دست به خون خواب برده است»_ خواب بی‌گناه! خوابی که آستین پاره‌ی محنت را رفو می‌کند؛ خوابی که مرگِ زندگی هر روزه است و شوینده زحمت زندگی، مرهم جان‌های زخم‌خورده

مکبث

#ویلیام_شکسپیر

ترجمه داریوش_آشوری

ژنرال، نام نیک و آبرو برای مرد گوهر گران‌بهایی است. دزدی که پول مرا می‌دزدد، چیز ناقابلی را از من می‌رباید که  پیش از من هزار صاحب داشته، چند دقیقه پیش مال من بوده و حالا در دست اوست.  شاید هم دزد آدم فقیری است که با همان پول ناچیز  دارا می‌شود. اما کسی که نام نیک مرا ضایع می‌کند، چیزی را از من می‌دزدد که برای خودش هیچ فایده‌ ندارد و جبرانش برای من غیرممکن است.

مکبث: این دست‌ها جنایت بزرگی مرتکب شده‌اند. آیا خون آن‌ها پاک خواهند شد؟ آیا الههٔ اقیانوس‌ها می‌تواند خون را از دستان من بشوید؟ نه، این دست‌ها می‌توانند هر اقیانوسی را قرمز کنند. بانو مکبث وارد می‌شود و دستان خونین خود را به مکبث نشان می‌دهد. بانو مکبث: اکنون دستان من هم به سرخی دستان توست. اما قلب من مانند قلب تو سفید نیست. ترس را رها کن. از دروازهٔ جنوبی صدای کوبیدن در می‌آید. با کمی آب دستان ما پاک خواهد شد. تنها باید از شر افکار خود خلاص شوی و از غرق شدن در آن‌ها جلوگیری کنی.

مکبث: زمان مرا فرا می‌خواند. می‌شنوی؟ ناقوسی که مرا به اوج آسمان‌ها یا به قعر زمین خواهد برد.

مکبث: می‌توانم تصویری از یک خنجر را ببینم که مرا به سمت اتاق شاه فرا می‌خواند. اما هنوز خنجری در دست ندارم و این خنجر تنها در ذهن من جای گرفته است. ذهن من، مسیر را برایم به تصور کشیده. چشم من دیگر حواس مرا از کار انداخته است. ردی از خون روی خنجر پدیدار می‌شود. این خون نشانی از عمل ناپاک من است.

تاجر ونیزی

تاجر ونیزی

آدمی که به سبب داشتن طبع ناساز وجودش تهی از معرفت نغمه و موسیقی باشد و بر اثر شنیدن نوای موزون دلش از جای نشود، غیر از خیانت و غارت و تباهی از او نیاید؛ روانش از لجهٔ شب تیره‌تر و دلش از اِربوس (۱۱) تاریک‌تر است و چنین آدمی هرگز لایق اعتماد نباشد.

دستِ خالی از شکار باز می‌گردم با خورجینی از شبنمِ شرم

آنان که سیری و رفاهی ِ فزون از حد نصیب‌شان افتاده است، هم‌پایهٔ کسانی رنج می‌برند که بی‌چیزی و افلاس را از حد گذرانده‌اند. بدین‌صورت، نباید اعتدال و میانه‌جویی را نعمت ناچیزی انگاشت: زیادت مال، سالخوردی زودرس آورد، اعتدال و کفایت درازی عمر.

غمگین و گرفته می‌یابم‌تان، از آن‌که بسیار غرقهٔ دنیا و متعلقاتش گشته‌اید. اما بدانید آنان که جویای فزونی بودند، جز زحمت برنگرفتند.

آنان که سیری و رفاهی ِ فزون از حد نصیب‌شان افتاده است، هم‌پایهٔ کسانی رنج می‌برند که بی‌چیزی و افلاس را از حد گذرانده‌اند. بدین‌صورت، نباید اعتدال و میانه‌جویی را نعمت ناچیزی انگاشت: زیادت مال، سالخوردی زودرس آورد، اعتدال و کفایت درازی عمر.

مطلب مشابه: سخنان اریک فروم روانشناس معروف؛ جملات ارزشمند روانشناسی زندگی

خنک آن واعظی که پیش از همه، وعظ خویش را جامهٔ عمل پوشاند. مرا راحت‌تر آن‌که به بیست نفر چیستی نیکی بیاموزم، تا آن‌که به‌جای یکی‌شان، در عمل به آموخته‌هایم، به نیکی بپردازم. عقل توان آن دارد که قوانینی در باب مهار هواهای نفسانی وضع کند، اما آن زمان که این هواها بر ما چیره گردند، دیگر کاری از دست این قوانین چوبین برنخواهد آمد؛ حماقت و بلاهت جوانی، خرگوش چستی را مانَد که دم به تلهٔ نصیحت و اندرز نمی‌دهد.

جماعتی بر صفحهٔ هستی‌اند که رخسارشان به رویهٔ گندیدهٔ مردابی می‌ماند پوشیده از کف و کثافت و خیره‌سرانه، خویش را چنان خاموش و سنگین نشان می‌دهند تا در نظر دیگر مردمان، مصداق مسلمی برای پرمغزی و وقار و باریک‌بینی به شمار آیند. گویی ورد زبان‌شان این است: «من عقل کل هستم و به وقت لب گشودنم، هیچ موجودی حق عرض وجود ندارد!‌» آنتونیو عزیز، من این جماعت را نیک می‌شناسم؛ کسانی که صرفاً برای لب فروبستن به پرمغزی و خردمندی شهره گشته‌اند، اما به یقین هرگاه که مهر از لب خویش بگشایند، مستمعان را به ورطهٔ گناهی درکشند که ایشان را نادان بخوانند

تاجر ونیزی

شاهد هستید که این ابلیس چگونه از سطور کتاب مقدس بهر تأیید مقاصد ناصوابش بهره می‌برد. (۳۷) چونان بدکاری که خنده‌ای خوش بر لب دارد یا سیب طبع‌فریبی که درونش گندیده است. آه، که غدر چه ظاهر پرقدری دارد!

ابلیس چگونه از سطور کتاب مقدس بهر تأیید مقاصد ناصوابش بهره می‌برد. (۳۷) چونان بدکاری که خنده‌ای خوش بر لب دارد یا سیب طبع‌فریبی که درونش گندیده است. آه، که غدر چه ظاهر پرقدری دارد!

عقل توان آن دارد که قوانینی در باب مهار هواهای نفسانی وضع کند، اما آن زمان که این هواها بر ما چیره گردند، دیگر کاری از دست این قوانین چوبین برنخواهد آمد

    من دنیا را به اندازه‌ی دنیاییش در نظر می‌آرم، تماشاخانه‌ای که هرکس نقشی دارد و نقش من غم انگیز است

وقتی که آنتونیو و باسسیانو تنها می‌مانند باسسیانو راز دلش را آشکار می‌کند و به قصد خواستگاری از آنتونیو پولی طلب می‌کند.

    این چنین تعیین کرده است تقدیر دختری زنده را وصیت نامه‌ی پدری مرده. سخت نیست نریسا که حق رد و انتخاب ندارم؟

    اگر بازپرداخت مبلغ یا مبالغ مکتوب در پیمان نامه در فلان روز معهود و فلان محل مقرر صورت نگیرد بگذارید تاوانش باشد تکه ای از گوشت شما به وزن شش سیر که از هر بخش تنتان مرا خوش آید ببرم و بردارم

    نخستین از زر است، هرکه مرا برگزیند آن می‌یابد که بسیاری را آرزوست. دومین که از سیم است آن که مرا گزیند آنچه را سزاوار است می‌یابد. و سومین که از سرب تیره است هشداری گزنده به همراه دارد: هرکه مرا برگزیند باید خطر کند و مایملک خویش از دست دهد.

    پس سودای بد دیگری نصیب بردم، ورشکسته‌ی ولخرجی که جرات آفتابی شدن به بازار ندارد.

     ای که از روی ظاهر نمی‌گزینی حدست را بخت یاور است و انتخابت درست.

شاه لیر

شاه لیر

به‌سان مگس‌هایی که ملعبهٔ دست پسران شرور و بازیگوش هستند، ما نیز ملعبهٔ دست خدایانیم که محض تفریح و سرگرمی ما را می‌کُشند.

زمانی که به دنیا می‌آییم، گریه سر می‌دهیم که چرا به روی این صحنهٔ بزرگ که از آنِ احمقان است، آمده‌ایم.

بیش از آنچه می‌نمایی دارا باش، کم از آن حدی که می‌دانی سخنران باش، کمتر از دارایی‌ات، وام‌دهنده باش، بیش از آن‌که پیاده باشی سواره باش، بیش از یقین خود، سخنان دیگران را نیوشا باش، به قمار اطمینانی نیست، داوگذار مبلغ کمتری باش، از می و دلبر برحذر باش، خانه‌ات را ترک مکن ای فلانی، آنگه به کامت گردد این زندگانی.

دلقک: دقت کن عموجانم. بیش از آنچه می‌نمایی دارا باش، کم از آن حدی که می‌دانی سخنران باش، کمتر از دارایی‌ات، وام‌دهنده باش، بیش از آن‌که پیاده باشی سواره باش، بیش از یقین خود، سخنان دیگران را نیوشا باش، به قمار اطمینانی نیست، داوگذار مبلغ کمتری باش، از می و دلبر برحذر باش، خانه‌ات را ترک مکن ای فلانی، آنگه به کامت گردد این زندگانی.

دلقک: عموجان، تمنا می‌کنم مرا بگویید که آیا دیوانه ارباب می‌شود یا دهقان؟(۴) لیر: شاه می‌شود، شاه!

مگر آدمیت را جامه‌دوزان می‌توانند بسازند؟

وقتی که مضمون پرخطای عقیده ای نادرست آلوده ات می دارد، خودت آنرا با حجت درست رسواکن و با خود در آشتی باش.

شاه لیر

ویلیام شکسپیر

بار سنگین این روزگار را باید به دوش کشید؛ آنچه حس می کنیم، سخن از همان بگوییم، نه آنچه گفتنش بر ما ضرور شمرده می شود. آنکه پیر است بار بیشتری بر دوش برده است؛ ما که جوانیم، کاش هرگز نه آن همه ببینیم و نه آن همه طولانی عمر کنیم.

شاه لیر

ویلیام شکسپیر

وقتی به دنیا می‌آییم، به این خاطر گریه می‌کنیم که به این صحنه‌یِ نمایش بزرگِ احمق‌ها وارد شده‌ایم…

“شاه لیر”

“ویلیام_شکسپیر”

مطلب مشابه: جملات زیبای از مارسل پروست؛ سخنان و متن های آموزنده نویسنده بزرگ فرانسوی

شاه لیر

تا وقتی می‌توانی بگویی که «من در بدترین حال ممکن هستم» پس هنوز در بدترین حال ممکن نیستی.

نقل به مضمون، شاه لیر

عیب ها و زشتی ها هَرچَند کوچک و ناچیز باشند بازَم از لایِ جامهٔ پاره‌ پاره‌ات دیده می‌شوند جامه‌های فاخِر و جامهٔ خَزدار هر زشتی را مَستور می‌دارد.. گناه را با زَر بِپوشان و ببین که چگونه خَدَنگِ نیرومندِ عدالت وقتی که به‌سوی آن پرتاب شد بی‌آنکه به آن گَزَندی رساند خود می‌شِکَنَد؛ولی بیا آنرا با جُل و پَلاسی مسلح ساز..!!خواهی دید که حتی کاهی کوچک نیز آنرا سوراخ خواهد هیچ چیز جرم نیست..هیچ چیز..!! می‌گویم هیچ چیزو ایشان را قادر خواهم ساخت که تبرئه شَوَند..این اعتماد و اطمینان را از جانب من بپذیر… رفیق آگاه باش که قدرتِ من لب های متهم را می‌تواند مَمهور سازد..!

تو چشمی شیشه‌ای تهیه کُن و هَمچون سیاستمداری پَست وانمود کن که چیزهایی را که نمی‌توانی ببینی،می‌بینی.

لیر شاه/ویلیام شکسپیر/ترجمه:جواد پیمان

«از نیاز مگو که حقیرترین گدا هم در ناچیزترین خواسته‌اش زیاده‌خواه است. اگر طبع آدمی بیش از طبیعتش نخواست، پس حیاتش همچون حیوان هاست. آیا آگاه هستی که ما برای بودن، باید زیاده‌خواه باشیم؟»

«از سگی که در مسند قدرت است، فرمانبرداری می‌کنند. ای داروغهٔ پست، دست خونینت را نگه دار! چرا آن فاحشه را تازیانه می‌زنی؟ باید پشتِ خود را عریان کنی. تو با هوسرانی به دنبالِ کامجویی از او هستی، و به خاطر این کار او را تازیانه می‌زنی.»

«رباخوار، شیّاد را حلق‌آویز می‌کند. از میانِ جامهٔ مندرس، گناهان حقیر نمایان می‌شوند. اما لباس و جامهٔ خز، تمامِ این گناهان را می‌پوشاند. گناه را با زر آراسته کن و تیغ تیز عدالت بی‌آنکه گزندی برساند، می‌شکند. حالا آن را به لباس مندرس بپوشان؛ نیزه کوتوله آفریقایی آن را می‌دَرَد.»

«هیچ‌کس گناهکار نیست، هیچ‌کس. می‌گویم هیچ‌کس. من آنان را ضمانت می‌کنم. سخن مرا باور کن دوست من، زیرا من قدرت آن را دارم که لبانِ مُفتری را مُهر کنم. برای خود چشمان شیشه‌ای تهیه کن و مانند سیاستمداری سیّاس، تظاهر کن که چیزهایی را می‌بینی که نمی‌توانی ببینی.»

شاه لیر

«هیچ راهی ندارم، پس چشم هم نیاز ندارم. وقتی می‌دیدم، لغزیدم. اغلب دیده می‌شود.»

«داشته‌هایمان اطمینانِ خاطر به ما می‌دهند در حالی که نقصانمان، نشان می‌دهند که دارایی واقعی ما هستند. آه، ادگار، پسر دلبندم، ای خوراکِ خشمِ پدرِ فریب‌خورده‌ات! اگر آنقدر زنده بمانم که بتوانم از طریق لمس کردن تو را ببینم، می‌گفتم دوباره دیدگانم را به دست آورده‌ام.»

«ادگار: اما این‌گونه بهتر است که می‌دانم مسکینی منفورم، تا اینکه زیر نقابِ سالوسان، همیشه منفور بمانم. در بدترین حال،

حقیرترین و تیپاخورده‌ترین موجودِ روزگار، هنوز بر پای امید ایستاده است و در بیم به سر نمی‌برد. حسرت‌بارترین دگرگونی از بهترین شکل سعادت آغاز می‌شود؛ و بدترین تیره‌روزی، عاقبت به تبسّم بدل می‌گردد. پس خوش آمدی، ای هوای سبکبال، من تو را در آغوش می‌کشم. آن موجود تیره‌روزی که تو در فلاکت افکندی، چیزی بدهکارِ خشم و خروش تو نیست.»

«لیر: فریاد بکشید! فغان کنید! ناله سر دهید! مویه کنید! ای مردم، شما همه از سنگید! اگر زبان و چشم شما را داشتم، آن‌ها را طوری به کار می‌بستم که سقفِ آسمان بشکافد.»

«کنت: آیا این است روز قیامت؟ ادگار: یا تصویری از آن دهشت؟ آلبانی: کاش آسمان فرو ریزد و چرخِ گردون بازایستد از حرکت!»

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو