ستاره | سرویس فرهنگ و هنر - گلستان کتاب ماندگار سعدی است که آن را در سال ۶۵۶ هجری قمری و یک سال پس از بوستان به نظم و نثر نوشت. اخلاق موضوع اصلی گلستان است که به صورت داستانهای پندآموز نوشته شده است. سبک و شیوه سعدی در نگارش این کتاب نثر مسجع و استفاده از کلمات آهنگین و همقافیه است. ساختار کتاب گلستان به این صورت است که یک دیباچه و هشت باب دارد. دیباچه گلستان با عبارت مشهور «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت...» آغاز میشود. در مطلب حاضر از هر یک از بابهای گلستان حکایتی را برای شما برگزیدهایم که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.در این مطلب بخوانید:
- ۴۰ حکایت کوتاه از گلستان سعدی
- مجموعه حکایت از گلستان سعدی
- حکایت کوتاه سعدی
- حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده
- حکایت آموزنده از گلستان سعدی
۴۰ حکایت کوتاه از گلستان سعدی
حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان
۱.درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.ای زبردست زیر دست آزارگرم تا کی بماند این بازاربه چه کار آیدت جهانداریمردنت به که مردم آزاری***۲.دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.به دست آهن تفته کردن خمیربه از دست بر سینه پیش امیرعمر گرانمایه در این صرف شدتا چه خورم صیف و چه پوشم شتاای شکم خیره به نانی بسازتا نکنی پشت به خدمت دو تا***یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جمله صدّیقان بودمی.گر نبودی امید راحت و رنجپای درویش بر فلک بودیور وزیر ازخدا بترسیدیبیشتر بخوانید: زیباترین اشعار عاشقانه سعدیهمچنان کز مَلِک، مَلَک بودی***۳.
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت:ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که، چون خشم آیدش، باطل نگوید
***۴.مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
مجموعه حکایت از گلستان سعدی
حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان
شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بُختی
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی
گفت:ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت
۱۱.
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
۱۲.
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ: هر چه درویشان راست وقف محتاجان است. حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری؟! گفت:ای خداوند! نشنیدهای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین
۱۳.
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند. گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
۱۴.
پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فساد من گواهی داده است.گفتا: به صلاحش خجل کن!
تو نیکو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال
۱۵.
مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش میباشد؟ گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند!
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین
۱۶.
آوردهاند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود.
زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا
فیالجمله به حکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند. آوردهاند که حکیمی در آن تاریخ از سرندیب آمده بود که دیدهٔ نابینا روشن همیکرد. فقیه را گفتند: داماد را چرا علاج نکنی؟
گفت: ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد. شوی زن زشت روی، نابینا به
بیشتر بخوانید: مجموعه برگزیده شعر کوتاه از سعدی
حکایت کوتاه سعدی
حکایت از باب سوم در فضیلت قناعت
من آن مورم که در پایم بمالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
۱۸.
دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟
گفت:
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم
بیشتر بخوانید: زیباترین حکایت های بهلول
حکایت های سعدی
حکایت از باب چهارم در فواید خاموشی
***
۲۴
یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدهٔ دشمنان جز بر بدی نمیآید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند؛ و اَخو العَداوَةِ لا یَمُرُّ بِصالِحٍ اِلّا و یَلمِزُهُ بِکَذّابٍ اَشِر
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است
نور گیتی فروز چشمهٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور
۲۵
یکی را از حکما شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر آن کس که، چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.
سخن را سر است اى خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش
۲۶.
منجمی به خانه در آمد. یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست
که ندانى که در سرایت کیست
بیشتر بدانید: ۵ حکایت کوتاه از کلیله و دمنه
حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده
حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی
۲۷.
چون گرانی به پیش شمع آید
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
و اِن سَلِم الانسان من سوءِ نفسه
شاید پس کار خویشتن بنشستن
۳۰.
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. یکی گفتا: چگونهای در مفارقت یار عزیز؟ گفت: نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادرزن.
گل به تاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نباید دید
بیشتر بدانید: هفت داستان کودکانه از گلستان سعدی
حکایت آموزنده از گلستان سعدی
حکایت از باب ششم در ضعف و پیری
۳۱.
ای که مشتاق منزلی، مشتاب
پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟
زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت
۳۵.
توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور. صاحب دلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان
به دیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند
بیشتر بدانید: حکایات سعدی؛ ۱۰ مورد از شیرینترین حکایات بوستان
زیباترین حکایات گلستان سعدی
حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
بیشتر بخوانید: گزیده زیباترین اشعار سعدی: غزلیات، مثنوی و رباعیات سعدی
مجموعه حکایات گلستان از سعدی شیرازی
حکایت از باب هشتم در آداب صحبت
بیشتر بخوانید: مجموعه ای از زیباترین تک بیتی های ناب سعدی